جهاني شدن و بحران مشروعيت (بررسي نظريات يورگن هابرماس)
جهاني شدن و بحران مشروعيت (بررسي نظريات يورگن هابرماس)
جهاني شدن و بحران مشروعيت (بررسي نظريات يورگن هابرماس)

نویسنده: دکتر حسين سليمي
جمع بندي و خلاصه کردن نظريه هابرماس در صفحات محدود ناممکن است . حجم فراوان نوشته هاي او که تقريبا به تمامي موضوعات انديشه معاصر پرداخته و با بسياري از فيلسوفان و انديشمندان قرن بيستم به مناظره پرداخته است ، نشان مي دهد که اين فيلسوف بزرگ چنان وسعت فکري دارد که محدود کردن و خلاصه سازي نظرياتش نامحتمل است . دشواري بررسي انديشه هابرماس تنها به دليل وسعت تفکر او نيست ، چند وجهي بودن نظرياتش و مواضع چندگانه اش در قبال مارکسيسم ، دموکراسي و علم ، پيچيدگي او را فراوان تر و درک نظريه اش را مشکل تر مي کند .
هابرماس ميراث دار انديشه مارکسيسم جديد ، به ويژه قرائت مکتب فرانکفورت از مارکسيسم ، است و دغدغه هاي اصلي او از اين سنت فکري بر مي خيزد . اما به معني کلاسيک شايد در ابتداي قرن بيستم ديگر نمي توان او را انديشمندي مارکسيست محسوب کرد . گرچ هابرماس هنوز هم بهره هاي فراواني از مارکس ، آدورنو و هورکهايمر مي برد ، اما با وارد کردن مباني متنوعي از انديشه هاي هرمنوتيک و نظريه دموکراسي و حقوق بشر و نيز با نقد برخي از مفاهيم استاندارد مارکسيسم مانند طبقه اجتماعي و جدال براي حاکم ساختن طبقات و اهميت زيربنايي شيوه هاي توليد تا حدودي از سنت مارکسيستي فاصله مي گيرد . به علاوه مباحث گسترده ، متنوع و پيچيده و البته بسيار مهم انديشه هابرماس به گونه اي است که او را به يکي از مهم ترين فلاسفه معاصر بدل کرده است و طبيعي است که در اين مجال اندک نمي توان تمامي آنها را بررسي کرد . آنچه در اين مجال کوتاه مورد نظر است ، بررسي نظريات هابرماس درباره جهاني شدن است . اما به دليل آنکه بدون دانستن برخي مفاهيم پايه هابرماس ، فهم نظرياتش درباره جهاني شدن ممکن نيست ، در ابتدا اشاراتي کوتاه به بعضي مفاهيم اصلي انديشه هابرماس کرده و سپس نظريه او درباره جهاني شدن را بررسي مي کنيم .

مباني معرفت شناختي

هابرماس يکي از منتقدان جدي کاربرد روشهاي علوم طبيعي در حيطه علوم انساني و اجتماعي است ، اما به طور کلي کاربرد اين روشها را در برخي تحقيقات اجتماعي مردود نمي داند . آنچه در اصل مورد نقد هابرماس است ، ساينتيسم (1 ) يا علم گرايي محض است .
ساينتيسم به معني مطلق دانستن روشهاي اثباتي و علمي - تجربي و محدود کردن کل معرفت بشري در اين روشهاست . اثبات گرايي يا پوزيتيويسم (2) مکتبي است که آگوست کنت ، بنيان گذار دانش جديد جامعه شناختي ، پديد آورد . وي مي کوشيد با استفاده از روشهاي علمي ، پديده هاي انساني و اجتماعي را مورد بررسي تجربي و اثبات قرار دهد و بدين سان از طريق روشهاي علمي و استقرايي ، تفکر فلسفي ، متافيزيکي و جزم انديشي مذهبي را از حوزه مطالعات اجتماعي براند . در مکتب اصالت اثبات ، مفهومي به نام « وحدت روش » مطرح است . بدين معني که از ديدگاه آنها همه دانشهاي بشري بايد روشهاي علوم طبيعي را براي نيل به واقعيت و دستيابي به « علم » به کار برند و تنها از اين راه است که مي توانند به دايره علم واقعي وارد شوند . به نظر اثبات گرايان نه تنها تعميم روشهاي علوم طبيعي به علوم اجتماعي امکان پذير است ، بلکه تنها از اين طريق مي توان به درک مسائل اجتماعي و انساني رسيد . در اين نگرش استنتاجهاي فلسفي و کلي به جز منحرف کردن علم واقعي نتيجه اي ندارد و ارزشهاي فردي و اجتماعي مخرب روش علمي تلقي مي شوند . اگر محققي ارزشهاي خود را در بررسيهاي علمي اش مداخله دهد ، نظريه اش فاقد اعتبار خواهد بود و عالمان علم اثبات گرايانه اجتماعي بايد حتي المقدور از ارزشهاي خود فاصله گرفته و آن را در بررسيهاي علمي خود دخالت ندهند . هابرماس خود را در برابر اين نوع نگرش قرار مي دهد و به نقد همه جانبه علم گرايي و اثبات گرايي مي پردازد ( ر . ک . : هولاب، 1378، ص 44-54) .
هابرماس در درجه اول با نقل و تأييد نظريه تئودور آدورنو ، از پايه گذاران مکتب فرانکفورت ، معتقد است که پژوهشهاي تجربي محض و نگرش اثبات گرايانه به نوعي جزئي نگري و غفلت مبتلاست . هابرماس معتقد است که انسان و ذهنيت يک محقق اجتماعي ، بخشي از يک کليت اجتماعي است و نمي توان دست به کار پژوهش در حوزه مسائل اجتماعي شد و جايگاه خود را در آن کليت اجتماعي فراموش کرد . يک پژوهش اجتماعي نمي تواند فارغ و مجزاي از کليت باشد. بنابراين محقق هم بايد به نوعي عمل ديالکتيکي دست بزند و هم به شناخت جزئيات بپردازد و هم پژوهش خود را جزئي از کليت اجتماعي بداند که در درون آن قرار گرفته است . بدون شناخت کليت اجتماعي و جايگاه موضوع شناخت در آن کليت ، پژوهش تجربي و استقرايي بي فايده و گمراه کننده است . البته هابرماس پژوهشهاي تجربي را يکسره انکار و رد نمي کند . روشهاي علمي - تجربي و پوزيتيويستي در جاي خود مي توانند معتبر باشند . اين روشها براي شناخت جزئيات و نيز موضوعات کاربردي جزئي لازم اند و عقلانيت ابزارساز انساني به چنين روشهايي براي شناخت ، ابزارسازي و حل پاره اي مشکلات نيازمند است . اما فرايند شناخت محدود به اين روشها نيست و آنها هرگز براي دستيابي به شناخت اصيل کافي نيستند . به نظر هابرماس متن زندگي اجتماعي و کليت حاکم بر يک دوران تاريخي است که موضوع ، نقش و گرايشهاي پژوهش را مي سازد ( هولاب ، 1378 ، ص 54-57) .
روش تحقيق ديالکتيکي شيوه اي مناسب براي شناخت مسائل انساني و اجتماعي و روشي است که هم با استفاده از تجربه ، بررسي علمي را انجام مي دهد و هم به آن کليت اجتماعي و بستر اجتماعي - تاريخي ، که موضوع شناخت در آن قرار گرفته است ، آگاهي دارد . از ديدگاه هابرماس علايق انساني به طور کلي در فرايند شناخت بسيار مهم و تعيين کننده است . علايق انساني از زيست جهان او و از موقعيت تاريخي - اجتماعي و کليتي که در آن قرار گرفته است نشأت مي گيرد . درک و فهم اين کليت اجتماعي و علايق انساني که به روند شناخت جهت مي دهد ، بيشتر از طريق روشهاي تأويلي و هرمنوتيک امکان پذير است . هابرماس به رغم مجادلاتي که با هانس گئورگ گادامر - از متنفذترين نظريه پردازان هرمنوتيک - دارد به گونه اي از او تأثير پذيرفته و مي کوشد تا از نظريه هستي شناختي شناخت او بهره گيرد . او معتقد است از طريق تأويل ، افقهاي معاني فاعل شناخت و موضوع شناخت با هم ترکيب شده و ذهنيت فاعل شناخت يا سوژه ي شناس را شکل مي دهد . از طريق هرمنوتيک است که انسان هم به شناخت و هم به نوعي خودآگاهي نظريه شناخت خاص او و برداشت او از عقلانيت ، که در نحوه نگرش او درباره جهاني شدن بسيار مؤثر است ، دست مي يابد و خواهيم ديد که انديشه او را هم از جريان کلاسيک مارکسيسم جدا مي کند و هم از رويه مسلط در سنت ليبراليسم ( هولاب ، 1378 ، ص 80-85) .
اما از نظر گاه هابرماس سه نوع علاقه انساني وجود دارد که او را به فعاليت براي شناخت وا مي دارد ( ر. ک. : نوذري ، 1381 ، ص 46-50) . هر يک از اين علايق عقلانيت متفاوتي را به خدمت مي گيرد و علوم خاصي را پديد مي آورد .
اولين نوع علاقه انساني علاقه تکنيکي است . علاقه تکنيکي به گرايش انسان براي ساختن ابزاري براي تسلط بر طبيعت باز مي گردد . انسان در طول تاريخ خود در پي آن بوده است که با به وجود آوردن ابزارهايي جديدتر و پيشرفته تر تسلط بيشتري بر طبيعت و محيط پيرامون خود پيدا کند و زندگي مناسب تري براي خود بسازد . عقلانيتي که اين علاقه انساني را به کار مي گيرد ، عقلانيت ابزاري ناميده مي شود که به پيدايي علوم طبيعي - تجربي جديد منتهي شده است . در اين علوم با کاربرد روشهاي اثبات گرايانه تلاش مي شود که برداشت محدودي از پاره اي از پديده هاي طبيعي و اجتماعي بشود ، اما اندازه اين شناخت تا حدي است که امکان تسلط و نيل به يک نتيجه محدود اجرايي را به انسان مي دهد ( Habermas, 1994, pp. 135-139) .
دومين نوع علاقه اي که به پيدايش گونه ي متفاوتي از دانش منجر مي شود ، علاقه عملي يا علاقه ارتباطي خوانده مي شود . اين علايق از تمايل انسان به مفاهمه ، ارتباط و تبادل بين ذهني نشأت مي گيرد . نياز انسان به زبان و شکل گيري ذهنيت او و هويت او در قالب زبان ، از چنين علاقه اي بر مي خيزد . عقلانيتي که براي پاسخ گويي به اين علاقه مورد استفاده انسان است ت، عقلانيت ارتباطي نام مي گيرد . عقلانيت ارتباطي ، عقلانيتي است که در اثر روابط بين الاذهاني (3 )شکل مي گيرد و مي تواند به شناخت کليت اجتماعي و جايگاه انسان در آن موقعيت کلي و تاريخي شود . دانشي که زاييده اين نوع عقلاينت است ، هرمنوتيک تاريخي( 4 ) ناميده مي شود . اين نوع شناخت شناختي است که از ريق زبان به دست مي آيد و به نوعي آگاهي از شرايط حاکم بر زمانه و آگاهي از خويشتن مي انجامد . زبان نه تنها امکان ارتباط بين ذهنها را فراهم مي کند ، بلکه در درون خود واقعيتي مي آفريند که نتيجه کنش بين ذهنهاي مختلف است و موجوديت انساني ساختار ذهن و دانش و بيان او را شکل داده و در بر مي گيرد
( Habermas, 1994, pp. 154-165) .
اما نوع سوم علايق انساني ، علاقه به رهايي است . اين علاقه از گرايش انسان به گسستن بندها و محدوديتهاي اجتماعي ، که جامعه و تاريخ براي او پديد آورده اند ، نشأت مي گيرد . علاقه رهايي بخش گوياي خواست انسان براي رسيدن به شرايط بهتر زندگي و آزاد شدن از بندهايي است که در مسير تاريخ دست و پاي او را گرفته و مانع از تعالي او ، خودآگاهي اش و رشد انديشه والاي او مي شود و او را به چرخ دنده هاي يک ماشين اجتماعي تبديل مي کند . عقلانيت مورد استفاده اين علاقه انساني ، عقلانيت استعلايي نام دارد که بنياد نظري انتقادي است . کاربرد عقلانيت استعلايي در نظريه انتقادي به گونه اي است که با نقد وضع موجود و دريافت تضادها و محدوديتهاي موجود ، شناخت فلسفي و خودآگاهي تاريخي لازم را براي رهايي از شرايط موجود و دست يافتن به وضعيت متعالي به انسان مي بخشد . اين علاقه انساني نه براي تسلط بر طبيعت است و نه براي شناخت ارتباطي ، اما هر دوي آنها را به کار مي گيرد و با درک تضادها و بحرانهاي وضع موجود شرايط را براي رسيدن به وضعيت بهتر رهايي به سوي شرايط اخلاقي متعالي فراهم مي آورد ( Habermas, 1994, pp. 315-327) .
بر اين اساس هابرماس سه دسته علوم مختلف را در منظومه دانش انساني ، شناسايي و معرفي مي کند . از نظر او شناخت امري متکثر و چندوجهي است و نمي توان آن را به يک بعد محدود ساخت . اين سه دسته علوم وجوه و ابعاد متفاوت علايق و علم انساني و جنبه هاي متکثر شناخت او را تشکيل مي دهد . دسته اول علوم طبيعي و تجربي اثبات گرايانه که از علاقه و عقلانيت ابزاري انسان بر مي خيزد و هدف آن تسلط بر طبيعت است . دسته دوم علوم تاريخي هرمنوتيک که بر علاقه مفاهمه و ارتباط مبتني است و هدف آن شناخت تاريخ و موجوديت کنوني جامعه و شرايط انساني است . دسته سوم علوم انساني - اجتماعي و انتقادي که بر مبناي علاقه انسان به رهايي و تکامل و تعالي بنا شده و هدف آن دستيابي به شناختي درست از جامعه و گسستن بندها و محدوديتهاي موجود براي رهايي به سوي شرايطي انساني است . البته علوم تاريخي هرمنوتيکي و علوم انساني - اجتماعي به هم مرتبط و بر يکديگر مؤثرند . نقش عقلانيت ارتباطي و مفاهمه مبتني بر زبان و ارتباطات کلامي در هر دو برجسته است و به گونه ناگزيري آنها را به هم مرتبط مي سازد .
بنابراين هابرماس انگاره جدايي ارزشها از بررسيهاي علمي و فرايند شناخت را به کنار مي گذارد . از ديدگاه او نه تنها قضاوتهاي ارزشي و علايق انساني از شناخت جدا شدني نيست ، بلکه اين علايق و ارزشها نقش اصلي را در فرايند شناخت برعهده خواهند داشت . در جامعه سرمايه داري مدرن تلاش شده تا ارزشها ، علايق و عقلانيت ارتباطي انسان به کنار گذارده شود و پديده هاي انساني به اشيائي بي روح و غير انساني بدل شوند . پديده شي ء شدگي نشانه حاکميت عقلانيت ابزاري بر تمامي شئون جامعه است که متخصصان فني را بر اجتماع حاکم مي کند و در آن تمامي عرصه هاي اجتماعي به مانند ماشين و اشياء و کالاها تنظيم مي شود و ارزشهاي والاي انساني ، اخلاقي ، رهايي و تعالي به فراموشي سپرده مي شود و تفکر انتقادي که رهايي بخش نوع بشري است ، کنار گذارده مي شود . هويتهاي فردي در خدمت ابزارسازي قرار مي گيرد و مردم و شهروندان به تدريج از حوزه تصميم گيري سياسي کنار رفته و به چرخ دنده هاي نظام شيي ء شده اجتماعي مي شوند ( Habermas, 1979, pp. 69-78) .
گفتمان اخلاقي يا اخلاق گفتمان هابرماس نيز از علاقه انساني مورد نظر او به رهايي بر مي خيزد . هابرماس مي کوشد تا مفهوم فراموش شده اخلاق را در بررسيهاي اجتماعي احيا کند . اخلاق مورد نظر او داراي اصول ثابت و حقايق لايزالي نيست . اخلاق آن چيزي است که در پرتو مفاهمه شکل مي گيرد و در قالبهاي بياني و زباني و گفتماني ظهور و بروز مي يابد . اخلاق از نقد روابط اجتماعي شيي ء شده سرمايه داري مدرن و بازآفريني ارزشهاي انساني که از ارتباط و مفاهمه بر مي خيزند ، خلق خواهد شد . اما اصول ثابت و حقيقت پايدار و لايتغيري را نمي آفريند . اخلاق محصول روند يکطرفه و مونولوگ نيست که عده اي آن را بيان کنند و ديگران آن را بپذيرند . اخلاق محصول گفتگو و مفاهمه است که انسانها را به نتايج مشابهي مي رساند ، مثل ارزش آزادي و برابري که نتيجه گفتگوي خلاق است ( پيوزي ، 1379 ، ص 19-21) .
نظريه انتقادي و علوم انساني انتقادي مي تواند نوع نگرش متفاوتي را نسبت به فرايندها و روندهايي چون جهاني داشته باشد . خواهيم ديد که نوع بررسي هابرماس درباره جهاني شدن بسيار متفاوت است و او به جاي آنکه صرفا خصوصيات جهاني شدن را برشمارد ، از منظر انتقادي راههاي رهايي را در آن بررسي مي کند و اينکه چگونه با زدودن توهمات پديد آمده از سوي قدرت مدرن زمينه رشد تضادهاي دروني دولتهاي مدرن فراهم مي شود .

کنش ارتباطي

همان گونه که ذکر شد ، از نظر هابرماس روابط انسان با طبيعت با روابط انسانها با يکديگر بسيار متفاوت است و نمي توان با ابزار و عقلانيت مشابهي هم رابطه انسان با طبيعت را بررسي کرد و هم رابطه انسانها را با هم . نظريه کنش ارتباطي هابرماس تلاشي است براي توضيح رابطه انسانها با يکديگر . توضيحي که مباني کاملا متفاوتي با علوم طبيعي - تجربي و رابطه انسان - طبيعت دارد . آنچه پايه و بنياد تعامل انسانها با يکديگر است ، ارتباط و کنش و واکنش بين ذهنهاي آنهاست . رابطه انسانها از طريق تأثير و تأثر متقابلي که بين عقول و ذهنهاي آنها صورت مي گيرد ، مشخص مي شود و پديده هاي انساني - اجتماعي نيز محصول رابطه بين الاذهاني بين انسانهاست . اين رابطه و اين تأثير و تأثر در درون يک منظومه نمادين بر پايه و مجموعه اي از نشانه ها متجلي مي شود که نام « زبان » بر آن گذاشته مي شود . بعد انساني وجود آدميان در محيط زبان و کنش و واکنشهاي ذهني است که پديد مي آيد .
اگر بخواهيم تعريفي يک خطي از کنش ارتباطي به دست دهيم بايد بگوييم که روابط و تعامل انساني که مبتني بر زبان است و به تفاهم ميان انسانها و ارتباط خلاق ميان آنها منجر مي شود ، کنش ارتباطي نام دارد . در مسير کنش ارتباطي است که هويتها و نگرش انساني شکل مي گيرد و از حالت شي ء بودگي و مسخ شدگي فاصله مي گيرد . اين بعد حيات بشري در قالب زبان و تعاملات زباني معني مي گيرد و خود را نشان مي دهد. اهميت هرمنوتيک براي فهم روابط انساني در همين امر است. زيرا انسان با تأويل تعاملات زباني هم به فهم موقعيت کنوني جامعه نايل مي شود و هم تصويري از خود پيش رويش ترسيم مي شود. فراگيري، شناخت، خلاقيت و آفرينشهاي فرهنگي انسان مولود همين کنش ارتباطي است. با کمک اين مفهوم، هابرماس مي کوشد که ماترياليسم تاريخي کلاسيک مارکسيسم را دگرگون سازد. او ماترياليسم تاريخي را که بر مفاهيم اقتصاد گرايانه و جبرگرايانه اي مانند روابط گريز ناپذير ميان ابزار توليد و شيوه هاي توليد وجود دارد تقليل گرايانه و سطحي نگر مي داند. به نظر او نمي توان روابط و جامعه انساني را صرفا از طريق تحليل تضادهاي منبعث از تقابل ميان ابزارها و نيروهاي توليد و روابط توليد، درک کرد و نوعي سرنوشت محتوم و جبري مادي گرايانه را بر آن حاکم دانست. آنچه بنياد تحول در تاريخ است سير تحول و تکامل عقلانيت بشر است. عقلانيت بشر در دورانهاي کهن تاريخ مثل تمدنهاي بين النهرين، يونان، روم و قرون وسطي در پرده هاي ضخيمي از افسون پوشيده شده بود و روابط قدرت براي او مستور و ناپيدا بود. از دوران مدرن به بعد به تدريج و در پرتو عقلانيت ارتباطي و با توجه به علاقه استعلايي و گرايش او به رهايي، از قدرت افسون کاسته مي شود.(ر.ک .: پيوزي، 1379، ص 16-26 و 35-15 Habermas, 1995, Vol.1,pp.).
بازسازي ماترياليسم تاريخي از ديدگاه او بر اساس توجه به وجه عقلايي هستي انساني صورت مي گيرد و اين يک تغيير مسير اساسي در نگرش مارکسيستي يا حتي به تعبيري برون رفت از سنت مارکسيسم محسوب مي شود. عقلانيت ارتباطي و علاقه به رهايي و عقلانيت استعلايي در پرتو حيات زبانمند انسان زمينه هاي رشد او و افسون زدايي از قدرت را فراهم مي آورد. اينها در تعارض با نگرشهاي مکانيکي و ابزاري محض و شيءسازي تمامي ابعاد و عرصه هاي اجتماعي، زمينه را براي رشد و تعالي انسان و رهايي از چنبره دولت سرمايه داري مدرن فراهم مي آورند.

نظريه بحران

درست است که هابرماس با نفي نگرش مادي گرايانه محض از مارکسيسم کلاسيک فاصله مي گيرد، اما يک نکته از آن همچنان در منظومه ذهني او باقي مي ماند و آن ذاتي بودن بحران در نظام سرمايه داري مدرن است. هر چند منظور از بحران بيشتر بحران در عقلانيت و در مشروعيت نظام است. از ديدگاه هابرماس بحران يک خصوصيت اصلي دولت سرمايه داري مدرن است که به گونه هاي مختلف خود را جلوه گر مي سازد. البته مفهوم درباره سرمايه داري متأخر (5) از اهميت و جايگاه بيشتري برخوردار است . هابرماس در نخستين صفحه کتاب مشهور بحران مشروعيت مي نويسد:
اينکه از تعبير سرمايه داري متأخر استفاده مي کنيم به منزله طرح اين فرضيه است که حتي درآن گروه از جوامع سرمايه داري که دولت نقش بسزايي در تنظيم امور دارد، توسعه اجتماعي متضمن «تناقضها » يا بحرانهايي است( هابرماس، 1380 الف، ص 49).
وي با توضيح حالت بحران درپزشکي که ادامه کار طبيعي نظام فيزيولوژيک را در بردن انسان با اختلالهاي جدي مواجه مي سازد و با استفاده از نظريه سيستمها، بحران را چنين تعريف مي کند:
بنابر رويکرد نظامها بحرانها هنگامي حادث مي شوند که ساختار نظام اجتماعي امکاناتي کمتر از حد لازم را براي ادامه موجوديت نظام دست و پا کند. از اين لحاظ، از بحرانها به مثابه اختلالهاي پايدار در جريان يکپارچه سازي يا همگرايي نظام نام مي برند.
هابرماس با نقد اين تعريف آن را اين گونه تکميل مي کند:
بحرانهاي نظام اجتماعي از تغييرات تصادفي در محيط ناشي نمي شوند، بلکه زاييده اجبارهاي گوناگون اند. اين اجبارها به طرزي ساختاري در نظام نهفته اند و نه تنهاهيچ کدام با هم سازگاري ندارند، بلکه نمي توان آنها را به صورت پايگاني(6) يا سلسله مراتبي به عنوان جزئي از نظام حفظ کرد( هابرماس، 1380 الف، ص 51).
بنابراين اختلالهاي پايدار در درون يک سيستم که به اجزاء ثابت آن تبديل شده و امکان چاره انديشي اساسي براي آن وجود نداشته باشد، بحران ناميده مي شود. بحران از اختلالهاي ساختاري اي برمي خيزد که منابع همگرايي و يکپارچه شدن آن نظام و عملکرد صحيح آن مي شود. از نظر هابرماس نظامهاي اجتماعي عويت دارند و ممکن است اين هويتها را از دست داده و با بحران هويت روبرو شوند. آنچه شکل دهنده هويت نظامهاي اجتماعي است، عناصر يا عوامل وحدت بخش يا يکپارچه ساز سيستم خوانده مي شود. عناصر و هنجارها، ساختارها و نهادهايي که سبب وحدت و همگرايي نظام مي شوند، تشکيل دهنده هويت نظام اند. بحران زماني ظاهر مي شود که هويت يک نظام به مخاطره افتد. هابرماس با استفاده از نظريه سيستمها، کل نظام جامعه را به سه زير نظام فرهنگي - اجتماعي، اداري - سياسي و اقتصادي تقسيم کرده و ضمن تشريح نوع ارتباط متقابل ميان آنها، جايگاه نظام اداري - سياسي را بالاتر از دو نظام ديگر مي داند. (هابرماس، 1380 الف، ص 56).
در اين ميان اصول قوام بخش هر يک از اين نظامها به خصوص نظام سياسي که بر انحصار اقتدار سازمان يافته و عقلانيت اداري متکي است ، مي تواند دچار تزلزل شده در قالب بحران خود را به مجموعه سيستم تسري بخشد. هابرماس با استفاده از مفهوم مارکسيستي، فرماسيون يا صورت بندي اجتماعي جوامع را به چهار دسته تقسيم مي کند: جوامع ابتدايي، سنتي، سرمايه داري و پسا سرمايه داري که منظور ازجوامع پسا سرمايه داري همان جوامع سوسياليستي دولتي است.البته خود جوامع سرمايه داري نيز به سرمايه داري ساده، ليبرال و پيشرفته و سازمان يافته تقسيم مي شوند. در فراتر از همه اينها نيز جامعه پست مدرن قرار دارد( هابرماس، 1380 الف، ص 74-76).
به نظر هابرماس شکل گيري بحرانهاي مداوم اقتصادي در نظام سرمايه داري ليبرال مي تواند مقوم بحران عمومي در درون نظام باشد؛ همين طور تغيير در الگوهاي هنجاري رفتار اجتماعي. اين بحرانها خود زاييده رشد دايمي در درون سرمايه داري اند؛ اما آن را با مشکلات جديدي نيز مواجه مي سازند. آنچه در اين ميان اهميت دارد، زير سيستم يا خرده نظامي است که نقش بيشترو تعيين کننده تري را در ايجاد وحدت و يکپارچگي در نظام دارد و آن خرده نظام سياسي است . از ديدگاه هابرماس رابطه طبقاتي در سرمايه داري ليبرال به دليل نحوه ي عملکرد بازار کار نهادينه شده و به گونه اي «غير سياسي» مي شود. غير سياسي شدن و در عين حال نهادينه شدن رابطه طبقاتي سبب بازتوليد سرمايه اجتماعي در دل سرمايه داري ليبرال نيز مي گردد. غير سياسي شدن وقتي با مداخله بيشتر دولت در نظام سرمايه داري همراه مي شود، بحران به وجود مي آورد. او در توضيح اين مفهوم مي نويسد:
صورت بندي اجتماعي سرمايه داري ليبرال، اصل سازماني اش رابطه موجود بين کار دستمزدي و سرمايه است. اين رابطه در نظام بورژوايي حقوق مدني جايگير شده است. در پي ظهور حوزه خارج از دخالت دولت و حيطه اي که در آن تجارت کالا بين مالکان مستقل خصوصي با نهادينه شدن استقلال وضعيت بازارهاي کالا، خدمات، سرمايه، کار و تثبيت تجارت جهاني صورت مي گيرد، جامعه مدني خارج از دايره نظام سياسي - اقتصادي تنوع مي يابد و داراي تمايزاتي مي شود. اين امر حکايت از سياست زدايي روابط طبقاتي و بي چهره شدن سلطه طبقاتي دارد. از اين پس دولت و آن بخش از نظام کار اجتماعي که عوامل سياسي در شکل دادن به آن دخالت تام داشته اند، ديگر به هيچ وجه هسته نهادي کل نظام را تشکيل نمي دهند. به جاي آن دولت عقلايي مدرن- که الگوي نمونه آن را ماکس وبر تحليل کرده است- به صورت ترتيبهاي مکملي براي بازار خود تنظيم تجاري در مي آيد. در ظاهر هنوز دولت با استفاده از وسايل سياسي تماميت ارضي کشور را حفظ واصل رقابتي بودن اقتصاد داخلي را تأمين مي کند، اما در باطن واسطه کنترل که در گذشته وجه مسلط را تشکيل مي داد و قدرت مشروع محسوب مي شد، اکنون در خدمت تداوم بخشيدن به شرايط عمومي توليد قرار مي گيرد( هابرماس، 1380 الف، ص 80-81).
پايه اصلي نظريه بحران در انديشه هابرماس در همين بيان نهفته است. او معتقد است که مرکز ثقل اصلي بحران از نقش دولت در نظام سرمايه داري بر مي خيزد. دولت به تدريج به سازماني تبديل مي شود که حمايت از روابط توليد را مستقيما در دست گرفته و حتي سازماندهي «حوزه عمومي» يعني حوزه اي را که در جامعه سرمايه داري خارج از حيطه دولت محسوب مي شود نيز به عهده مي گيرد. اين پديده تضادي را درون دولت سرمايه داري به وجود آورده و به گونه اي، کل نظام را با بحران مشروعيت مواجه مي سازد.در واقع گسترش حيطه کار و مداخله دولت و نظام اداري وابسته به آن به حوزه خصوصي زندگي مردم در سرمايه داري جديد موجب مي شود که مطالبات مردم از دولت افزايش يابد. در اين حالت در سرمايه داري پيشرفته وضع اجتماعي محصول مداخله دولت در تمامي حوزه هاي اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي محسوب مي شود. بدين ترتيب نقش سياست در حوزه عمومي زندگي و زندگي روزمره مردم افزايش مي يابد و موجب افزايش توقعات و خواسته هاي عمومي از دولت مي شود. مردم عادي بدين گونه نقش بيشتري را در تصميم گيري دولت طلب مي کنند، در حالي که دولت عملا حامي و حافظ منافع طبقه سرمايه دار است. در نتيجه دولت به عنوان مرکز ثقل سرمايه داري جديد در يک تناقض و بحران گرفتار مي شود، زيرا از يک سو بايد حافظ منافع طبقه اي خاص بوده و از سوي ديگر وفاداري و نظر مساعد عامه مردم را نيز جلب کند. اين تضادبحران آفرين موجب پيدايش بحران عقلانيت و بحران مشروعيت در نظام سرمايه داري جديد است( هابرماس، 1380 الف، ص 97-117 ).
هابرماس با آوردن مثالهاي متعددي از نحوه عملکرد دستگاه اداري دولت در سرمايه داري جديد مي کوشد بحران عقلانيت و به دنبال آن بحران مشروعيت را در آن نشان دهد. او چنين نتيجه مي گيرد:
بحرانهاي ارائه شده اين ادعا را تأييد مي کند که جوامع پيشرفته سرمايه داري گرفتار مشکلات مشروعيت اند، اما آيا اين موارد به اندازه اي است که بتوان به اين نتيجه رسيد که مسائل مربوط به بحران مشروعيت حل نشدني اند؟ يعني به ضرورت بايد از قبل بحران مشروعيت را پيش بيني کرد؟ ( هابرماس، 1380، ص 166).
پاسخ او به اين سؤال مثبت است، اما به صورت مشروط. از نظر او بحران مشروعيت تنها در صورت وجود بحران انگيزش از يک نظام سخت و انعطاف ناپذير اجتماعي و فرهنگي بر مي خيزد که نتواند با ارزشهاي موجود خود پاسخ توقعات روزافزون اجتماعي را بدهد. اين وضعيتي است که احتمال وقوع آن در درون حوزه پيشرفته سرمايه داري فراوان است.
مفهوم بحران مشروعيت و عقلانيت در سرمايه داري پيشرفته، در واقع کليد و پيش زمينه فهم نظريه هابرماس درباره جهاني شدن است، زيرا او با بيان شرايط جديد جهاني مي کوشد که به توسعه نظريه خود در مورد بحران نظام سرمايه داري پيشرفته بپردازد.

پی نوشت:

1.scientism
2. positivism
3. inter-subjective relations
4. historical hermeneutic
5.late capitalism
6. hierarchical

منبع:کتاب نظريه هاي گوناکگون درباره ي جهاني شدن

تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله


نسخه چاپی