آمريكا ابرقدرت نمى ماند
آمريكا ابرقدرت نمى ماند
آمريكا ابرقدرت نمى ماند

«هنرى كسينجر» وزير خارجه آمريكا در سالهاى ۱۹۷۳ تا ۱۹۷۷ بر اين باور است كه آمريكا در آينده با قدرت هاى جديدى در آسيا مواجه خواهد شد.
وى كه از سال ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۵ سمت دستيار رئيس جمهورى در امور امنيت ملى را نيز دارا بود در گفت وگويى با سايت Asia source ضمن اشاره به مطالب گوناگون، درباره سياست هاى آمريكا، رايزنى هاى ديپلماتيك را بهترين راهكار براى حل مسأله هسته اى ايران دانسته و از آن دفاع كرده است.
متن اين گفت وگو را مى خوانيد:
● بسيارى از صاحبنظران شما را از اعضاى مكتب واقع گراى روابط بين الملل مى دانند. در كتابتان تحت عنوان «دموكراسى» نوشته ايد كه سياست عملى اساساً با سنت آمريكايى در تضاد است. اين دو مسأله چگونه در كنار يكديگر قرار مى گيرند؟
تفكيك ميان مكاتب واقع گرا و ايده آل گرا را نمى پسندم. در آمريكا اين بحث از آنجا ناشى مى شود كه مى گويند در ميان شيفتگان قدرت هم افراد واقع گرا وجود دارند و هم كسانى كه معتقدند سياست خارجى مبتنى بر ايده آل هاست. اين مشاجره اى بيهوده است. مكتب واقعگرا براساس ارزيابى صحيح از نيروهاى مؤثر بر سياست خارجى استوار است. اين نيروها نه تنها قدرت نظامى بلكه ايده هاى مشروعيت را هم شامل مى شوند كه هر كدام از دوره اى به دوره ديگر تغيير مى كند. در قرن نوزدهم مى توانستيد سياست عملى را ببينيد زيرا ساختارهاى داخلى دولت كاملاً با يكديگر سازگار بود و بنابراين موضوعات مورد مناقشه ميان دولت ها، دغدغه هاى اساسى بود. در دوره جارى، ايدئولوژى بايد صاحب نقش شود.
مشكل رويكرد آمريكايى به سياست خارجى يا رويكرد «ويلسون» به سياست خارجى اين نيست كه بر ايده ها تأكيد دارد بلكه در آن است كه تاريخ را رد مى كند. به عقيده من مى توان در دوره زمانى معينى به ايده ها رسيد و اين نيازمند فرايند نيست. براساس اين مكتب، در اواخر جنگ جهانى دوم و در كشورهاى اروپايى شرايط لازم براى گذار به دموكراسى به وجود آمد. اين باور مبتنى بر اين تصور است كه هيچ دليلى وجود ندارد كه ثابت كند دموكراسى ها به جنگ يكديگر نمى روند. با اين حال، اين مسأله هرگز در بوته آزمون قرار نگرفته است. از اين منظر، مكتب ويلسون با سياست عملى در تضاد است. اما سياست عملى بيسمارك با اوضاع بين المللى جارى ناسازگار است. شما نمى توانيد در روابط خود با ساير قدرت ها برپايه قدرت نظامى عمل كنيد.
● در كتاب «آيا آمريكا به سياست خارجى نياز دارد؟» چنين نتيجه گيرى كرده ايد كه «چالش نهايى آمريكا آن است كه قدرت خود به اجماع اخلاقى تغيير دهد بدين گونه كه ارزش ها خود را نه از طريق تحميل بلكه براساس پذيرش مشتاقانه دنيايى كه نيازمند رهبرى روشنگرانه است، اشاعه دهد.» شما رابطه ميان ترغيب و اعمال فشار در ديپلماسى را چگونه تعريف مى كنيد؟
البته اين درست است كه ترغيب دربرگيرنده مشوق ها و مجازات هاست. رهبران بايد فوايد و خطرات راهى را كه برمى گزينند، بسنجند. بنابراين در اينجا عنصرى از اعمال فشار به وجود مى آيد. اما ميان اين مسأله و اينكه بگوييم «ما تنها ابرقدرت هستيم و مى توانيم با هژمونى، شايستگى، يا چيزهاى ديگرى از اين دست، راه خود را باز كنيم.» تفاوت وجود دارد. زمانى يك انديشمند استراليايى مى گفت: «هنر سياست خارجى آمريكا در اين است كه به گونه اى عمل مى كند كه گويى اصلاً ابرقدرت نيست، در حالى كه خود به اين مسأله آگاه است.» اما آمريكا بايد به ياد داشته باشد كه نتايج اوليه حاصل از تحميل قدرت، مخالفت هاى طولانى مدت را بيش از پيش تشديد مى كند.
پس از تجاوز آمريكا به عراق گفته بوديد كه هرگونه تلاشى براى سرنگونى صدام مستلزم ۳ پيش شرط است: ۱- گسترش يك طرح نظامى سريع و تعيين كننده ۲- توافق بر سر نوع ساختار سياسى كه جايگزين صدام مى شود و ۳- جلب حمايت يا رضايت كشورهاى كليدى مورد نياز در اجراى طرح نظامى. با توجه به اينكه نخستين پيش شرط فراهم نشده، شما نتيجه احتمالى اوضاع عراق را چگونه مى بينيد.
واقعيت اين است كه فكر مى كنم پيش شرط اول مهيا شده و اين ۲ پيش شرط ديگر است كه فراهم نشده است.
● آيا طرح نظامى «سريع و تعيين كننده» بود؟
طرح نظامى سريع و تعيين كننده بود اما دنباله اين طرح، سريع و تعيين كننده نبود.
● پس نتيجه احتمالى اوضاع عراق را چگونه مى بينيد؟
آشفتگى.
● در كتاب «آيا آمريكا نياز به سياست خارجى دارد؟» با اشاره به ويتنام نوشته ايد كه «شكست ناگهانى در اين كشور بر اثر ناتوانى آمريكا در مرتب كردن رشته ها و رگه هاى رويكرد تاريخى خود به سياست خارجى وخيم تر شد؛ يعنى ناتوانى در تطبيق اصول فراگير با ملزومات عملى منطقه اى كه رسيدن به اهداف كلان در آن تنها نيازمند رويكردى تدريجى بود؛ يعنى ناتوانى در ارتباط دادن ارزش ها و اصول اخلاقى صحنه نبرد با نحوه به كارگيرى ابزارهاى قدرت كه تابع شرايط است.» اين مسأله تا چه حد در مورد اوضاع عراق صدق مى كند؟
مشكل ما اين است كه اهداف خود را در قالب واژه هاى عمومى، آرمان گرايانه و كلى بيان مى كنيم. گاهى شرايطى پيش مى آيد كه اوضاع داخلى در اولويت قرار مى گيرد. در اروپا و در دوره «طرح مارشال» اصولى كلى وجود داشت كه با تاريخ ما و وضعيت داخلى كشورهاى اروپايى كه همگى در آن اشتراك داشتند، سازگار بود. در اين صورت، يك رويكرد عمومى، مؤثر بود. وضعيت ويتنام با عراق متفاوت است. آمريكا اكنون در عراق با يك مشكل مضاعف داخلى مواجه است. اين در حالى است كه ويتنام دست كم از لحاظ فرهنگى داراى تجانس بود اما در عراق ۳ ملت يا ۳ قوميت يا ۳ گروه مذهبى وجود دارد. بنابراين اتخاذ يك سياست واحد در عراق بسيار دشوارتر از آن چيزى است كه در ويتنام بود. در ويتنام زمانى كه برنامه «ويتناميزاسيون» اجرا شد حكومتى برقرار شد كه نيروهاى مسلح آن به حكومت وفادار بود اما در عراق اين نيروها به گروههاى متعددى وفادارند نه به حكومت. بنابراين، كار بازسازى سياسى در عراق بسيار سخت تر از ويتنام است.
● اخيراً در مصاحبه اى به مسأله هسته اى ايران پرداختيد. نظرتان در اين باره چيست؟
بايد از ديپلماسى بهره برد. من راه حل ديپلماتيك را ترجيح مى دهم چرا كه تبعات مداخله نظامى يك بحران بين المللى بزرگ خواهد بود.
● شما به عنوان كسى كه دهها سال در مورد چين كار كرده ايد، وضعيت فعلى و آينده روابط چين آمريكا را چگونه ارزيابى مى كنيد؟
هر دو كشور در آستانه تغيير جايگاه هاى بين المللى خود قرار دارند. ايالات متحده يك ابرقدرت است اما نمى تواند براى هميشه قدرت برتر خود را در زمينه نظامى حفظ كند. چين در حال انتقال از يك كشور ايدئولوژيك به يك كشور مدرن و تكنوكرات است. اما اين كشور فعلاً در آغاز فرايند تعريف كردن خود به عنوان يك كشور تكنوكرات، براى جامعه بين الملل و كنترل بر مردم خود است. بنابراين به نفع هر دو كشور است كه دوره صلح را ادامه دهند. نكته مهم آن است كه نسل هاى دو كشور كه وابسته به اينترنت و در حال تمايز با نسل هاى پيش از خود هستند، از ناسيوناليسم به عنوان ابزار رسيدن به وحدت پرهيز كنند. به همين سبب، روابط آمريكا و چين براى صلح جهانى اهميت زيادى دارد.
● در چندين مقاله اشاره كرده ايد كه مركز ثقل قدرت از آتلانتيك به پاسيفيك در حال تغيير است. اين وضعيت براى آمريكا كه درصدد حفظ جايگاه خود به عنوان تنها ابرقدرت است، چه پيامى دارد؟
من اعتقادى به اين ندارم كه آمريكا بايد جايگاه خود را به عنوان يك ابرقدرت حفظ كند. تصور نمى كنم اين مسأله براى ما هم مطلوب باشد زيرا اين پنداشت را به وجود مى آورد كه تصور كنيم گزينه هاى ما بيش از حد واقعى است. همچنين با توجه به انتقال نسبتاً آسان تكنولوژى مى توان گفت كه قدرت بالاى آمريكا براى هميشه تداوم نخواهد يافت.
بنابراين، به نظر من، ما با ۲ مسأله مواجه هستيم. يكى اينكه آيا نقش آمريكا به عنوان تنها ابرقدرت كاهش خواهد يافت يا نه. آمريكا در آينده اى قابل پيش بينى قدرتمندترين كشور خواهد بود اما تنها كشور قدرتمند نخواهد بود. مسأله دوم اينكه آيا افول قدرت آمريكا ناشى از قدرت گيرى آسيا يا ساير عوامل خواهد بود؟ زمانى كه به دنيا با نگاهى واقع بينانه بنگريم، مى بينيم كه چين، ژاپن، هند و احتمالاً اندونزى در حال تبديل به قدرت هاى مهم هستند. به اعتقاد من، اروپا خوش شانس خواهد بود اگر جايگاه فعلى خود را بازيابد. در آمريكاى لاتين ظاهراً تنها برزيل پتانسيل ورود به سيستم بين الملل را دارد. با توجه به همين عوامل، به نظر من، اين آسياست كه بيشترين پويايى و پيشرفت را از خود نشان خواهد داد.

معرفي سايت مرتبط با اين مقاله


تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله


نسخه چاپی