آب با طعم قورباغه
آب با طعم قورباغه
آب با طعم قورباغه

شعلان از روي صندلي بلند شد و با عجله خود را رساند به منبع آب، دست گذاشت تخت سينه ي جواد و او را هل داد عقب. جواد نتوانست روي پاهايش بند شود. با پشت نقش زمين شد. دست هايش را ستون بدنش کرد. قبل از اينکه از زمين کنده شود، شعلان پا گذاشت روي سينه اش. جواد که در تنگنا قرار گرفته بود، دوباره پشت چسباند به ريگ هاي داغ کف محوطه. آفتاب پر زور سر ظهر چشم هايش را مي زد. دستش را سايبان جشم هاي کرد و مات شد به صورت غضب آلود شعلان.
شعلان دندان هاي زرد و جرم گرفته اش را به هم فشرد و کابل را که توي دستش تاب مي خورد، روي دست و صورت جواد پايين آورد. جواد دستش را از روي صورتش برداشت. چين عميقي نشسته بود بين ابروهاي پر پشت و سياه شعلان. لب هاي بزرگ و پر از چروکش را از هم گشود و گفت: «چرا بي اجازه آب خوردي؟» دوباره دستش بالا رفت و کابل را کوبيد روي بدن ضعيف و بي رمق جواد.
ـ نگفتي چرا! زود جواب بده.
بالا و پايين آمدن دستش سرعت بيشتري گرفت. مهدي و ذوالفقار جلو آمدند. خواستند وساطت کنند. شعلان عصبي و تيز لگدي پراند طرف مهدي و گفت: «به شما ربطي ندارد. برويد سر جايتان!» رو گرداند طرف جواد و گفت: «حالا که بي اجازه آب خوردي، يا بايد سه پارچ آب بخوري يا پايت را مي شکنم.»
جواد سر تکان داد و نشست کف محوطه، مهدي و ذوالفقار هنوز ايستاده بودند. شعلان رفت روي چهارپايه و در منبع را برداشت. چوب بلندي را که کنار دستش بود برداشت و گرداند داخل آن. بوي تعفن و لجن از منبع بيرون زد و سر و صداي قورباغه پيچيد داخل آن. اندازه ي دو بند انگشت ته آن را لجن گرفته بود و حشرات جوراجور داخل آب مانده، لول مي خوردند. شعلان پارچ را از روي منبع برداشت و گرفت زير شير و پرش کرد و داد دست جواد. آب مانده زير اشعه تيز مرداد ماه، گرم گرم شده بود. شعلان مثل برج زهر مار علم شده بود بالاي سرش. مي دانست مرغش يک پا دارد و دست بردار نيست. نگاه از هيکل درشت و ورزيده شعلان گرفت. پارچ را با دو دلي به لب هايش نزديک کرد. پلک گذاشت روي هم و آن را به دهان گرفت. چند دقيقه اي طول کشيد تا آب پارچ تمام شد. معده اش سنگين و دردناک شد. زهرخندي نشست روي لب هاي شعلان. کلاه را از سرش برداشت و چنگ انداخت لاي موهاي مجعدش. رد زخمي کهنه از وراي ريش تنجه زده اش پيدا بود. پارچ را داد دست ذوالفقار و گفت: «پرش کن!»
ذوالفقار پارچ را گرفت زير شير و چشم دوخت داخل آن. صداي شرشر آب که سرازير مي شد تو پارچ، پيچيد تو گوشش. لخته هاي ليز و سبز رنگ داخل منبع، توي پارچ بالا و پايين مي رفت. دست آخر هم بچه قورباغه ريزي از دهانه ي گشاد و بزرگ شير افتاد توي آن و تا عمق آب فرو رفت. ذوالفقار دست کرد داخل آب و قورباغه را انداخت کف محوطه. چشم شعلان که به قورباغه افتاد، با پنجه پوتين کوبيد ساق پاي ذوالفقار و گفت: «احمق چرا در آوردي. بايد با همين مي خورد. بايد مجازات بشوي.» درد تا مغز استخوان ذوالفقار راه کشيد. چشم شعلان افتاد به مهدي. داشت بر و بر نگاهش مي کرد. تحمل سنگيني نگاه را نداشت. طاقت نياورد. گامي برداشت طرفش، سيلي محکمي حواله اش کرد و گفت: «چرا زل زدي به من؟ مگر نمي داني نگاه کردن به صورت سرباز عراقي جرم است؟ مجازاتش هم ضربه هاي کابلي است که الآن نوش جان مي کنيد.» بعد، سربازي را که ايستاده بود جلوي ساختمان فرماندهي صدا زد و کابل را داد دستش. اشاره کرد طرف ذوالفقار و مهدي و گفت: «اضربهما، يکفي مأه» (1)
هنوز پارچ گنداب توي دستش بود. انگار تازه يادش آمده باشد، رفت طرف جواد. پارچ را گرفت طرفش و گفت: «بخور! زود باش». مهدي و ذوالفقار به پشت خوابيده بودند کف محوطه. سرباز جفت پاهايشان را به هم بست و شروع کرد به زدن. نگاه جوان خشک شده بود روي مهدي و ذوالفقار. ضربه هاي کابل، يک در ميان مي خورد کف پاهايشان. سرباز تازه نفس بود و پر توان. شعلان با چشم هاي دريده و غضبناکش خيره شد به صورت جواد و گفت: «با توأم. بگير بخور.» جواد پارچ را از دست شعلان گرفت. لحظاتي چشم دوخت به آب داخل آن. پلک روي هم گذاشت و شروع کرد به خوردن. دلش داشت زير و رو مي شد. صداي ضربه هاي کابل با صداي سرباز يکي شده بود.
ـ اثنان و ستون، ثلاثه و ستون. (2)
پارچ به نيمه نرسيده بود که از دست جواد رها شد و آب ريخت روي ديگ هاي داغ. کمي بعد عق زد و آب خورده را بالا آورد. شعلان خاموش ايستاده بود و نگاهش مي کرد. به نظر مي آمد از چيزي واهمه دارد. جواد پهن شد روي زمين و چنگ انداخت لاي ريگ هاي داغ. زانوها را جمع کرده بود تو شکمش و مرتب به خود مي پيچيد. ناله اي خفيف از بيخ گلو بيرون داد و عضلات صورتش منقبض شد. صداي سرباز همچنان بلند بود.
ـ خمسه و ثمانون، سته و ثمانون. (3)
شعلان نگاه از هيکل تکيده ي جواد برنمي داشت. چشمان گرد و پر از وحشتش مي خواست از حدقه بزند بيرون. لابد مي دانست زياده روي کرده و بايد جواب فرمانده اردوگاه را بدهد. ناله ي ضعيف ذوالفقار و مهدي پيچيد توي گوشش. نگاه از جواد گرفت و خيره ي آنها شد. نفس هاي سرباز به هن و هن افتاده بود. سر و رويش خيس عرق بود و زمينه ي سياه پوست صورتش برق مي زد. شمارش را بريده بريده ادا کرد.
ـ ثـ ... مانيه و تسعون، تسعه و تسـ ... ـعون، مـ ... عه. (4)
در حالي که نفس نفس مي زد، عرق پيشاني اش را با لبه ي آستين لباسش زد و دو کابل را داد دست شعلان. کف پاهاي مهدي و ذوالفقار يکپارچه آتش بود؛ ورم کرده و سرخ؛ به منقل پر از ذغالي مي مانست که گر گرفته باشد. شعلان انگار از کشاکشي بي امان خلاصي يافته بود، رو کرد به سرباز و گفت: «لنذهب.» (5) و به طرف ساختمان فرماندهي راه افتادند. چند نفر از بچه ها دويدند طرف ذوالفقار و مهدي و جواد. چهار دست و پايشان را گرفتند و بردند طرف ديوار.
منبع: آزادگان بگوييد، بر اساس خاطره ي مهدي کنعانيان و ذوالفقار نادري فرد

پی نوشت :

1. آن دو را بزن، صد ضربه کافي است.
2. شصت و دو، شصت و سه.
3. هشتاد و پنج، هشتاد و شش.
4. نود و هشت، نود و نه، صد.
5. برويم.

منبع: کتاب امتداد

تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله


نسخه چاپی