ادامه یك مرد....
ادامه یك مرد....
ادامه یك مرد....

نويسنده: جهانگیر خسروشاهی

اشاره:

كل شیء هالك الاّ وجهه
مرد با یك عطسه، از خواب بیدار شد. این واقعه به خودی خود، برایش عجیب بود اما از كنار آن عبور كرد. تصمیم گرفت حدِ كم برای امروز، آدم خوبی باشد. متفاوت با دیروز. عدیلی قابل، برای نیمه بی‌نظیرش. نیمه‌ای كه مرد، در زندگی‌اش، تنها از او خبر داشت و هرگز او را ندیده بود. با وجود این، شاید می‌دانست كه تمام اعمال و رفتارش، به نحوی اسرارآمیز، با نیمه دیگرش نسبت دارد. گرچه ممكن بود نیمه رازناك مرد، در جهانی برتر زندگی كند.
مرد با تمام غفلتهایش، شاید می‌دانست كه با الهام و عنایت دمساز است. می‌دانست حتی زندگی تا بدان پایه‌ نیز، مقدور تنی وحید و فرد، چون او نیست. گرچه این تذكر، در غفلتی فراگیر عجین شده بود؛ مانند سپهر زندگی مرد. پس در درنگی كوتاه، با خود مكث كرد و اندیشید: «حیات برتر»!
مرد تصمیم گرفت مقارنه‌ای باشد برای نیمه بی‌نظیرش. كامل‌كننده برای نیمه‌ای كه فقط خیر بود. خیر كثیر. پس با این دریافت، روزی می‌خواست. اطعام شد. خدا را خواند و از خانه بیرون زد. برای كار. احساس كرد پس از این همه سال كار و تلاش و زندگی، حالا باید دیگر شود. پس مدد خواست. به خواندن نامی متبرك شد و امید یافت.
بعد از یك روز جان كندن سخت و طاقت‌بر، تصمیم گرفت كاری كند تا وقتی به خانه برگشت، دل زن و بچه از دستش شاد شود. البته تا آخرین لحظه‌ها دو دل بود. كمی این‌پا و آن‌پا كرد و با خود گفت: « زن و بچه به گردن من حق دارن. باید خوشحال بشن.»
از پل عابر پیاده عبور كرد. پایین پل، درست در مقابل جایی كه پله‌ها پایان می‌یافت، مغازه‌ای بود كه صاحب آن، فیلمهای مختلف را، اجاره می‌داد. مرد به نظرش رسید، شاید دیدن فیلم برای بچه‌ها جالب باشد. عزم خود را جزم كرد تا فیلمی اجاره كند. برای یك شب.
مرد در همین اندیشه بود كه روحش بی‌تدبیر و نابه‌خود، دوران كودكی، نوجوانی و جوانی‌اش را بازسازی كرد. در امتداد زمانِ فانی، خاطره‌هایش را بازخواند و بازخواند، تا در سینمایی نشست كه زیر پایش، فرشی از پوسته‌های تخم‌ آفتابگردان، پهن شده بود. در زیر نور تند چراغهای تالار، بچه‌ها را دید كه همه كلاه كاغذی به سر داشتند و پرچمهایی در دست. رنگارنگ. مثل رؤیاهای درونی‌شان. مثل زندگی؛ در دنیای كودكی و نوجوانی و جوانی. فیلم شروع شد. بازیگری از پرده نقره‌ای بیرون آمد. روی صحنه ایستاد و با لحنی مودب و شاداب، از بچه‌ها دعوت كرد. برای شركت در فیلمی كه به تماشای آن، دعوت شده بودند.
بچه‌ها هم‌زمان كف زدند و فریادزنان و پای‌كوبان، بازیگر را تشویق كردند. نوای شادی و سرور، تالار نمایش فیلم را پر كرد. دعوت‌شدگان، به ترتیب حروف الفبای حك‌شده بر كلاههایشان، از پله‌های صحنه بالا رفتند. از یك‌سوی پرده نقره‌ای، وارد ماجرای فیلم شدند. نقش خودشان را، در حدّ طلب و اراده‌ای كه داشتند، بازی كردند و در هنگام خسته‌ شدن، با طلب و اراده خود، از سمت دیگر پرده خیال، بیرون آمدند. از پلّه‌های صحنه، به قسمت دیگر تالار نمایش هبوط كردند. روی صندلی تماشاگران جای گرفتند و غرق تماشای ادامه فیلم شدند.
مرد در امتداد زمان فانی، خاطره‌هایش را بازخواند و بازخواند، تا به زنی رسید، سینی در دست كه لقمه‌های كوچك نان سفید و تخم‌مرغ آب‌پز می‌فروخت. جلوتر رفت. مشك دوغ را دید، روی چرخ طّوافی. جلوتر رفت. ردیف خربزه‌ها را دید و فال هندوانه‌ها را. جلوتر رفت تغارهای بزرگ دوغ را دید و شاخه‌های ترخان را كه روی دوغ شناور بودند و قطعه‌های یخ را، در حال ذوب شدن. جلوتر رفت. یخهای ارّه شده را دید كه فالوده‌فروشها، ماهرانه با ارّه‌ای مخصوص، رنده می‌كردند؛ برای فالوده ساختن و یخ‌دربهشت پرداختن.
خواست تا كودكی‌اش را بیشتر ببیند. ویولون‌زنی را دید كه از انتهای كوچه می‌آمد. در حال نواختن زنجموره‌ای برای ارواح. ارواح كسانی كه خودش در نیت گرفته بود. دختری كوچك، عصاكش او بود. مرد بی‌توجه به نواها، غرق در تماشای فیلم هایی بود كه بی‌تدبیر و نابه‌خود، ذهن او را در احاطه داشتند. ویولون‌زن، دستمال قرمزی به سرش بسته بود و یقه چرك پیراهنش، بوی الكل سفید می‌داد. تنفّری آمیخته با تهوّع، به سراغ مرد آمد اما بر خویش فائق شد و از سینه‌اش آهی شرربار كشید، تا پهنه آسمان. صدای ویولون روی لوح وجودش خطّی رسم كرد. معوج و بی‌اساس. لرزش سرتاپای او را فراگرفت. صدای پای روحش را شنید، در هنگام اندیشیدن به زمان بازگشت. توبه كرده بود. سالهای سال پیش.
صدای پای روحش را شنید، وقتی از دوران كودكی‌اش، به پای پل عابر پیاده بازگشت، نگاهش امتداد خیابان را جست‌وجو كرد. در سطح خیابان خبری نبود. جز وقایع هر روزه كه جاری بود و ساری. در عمق هستی اما، حیات، مرتبه‌مند و تابع مشیت، ادامه می‌یافت. می‌جوشید. چون فوران قلب مرد. مثل زندگی.
خیابان نیز چیزی بود شبیه به زندگی. مرد بارها و بارها، از آغاز تا انتهای آن را دویده بود. در بازیهای دسته‌جمعی‌اش با بچه‌های محل. حتی تعداد گامها را شمرده بود. تعداد نفسها را. شاید می‌دانست مرد این حقیقت بزرگ را كه چند گام تا انتهای خیابان مانده است. تا انتهای زندگی‌اش در زمان فانی؛ و همین آگاهی بود كه او را هدایت می‌كرد. برای دست‌یافتن به حیات برتر. برای رسیدن به ملاقات با نیمه دیگرش. نیمه‌ای كه تمام نیكیها به‌واسطه از او برمی‌آمد. مرد با ادراك این مهم، می‌كوشید دیگرانی را كه به هر دلیل امید خود را از دست می‌دادند، امیدوار كند. باری و به هر تقدیر، مرد نمی‌توانست نیمه دیگرش را ببیند در حالی كه با او خوگرفته بود. خوگرفته بود.
مرد چهار فرزند داشت. ماه و ماه‌نشان و فرشته و پری. چهار فرزند خیلی دوست‌داشتنی. مرد وسعت آسمان و سختی كوه و لطافت سبزه‌زار و رقص شالیزار در باد و هر توصیف دیگری را كه تو بگویی و احساس‌برانگیز باشد، در نگاه این چهار فرزند می‌دید. به هر كدامشان نگاه می‌‌كرد، صفی طولانی از توصیفها در انتظار بیان مافی‌الضمّیر او می‌ماندند و به هر تقدیر بچه‌ها بی‌وصف بودند. ماه و ماه‌نشان و فرشته و پری. صدایی در فضا پیچید كه می‌گفت:«یه فیلم درست و درمون بگیریها!»
مرد دوباره نگاهش به فروشگاه فیلم افتاد. وارد مغازه شد. فروشنده بدون كلمه‌ای حرف، فهرست فیلمها را مقابل او گذاشت. مرد فهرست را از نظر گذراند. بی‌آنكه به انتخاب فكر كند. نام چند فیلم را كه در ذهنش گردش می‌یافت تكرار كرد. دیدگاه بچه‌ها را در خیال مرور كرد و ناگهان در نهایت شگفتی از خودش پرسید:
«بچه‌ها؟!»
كمی مكث كرد و فكر.
فكر،
فكر،
فكر.
در خویش سفر كرد و دوباره از خود پرسید: «بچّه‌ها؟!»
مرد خندید و آرام‌آرام، وجود خویش را پیدا كرد. خنده از چهره‌اش محو شد. احساس كرد سنگ شده است. نیمه دیگرش را دید كه بالاتر از ابرها، ایستاده و او را می‌نگرد. تسلیم شد. به فرمان مشیت گرمای مطبوع و دلپذیری در وجودش ریخت. دانست آهسته‌آهسته، به حقیقت نزدیك و نزدیك‌تر می‌شود. به هستی‌اش. به‌وجودش.
بدن مرد سنگین شد: كرختی دردناكی تمام عضله‌هایش را فراگرفت. زبانش نیز چون قطعه‌ای چوب خشك، یارای هیچ حركتی نداشت. در این حال اصلاً نمی‌خواست به این مضمون بیندیشد كه دنیا پل است، برای عبور از مجاز به حقیقت اما این فكر، بی‌اختیار در ذهنش برق زد، همه جا را روشن كرد و رفت. حالیا این حقیقت بود كه می‌آمد با تمام سنگینی‌اش. برای استقرار همیشگی در او.
چون مرد تازه فهمید كه فرزندی ندارد، پس از صاحب مغازه‌ای كه فیلم اجاره می‌داد، معذرت خواست و بیرون آمد. پایش به خیابان نرسیده فكر كرد خیلی دیر شده است. دانست كه همسرش به احتمال زیاد، از دست او عصبانی خواهد شد. با خودش گفت: «اشكال نداره. نهایت، با یه معذرت‌خواهی درست می‌شه.»
از آنچه به یاد می‌آورد خشكش زد. باورش نشد. با خودش نجوا كرد:«همسر؟!»
مرد دوباره نیمه دیگرش را دید. حقیقت نزدیك‌ و نزدیك‌تر شد. به هستی‌اش. به‌ وجودش. فهمید كه همسری ندارد. پس دوباره در خیابان ماند. تنهای تنها. دستش را با اندوه به موهایش كشید و آهی بلند و سرد، از سینه مرد، به آسمان رفت. با خودش گفت: «باید برم خونه یه كمی استراحت كنم. دو سه ساعت خواب كنار پنجره رو به باغ، ردیفم می‌كنه.»
چند قدم پیش‌تر رفت. زنانی را دید كه با سبدهای پر از سیب و انگور، از بازار روز، برمی‌گشتند. آنها بعضیهاشان برای هم از قهر و آشتی با شوهرهایشان حرف می‌زدند. از حسدهایی می‌گفتند كه ریشه محبت را در فامیل خشكانده بود. مرد كمی گوش كرد اما چیزی نفهمید. از ذهنش گذشت. «هیچ‌جا مثل خونه آدم نیس!» نام خانه، او را در غربتی غریب برد. دوباره به این معنا دقیق شد. نیمه دیگرش، وجود، هستی و حقیقت. با خود گفت: «خونه؟!»
دانست كه حقیقت همسایه اوست. بی‌خانمانی را باور كرد. پس ایستاد و گفت: «نهایت، خیابون‌گردی می‌كنم.»
حس كرد زیر پایش خالی است. خیابان محو شد؛ و هیچ نبود جز نوری كه از بالا می‌تابید و جثه كوچك مرد را، روشن می‌كرد. نور در برخورد با حقایق تابش می‌یافت. در نور گویی فرشته و پری و ماه و ماه‌نشان، پدرشان را می‌خواندند؛ برای دیدن فیلمی از زندگی خودش..»
بدون احتیاج به صنعت ضبط و پخش. مرد خواست برگردد و به پشت سرش نگاهی بیندازد. فرشته‌ای از آن حدود عالم می‌گذشت. او را به نام خواند؛ كسی امّا نبود تا به ندای فرشته پاسخ دهد. جز آسمان. به جای خیابان، توده‌ای مه سفیدرنگ بود كه شكل می‌گرفت و بی‌شكل می‌شد. نیمه بی‌نظیر مرد، سایه ‌به سایه‌اش می‌رفت.
الحمدلله اوّلاً و اخراً

تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله


نسخه چاپی