ايالات متحده و خليج‌فارس در قرن 21 (1)
ايالات متحده و خليج‌فارس در قرن 21 (1)
ايالات متحده و خليج‌فارس در قرن 21 (1)

استراتژي، امنيت و جنگ در عراق

به اعتقاد نويسنده‌ي مقاله(1) پس از حوادث يازدهم سپتامبر، آمريكا در حال باز تعريف اهداف استراتژيك خود در منطقه است. در اين راستا آمريكا از وضع موجود و حفظ روابط تاريخي مبتني بر دسترسي به انرژي و ثبات در بازارهاي نفتي جهان راضي نيست و مشاركت ميان آمريكا و عربستان سعودي در دست باز تعريف است. در حالي كه روابط آمريكا با كشورهاي خليج‌فارس در راستاي كمك به دستيابي به اهداف نظامي آمريكا برجستگي بيشتري يافته است. به اعتقاد نويسنده عمليات آزادسازي عراق روشن ساخت كه آمريكا ديدگاه وسيع‌تري در خصوص نقشي كه زور مي‌تواند به عنوان بخشي از يك استراتژي امنيتي جسورانه‌تر ايفا كند، در پيش گرفته است و عمليات آزادسازي عراق تنها آغازي براي پديده‌ي «نيروهاي مقدم براي جنگ عليه تروريسم» در استراتژي جديد دفاعي به حساب مي‌آيند. بنابراين به اعتقاد نويسنده در آينده ممكن است شاهد استفاده مكرر از نيروهاي مقدم در سراسر جهان براي مديريت يك محيط امنيتي نامطمئن باشيم.

درآمد

تحليل‌گران، پژوهشگران و متخصصان سياست‌گذاري در صورتي كه اندكي درباره‌ي سير وقايع در خاورميانه، خليج فارس و مناطق پيراموني آنها طي سه سال گذشته سردرگم شده باشند، قابل بخشش مي‌باشند. چرا كه در طي اين دوره، ايالات متحده براي سرنگوني ديكتاتور مستبدي كه زماني در خدمت منافع غرب بود، از شريك منطقه‌اي سابق خود، عربستان سعودي، فاصله گرفت و از نقش خود به عنوان داور در مناقشه اعراب و اسرائيل كاست. هر يك از اين سه عامل، محوري مهم در استراتژي امنيتي آمريكا طي 20 سال اخير بوده‌اند.
كنار نهادن روند صلح و فاصله‌اي كه بين ايالات متحده و سعوديها ايجاد شده در عين حالي كه جالب توجه مي‌باشد، تا حدودي به واسطه‌ي شرايط و سياست داخلي قابل توجيه است. پس از حملات 11 سپتامبر فشار بيش از حدي بر همكاري سياسي آمريكا- سعودي كه بيش از آن نيز به ضعف گراييده بود، وارد آمد. در واقع حادثه 11 سپتامبر به دنبال يك دهه خدشه وارد آمدن به روابط استرانژيك ميان دو كشور به وقوع پيوست. در خصوص روند صلح، دولت بوش كه در سال 2001 به قدرت رسيد، آشكارا اعتقاد خود را بدين‌صورت بيان نمود كه ايالات متحده در تلاش براي ايجاد صلح بين اسرائيل و فلسطينيها بيش از حد خود را درگير نموده است. دولت بوش در راستاي تحقق بخشيدن به وعده‌هاي انتخاباتي خود تنها با بي‌ميلي با طرفهاي دعوا به گفتگو و مذاكره پرداخت و نهايتاً با خودداري از تحت فشار دادن دوطرف براي اجراي «نقشه راه»، روند به اصطلاح صلح را كاملاً كنار نهاد و در انزوايي عجيب و غريب نظاره‌گر ادامه‌ي اعمال وحشيانه‌ي دو طرف در قالب دور به ظاهر بي‌پايان خشونتها گرديد.
اما تبيين تصميم به استفاده از زور عليه عراق و قرار دادن آن در چارچوب وسيع‌تري كه در بافت استراتژي و سياست منطقه‌اي آمريكا معني بدهد، دشوارتر است.
اين حقيقت دارد كه يك صدام متمرد و برنامه هاي پنهاني او براي توليد سلاحهاي كشتار جمعي تهديدي بالقوه نسبت به منطقه بود، اما اين نيز واقعيت دارد كه صدام نقشي مفيد در حفظ وضع موجود منطقه ايفا كرد و دژي مستحكم براي دولتهاي سني كم‌جمعيت اما نفت‌خيز حاشيه‌ي خليج‌فارس در برابر دولت شيعي ايران به شمار مي‌رفت. ريگان در اوايل دهه‌ي 1980 به بازنگري در روابط آمريكا و عراق به دليل نگراني شوراي امنيت ملي در خصوص چشم‌انداز پيروزي ايران در جنگ ايران و عراق پرداخت و رامسفلد به عنوان فرستاده‌ي ويژه به بغداد منصوب شد و در دسامبر سال 1983 با صدام ملاقات كرد. موضوعي كه اغلب ناديده گرفته شده اين است كه سياست آمريكا در قبال عراق و منطقه‌ي خليج‌فارس طي دهه‌ي 1990 بر اين فرض ضمني مبتني بود كه آمريكا خواهان يك صدام ضعيف اما نه خيلي ضعيف است. فرض مزبور پايه و اساس موضعي را تشكيل مي‌دهد كه غالباً توسط مقامات ارشد آمريكايي در خصوص «حفظ تماميت ارضي عراق» تكرار شده است. موضعي كه حتي پس از سال 1997 يعني زماني كه ايالات متحده علناً بر ايده «تغيير رژيم» در بغداد صحه گذاشت، بارها تكرار شد. از اين‌رو، تصميم به استفاده از زور براي سرنگوني صدام گوياي انحراف اساسي از فرضياتي است كه هدايت‌گر استراتژي و سياسيت آمريكا در منطقه‌ي خليج‌فارس در سراسر دوره‌ي پس از سال 1945 بودند. فقدان فشار سياسي داخلي براي تهاجم به عراق و مخالفت صريح بسياري از متحدين آمريكا، ‌تصميم به استفاده از زور را بسيار جالب‌تر نمود. در حالي كه اين واقعيت دارد كه به دنبال حملات 11 سپتامبر محيط تصميم‌گيري جديدي براي مقابله با تهديدهاي در شرف تكوين ايجاد شد، طرح اين ادعا كه عراق (و به ويژه برنامه‌ي هسته‌اي اين كشور) تهديدي قريب‌الوقوع نسبت به ايالات متحده است و رفع آن نياز به استفاده از زور دارد، بر پايه استدلال ضعيفي استوار بود.

1- چارچوبي جديد براي هزينه- فايده

تحليل ابتدايي هزينه- فايده تصميم به استفاده از زور عليه عراق محاسبات جالبي را آشكار مي‌سازد. استفاده از زور در عراق متضمن تقبل ريسك سياسي داخلي قابل ملاحظه‌اي براي دولت بوش بود و ريسك بزرگ‌تري براي اعتبار بين‌المللي آمريكا محسوب مي‌شد. محاسبه‌ي هزينه‌هاي مالي تنها به تازگي شروع شده است و نكته‌ي آخر كه از اهميت كمتري برخوردار نيست عبارت از هزينه‌اي است كه آمريكا صرف‌نظر از جان‌باختن هزاران عراقي، با خون نظاميان مرد و زن خود مي‌پردازد، اينها فقط نمونه‌هاي اندكي از هزينه‌هاي آشكار آمريكا را تشكيل مي‌دهند. فايده‌ي اصلي استفاده از زور اين است كه صدام رفته است و فايده‌ي فرعي آن كه در بردارنده‌ي مزاياي بلند‌مدت بيشتري است، برقراري تعادل سياسي داخلي جديدي است كه ممكن است بيشتر مطلوب آمريكا باشد. نتيجه‌ي مسلم استفاده از زور براي تغيير رژيم در بغداد اين است كه دولت جديدي در نهايت ايجاد خواهد شد و اين دولت بايد به گونه‌اي اجتناب‌ناپذير منعكس‌كننده‌ي نقش برجسته‌ي (اگر نه غالب) احزاب اسلام‌گراي سني و شيعه باشد. اگر دولت جديد در عراق بر مبناي نمايندگي تناسبي شكل نگيرد، احزاب سياسي شيعه نفوذ قابل‌توجهي بر اهرمهاي قدرت دولتي در عراق اعمال خواهند كرد.
حتي اين تحليل ابتدايي هزينه- فايده تغيير بنيادي ديگري را در محاسبات استراتژيك آمريكا آشكار مي‌سازد. از سال 1979 كه انقلاب اسلامي در ايران روي داد، يكي از اهدافي مهم و اساسي استراتژي امنيت منطقه‌اي ايالات متحده جلوگيري از ظهور و گسترش رژيمهايي بوده است كه آشكارا اسلام‌گرايي را در دستور كار خود قرار مي‌دهند. امروزه، ظاهراً ايالات متحده 180 درجه به صورتي عمدي يا غيرعمدي تغيير عقيده داده است. در حالي كه روشن است ايالات متحده از زور با نيت مشخص ترويج و گسترش حكومتداري به سبك اسلامي استفاده نكرد، نتيجه به دست آمده به صورتي انكارناپذير بايد حاصل استفاده از زور در عراق تلقي شود.
طي 25 سال گذشته، ايالات متحده، وقت و انرژي قابل توجهي را صرف پايان دادن به مناقشه‌ي اعراب و اسرائيل نمود و به موازات اين امر به ايجاد ساختار امنيتي پيچيده در منطقه خليج‌فارس و اطراف آن مبادرت ورزيد كه تا حدودي براي حفظ وضع موجود و جلوگيري از گسترش انقلاب اسلامي به شبه ‌جزيره عربستان طراحي شده بود. اين دو هدف به شكلي موفقيت‌آميز طي دهه‌ي 1990 يكديگر را تكميل مي‌كردند. نظام امنيتي خليج‌فارس كه با انجام «عمليات اراده‌ي مصممانه»(2) در مارس سال 1987 پا گرفت،‌ موضعي ذاتاً تدافعي داشت كه بازتاب استراتژي مهاري بود كه پس از جنگ جهاني دوم براي كنترل گسترش نفوذ شوروي در سراسر جهان اتخاذ شده بود. مهار- وضعيتي كه در خليج‌فارس نيز مصداق داشت- شامل يك رشته دايره‌هاي متحدالمركز منزوي كننده در اطراف دشمن مي‌شد. اين دايره‌ها شامل روابط نظامي و سياسي، نيروهاي خط مقدم و استراتژي ديپلماتيك هماهنگ براي حفظ حمايت بين‌المللي – در اين مورد خاص- از انزواي ايران و عراق مي‌شد.
به دنبال عمليات آزادي عراق، به نظر روشن مي‌رسد كه ايالات متحده، رهيافت منطقه‌اي خود را كه عمدتاً بر بازدارندگي اتكا داشت، كنار گذاشته است. اين رهيافت در دهه‌ي 1990 متكي بر استفاده متناوب از زور بود كه توسط ايالات متحده به عنوان ضمانت اجراي الزامات قيد شده در قطعنامه‌هاي شوراي امنيت سازمان ملل توجيه مي‌گرديد، در حالي كه استفاده از زور مطمئناً در مناطق پرواز ممنوع در عراق به دنبال «عمليات روباه صحرا» (3) در دسامبر سال 1998 به امري روزمره تبديل شد. ايالات متحده همچنان كاربرد زور را بر پايه‌ي اهداف اساساً تدافعي قرار مي‌داد، مانند حفاظت از جان خلبانها و در پي تضمين تبعيت از قطعنامه‌هاي شوراي امنيت بود. برعكس در عمليات آزادي عراق، ايالات متحده به جاي تعقيب اهدافي كه به استراتژي مهار مرتبط بودند از زور براي تغيير بنيادي وضع موجود بهره برد. يكي از نتايج استفاده از زور در عراق ممكن است شتاب بخشيدن به ظهور آن نوع سياست اسلام‌گرايانه‌اي باشد كه ايالات متحده 25 سال گذشته را صرف مهار آن نموده است.
ما چگونه به اين وضعيت رسيديم؟ درك پاسخ به اين سؤال، به تحليل‌گرايان و متخصصان اجازه مي‌دهد كه استنتاجات كلي‌تري از اوضاع به دست دهند. اين مقاله قصد دارد بر استنتاجات كلي‌تر تمركز كند.

2- بازگشت به اصول

كارل فن كلازويتس، استراتژيست آلماني معتقد بود كه از زور همواره بايد به عنوان ابزار سياست و نه يك هدف به طور في‌نفسه استفاده كرد. افزون بر اين، تفكر استراتژيك روشن‌بينانه و اهداف استراتژيك روشن‌بينانه و اهداف استراتژيك خوب تنظيم شده بايد به نوبه‌ي خود هدايت‌گر چنين سياستي باشند. اين گفته مشهور كلازويتس امروز نيز درست به اندازه‌ي همان روزي كه ادا شد، ارزشمند است. در وضعيت كنوني منطقه‌ي خليج‌فارس، استفاده از زور در جنگ دوم خليج‌فارس را بايد در چارچوب وسيع‌تر اهداف سياسي و نظامي در حمايت از آن چيزي مدنظر قرار داد كه در ادبيات مدرن مي‌توان آن را «افق استراتژيك» ناميد. تاريخ مملو از مثالهايي است كه در آنها پيروزي در ميدان نبرد در تحقق وعده‌ي صلح و امنيت به دليل فقدان چنين افقي ناكام مانده است.
دولت بوش شماري از اهداف جنگ دوم خليج‌فارس را بيان كرده است كه عباتنداز: 1- منتفي ساختن احتمال بازسازي توانايي عراق در ارتباط با برنامه‌ي توليد سلاحهاي كشتارجمعي كه ممكن است ايالات متحده و متحدينش را مورد تهديد قرار دهد؛ 2- منتفي ساختن احتمال قرار گرفتن اين تواناييها در اختيار سازمانهاي تروريستي فراملي كه قصد هدف قرار دادن آمريكا و متحدينش را دارند: 3- بركناري يك ديكتاتور به عنوان بخشي از يك برنامه‌ي وسيع‌تر براي ايجاد يك محيط منطقه اي مناسب‌تر براي دموكراسيهاي باثبات و جوامع آزاد. دو هدف اول همجنان از بار سياسي برخوردار بوده و در حالي كه براي اهداف سياسي داخلي مفيد مي‌باشند، به نظر مي‌رسد كه به نوعي به لحاظ منطق كلازويستي دچار كاستي باشند. گمان مي‌رفت كه برنامه‌ي هسته‌اي عراق طي دهه‌ي 1990 عمدتاً برچيده شده باشد، اما فاصله ميان اعلاميه‌هاي عراق و تلاشهاي سازمان ملل براي راستي آزمايي در خصوص برنامه موشكي عراق بسيار اندك بود. درست است كه تفاوت زيادي در خصوص برآورد برنامه‌هاي شيميايي و بيولوژيك عراق همچنان وجود داشت،‌اما استفاده از زور بر سر دعوا در مورد ميزان رشد اين صنايع، به نظر نمي‌رسد كه با منطق كلازويستي سازگار باشد، به ويژه از آنجا كه هيچ اجماعي در جامعه‌ي اطلاعاتي درباره‌ي اهميت اين تفاوت و اينكه آيا اين امر تهديدي جدي و قريب‌الوقوع براي ايالات متحده پديد مي‌آورد يا خير وجود نداشت.
با اين حال، به نظر مي‌رسد كه آخرين هدف به ويژه در چارچوب گفته‌ي مشهور كلازويتس به خوبي بگنجد،‌ايده‌ي استفاده از زور براي انجام دگرگونيهاي دامنه‌دار در سياست منطقه‌اي در قالب محاسبه‌ي سنجيده جوانب مثبت و منفي وسيله و هدف كه دولتها بايد در خصوص تصميم‌گيري براي دست زدن به جنگ به آن مبادرت ورزند، معناي بيشتري پيدا مي‌كند. با توجه به اينكه صدام طي 13 سال اعمال تحريمها و انزواي بين‌المللي، قابليت قابل توجهي براي بقا از خود نشان داده بود و بعيد به نظر مي‌رسيد كه به ميل خود صحنه را ترك كند، دگرگوني سياسي منطقه‌اي هدفي عمده و قابل قبول بود كه تنها مي‌توانست از طريق استفاده از زور محقق گردد. برخي بر اين باورند كه مقاله‌اي تحت عنوان «گسست كامل: يك استراتژي براي تأمين امنيت قلمرو» نوشته ريچاردپرل و ديگران، دستور كاري براي دولت بوش فراهم ساخت كه در آن هدف ايجاد تغييرات بنيادي در سياستهاي داخلي دولتهاي غربي در سراسر منطقه بود. اين مقاله كه در سال 1996 به مناسبت به قدرت رسيدن نتانياهو در اسرائيل منتشر شد از جمله خواستار تغيير رژيم در بغداد به عنوان بخشي از برنامه‌ي گسترش دموكراسي در سراسر منطقه و منزوي كردن دولتهاي مقاوم در برابر تغييرات سياسي يعني عربستان سعودي، سوريه و مصر شده بود. چنين استدلال شده بود كه گسترش دموكراسي مجموعه‌ي جديدي از بازيگران را در سراسر منطقه به وجود خواهد آورد كه به دستيابي به صلح با اسرائيل تمايل بيشتري از خود نشان خواهند داد. اين مقاله بازتاب قسمت اعظم تفكراتي بود كه پل ولفوويتز، معاون سابق وزير دفاع آمريكا، نسبت داده مي‌شد كه از او به عنوان نويسنده نخستين پيش‌نويس رهيافت دولت بوش نسبت به استراتژي امنيت ملي در اوايل دهه‌ي 1990 ياد مي‌شد.
اگر مقاله‌ي «گسست كامل» نمايانگر دستور كار احتمالي براي رويكرد جديدي در خاورميانه باشد، افق وسيع‌تر براي نقشي كه زور مي‌تواند به عنوان بخشي از استراتژي امنيتي جسورانه آمريكا ايفا نمايد، در گزارش سپتامبر سال 2000 مؤسسه‌ي محافظه‌كار «پروژه‌ قرن جديد آمريكايي»(4) به روشني بيان شده است. بسياري از اعضاي ارشد اين سازمان صاحب مناصب برجسته‌اي در دولت بوش گرديده‌اند. گزارش تحت عنوان «بازسازي دفاع آمريكا؛ استراتژي، نيروها و منابع قرن جديد» خواستار اين شد تا ايالات متحده رداي رهبري را بر تن كند و گامهاي ملموسي براي حفظ و گسترش موضع آمريكا در جهت سلطه بر جهان بردارد. در يك بند از اين گزارش كه مي‌توان آن را جهت‌گيري استراتژيك جديد دولت بوش تلقي كرد- حتي پيش از حملات 11 سپتامبر- نويسندگان گزارش در مقدمه‌ي آن اعلام كردند «ايالات متحده تنها ابرقدرت جهان است كه داراي قدرت نظامي برتر، پيشگامي در تكنولوژي و بزرگ‌ترين اقتصاد در جهان است». افزون بر اين، آمريكا در رأس نظامي از اتحادها قرار دارد كه شامل ديگر قدرتهاي دموكراتيك عمده‌ي جهان مي‌شود. در حال حاضر، ايالات متحده با هيچ رقيب جهاني مواجه نيست. استراتژي بزرگ آمريكا بايد هدف حفظ و گسترش اين موقعيت ممتاز را تا آنجا كه ممكن است در آينده دنبال كند بنابراين گزارش، نقش نيروهاي نظامي در اين استراتژي بزرگ عبارت است از تأمين امنيت و گسترش حوزه‌هاي صلح دموكراتيك؛ جلوگيري از ظهور يك قدرت بزرگ رقيب جديد؛ دفاع از مناطق كليدي اروپا، شرق آسيا و خاورميانه و سرانجام حفظ پيشدستي آمريكا با توجه به اين امر كه تكنولوژيهاي جديد در شرف دگرگون ساختن ماهيت جنگ مي‌باشند».
اگر استفاده از زور براي گسترش به اصطلاح «مناطق دموكراسي» به عنوان جزئي از استراتژي دگرگوني سياسي بيانگر هدف عمده‌ي استفاده از زور در عراق باشد، عقل حكم مي‌كند كه اين هدف در مورد كل منطقه مصداق داشته باشد. تصميم به استفاده از زور در تعقيب عمليات آزادي عراق به عنوان بخشي از افق استراتژيك وسيع‌تر دگرگوني سياسي كه به نبرد با تروريسم مربوط مي‌شود در گفتارهاي تند جورج‌بوش كه سرنگوني صدام را به برنامه‌ي شكست تروريسم و گسترش دموكراسي در خاورميانه ربط مي‌دهد، روشن به نظر مي‌رسد؛
«ما در حال عقب راندن تهديد تروريسم نسبت به تمدن هستيم، نه اينكه تنها بخواهيم حاشيه‌ي نفوذ آن را از بين ببريم بلكه در پي حمله به مركز قدرت آن هستيم. در عراق، ما در حال كمك به مردم آن كشور كه رنج و دردي طولاني را تحمل كرده‌اند،‌هستيم تا به بناي جامعه‌اي آبرومند و دموكراتيك در قلب خاورميانه بپردازند. ما به همراه يكديگر در حال تبديل مكان اتاقهاي شكنجه و گورهاي دسته‌جمعي به كشوري هستيم كه در آن قانون و نهادهاي آزاد حاكم باشند، اين كاري دشوار و پرهزينه است. با اين حال، اين براي كشور ما ارزشمند و براي امنيت ما بسيار مهم است. خاورميانه يا به مكاني پيشرفته و توأم با صلح و آرامش تبديل خواهد شد و يا صادركننده‌ي خشونت و ترور خواهد بود، به گونه‌اي كه جان افراد بيشتري را در آمريكا و ساير كشورهاي آزاد بگيرد. پيروزي دموكراسي و تساهل در عراق، افغانستان و ديگر نقاط شكستي سهمگين براي تروريسم بين‌الملل رقم خواهد زد. تروريستها از حمايت مستبدين و نارضايتي مردم ستم‌ديده سود مي‌بردند. هنگامي كه مستبدين سقوط مي‌كنند و نارضايتي جاي خود را به اميد مي‌دهد، مردان و زنان به هر فرهنگي كه تعلق داشته باشند ايدئولوژيهاي ترور را رد مي‌كنند و صلح را تعقيب مي‌كنند. »
مطمئناً اين گفتار بازتاب همان چيزها است كه در گزارش استراتژي امنيت ملي دولت بوش آمده است و بدون هيچ شك و شبهه‌اي هدف گسترش حوزه دموكراسي در سراسر جهان را به عنوان يك هدف استراتژيك عمده بيان مي‌كند. احتمالاً گسترش حوزه‌ي دموكراسي به نوبه‌ي خود كشورهايي را كه در اين حوزه قرار دارند نسبت به حمايت از گروههاي تروريستي و افراط‌گرايان مذهبي بي‌ميل‌تر مي‌كند. آن‌گونه كه در «استراتژي ملي براي مبارزه با ترويسم» آمده است: «تلاشهاي كنوني آمريكا براي حل مناقشات منطقه‌اي، پيشبرد توسعه اقتصادي، و سياسي، اقتصاد بازار آزاد حكومتداري خوب و حكومت قانون در حالي كه لزوماً بر مبارزه با تروريسم متمركز نيست به اين مبارزه از طريق پرداختن به شرايط بنيادي كه تروريستها اغلب در پي كنترل آنها در جهت منافع‌شان هستند، كمك مي‌كند.»‌
اسناد استراتژي دولت بوش روشن مي‌سازد كه زور نه تنها ابزاري براي پيشدستي در قبال تهديدات نوطهور است بلكه همچنين در جهت گسترش حوزه‌ي دموكراسي نيز در صورت ضرورت به كار گرفته مي‌شود. جورج‌ بوش در دبياچه گزارش موكداً چنين ابراز مي‌دارد: «جهان جديدي كه به آن وارد شده‌ايم، تنها راه به سوي صلح و امنيت، عمل و اقدام است». استفاده از زور براي تغيير رژيم در عراق بدون شك گام برداشتن در چنين مسيري بود.
اگر ما دگرگوني سياسي را به عنوان يك هدف استراتژيك براي ايالات متحده در منطقه بپذيريم، موضوع منطقي بعدي براي تحليل اين است كه آيا چنين هدفي در چارچوب تاريخي استراتژي امنيت منطقه‌اي آمريكا مي‌گنجد و اگر چنين است چگونه؟ به عبارت ديگر، آيا هدف استفاده از زور براي انجام تغييرات سياسي نوعي دو راهي براي استراتژي امنيتي آمريكا محسوب مي‌شود؟ اگر چنين است،‌استفاده از زور در حمايت از دگرگوني سياسي در ساير دولتهاي منطقه چه نقشي ايفا خواهد كرد؟ سرانجام اينكه نيروهاي خط مقدم چه نقشي در اين فرآيند ايفا خواهند كرد و چگونه زيرساختي كه به دنبال جنگ خليج‌فارس ايجاد شد، در خدمت اين هدف وسيع‌تر قرار خواهد گرفت؟ ادامه اين مقاله به بررسي اين پرسشها جهت تعريف بهتر استراتژي امنيت منطقه‌اي آمريكا و تعيين اين امر مي‌پردازد كه آيا چارچوب امنيتي خليج‌فارس طليعه‌ي استراتژي دفاع جهاني در حال ظهوري است كه در سالهاي آتي پديدار خواهد شد؟

معرفي سايت مرتبط با اين مقاله


تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله


نسخه چاپی