نظریه تطورگرایی در جامعه شناسی(2)
نظریه تطورگرایی در جامعه شناسی(2)
نظریه تطورگرایی در جامعه شناسی(2)

نويسنده:رندال کالینز

ب) نظریه های تمایزیابی اندامی:

نظریه هایی که تطور جوامع را همانند رشد اندام ها در نظر می گیرند، همواره نظریه های مرحله ای هستند. از میان نظریه پردازانی که بحث کردیم، اسپنسر، دورکهایم، و پارسونز همگی از الگوی تمایزیابی اندامی استفاده می کنند. البته، همه نظریه های مرحله ای از مدل تمایزیابی اندامی استفاده نمی کنند; مثلا مارکس و انگلس، نونیز، و لنسکی این کار را نمی کنند. اما، در ادامه بحث، ما بر نظریه پارسونز که از نظر جامعه شناختی جامع ترین است، متمرکز خواهیم شد.
اصول راهنمای نظریه های تمایزیابی اندامی شباهتی است که بین جامعه و یک اندام در حال رشد در نظر گرفته می شود. در جنین، نطفه۱۶ پلاسما با یک (یا چند) سلول حاوی دی. ان. آ (D N. A)، یعنی زمینه آبی ژنتیک برای رشد گیاهان یا حیوانات، آغاز می شود. بنابراین، رشد همان فرایند تجزیه سلول و تکثیر آن است. که نتیجه آن تنها بزرگتر شدن حجم نیست، بلکه رشد اندام های تخصصی تر نیز هست. از این گذشته، در تمام طول دوره تطور زیستی می توان دید که خود اندام ها به طور متوالی تمایزیافته تر می شوند. جانوران تک سلولی ساده به موجودات چند سلولی و آن هم به نوبه خود به انواع پیچیده تری از گیاهان و حیوانات منتهی می شود. نظام های تخصصی ویژه برای حرکت، هضم غذا، تولید مثل و در کنار آنها، سیستم غدد درون ریز و اعصاب برای ارتباط درونی و هماهنگی بخش های مختلف یک اندام به وجود آمدند.
پارسونز و دیگران با استفاده از شباهت اندامی در جامعه انسانی، ویژگی های زیر را از هم تفکیک کردند:
▪ تمایزیابی و تخصص: تمایل اولیه کارکردهای تخصصی آن است که به طور مجزا توسط نهادهای تخصصی انجام شود. در جوامع کوچک قبیله ای، خانواده عملا تنها نهاد سازمان یافته است که تمام کارکردهای اقتصادی، سیاسی، مذهبی، تربیت فرزند و ... را انجام می دهد. تنها تخصصی که درون این نهاد رخ داد بر اساس جنس و سن بود. جامعه هرچه بیشتر تطور پیدا کرد، نقش های تخصصی مختلف نیز پدید آمدند. نخست، جادوگران یا کاهنان ظهور کردند که مراسم مذهبی و درمان های پزشکی را انجام می دادند. سپس رهبران موقت نظامی و سیاسی پدید آمدند. سرانجام ساخت سیاسی برای همیشه سازمان یافت و جامعه به طبقه جنگ جویان تمام وقت و طبقه زیردست تولیدکنندگان اقتصادی تقسیم شد. سپس طبقه حاکم در درون خود، با مجزا شدن روحانیان از اشراف غیرروحانی، و جنگ جویان از مدیران دیوان سالار، به اجزای ریزتری تقسیم شد. همچنین، طبقه غیرحاکم به موازات رشد تقسیم کار اقتصادی و پیدایی پیشه های مختلف تخصصی، به اجزای خردتری تقسیم گردید. در این فرایند، خانواده نیز از کارکردهای اقتصادی و سیاسی جدا گردید و به نهادی تخصصی تربیت فرزندان و آسایش خانوادگی، تبدیل شد.
در این الگو، گذار جامعه به مرحله تجدّد، ورود آن به سطح بالاتری از تمایزیابی میان بخش های مختلف ساختاری به شمار می آید. اقتصاد صنعتی، صرفاً اقتصادی برخوردار از تقسیم کار بسیار بالاست. کارخانجات و کارگاه های عظیم محصولات تخصصی را تولید می کنند، و اشکال متفاوت کار، هم در کارهای یدی و هم در حوزه های فنی و حرفه ای، گسترش می یابد. برای تربیت انبوه متخصصان تکنیکی مورد تقاضای این نظام اقتصادی، نهادهای تربیتی مستقل از خانواده شکل گرفت. خلاصه، در همه زمینه های نهادی تمایزهای ریزتر پدید آمد.
هم اسپنسر و هم دورکهایم پیش تر در قرن نوزدهم الگوی تمایزیابی را مطرح کرده بودند. چیزی که پارسونز به آن افزود کاربرد آن در مجموعه تمایزهای بیشتر در قرن بیستم و همچنین تعریفی انتزاعی تر از حوزه های کارکردی در حال تمایز، بود. پارسونز فرضیه نظری بهبود عملکرد نظام را نیز اضافه کرد. به این معنا که هر چه یک نظام تمایز یافته تر می شود، به انجام بهتر کارکردهای مختلفش تواناتر می شود. مثلا خانواده ای که مجبور است هم غذا، لباس، اسباب و وسایلش را تهیه کند و هم به فکر دفاع از خود نیز باشد، هیچ یک از این کارها را به دقت و کمال انجام نمی دهد. سربازان متخصص، کشاورزان متخصص، و صنعت کاران متخصص همگی انجام فعالیت هایشان را بهبود بخشیده اند. بنابراین، تمایزیابی، بازده هریک از بخش های جامعه و در کل، عملکرد نظام را بهبود می بخشند.
▪ نیاز به یکپاچگی: هر چه نظام بیشتر تمایز می یابد، نیاز آن به وسایل ایجادکننده یکپارچگی میان بخش های مختلف آن، بیشتر می شود. واحدهای تخصصی به هماهنگی با نظام کنترل فراگیر نیاز دارند. مطابق دیدگاه تطورگرایان، این همان وضعیتی است که برای فراهم کردن یکپارچگی لازم، به موازات افزایش پیچیدگی جامعه، پدید می آید. این شبیه پیدایی مغز و سیستم اعصاب مرکزی در رشد اندام های زیستی است. اندام های اولیه سلولی در آغاز در گروه های همزیست روی هم انباشته می شوند، اما رشد بیشتر آنها، به تخصص یابی و هماهنگی این گروه ها بر محور سیستم اعصاب، وابسته است. همچنین، جوامع قبیله ای اولیه برای تنظیم تقسیم کار وسیع تر، نیازمند دولتی تخصص یافته بود. در جوامع نوین، که تقسیم کار میان نهادهای مختلف تخصصی آن، به حد اعلا رسیده، دولت مجبور است در هر حوزه ای بنگاه های زیادی به منظور نظارت بر بورس اوراق بهادار، تأمین رفاه طبقات پایین، بیکاران و...، تدارک ببیند. مطابق دیدگاه تطوری، هر جامعه ای دارای تقسیم کار پیچیده، ناگزیرازداشتن دولت پیچیده ای متناسب با آن است.
▪ شکاف و فشار: با این حال، یکپارچگی همیشه به محض نیاز به آن تأمین نمی شود. بنابراین، نظریه تطوری از مفاهیم شکاف و فشار برای برخورد با مسائل اجتماعی که در نتیجه تغییرات اجتماعی پدید می آیند، استفاده می کند. براساس نظریه فشار، هر جنبش اجتماعی نتیجه فشارهای ناشی از عدم توازن بین انتظارات و واقعیت ها است که خود آن هم نتیجه الگوهای نامنظم تمایزیابی است. براساس نظریه جنبش اجتماعی اسملسر، شدت یک جنبش اجتماعی، از سرگرمی های ملایم گرفته تا طغیان خشن، وابسته به فشاری است که در سطح نظام اجتماعی رخ می دهد. پارسونز و پلات (Platt) جنبش های دانشجویی دهه های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ را به همین شیوه تفسیر کردند. بر اساس استدلال آنها توسعه تخصص یافتگی در جامعه نوین مستلزم آن است که دوره های طولانی تری با هدف آموزش، در مدرسه سپری شود. اما این امر، بین انتظارات سنّتی از تعلیم و تربیت که باید با سرعت به شغل های بزرگسالان رهنمون گردد، و واقعیت جدید سپری شدن سال های طولانی در اجتماع دانشجویان بدون هویت تثبیت شده اجتماعی، نوعی کشیدگی پدید می آورد. پارسونز و پلات این امر را نیز، دوره گذار در نظر می گیرند; به موازات تثبیت نقش های جدید، فشار ناشی از منزلت درازمدت دانشجویی، نیز کاسته و دانشجویان سیاسی ناپدید خواهند شد. بنابراین، پارسونز همانند مارکس، به طور ضمنی آینده جامعه را چنین پیش بینی می کند: تمایزیابی دائمی و بهبودی کارکردی مداوم.
▪ بررسی انتقادی: آیا تمثیل اندامی اعتباری دارد؟ البته، جامعه یک ارگانیسم واقعی نیست. نه حیات دارد و نه آگاهی به معنای دقیق کلمه و امثال آن. این نقدها در اواخر قرن نوزدهم در پاسخ به الگوی اولیه اندام گرا، مانند الگوی دورکهایم، پیدا شدند. دورکهایم، بخصوص هم به دلیل این آموزه اش که جامعه واقعیت بی همتایی (نوع منحصر به فردی) است که قابل تقلیل به وضع روانی نیست، و هم برای مفهوم آگاهی جمعی، شدیداً مورد حمله قرار گرفت. اینجا، این پرسش مطرح می شود که آیا آگاهی جز در موجودات واقعی انسانی یافت می شود؟ فرد یک ارگانیسم زیستی مشخص است، اما خطاست که بگوییم جامعه به عنوان یک کل، یک ارگانیسم واقعی است. البته، نظریه پردازانی که از تمثیل اندامی استفاده کرده اند، کاملا از این امر آگاه بوده اند که جامعه، دقیقاً یک ارگانیسم نیست. اما آنها ادعا داشتند که جامعه شباهت هایی به ارگانیسم دارد که به کارگیری یک نظریه را در هر دو مورد امکان پذیر می سازد.
آیا علیتی در این الگو وجود دارد؟ یکی از پرسش هایی که فوراً به ذهن خطور می کند این است که چه چیزی باعث می شود که جامعه، رشته ای از تمایزات را بپذیرد؟ در مورد جنین یک گیاه یا حیوان، این پاسخ معمولا مسلّم تلقّی می شود که: ارگانیسم های زیستی به دلیل برنامه زمان بندی شده رشد درونی و ذاتی ای که در ژن آنها نهاده شده، به طور طبیعی رشد می کند. اما روشن است که این الگو برای تبیین جوامع بشری نامناسب است. به لحاظ تاریخی، بسیاری از جوامع طی هزاران سال همچنان کوچک و تمایز نیافته باقی مانده اند. بنابراین، نمی توان پذیرفت که رشد امری صرفاً طبیعی است و به طور خودکار صورت می گیرد. این امر به طور چشم گیری قدرت تبیین این نظریه را تضعیف می کند، زیرا به ما نمی گوید که رشد کی و چرا رخ می دهد، بلکه فقط می گوید اگر رشدی اتفاق افتاد، به تمایزیافتگی منجر می شود.
دورکهایم یکی از معدود نظریه پردازانی بود که نظریه ای روشن درباره سازوکار علمی تمایزیابی در جوامع ارائه کرد. او معتقد بود که رشد جمعیت به رقابت گسترده بر سر منابع زیست محیطی منجر می شود، و خود این رقابت نیز به تقسیم کار تخصصی منتهی می گردد. اگر اندازه جوامع رشد نکند، تمایز هم پیدا نمی کنند. این الگو تا حدی زیادی می تواند آن را به عنوان نخستین شباهت به تعمیم تبیینی، پیشنهاد کند.
اما این نظریه هم با اشکالاتی روبه روست: اولا همه جوامع بزرگ (مانند هند در مقایسه با جوامع کوچک اروپایی) کاملا تمایزیافته نبوده اند. اندازه جمعیت فقط می تواند یکی از شرایط تمایز باشد، اما شرط لازم و کافی نیست. ثانیاً ممکن است جامعه ای از نظر اندازه ثابت باقی بماند و با وجود آن دستخوش تخصصی شدن روز افزون نقش های اجتماعی گردد (جامعه ایالات متحده در دهه های اخیر) بنابراین، نتیجه منطقی این خواهد بود که این نظریه دورکهایم که اندازه باعث تمایزیابی می شود، ممکن است در مواردی صادق باشد; اما نظریه ای کامل درباره تمایزیابی تخصص های اجتماعی نیست.
معمولا چنین فرض می شود که تمایزیابی (تقسیم کار گسترده) به دلیل کارآیی بیشتر، پدید می آید. اما، روشه مایر (Rueschemeyer) معتقد است که تقسیم کار فزاینده، در صورتی باعث افزایش کارآیی و بهرهوری می گردد که به ذخیره بیشتر وقت و مهارت های بالاتر در نقش های تخصصی رهنمون شود، اما اگر تقسیم کار صرفاً به صورت دیوان سالارانه و صرفاً به دلایل رسمی صورت گرفته باشد، در این حالت تخصصی شدن می تواند ناکارآمد باشد; به علاوه، شغل های پراکنده می تواند به از خودبیگانگی و مشکلات روحی و روانی منجر گردد که باعث ناکارایی تقسیم کار می گردد. از این گذشته کارآیی و بهرهوری برای همگان مطرح نیست بلکه هر نظامی برای تعدادی اندکی کارآیی و بهرهوری دارد. بنابراین، صرفاً نیاز نظام به صورت یک کل نمی تواند جهت تغییر آن را تبیین کند، بلکه قدرت، بیش از کارآیی، در تقسیم کار نقش دارد.
آیا رشته ای از تمایزیابی تاریخی وجود دارد؟ وقتی روند (به هر دلیلی) در جهت تخصصی شدن قرار گرفته باشد، آیا ترتیب و توالی خاصی را دنبال می کند؟ این شبیه همان سؤالی است که آیا جامعه از مجموعه ای از مراحل عبور می کند یا نه. الگوهای تمایزیابی صرفاً اظهار می دارند که هر مرحله ای از مراحل قبلی خود تمایزیافته تر است. چنین نظریه هایی، برای توضیح بیشتر، معمولا از داده های تاریخی خاصی سرشار می گردند. بدین روی، اسپنسر و پاسونز اظهار می کنند که ابتدا تجانس جوامع قبیله ای اولیه با نقش تخصصی کاهنان (پزشکان، جادوگران) از بین رفت و سپس نخستین سازمان تخصصی که برخی کارکردها را از خانواده سلب کرده و خود عهده دار انجام آن گردید، دولت بود. ولی آیا هیچ دلیل نظری وجود دارد که چرا چنین شد؟ جادوگر قبیله چه شاخص برجسته ای دارد که باید آن را به صورت نخستین نقش متمایز، معرفی کرد؟ چرا نمی توان گفت که سنگ کاران یا قابله ها چنین نقشی داشته اند؟ چرا به جای یک سازمان اقتصادی یا فرهنگی، دولت، نخستین سازمان مستقل باشد؟ به این پرسش ها در چارچوپ نظریه تمایزیابی، نمی توان پاسخ گفت; زیرا این نظریه ها فقط وقوع برخی تمایزها، و نه نوع آن را پیش بینی می کنند. به این دلیل، ممکن است محققی برای تبیین اهمیت منحصر به فرد دولت در تغییر شکل جامعه، مجبور شود تا نظریه های تمایزیابی را بکلی رها کند و از نظریه ای دیگر ـ مانند نظریه تضاد استفاده نماید.
آیا تمایزیابی مقدّمه یکپارچگی است؟ این پیش فرض که ابتدا تمایزیابی رخ می دهد، و آن گاه موجب نیاز به یکپارچگی می گردد، سؤال برانگیز است. این استدلال از نظر منطقی و در عالم انتزاع درست است، اما به نظر می رسد با واقعیت های تاریخی مناسبتی ندارد. واحدهای تولیدکننده «یکپارچگی» به معنای کنترل اجتماعی، اغلب مقدّم بر گسترش تمایزیابی در سایر نقش های اجتماعی بوده است. دولت، در آغاز، از راه غلبه، هم پیمانی، یا توسعه دولت های کوچک پیشین، نشأت می گیرد، سپس تمایزیابی نقش های اقتصادی و امثال آن را در پی دارد. بنابراین، گاهی یکپارچگی مقدم بر تمایز و شرط لازم برای آن است.
همچنین نمی توان پذیرفت که تمایزیابی، در مواردی که به مشکلات اجتماعی منجر می شود به طور طبیعی یکپارچگی را در پی داشته باشد. مجموعه کاملا تمایزیافته ای از نقش های اقتصادی ممکن است به مشکلات بیکاری، نارضایتی شغلی، و مسائل دیگری از این قبیل منجر گردد; اما جامعه همیشه ناگزیر از ارائه راه حل برای آن نیست.
▪ مسئله نابرابری: بسیاری از معایب الگوهای تمایزیابی به منبع واحدی (ناتوانی در برخورد با مسئله نابرابری و تضاد در جامعه) خلاصه می شود. فرض بر این است که تضاد اجتماعی امری «غیرطبیعی» است. همان گونه که میان بخش های ارگانیسم زیستی تضادی وجود ندارد. الگوی انداموارانگاری نابرابری را امری واقعی در نظر نمی گیرد; تمام بخش های جامعه تا حدودی هم سطح تلقّی می شوند که همه آنها در انجام کارکرد کل، سهم مساوی دارند. الگوی انداموارانگاری، به این معنا، اغلب خرقه ای ایدئولوژیک بر تن نابرابری های واقعی بوده است. این الگو هنگامی که به مطالعه خانواده در نیمه قرن بیستم می پردازد، استدلال می کند که نقش های زنان و مردان صرفاً تخصص های کارکردی هستند، و نابرابری جنسیتی به این معنا نیست که زنان مجبور بودند مشاغل مشخصی را اشغال کنند. الگوی تمایزیابی غالباً حامل این گمانه خوش بینانه است که همچنان که جوامع به بهسازی قابلیت های کارکردی خود می پردازند. همه آنچه این الگو نشان می دهد آن است که روند تطوری احتمالا در جهت موقعیت های تخصصی تر است. اگر در واقعیت ـ مانند این مورد ـ تخصصی شدن به انحصاری شدن منابع مختلف مجال بیشتری بدهد، پس این هم فقط می تواند به نابرابری واقعی بیشتری منتهی شود. این کاملا با منطق نظریه انداموارانگاری موافق است که مثلا جوامع باید کاملا مردسالار باشند.

ج) نظریه های انتخاب طبیعی:

انتخاب طبیعی یکی دیگر از نظریه های زیست شناختی است که به دلیل شباهت آن به جامعه مورد استفاده قرار می گیرد. در این مورد، جامعه با رشد ارگانیسم واحد مقایسه نمی شود بلکه با انواع کلی یا گروه هایی از ارگانیسم های زنده مقایسه می گردد. الگوهای تطوری از این نوع شامل عناصر زیر است:
۱) تغییر طولانی مدت: نه جوامع و نه گونه های زیستتی هیچ کدام ایستا نیستند، بلکه به صورت مداوم طی دوره های طولانی تغییر می کنند.
۲) توارث شکل های پسینی از شکل های اولیه: در میان همه انواع، نوعی خویشاوندی به صورت شجره خانوادگی وجود دارد: گیاهان و جانداران هم شکل از نسل میکروب ها هستند همچنان که پستانداران از تبار مهره داران (جانورانی با رشته اعصاب پسینی یا دارای نخاع ستون فقرات) اولیه هستند. همچنین جوامع جدیدتر از تبار جوامع اولیه به شمار می آیند.
۳) انتخاب طبیعی به عنوان سازوکار تغییر، که بر امور زیر مشتمل است:
ـ عناصر اساسی «ژنتیک» وجود دارند که اشکال دیگر جوامع (یا ساختارهای زیستی) از آنها شکوفا می شوند.
ـ تغییر انواع در این عناصر ژنتیک رخ می دهد.
ـ انتخاب انواع معینی که باقی مانده و به تولید مثل می پردازند، و نابودی انواع دیگری که نمی توانند باقی بمانند.
زمانی، برای توصیف این فرایند تعبیر «بقای اصلح»۲۲به کار می رفت که متضمن این نکته است که تطور سندِ پیشرفت و آنچه به صورت طبیعی انتخاب می شود، بهتر، کارآتر، و اصلح است. اما این نتیجه گیری خوش بینانه حتی از ناحیه نظریه پردازان تطور زیستی به صورت خیلی گسترده پذیرفته نشد و بیش از این دوامی نیافت. باید پرسید معنای «اصلح» چیست؟ «اصلح» یعنی چیزی که برای بقا تحت اوضاع و شرایطی که در آن زیست می کند، صلاحیت و شایستگی دارد. گاهی این امر را سازگاری و انطباق با محیط هم می نامند. هر چیزی که بیشترین انطباق با محیط اطراف خود داشته باشد باقی خواهد ماند و هر چیزی که سازگاری مناسبی با محیطش نداشته باشد بیرون از دایره انتخاب قرار گرفته و نابود خواهد شد. اما این مفهوم از «انطباق» با تعریف تکنیکی انتخاب طبیعی به عنوان «قابلیت های گوناگون برای تولید مثل» تضعیف گردید. در تاریخ زیستی زمین، انواعی وجود داشته که نه «اصلح» بوده و نه از جمیع جهات «سازگارتر» با محیط، اما توانایی تولیدمثل خود را در خلال نسل ها همچنان حفظ کرده اند. هر نوعی که تا حدودی بتواند به تولیدمثل بپردازد، باقی خواهد ماند، زیرا یک نوع تنها زمانی نابود می شود که اصلا قدرت تولیدمثل نداشته باشد. به این معنا، نظریه انتخاب طبیعی تا حدودی انتزاعی و توخالی است و همه آنچه می گوید این است که هر چیزی که بتواند طی چند نسل بقا و تداوم یابد، به صورت تطوری انتخاب شده است. خود این نظریه دقیقاً نمی گوید که چرا یک ویژگی به جای ویژگی دیگر انتخاب خواهد شد.
یکی از دلایلی که تطور به طور کلی غیرقابل پیش بینی است این است که انواع دائماً خود را با محیط انطباق می دهند و پیوسته موقعیت های مناسبی برای تولیدمثل پیدا می کنند. در حوزه بیولوژیک، این موقعیت های مناسب محیطی عمدتاً وجود انواع دیگر است. پرندگان از حشرات، حشرات از گیاهان گلدار، و گیاهان نیز از ترکیب جوی و آب و هوای مناسب تغذیه می کنند. محیط شبکه پیچیده ای از علت هاست. نوسانی که موجب موفقیت یک نوع می شود ممکن است منجر به نابودی برخی انواع دیگر، و پیدایی تعداد زیادی از انواع فرعی تر گردد که از انواع قبلی تغذیه می کنند.
همین امر ممکن است به خوبی در انتخاب طبیعی جوامع به کار بسته شود. انواع گوناگونی از جوامع ممکن است به طور همزمان زیست کنند، دقیقاً به علت آنکه برخی از آنها، محیطی را فراهم می آورند که از جوامع دیگر حمایت می کند. جوامع نظامی گذشته (مانند بسیاری از قبایل کوچ نشین) در موقعیت مناسبی می زیستند که از وجود جوامع دهقانی یکجانشین موردِ چپاول آنها فراهم شده بود. نظریه نوین نظام جهانی مارکسیستی نشان می دهد که ادامه حیات جوامع هسته ای مسلط جهان سرمایه داری وابسته به استثمار اقتصادی جهان پیرامونی است که نیروی کار ساده و مواد خام آنها را تأمین می کنند. اگر انتخاب طبیعی را فرایند بازتولید شکل های معینی در شبکه ای بوم شناختی بدانیم، به آسانی نمی توانیم بگوییم که همه جوامع به شکل معینی انتخاب می گردند، بلکه هر یک از آنها تا اندازه ای با شرایط ویژه خود، مشتمل بر روابط خود با دیگر جوامع (دیگر انواع زیستی و شرایط و موقعیت آن)، انتخاب می گردد.
▪ انتخاب طبیعی به مثابه چتر نظریه های علمی: انتخاب طبیعی به خودی خود هیچ کاری نمی کند، بلکه صرفاً راه تشخیص فرایند پویایی است که طی آن ویژگی های مهم کارکری، به سطوح مختلفی از بقا و تولیدمثل کمک می کند. بنابراین، انتخاب طبیعی به خودی خود یک علت نیست، بلکه چتری است برای علت های مختلف و دقیقی که پاسخ می دهند در هر مورد مشخص چه چیزی را شکل داده اند. تطور امری چند علتی و چند سطحی است، ژن ها، سلول ها، ارگانیسم ها، گونه ها، و جوامع همگی حلقه هایی از بازخوردِ با یکدیگر در جهت های مختلف هستند. حتی در بوم شناسی زیستی، رویکردی غالب به «گونه»های انواع زنده در یک محیط، آنها را تکامل طبیعی دارای جهت خاصی نمی شناسد. میان انواع مختلف گیاهان و حیوانات موجود در یک مکان خاص، تعادل موقتی وجود دارد که ناشی از آب و هوا، محیط فیزیکی، روابط پیچیده تجاوز چندجانبه و مهاجرت از بیرون است. بنابراین، هیچ مبنای زیستی برای این فرض وجود ندارد که یک اجتماع، به مثابه یک کل، واحدی از انتخاب طبیعی است و مطابق الگوی کلی ای که در همه اجتماعات یافت می شوند، تغییر می کند. نمی توان با یک نظریه کلی پذیرفت که چه میزانی از تعادل یا نوسان در تعداد افراد انواع مختلفی که در کنار هم یافت می شوند، وجود دارد و تا کی در یک مکان خاص ترکیب های خاصی از انواع وجود خواهند داشت، بلکه هر مورد باید به صورت تجربی اثبات گردد.
الگوی انتخاب طبیعی گرچه امکان دارد تصویر دقیقی باشد، اما نظریه ای نسبتاً ضعیفی است. این نظریه همچون چتری است که می توان نظریه های گوناگون درباره چگونگی تغییر و بقای جوامع در شرایط مختلف، را در زیر آن قرار داد. نظریه های جامعه شناختی در خصوص چیستی «عناصر ژنتیکی» اصلی تعیین کننده سایر بخش های جامعه و چرایی تفاوت آنها، و نیز درباره بقای بهتر برخی جوامع نسبت به برخی دیگر، اختلاف دارند. نظریه انتخاب طبیعی صرفاً مجموعه ای از «جعبه های سیاه» است که می توان نظریه ها و عناصر مختلف را در آن جای داد.
مثلا از دید لنسکی «عنصر ژنتیک» اصلی فناوری تولیدی است که سایر بخش های جامعه از آن نشأت می گیرد. فناوری تولیدی از طریق انتخاب طبیعی به گونه ای تطور می یابد که در طی زمان فناوری های جدید و قدرتمندتری به وجود می آیند و به یک جامعه بزرگتر و قدرتمندتر امکان بقا می دهند. جوامعی که از فناوری های ابتدایی تر استفاده می کنند نیز به شرط زندگی در محیطی دورافتاده و عدم تسخیر آنها توسط جوامع پیشرفته تر، می توانند باقی بمانند; اما به طور کلی، شکل های پیشرفته تر به جذب شکل های ساده تر و جانشینی آنها گرایش دارند. باید توجه داشته باشیم که لنسکی تعدادی از نظریه های مشخص (شامل نظریه تضاد و نابرابری) را در مدل تطوری بزرگتری به هم وصل کرده است که در آن: اولا، فناوری «عنصر ژنتیک» اصلی است، ثانیاً، عناصر ژنتیک بر ساختار جامعه به شیوه های معینی اثر می گذارد، و ثالثاً در طی زمان شکل های بعدی با هزینه اشکال پیشینی گسترش می یابد.
با این حال، می توان به همین آسانی عناصر دیگری را نیز در این «جعبه سیاه» به یکدیگر وصل کرد. پارسونز تفسیری از این نظریه ماکس وبر را به کار می گیرد که پروتستانتیزم در قرار دادن غرب در مسیر سرمایه داری عامل اصلی بود، در حالی که ادیان مختلف شرقی (هندوئیزم، بودیسم، کنفسیوس، تائوئیزم، و اسلام) جوامع خود را در مرحله ماقبل سرمایه داری نگه داشتند. بنابراین، به نظر پارسونز عنصر ژنتیکی مهم نه فناوری، بلکه مذهب است. او با انجام این کار، نظریه های مرحله ای، تمایزیابی، و انتخاب طبیعی تطور را با هم ترکیب می کند. به محض وقوع تغییر در عقاید دینی، برخی از آنها برای رشد تطوری بیشتر انتخاب و بقیه به «اهداف مرده تطوری» تبدیل می گردند. پارسونز مانند لنسکی گزینش های نظری خاصی برای پر کردن الگوی انتخاب طبیعی به عمل آورد. وی اولا فرض می کند که دین عنصر ژنتیک اصلی است که سایر بخش های جامعه را تعیین می کند، ثانیاً، تغییرات بنیادی در دین به جود می آید، و ثالثاً اشکال پیشرفته بسیار قدرتمندتر از شکل هایی هستند که جایگزین آنها می گردند.
صحت همه این نظریه های به ظاهر روشن باید بررسی و آزمون شود. آیا عامل قدرتمند تعیین کننده سایر بخش های جامعه کدام است؟ فناوری؟ مذهب؟ یا چیز دیگر؟ آیا این همیشه درست است که اشکال پیشرفته تر اشکال ابتدایی تر را از صحنه خارج می کند؟ زیست شناسی چنین چیزی را تأیید نمی کند; زیست شناسی پیدایی نوعی پیچیده تر و عالی تر را ناشی از حذف انواع ساده تر و ابتدایی تر نمی داند; نه موجودات انسانی جانشین دیگر موجودات شده اند، و نه گیاهان پیچیده تر گلدار جایگزین خزه ها و سرخس های نخستینی شده اند که به وفور در میان آنها ادامه حیات می دهند. در کل گیاهان و جانوران جایگزین باکتری ها نیستند، و ویروس ها، که مانند اشکال ساده حیات از چندین میلیارد سال پیش به وجود آمده اند، هم اکنون نیز در همه اطراف ما ادامه حیات می دهند، و در محیط مناسبی که ما فراهم کرده ایم کار و بارشان رونق یافته است.
بنابراین، تطور به طور خودکار از نظریه انتخاب طبیعی پیروی نمی کند که اشکال «عالی تر» لزوماً جانشین اشکال «پایین تر» گردد. تاریخ اجتماعی ممکن است از این جهت متفاوت باشد، زیرا جوامع صنعتی و دولت های کشاورزی تمایلی شدید به پایمال کردن و تغییر شکل دادن جوامع قبیله ای ساده پیرامون خود داشتند. اما این فرایند، فرایند خودکار یا حتی سریعی نبود، و در هر لحظه ای از تاریخ ممکن است انواع مختلفی از جوامع در کنار هم وجود داشته باشند که احتمال دارد به عنوان متجاوز یا یاران همزیست محیطی از یکدیگر تغذیه کنند.
ضعف اساسی همه الگوهای انتخاب طبیعی، ابهام آنها درباره چیزی است که موجب نخستین تغییر در عناصر ژنتیک اصلی است و پرسش هایی همچون «چرا فناوری های جدید به وجود آمدند؟ و چرا مذهب جدید قادر است سایر بخش های جامعه را تغییر دهد؟» بی پاسخ می گذارد.

پي‌نوشت‌:

۱. Randal Colins, Theoritical sociology, ۱۹۸۹, Harcouit Brace Jovanovich, InC.
۲. Evolutionism.
۳. Sociology.
۴. assumptions.
۵. Sociobiology.
۶. Mechanisms.
۷. Organic differentiation.
۸. Emberyology.
۹. Natural selection.
۱۰. Oriental Despotism.
۱۱. Mesopotamia.
۱۲. seed-bed societies.
۱۳. tribal people.
۱۴. theocratic.
۱۵. Full fledged communism.
۱۶. germ.
۱۷. magician.
۱۸. Shaman.
۱۹. stock market.
۲۰. metal worker.
۲۱. Organicist.
۲۲. Survival of the fittest.
۲۳. mosses.
۲۴. ferns.
۲۵. determination.
۲۶. homo sapiens.
۲۷. Idealist evolotion.
۲۸. more of dualist.
۲۹. Positivism.
۳۰. Self- reflective.
۳۱. quasi- transcendental.
۳۲. thing-in- itself.
۳۳. Knowledge & Human Interests.
۳۴. ligitimation crisis.
۳۵. Communication & the Evolution of Society.
۳۶. The Theory of Communicative Action.
۳۷. ideal speech situtation.
۳۸. Ideal speech community.
۳۹. Transitional.

منبع: خبرگزاری فارس

تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله


نسخه چاپی