مرد بي زن
مرد بي زن
مرد بي زن

مترجم: ضياء الدين ترابي
من، جاني بلك‌ورتي را در سال هاي عمرش ديدم. اوان زندگي‌ام بود؛ حدود ده تا دوازده سالگي. در اوايل دهة سي بود كه اين اتفاق افتاد؛ وقتي كه ركود اقتصادي امريكا به سرزمين ما، در وسط آفريقا، هم رسيده بود. اولين نشانة اين ركود، افزايش تعداد آدم هايي بود كه يا با آوارگي و بيهودگي به زندگي‌‌شان ادامه مي‌دادند يا با زرنگي.
خانة ما بالاي تپه‌اي در بلندترين نقطه مزرعه‌مان قرار داشت. از وسط مزرعه فقط يك جاده مي‌گذشت. جاده‌اي كثيف كه از هفت كيلومتري ايستگاه راه‌آهن، ادارة پست و مركز خريد ما، به سمت مزرعه‌هاي دوردست كشيده شده بود. نزديك‌ترين همسايه‌هايمان با ما حدود سه يا چهار تا هفت كيلومتر فاصله داشتند. از بالاي تپه، ما گرد و غباري را مي‌ديديم كه مسير حركت ماشينها و قطار را نشان مي‌داد. شايد با خودمان مي‌گفتيم: «اين بايد فلاني باشد كه به دنبال خورد و خوراكش مي‌رود.» يا كريل مي‌گفت: «گاوآهن شكسته احتياج به قطعه يدكي دارد و اين الان همان قطعه است كه دارد مي‌آيد.»
اگر از جاده اصلي ابري از گرد و غبار جدا مي‌شد و به سوي خانة ما مي‌آمد، فرصت داشتيم كه آتشي درست كنيم و كتري را بگذاريم رويش تا آب جوش بيايد. هنگام كار كشاورزان، اين اتفاق به‌ندرت رخ مي‌داد. حتي هنگام ركود هم هفته‌اي بيشتر از سه چهار ماشين از جاده نمي‌گذشت و همان‌قدر هم قطار. جاده اغلب محل رفت و آمد سفيدپوستها بود. آفريقاييها با پاي پياده سفر مي‌كردند و از جاده‌هاي كوتاه‌تر و زودرس‌تر استفاده مي‌كردند. تعداد سفيدپوستهايي كه پياده به خانة ما مي‌آمدند كم بود و از آغاز ركود اقتصادي خيلي كمتر.
هنگام بالا رفتن از تپه‌ها بود كه مردي را ديديم. با پتوپيچي بر دوش و تفنگي در دست به سوي ما مي‌آمد. داخل پتوپيچ، هميشه يك ماهيتابه، دو تا كنسرو گوشت، يا انجيل، كبريت و يك بسته گوشت قورمه وجود داشت. بعضي وقتها مرد مسافر، مستخدم سياهپوستي هم همراه داشت. اين مردها هميشه خودشان را كاوشگر معرفي مي‌كردند، كه موقعيت آبرومند و قابل احترامي بود. اغلب آنها در حال كاوش و جستجو بودند. بيشتر به دنبال طلا مي‌گشتند.
يك روز عصر وقتي كه آفتاب غروب مي‌كرد، در جادة كنار خانه‌مان مرد قدبلند و پشت‌خميده‌اي پيدا شد كه لباس خاكستري ژنده‌اي به تن داشت و تفنگ و پتوپيچي بر دوش. دانستيم كه براي شب همصحبت داريم. رسم مهمان‌نوازي اين بود كه به هيچ‌كسي كه از ميان بوته‌زارها به سوي خانة ما مي‌آمد جواب منفي ندهيم. به همه‌شان خوراكي مي‌داديم و مي‌خواستيم تا وقتي بخواهند پيش ما بمانند.
جاني بلك ورتي، آفتاب‌سوخته بود؛ به رنگ قهوه‌اي سير. صورت خشك و چروكيده‌اي داشت و چشمهايي خاكستري. آفتاب سفيدپوستها را بيشتر مي‌سوزاند. او چشمهايش را زير تابش آفتاب مثل مشت بسته‌اي جمع مي‌كرد. لاغر بود و گفت كه به‌تازگي مالاريا گرفته بوده است. پير بود و شكسته و فقط به خاطر آفتاب نبود كه صورتش چروكيده شده بود، بلكه به خاطر پيري و گذشت زمان هم بود. در داخل پتوپيچش غير از ماهيتابه، كه از لوازم ضروري و اجتناب‌ناپذير بود، يك قابلمه لعابي كوچك، نيم كيلو چاي، مقداري شير خشك داشت و چند تكه لباس اضافي. براي محافظت بدنش در مقابل گياهان شلوار بلند خاكستري‌رنگي مي‌پوشيد با پيراهن خاكستري مخصوص بوته‌زار، و نيز پوليور خاكستري‌رنگي در شبهاي سرد و يخي. بين بقيه خرت و پرتهايش مقداري هم بلغور ذرت داشت. همين وجود بلغور ذرت نشاني بود روشن از خوراك ثابت و هميشگي آفريقاييان؛ كه غذايي بود ارزان‌قيمت، كه تهيه كردنش آسان بود و زودپز و مقوي. ولي سفيدپوستها آن را نمي‌خوردند؛ دست‌كم نه به‌عنوان غذاي عادي و روزمره. چراكه دوست نداشتند همتراز سياهپوستها بشوند. به خاطر همين غذاي بومي همراه مرد بود كه پدرم هنگام صحبت با مادرم گفت: «احتمالاً دارد بومي مي‌شود.» منظورش از اين عبارت اين نبود كه از بلك ورتي ايراد بگيرد يا همان منظوري را داشته باشد كه سفيدپوستها موقع به كار بردن چنين عبارتي دارند و وقت عصباني شدن مي‌گويند: «بومي شده است.» يا در مواقع متفاوتي با برداشتهاي متفاوتي اين عبارت را با حسادت زننده‌اي به كار مي‌برند.
البته از جاني بلك ورتي خواسته شد كه شب را بماند و با ما شام بخورد. شب، زير نور لامپ روشن و پشت ميزي كه پر از غذاهاي گوناگون بود؛ او گفت چقدر خوب است كه دوباره اين‌همه خوراكي واقعي مي‌بيند. اما اين حرف را، گرچه مؤدبانه با اندكي ابهام گفت. انگار كه دارد احساسش را در مورد غذاها به خودش يادآوري مي‌كند.
بشقاب غذايش پر بود و او هم مي‌خورد. مدتي يادش رفت كه دارد غذا مي‌خورد و مادرم با دادن مقداري سُس گوشت، همراه هويج و اسفناج كه محصول باغچة خودمان بود، به يادش آورد كه غذايش را بخورد. ولي روي هم رفته او خيلي كم غذا خورده بود و زياد هم حرف نزده بود. براي آنكه خوراكي باعث شده بود او ضمن غذا خوردن حرف بزند. درست مثل وقتي كه روزه بوديم، كه هم گرسنه غذا بوديم و هم گرسنة پاسخ به سؤالهايي كه داشتيم.
به‌ويژه آنكه ما دو تا كودك سؤالهاي زيادي داشتيم و مي‌خواستيم چيزهاي بيشتري درباره زندگي چنان مردي بدانيم. مردي كه به‌تنهايي و به‌آرامي گاهي حدود بيست كيلومتر يا بيشتر در روز ميان بوته‌زارها راه مي‌رفت و به‌تنهايي زير نور آفتاب يا ماه مي‌خوابيد و يا در آب و هواهاي متفاوت سال و هروقت كه دلش مي‌خواست به كاوشگري مي‌پرداخت و وقتي كه لازم بود دست از كار مي‌كشيد و استراحت مي‌كرد. زندگي آن‌چناني، بي‌آنكه چيزي درباره آن شنيده باشيم، باعث مي‌شد كه ما به زندگي متفاوتي، با آنچه كه در مدرسه يا در خانه به ما گفته بودند، فكر بكنيم.
مي‌دانستيم كه او از مدتها پيش تا حالا كه شصت سالش شده بود، عمرش را در جاده‌ها گذرانده است و مي‌دانستيم كه او در جنوب انگلستان، نزديك كانتربري به دنيا آمده است و تمام عمرش را در بالا، پايين و گرداگرد آفريقاي جنوبي در حال ماجراجويي بوده است. اما كله‌اي كه او خودش به كار مي‌برد «ماجراجويي» نبود، اين كلمه‌اي بود كه ما بچه‌ها به كار مي‌برديم؛ البته تا زماني كه متوجه شديم اين كلمه او را ناراحت مي‌كند.
در معدن كار كرده بود، و در واقع در معدني كه خودش صاحبش بوده است، كشاورزي كرده بود، ولي در اين كار موفق نبوده است. به كارهاي مختلفي دست زده است و از آنجايي كه دلش مي‌خواست ارباب خودش باشد، فروشگاهي راه انداخته بود، ولي از اين كار هم خسته شده بود و دوباره سفرها و ماجراجوييهايش را از سر گرفته بود.
حالا چيزي نبود كه ما درباره زندگي‌اش نشنيده باشيم. در واقع هرازچند گاهي آدم ولگردي مثل او به در خانه‌مان مي‌آمد. در حقيقت وجود او چيز خارق‌العاده‌اي وجود نداشت، شايد آن‌طور كه بعدها متوجه شديم، جز اينكه او اصلاً با خودش ماهيتابه‌اي همراه نداشت؛ ماهيتابه‌اي كه اغلب كاوشگران دارند. هرگز هم از پدرم نخواسته بود كه اجازه بدهد در زمينهايش به كاوش بپردازد. هيچ كاوشگري را نمي‌شناختيم كه هيجان كندوكاو در مزرعه را نديده بگيرد؛ چراكه مزرعه پدرم پر بود از صخره‌هاي تراشيده‌شده، خندقها و ستونهايي كه بعضيها مي‌گفتند مربوط به دورة فينقيهاست. آدم نمي‌تواند صدها كيلومتر به دنبال طلا راه برود و حالا نشانه كهنه و نو آن را نديده بگيرد. اسم اين ناحيه را «بانكت» گذاشته بودند. به خاطر اينكه صخره‌هاي سركشيده‌اي كه در آن وجود داشت شبيه به صخره‌هايي بود كه در بانكت واقع در ناحيه «رند» قرار داشت. اين اسم به‌تنهايي مثل تابلوي راهنمايي گوياي واقعيت ناحيه بود، ولي جاني گفت كه صبح زود با طلوع آفتاب به راه مي‌افتد.
رفتنش را در جاده آفتابي كه يك طرفش پر از درخت بود ديدم، كه تلوتلوخوران از چشم‌رس دور شد؛ مردي كه قدبلند بود و لاغر، تقريباً خميده با لباسهاي خاكي ساييده و كفشهاي چرمي.
چند ماه بعد از مرد بي‌كار ديگري كه دنبال كاوشگري بود، در پاسخ اينكه جاني را ديده و مي‌شناسد، گفته بود: «بله.»
و با عصبانيت اضافه كرده بود كه «جاني در دره بومي شده است.» ناراحتي‌اش بي‌مورد بود. براي اينكه تصور ما اين بود كه خودش هم بومي شده است و يا دلش مي‌خواهد كه بشود، يا مي‌تواند بومي بشود و زني داشته باشد از اهالي بوته‌زار. اما ماهيتابه نداشتن جاني، بلغور ذرت و طرز نگاه كردنش به ميز شامي كه به نظرش غير عادي بود، همه نشان از بومي شدنش بود.
مردي كه آمده بود گفت كه با زنهاي زيادي بوده است ولي حالا عادتش را كنار گذاشته است. پيش از اين به ‌موقعش بايد مي‌گفتم كه در ديدار با جاني چيزي ما را تكان داد؛ براي اينكه تا آن موقع چيزي اتفاق نيفتاده بود كه تكانمان بدهد. ولي بعدها نامه‌اي كه برايمان نوشته بود، در كنار بقيه چيزها، باعث شد كه تصور جديدي از او داشته باشيم كه تكاندهنده بود.
سه روز پس از رفتن جاني، نامه‌اي از او به دستمان رسيد. يادم مي‌آيد كه پدر منتظر بود، بالاخره در اين نامه جاني درخواست موافقت پدر را براي كندوكاو در مزرعه كرده باشد. ولي اين نامه، به‌هرحال نامه‌اي غير عادي بود، وضعيت‌نامه و نوع نوشتنش با سرووضع آدم ولگردي مثل جاني جور درنمي‌آمد. كاغذ نامه، كاغذي بود آبي‌رنگ با مارك «گرد كسلي» و پاكتش هم پاكت آبي‌رنگي بود با همان مارك، نامه تميز و مرتب نوشته شده بود؛ مثل نوشته‌هاي بچه‌ها. نامه‌اي بود معمولي كه نوشته بود كه از مهمان‌نوازي ما خيلي لذت برده است و نيز از آشپزي كدبانوي خانه و از فرصت پيش‌آمده براي آشنايي با ما سپاسگزاري كرده بود و در پايان نوشته بود: «با آرزوي موفقيتهاي بيشتر، دوستدار شما جاني بلك ورتي.»
روزي او هم پسربچه خوب تربيت‌شدة يك خانواده روستايي انگليسي بوده است، كه به او گفته بودند: «جاني، تو هميشه بايد پس از مهماني و پذيرايي، نامه بنويسي و از صاحب‌خانه تشكر بكني.»
مدتها درباره نامه صحبت كرديم. نامه را بايد پس از ترك خانه ما، در نزديك فروشگاه سمت شمال پست كرده باشد، كه تا خانه ما حدود بيست كيلومتري فاصله داشت. او بايد يك ورق كاغذ با يك پاكت از بخش ويژه سياهان فروشگاه خريده باشد؛ چراكه در اينجاست كه خرده‌فروشي دارند. البته اين خرده‌فروشي، سود كلاني براي فروشگاه دارد.
بايد يك تمبر خريده باشد و رفته باشد پستخانه تا آن را به كارمند پست تحويل بدهد. سپس به خاطر چيزهايي كه جا گذاشته بوده و نيز نامه‌اي كه نوشته بود و ديگر چيزهايي كه براي سياهپوستان ممنوع است، دوباره به همان قبيلة آفريقايي پشت اداره پست برگشته باشد؛ يعني جايي كه در آنجا زندگي مي‌كرد.
با مرور ديگري كه بر زندگي اين مرد داشتم به نظرم بعيد مي‌آمد كه تصورات من درباره‌اش درست باشد. سالها بعد وقتي كه زن جواني شده بودم، در يك مهماني چاي كه مثل بقيه مهماني ها جاي پرگويي و شايعه‌پراكني بود، از آنجايي كه ما زن هاي جوان شوهر كرده بوديم بيشتر حرفهايمان در مورد مردها و ازدواج دور مي‌زد. دختري كه يك سال هم از ازدواجش نمي‌گذشت و هنوز عاشق شوهرش بود و دوست نداشت كه شوهرش را فداي جمع بكند، در عوض دربارة عمه‌اش صحبت مي‌كرد كه در «اورنج فري استيت» زندگي مي‌كرد. او گفت كه عمه‌اش سالها با شوهر واقعاً بدي زندگي مي‌كرد، «...و بالاخره هم شوهرش راهش را كشيد و رفت و تمام خبري كه از او داشت فقط يك نامه بود. مي‌دانيد نامه‌اي مثل همان نامه‌هايي كه پس از مهماني ها و شبيه آن مي‌نويسند. او در نامه‌اش نوشته بود: براي اوقات خوبي كه داشتم از تو تشكر مي‌كنم. متوجه هستيد كه! و اندكي بعد عمه‌ام متوجه شد كه اصلاً ازدواجش نادرست بوده است، و در تمام اين مدت مرد با زن ديگري ازدواج كرده بوده است.»
يكي پرسيد: «خوشبخت بود؟»
دختر گفت: «خوب او ديوانه است و مي‌گويد كه بهترين لحظه‌هاي زندگي‌اش همين زمان بوده است.»
ـ و از چه چيز گله و شكايت داشت؟
ـ مي‌شود گفت، گرچه در تمام اين مدت شوهر داشت، ولي كارش به ‌نوعي نامشروع بود؛ تا اينكه آن نامه رسيد و عصباني‌اش كرد. نامه‌اي كه در آن نوشته بود، بايد بنويسم و از تو تشكر كنم... و چيزي شبيه اين.»
ناگهان چيزي از ذهنم گذشت و پرسيدم: «اسمش چي بود؟»
ـ يادم نيست، جاني، نمي‌دانم جاني چي و چيزي شبيه به آن.
و اين تمام چيزي بود كه در آن مهماني برجستة آفريقاي جنوبي، رخ داد؛ در يك مهماني چاي پيش از ظهر، در ايوان گسترده سايه‌دار، با سيني هاي پر از كيك و بيسكويت. جايي كه زن ها ضمن تماشاي بازي كردن بچه‌هايشان، پرگويي مي‌كردند و زندگي كاهلانة خود را پيش از برگشتن به خانه‌هايشان پر مي‌كردند. جايي كه غذايشان را پخته بودند، ميز نهارشان را چيده بودند و شوهرانشان چشم‌انتظار برگشتنشان بودند. مهماني مربوط به سي سال پيش بود و هنوز شهر آن‌قدر بزرگ نشده بود كه مردها نتوانند از محل كارشان تا خانه را رانندگي بكنند و كنار اعضاي خانواده‌شان ناهار بخورند. البته منظورم خانواده‌هاي سفيدپوست است.
قسمت پاياني اين معما، داستاني بود كه آن را در روزنامه محلي «ولي ادورتايزر»، كه در ده هزار شماره منتشر مي‌شد، خواندم. داستان بود به نام «صمغ سياه خوشبو» نوشته آلن گلينري كه داستان برندة جايزه روزنامه بود:
وقتي كار مشخصي ندارم، دوست دارم پرسه‌زنان از خيابان ميدل استريت به سمت پايين شهر بروم. شاهد خبرهاي روز باشم. اندكي حرف بزنم و درباره چيزهايي كه شنيده‌ام داستان بنويسم. مردم از تصادف و اتفاق لذت مي‌برند. باعث مي‌شود كه حرفي براي زدن داشته باشند. اما وقتي تعداد تصادف ها زياد باشد، احساس ناخوشايندي پديد مي‌آورد، و جوّي مي‌سازد كه آدم عاقل احساس ناراحتي بكند. امروز صبح همين‌طوري بود. داستان از مغازه گلفروشي آغاز شد كه در آنجا زني با سياهه خريدي در دست از فروشنده مي‌پرسيد: شما صمغ سياه هم مي‌فروشيد؟
ظاهراً منظورش نوعي خوراكي بود.
فروشنده گفت: اسمش را نشنيده‌ام. ولي من گلهاي تر و تازه‌اي دارم، مي‌توانم به شما «باغ كوهستاني مينياتوري در سيني» را پيشنهاد بكنم.
ـ نه، نه، نه، من صمغ سياه معمولي نمي‌خواهم. همه جورش را خريده‌ام. صمغ سياه خوشبو مي‌خواهم.
ده دقيقه بعد وقتي كه پيش فروشنده لوازم آرايشِ داروفروشي محله‌مان، داروخانه هاري، منتظر خريد مسواك بودم، صداي زني را شنيدم كه يك بطري صمغ سياه مي‌خواست. فكر كردم كه ناگهان اين صمغ سياه جزئي از زندگي من شده است.
دختر فروشنده گفت: چنين چيزي نداريم.
به نظرش صمغ سياه نوعي عطر بود پس به جاي آن پيشنهاد فروش عطرهايي مثل عطر گل سرخ، پيچ امين‌الدوله، ياس بنفش، بنفشه سفيد و عطر ياسمن مي‌داد.
نيم ساعت بعد در مغازه بذرفروشي بودم كه شنيدم زني با صداي نازك و ظريفي مي‌گفت: شما گل و گياه هم داريد؟ و بعد فهميدم كه چه اتفاقي در راه است. پيش از اين هم برايم اتفاق افتاده بود، اما كي و كجا؟... پيش از اين هرگز اسم صمغ سياه خوشبو را نشنيده بودم. حالا ظرف يك ساعت سه بار اسمش را مي‌شنيدم وقتي كه آن خانم رفت از فروشنده پرسيدم: اصلاً چيزي به اسم صمغ سياه خوشبو وجود دارد؟
او گفت: حدس شما درست است. ولي مردم هميشه دنبال چيزي مي‌گردند كه به دست آوردنش مشكل باشد.
و در اين لحظه بود كه به يادم افتاد كجا اين رگة صداي گرسنة سمج را شنيده‌ام. (صدايي كه شنيده مي‌شد) رگه‌هايي از صدا كه مفهومش اين بود كه صمغ سياه خوشبو همه آرزوهاي قلبي آدم را برآورده مي‌كند.
اين موضوع مربوط است به زمان قبل از جنگ و زماني كه من در «كيپ تاون» بودم و بايد به «نايروبي» مي‌رفتم. پيش از اين در آن جاده رانندگي كرده بودم و حالا دلم مي‌خواست تا پايان آن برسم. جاده‌اي كه در آن هر دو سه ساعتي از كنار دهكدة كوچكي مي‌گذري كه همه‌شان مثل هم‌اند؛ گرم‌اند و پر گرد و غبار. مردم در قهوه‌خانه‌ها بستني مي‌خورند و دربارة موتورسيكلتها و هنرپيشة فيلم صحبت مي‌كنند. در پياله‌فروشيها مردم سرگرم نوشانوش‌‌اند. رستوراني هم اگر هست، بد است و ظاهرفريب. پيشخدمتها فقط روزها سر كارند و شبها بايد خودشان را به شهرهاي بزرگ برسانند و از شهر چنان حرف مي‌زنند كه انگار از پاريس و لندن حرف مي‌زنند ولي وقتي پس از دويست يا پانصد كيلومتر راه به آنجا مي‌رسي، به‌خوبي مي‌بيني دهكدة بزرگي است، با همان درختهاي پر گرد و غبار، همان قهوه‌خانه‌ها، همان پياله‌فروشيها، با پنج هزار نفر جمعيت به جاي پانصد نفر.
عصر روز سوم در «ترانسواي» شمالي بودم وقتي مي‌خواستم شب را در آنجا اتراق بكنم، خورشيد پشت ابري از گرد و غبار، به خون نشسته بود و خيابان اصلي شهر پر بود از آدم و چهارپا. زمان جشنوارة كشاورزي بود و هتلها اتاق خالي نداشتند. صاحب هتل گفت زني هست كه در مواقع ضروري به مسافرها اتاق اجاره مي‌دهد.
خانة زن در انتهاي خيابان پرجنب‌وجوش غبارآلودي، زير انبوهي از درختان جاكاراندان قرار داشت. خانة كوچكي بود با داربستي شكلاتي‌رنگ. در سرتاسر ايوان سقف ساختمان، زير سنگيني گلهاي كاغذي قرمزرنگ شكم داده بود. زني كه در خانه را باز كرد، زني بود گرد و قلنبه، مومشكي با پيشبندي صورتي و دستهايش به خاطر آشپزي آردي بود. گفت كه اتاق آماده نيست. گفتم كه از «بلوم فونتين» تا آنجا تمام روز در راه بوده‌ام و او گفت: «بيا تو، شوهر دوم من، روز اول از بلوم فونتين به اينجا آمده بود.»
بيرون خانه همه‌جا گرد و خاك بود و تابش آفتاب بسيار تند بود و آزاردهنده، ولي داخل خانه دنج بود و راحت، با گلها و نوارها و پشتيها و چينيهايي پشت شيشه. همة گوشه و كنار قابل تصور خانه، پر از عكسهاي يك مرد بود. نمي‌شد كه از دستش فرار كرد. از بالاي ديوار حمام به آدم لبخند مي‌زد و اگر در كمدي را باز مي‌كردي، باز همان‌جا بود، فرورفته توي بشقابها.
دو ساعتي طول كشيد تا آشپزي زن تمام شد؛ درحالي‌كه مرتب حرف مي‌زد و مي‌گفت كه چطور بايد زن تمام روزش را صرف پختن غذايي بكند كه ظرف پنج دقيقه خورده مي‌شود. پرسيد كه چه غذاهايي را دوست دارم و يكي دو بار هم كمكم كرد و درهمين‌حال درباره شوهرش حرف زد. انگار كه مرد هفته برگزاري جشنواره كشاورزي به آن شهر آمده و دنبال جاي خوابي مي‌گشته كه به آن خانه رفته است. او زن بيوه‌اي بود كه به‌تنهايي زندگي مي‌كرد و به خاطر همين هم دوست نداشت كه به مردهاي مجرد اتاق كرايه بدهد. اما از نگاه كردن مرد خوشش آمده بود و يك هفته بعد هم باهم ازدواج كرده بودند.
يازده ماه اول با رؤيايي از شاديها گذشته بود؛ آن‌گاه مرد راه افتاده و رفته بود و زن را تنها و بي‌خبر گذاشته بود تا زماني كه نامه‌اش رسيده بود. نامه‌اي كه در آن از تمام مهربانيهاي زن تشكر كرده بود. زن مي‌گفت: «نامه درست مثل سيلي‌اي بود كه به صورت آدم بزنند. كسي كه از زنش به خاطر مهربانيهايش به‌عنوان يك مهماندار تشكر نمي‌كند، مي‌كند؟ و برايش كارت كريسمس نمي‌فرستد.» ولي آن مرد سال بعد موقع كريسمس براي زنش كارت تبريك فرستاده بود. كارتي روي پيش‌بخاري بود و در آن مرد رسيدن كريسمس را به او تبريك گفته بود. اما زن مي‌گفت: «مرد خوبي بود و هرچه پول درآورد به من مي‌داد. گرچه من نيازي به آن نداشتم و شوهر سابقم پول كافي برايم بر جا گذاشته بود.»
مرد در آنجا به‌عنوان سركارگر در راه‌آهن مشغول كار شده بود زن مثل هر زني كه چيزي از زندگي درك كرده باشد، غير از او به هيچ مردي توجه نمي‌كرد. البته آن مرد هم مثل بقيه مردها خطاكار بود. مردي بود ناآرام و دمدمي‌مزاج. ولي با اين‌همه زن را عاشقانه دوست داشت. چيزي كه زن آن را درك مي‌كرد. بالاتر از همه مرد، مرد اهل خانه و زندگي بود.
زن همين‌طور يكريز حرف مي‌زد تا صبح نزديك شد و بانگ خروس بلند شد. چهرة من از فرط خميازه كشيدن درد گرفته بود. صبح روز بعد به راهم به سمت شمال ادامه دادم و شب‌هنگام در «رودزياي جنوبي» بودم. به شهر كوچكي وارد شدم كه پر از گرد و غبار بود، با مردمي كه با بهترين لباسهايشان در همهمه و ازدحام بره‌ها وول مي‌خوردند.
هنگام جشن بود و هتلها اتاق خالي نداشتند. مجبور شدم باز اتاقي در يك خانه اجاره كنم. وقتي كه خانه را ديدم فكر كردم كه زمان بيست و چهار ساعت به عقب برگشته است. براي اينكه سنگيني گياهان خزنده بر سقف خانه فشار آورده و آن را خم كرده بود. ايوان خانه را داربست زده بودند و گرد و غبار قرمزرنگي تمام ايوان را پر كرده بود.
زن جذابي كه دم در آمد، زني بود بور و در پشت سرش از ميان در، روي ديوار خانه عكس همان مرد قبلي را ديدم. مرد جواني بود، موبور، با همان چشمان خاكستري تيره؛ با رد پايي از آفتاب‌سوختگي بر چهره‌اش. در كف اتاق بچه كوچكي بازي مي‌كرد كه شبيه همان عكس بود.
گفتم كه از كجا مي‌آيم و او گفت كه شوهرش هم سه سال پيش از همان‌جا آمده است. همه‌چيز مثل هم بود. حتي داخل خانه هم مثل خانه قبلي بود؛ راحت، اما شلوغ و ساختگي. همه‌چيز خوب و مرتب بود.
شام خورديم و او دربارة شوهرش صحبت كرد. شوهرش تا موقع به دنيا آمدن كودك و حتي تا چند هفته بعد آنجا مانده بود. زن با همان شكيبايي، حسرت و لحن تلخي صحبت مي‌كرد كه خواهر شب قبلي‌اش. همان‌طور كه نشسته بودم و با دلسوزي به حرفهايش گوش مي‌كردم، درحقيقت داشتم به زن بي‌سرپرست شب قبل خيانت مي‌كردم.
البته زن گفت كه خودش هم بي‌تقصير نبوده است:
او گاهي زياد مشروب مي‌خورد. اما نمي‌توان به مردي كمك كرد تا مرد شود. گاهي هفته‌ها غرق رؤياهايش مي‌شد و حرفهاي كسي را نمي‌شنيد. ولي روي هم رفته شوهر خوبي بود و در قسمت فروش فروشگاه ماشين‌آلات كشاورزي، شغل خوبي داشت و سخت كار مي‌كرد و وقتي كه كوچولويمان به دنيا آمد خيلي خوشحال شد... و بعد آنجا را ترك كرد يك بار نامه‌اي نوشت، نامه‌اي بلند تا بگويد كه هيچ‌وقت مهرباني هاي دلسوزانة زن را فراموش نخواهد كرد. زن از اين نامه واقعاً ناراحت شده بود و گفت : «چيز مسخره‌اي است، مگرنه ؟ »
ساعت ها بعد از نيمه‌شب بود كه من رفتم تا در واقع زير همان عكس بزرگ رنگي مردي بخوابم، كه از ديدنش ناراحت مي‌شدم. مثل اين بود كه كسي دارد در خواب تماشايم مي‌كند.
عصر روز بعد وقتي كه تقريباً داشتم با ماشين از رودزياي جنوبي به سمت رودزياي شمالي راه مي‌افتادم زيرچشمي به خانه‌هاي كوچكي نگاه مي‌كردم كه در ابر قرمزي از گرد و غبار فرو رفته بودند. چنين به نظر مي‌آمد كه دليلي ندارد تا در بين راه با چنين چشم‌اندازهاي بدي روبه‌رو نشوم.
ولي روز بعد در «كوپر بلت» رودزياي شمالي بود كه قدم به شهر پر از آدم و ماشين گذاشتم.
قرار بود كه آن شب جشن و پايكوبي داشته باشند. هتلهاي بزرگ پر بودند. زني كه من را به خانه‌اش راهنمايي كرد، زني بود چاق و چله، مو قرمز، حرّاف و خوش‌زبان. گفت گرچه نيازي ندارد، ولي دوست دارد خانه‌اش را شبها اجاره بدهد، آن‌هم درحالي‌كه شوهرش كار او را دوست نداشت. (اين عبارت را با نوعي نفرت ادا كرد.) شوهرش در گاراژي تعميركار اتومبيل بود و پول خوبي درمي‌آورد. زن پيش از ازدواجش براي گذران زندگي خانه‌اش را به مسافرها اجاره مي‌داد و اين‌گونه بود كه با شوهرش آشنا شده بود. زن درحالي‌كه منتظر بود شوهرش براي شام به خانه بيايد، در مورد او صحبت مي‌كرد و مي‌گفت: «هر شب همين كار را مي‌كند، تمام شب هاي زندگي‌ام. مي‌داني نيازي نيست كه ازش بخواهي تا هر شب سر ساعت براي خوردن شام به خانه بيايد و در عوض همه‌چيز را خراب بكند. ولي هروقت كه با مردهاي ديگر به پياله‌فروشي برود، ديگر نمي‌توان از آنجا بيرونش آورد.»
در حرف زدنش خبري از رگه‌اي نبود كه در صداي دو زن قبلي شنيده بودم. همه‌اش نگران بود كه در زندگي او هم غيبت موجب اشتياق بشود. اغلب بلند آه مي‌كشيد و مي‌گفت: «وقتي كه تنهايي و مجرد، دوست داري كه ازدواج بكني، و وقتي كه ازدواج كردي، دوست داري كه جدا بشوي و تنها.» او پيش از اين با مرد ديگري ازدواج كرده بود و بايستي همين تجربه برايش كافي باشد. در نهايت اين يكي خيلي بهتر از آني بود كه ازش طلاق گرفته بود.
مرد تا ساعت ده شب و تا زماني كه پياله‌فروشي ها بسته نشد، به خانه نيامد. او آن‌قدر خوش‌قيافه نبود كه در عكسهايش به نظر مي‌آمد. و اين درحقيقت به خاطر اين بود كه گريس موتور به تمام هيكلش پاشيده بود و صورتش هم روغني شده بود. زن او را به خاطر دير كردنش سرزنش كرد و نيز به خاطر اينكه خودش نشسته است. اما همة پاسخي كه مرد داد اين بود: «سعي نكن من را خانگي بكني.»
بعد از شام زن گفت نمي‌داند چرا بايد تمام عمرش را صرف غذا پختن و بردگي براي مردي بكند كه برايش اصلاً مهم نيست كه چي مي‌خورد و مرد گفت نبايد نگران باشد، براي اينكه واقعاً براي او مهم نيست كه چي مي‌خورد. بعد مرد به من تعظيمي كرد و دوباره از خانه بيرون رفت و بعد از نيمه‌شب بود كه با چشماني گيج و خمار به خانه برگشت و با خود موجي از هواي سرد شبانه را به درون خانه گرم زير نور لامپ آورد.
زن با گله گفت: «پس تصميم گرفتي كه به خانه برگردي؟»
و مرد گفت: «اندكي در مزرعه قدم زدم. مهتاب آن‌قدر نوراني است كه مي‌شود زير نورش كتاب خواند. باد مي‌وزد و باران مي‌بارد.»
بعد دستش را دور كمر زن انداخت و به رويش لبخند زد و زن هم در پاسخش لبخندي زد و تلخيها را به فراموشي سپرد. بالاخره مرد آواره به خانه برگشته بود.
•••
من به آلن مگينري نامه‌اي نوشتم و از او پرسيدم كه آيا داستانش را بر اساس زندگي كسي نوشته است. برايش نوشتم كه چرا مي‌خواهم اين را بدانم و برايش درباره پيرمردي نوشتم كه پانزده سال پيش از آن از ميان بوته‌زار به خانة ما آمده بود. دليلي نداشت كه مرد داستان، همان مرد مورد نظر من باشد؛ جز موضوع نامه نوشتنها، نامه‌هايي معمولي، مثل همه نامه‌هايي كه هركس پس از مهماني يا ملاقات براي كسي مي‌نويسد. مگينري در جواب نامه‌ام نوشت: «از نامه شما متشكرم، و نيز از توجه و علاقه‌تان و اطلاعاتي كه داده بوديد. حدس شما درست است. داستان من بر اساس زندگي واقعي كسي نوشته شده است. اما در اغلب موارد واقعيت ندارد. من زمان داستان را آزادانه عوض كرده‌ام و زمان داستان را به سال ها پيش از وقوع واقعي آن برده‌ام، البته نه چند دهه، بلكه چند سال و مكان وقوع آن را هم امروزي‌تر كرده‌ام. براي اينكه جاني بلك ورتي به زن هاي زيادي عشق مي‌ورزيد و بعد رهايشان مي‌كرد و اين كار خيلي بدي است، و اين حادثه به زمانهاي خيلي دوري برمي‌گردد و جز افراد پير و سالخورده آن را فراموش كرده‌اند. امروز همه‌چيز راحت و روان است و به‌اصطلاح تمدن بشري بر ما فائق شده است. ولي من مي‌ترسيدم كه اگر قهرمان داستانم را در همان زمان واقعي خودش نشان بدهم، به نظر خوانندگان امروزي داستان، عجيب و غريب بيايد و آن ها اين داستان كوچك من را فقط به خاطر حادثه‌اي كه در گذشته اتفاق افتاده است بخوانند و آن را جذاب‌تر از شخصيت داستان من بدانند.
بعد از آغاز جنگ بوئرها بود كه من به خاطر هيجاني كه در جنگ است، مثل هر جواني داوطلب شركت در جنگ شدم و نمي‌دانستم كه واقعيت آن چيست. بعد از آن تصميم گرفتم كه ديگر به انگلستان برنگردم. فكر كردم به كار كاوشگري معدن بپردازم. بنابراين به ژوهانسبورگ رفتم و در آنجا با همسرم، لنا، آشنا شدم كه آشپز و نگهبان يك پانسيون مردانه بود؛ كاري سخت در روزگاري سخت. او از جاني يك بچه داشت و فكر مي‌كرد كه همسر جاني است. دراين‌باره تحقيق كردم، كه او هرگز ازدواج نكرده است و سند ازدواجي كه دارد ساختگي و تقلبي است. عملاً اين موجب سهولت كار ما شد ولي از نظري هم مي‌توانست ناگوار باشد و باعث تلخي زندگي «لنا » شده بود. من مي‌ترسيدم مبادا با او بدرفتاري بكنم. اما ما باهم ازدواج كرديم و من پدر بچه شدم و لنا الگوي اصلي زن دوم داستان من بود. در داستان او به‌عنوان زني عاشق خانه و زندگي و، به ‌موقع خود، زني خوش‌سليقه معرفي شده است؛ حتي وقتي كه براي همه معدنچي ها آشپزي مي‌كرد و با حقوق كمي كه مي‌گرفت خودش و بچه‌اش را اداره مي‌كرد و در اتاقي زندگي مي‌كرد كه چندان از سگداني بزرگ‌تر نبود. با‌اين‌حال هميشه تميز و قشنگ بود و اين چيزي بود كه اولين بار باعث دلبستگي من شد. مي‌توانم با جرئت بگويم كه آنچه كه توجه جاني را هم جلب كرده بود همين بود.
بعدها... و خيلي بعد از آن، و بعد از جنگ بزرگ، وقتي كه بچه تقريباً بزرگ شده بود، به‌ طور اتفاقي از يك زن، چيزهايي درباره جاني بلك ورتي شنيدم؛ و او زني بود كه با جاني ازدواج كرده بود. هرگز من و لنا فكر نكرده بوديم كه جاني به بيش از يك زن خيانت كرده باشد. و من پس از تفكر زياد به اين نتيجه رسيدم كه اين موضوع را به لنا نگويم، ولي من بايد آن را مي‌دانستم. بعد از آن به كار مزرعه‌داري پرداختم. دنباله داستان وقتي اتفاق افتاد كه در «كيپ پرونيس» بودم و داستان را از زبان زني شنيدم، زني كه اولين زن داستان من است؛ همان زن چاق و قلنبة قشنگ. وقتي كه با جاني ازدواج كرد دختر مزرعه‌دار بوئر ثروتمندي بود. در داستانم نگفته‌ام كه اين يك ازدواج غير عادي بود. اين اتفاق درست پيش از جنگ بوئرها رخ داد. زمان جنگ و نكبت نزديك بود و او دختر شجاعي بود كه با يك مرد انگليسي ازدواج كرد. پدر و مادر دختر از اين ازدواج ناراحت شدند ولي كار خوبي كردند كه پس از آنكه مرد، دختر را ترك كرد، دوباره او را به خانة خود بردند. همه‌چيز قانوني بود و ازدواج دختر با جاني يك ازدواج رسمي بود؛ آن‌هم در كليسا. فكر مي‌كنم اين اولين عشق جاني بود، بعدها دختر از جاني طلاق گرفت كه براي مردمي ساده مثل آنها كار هولناكي بود. حالا همه‌چيز عوض شده است. مردم نمي‌دانند كه چندي پيش چقدر ساده بودند و چقدر وابسته به كليسا. اين طلاق زندگي زن را تباه كرد. نه اين زن دلش نمي‌خواست از جاني طلاق بگيرد، بلكه به خاطر اين كار با پدر و مادرش دعوا هم كرده بود و گفته بود كه بايد طلاق بگيرد. به همين جهت هم دلش مي‌خواست دوباره با كسي ازدواج بكند، اما هيچ‌كس حاضر به ازدواج با او نبود. در آن جامعه دهاتي و دمُده، در آن روزها، در نظر مردم او زن بدكاري بود. بدي‌اش اين بود كه او واقعاً زن زيبايي بود. اما آنچه كه من را واقعاً تكان داد اين بود كه او روي هم رفته از جاني بدگويي نمي‌كرد؛ حتي پس از بيست سال بازهم او را دوست داشت. بعد از او بود كه من بقيه داستان را پيگير شدم و با همسر خودم، روي هم چهار زن در زندگي جاني پيدا كردم؛ كه در داستان خودم آنها را سه نفر كردم. زندگي هميشه پر است از داستان و تصادف، و خيلي بيشتر از آنچه كه يك داستان‌نويس بتواند روي كاغذ آورد.
زن مو قرمز داستان، زني بود كه در يك هتل گارسون بود و از جاني نفرت داشت. ولي من نمي‌دانستم وقتي ناگهان جاني، از در هتل وارد بشود، چه اتفاقي ممكن است رخ بدهد. به همسرم گفتم من شكارچي بزرگي بودم ولي نمي‌خواستم شادي هاي ديرين را بر هم بزنم.
بعد از آنكه زنم مُرد ، من داستان سفر از زني به زني ديگر را نوشتم، كه همه‌شان ميانسال بودند و با جاني هم ازدواج كرده بودند، اما بايد فضاي داستانم را عوض مي‌كردم و چقدر زود همه‌چيز عوض شد. من بايد از بوئرها و زندگي‌شان در مزرعه، كه آدمهاي ساده و دمُده‌اي بودند، به‌عنوان آدم هايي خوب و متعصب سخن مي‌گفتم و از دختر بزرگشان به‌عنوان دختري بد ياد مي‌كردم. حالا ديگر دختري مثل او پيدا نمي‌شود؛ حتي در صومعه‌ها. اكنون كجاي دنيا مي‌توان دختري پيدا كرد كه ساده و خشن بار آمده باشد مثل دختراني كه پنجاه سال پيش در مزرعه‌هاي بوئرها بار مي‌آمدند. تازه آن‌هم دختري كه جرئت داشته باشد با يك مرد انگليسي ازدواج بكند، كه چيز حيرت‌آوري است.
بعد از آن من بايد دربارة كومه‌هاي كارگران معدن در ژوهانسبورگ صحبت مي‌كردم. و بعد از آن از زندگي زني كه با صاحب فروشگاهي در ميان بوته‌زارها ازدواج كرد، جايي كه نزديك‌ترين همسايه‌شان با آنها پنجاه كيلومتر فاصله داشت. آن روزها آنها ماشين نداشتند. سرانجام درباره سالهاي آخر «بولاوايو» حرف مي‌زدم آن‌هم درباره وقتي كه بيشتر شبيه به يك حصيرآباد بود تا يك شهر. اين خود جاني بلك ورتي بود كه توجه من را به خود جلب كرد و باعث شد تا داستانش را به‌صورت يك داستان امروزي درآورم، به گونه‌اي كه خوانندگان امروز با خواندن آن، از اينكه زمان چنين اتفاق گذشته و سپري شده است، ناراحت و پريشان نشوند.
•••
جريان روزهاي آخر زندگي جاني بلك ورتي را از يك دوست آفريقايي كه دهكده محل فوت او را مي‌شناخت، شنيدم. جاني به دهكده رفته و تقاضا كرده بود تا رئيس دهكده را ببيند. و وقتي رئيس در انجمن با ريش‌سفيدان دهكده تقاضاي اجازه اقامت جاني را در آن دهكده، به‌عنوان يك آفريقايي نه يك سفيدپوست، مطرح كرد، همه كارها درست و حساب‌شده بود. ولي ريش‌سفيدهاي دهكده از آن خوششان نيامد. اين دهكده در نقطه دورافتاده‌اي از مراكز زندگي سفيدپوستها، در نزديكي «زامبسي» قرار داشت و زندگي سنتي مردم دهكده تقريباً دست‌نخورده باقي مانده بود؛ نه مثل قبيله‌هاي نزديك به مراكز زندگي سفيدپوستها، كه ساختار خود را به‌كلي از دست داده بودند.
مردم اين دهكده فاصله خود را با سفيدپوستها حفظ كرده بودند و از نفوذ آنها مي‌ترسيدند و بالاخره ريش‌سفيدان قبيله نيز همين كار را مي‌كردند. درحالي‌كه هيچ مدركي عليه جاني نداشتند و برعكس او از همه مردم آنجا انسان‌تر به نظر مي‌آمد، ولي آنها دوست نداشتند كه در زندگي‌شان سفيدپوستي حضور داشته باشد؛ اما چه مي‌توانستند بكنند.
سنت مهمان‌نوازي‌شان بسيار قوي بود: بايد به بيگانه‌ها، مسافرها، و ديداركنندگان از دهكده، جا و پناهگاهي مي‌دادند و از آنها پذيرايي مي‌كردند. آنها آدم هاي آزادمنشي بودند: هركسي به اندازه باورداشتهايش خوب و باارزش بود و نمي‌شد كسي را به خاطر خطاي جمع، از جامعه بيرون كرد. شايد هم آنها اندكي احتياط‌كار بودند و مردان سفيدپوستي كه ديده بودند اغلب يا مأموران ماليات بودند يا پليس يا مأموران دولت محلي كه همگي هم خشك و مستبد و خودرأي بودند.
اما اين سفيدپوست مثل يك متقاضي رفتار مي‌كرد، و با آرامش بيرون از شهر، پشت كلبه‌هاي روستايي و زير درخت ها ساكن شده بود و منتظر تصميم شوراي ريش‌سفيدان بود، كه بالاخره موافقت كردند؛ البته به اين شرط كه او از هر نظر با مردم دهكده مشاركت داشته باشد. آنها گمان مي‌كردند كه با اين شرطها در نهايت بر مرد سفيدپوست پيروز خواهند شد. با اين‌همه او شش سال آخر عمرش را در آن دهكده گذراند؛ با سفرهاي كوتاهي به اطراف، تا هم خودش را مرور كند و هم زندگي بي‌بندوبار گذشته‌اش را و در طول يكي از همين سفرها بود كه به خانة ما آمده و شب را پيش ما مانده بود.
آفريقاييان او را «چهره عصبي» مي‌خواندند و اين نشانگر اين بود كه تنها صورت او بود كه عصبي نشان مي‌داد. اين حالت به خاطر اين بود كه او عادت داشت صورتش را در هم بكشد و بعد بگذارد اعصاب صورتش شل و آويزان شود. همچنين مردم دهكده او را با نام «مرد بي‌زن» يا «مرد بي‌خان‌ومان» صدا مي‌زدند. به‌رغم شصت سالگي‌اش در نظر زن ها، مرد فريبنده‌اي بود، زنها دوروبر كلبة او پرسه مي‌زدند، پرگويي مي‌كردند و برايش تحفه و هديه مي‌آوردند، بعضي به او پيشنهاد ازدواج مي‌دادند و حتي برخي از دخترها نيز.
رئيس و ريش‌سفيدان دهكده دوباره زير درخت وسط دهكده گرد آمدند و به شور و مشورت پرداختند و بعد او را صدا زدند تا رأي و تصميم آنها را بشنود.
گفتند كه او زن لازم دارد و به‌رغم تمام اعتراضهايش،‌ از نظر حفظ نظم قبيله شرط ادامه اقامتش در آنجا ازدواج بود. آنها برايش زن ميانسالي را انتخاب كردند كه شوهرش در اثر تب آب سياه مرده بود و هيچ بچه‌اي هم نداشت. گفتند كه از مردي به سن و سال او انتظار نمي‌رود كه بچه هم بخواهد. و آن‌طور كه دوستم در كودكي از خود اين مرد سفيدپوست شنيده بود، نوع زندگي مردم قبيله را به نوع زندگي خودشان ترجيح داده بودند. جاني و همسر جديدش تا پايان با همديگر به صلح و صفا زندگي مي‌كردند.
موقعي كه من اين داستان را مي‌نوشتم چيز ديگري هم يادم افتاد و آن اين است، كه وقتي بچه بودم و در «ساليزبوري» به مدرسه مي‌رفتم،‌ در مدرسه دختري بود به نام آليسا بلك ورتي، كه پانزده سال داشت و در مقايسه با من دختر بزرگي بود. او با مادرش در حاشية شهر زندگي مي‌كرد و ناپدري‌اش آنها را ترك كرده و رفته بود. مادرش خانة كوچكي داشت با باغي بزرگ و آنجا را به مسافرها اجاره مي‌داد. يكي از اين مسافرها جاني بوده كه شديداً گرفتار مالاريا شده بود دو در بالاي «زامبسي» به‌عنوان شكاربان كار مي‌كرد. مادر اليسا از او پرستاري كرده بود و بعد باهم ازدواج كرده بودند و او هم به‌عنوان حسابدار مغازه خواربارفروشي عمومي شهر مشغول كار شده بود. آليسا مي‌گفت كه او مرد وحشتناكي بود و براي مادرش شوهري بد. مشكل پول نبود. او پول خوبي درمي‌آورد ولي آدم بي‌رحمي بود و براي آنها دوست و همراه نبود. فقط مي‌نشست و كتاب مي‌خواند يا به راديو گوش مي‌داد، يا تمام شب به‌تنهايي پياده‌روي مي‌كرد و هيچ‌وقت هم از كارهايي كه برايش انجام مي‌دادند، قدرداني نمي‌كرد. آه، چقدر ما بچه‌مدرسه‌ايها، از اين هيولا نفرت داشتيم و او چه جانور بي‌احساسي بوده است.
ولي آن‌طور كه نويسنده داستان ديده و روايت مي‌كند، جاني چهار سال از اواخر عمرش را در يك خانة خفه شهري زندگي كرده بود كه دورادورش را باغهاي محلي گرفته بودند. او از ساعت هشت صبح تا چهار بعدازظهر سرگرم فروش خواروبار به زن هاي تنبل محله بود.
وقتي به خانه برمي‌گشت، پول ها و طلاهايي را كه با بردگي به دست آورده بود صرف خريد شكلات، مجله، لباس و نوار مو براي نادختري شهري‌شده‌اش مي‌كرد. از او دعوت مي‌كردند تا سه بار در روز سر ميز غذاي انباشته از گوشت سرخ‌كرده و جوجه، دسر و كيك و بيسكويت بنشيند. اما او سعي مي‌كرد تا فلسفه زندگي خودش را با آنها در ميان بگذارد.
ـ من عادت داشتم خورد و خوراك هفتگي‌ام را با ده شلينگ تهيه كنم.
ـ اما چرا، براي چي؟ منظورت چه بود؟
ـ براي اينكه آزاد باشم و اين نظر من بود. اگر آدم پول زيادي خرج نكند. نيازي ندارد كه به دنبال پول درآوردن برود. پس آدم آزادي هست. براي چي بايد آدم پولش ر ا صرف خريد اين آشغالها بكند. آدم مي‌تواند با سه شلينگ، گوشت سينه بخرد و آن را با پياز بپزد و چهار روز با آن زندگي بكند و آدم حتي مي‌تواند با خوردن بلغور ذرت هم زنده بماند.
ـ بلغور ذرت. نه من نمي‌خواهم غذاي بومي بخورم.
ـ چرا، مگر چه عيبي دارد؟
ـ اگر شما نفهميديد كه چه عيبي دارد، متأسفم، من نمي‌توانم كمكتان بكنم.
شايد در همين‌جا بوده است، و با مادر اليسا، كه براي نخستين بار فكر بومي شدن از ذهن جاني خطور كرده بود و با فريادي بلند گفته بود: «چرا بايد تمام وقت آشپزي كرد. چرا بايد اين‌همه لباس تازه خريد. چرا بايد پرده‌ها را عوض كرد. اصلاً چرا بايد پشت پنجره‌ها پرده آويزان كرد. مگر نور آفتاب چه عيبي دارد؟ نور ستارگان چه ضرري دارد؟ چرا مي‌خواهيد جلوي آنها را بگيريد، چرا، چرا؟»
و اين ازدواج جاني، چهار سال طول كشيد؛ چهار سالي كه همه‌اش با جنگ و دعوا گذشت. سپس جاني راه افتاد به سمت شمال و بيرون از شهر سفيدپوست ها و به جاهايي رفت كه هنوز درهايش به روي سفيدپوست ها بسته بود. جايي كه هنوز آفريقايي ها زندگي مي‌كردند. گرچه اين روش سنتي زندگي آنان زياد طول نكشيد. ولي در آنجا بود كه سرانجام جاني بلك ورتي زندگي دلخواه خودش را پيدا كرد و زني گرفت و با او زندگي‌اش را با مهرباني به سر برد.
منبع:www.iricap.com

تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله


نسخه چاپی