مسئله ي ولايتعهدي  امام رضا عليه السلام و نقل هاي تاريخي (1)
مسئله ي ولايتعهدي  ي امام رضا عليه السلام و نقل هاي تاريخي (1)
مسئله ي ولايتعهدي  امام رضا عليه السلام و نقل هاي تاريخي (1)

ولي بالأخره اسرار آن طور که بايد مخفي بماند مخفي نمي ماند. از نظر ما که شيعه هستيم، اسرار اين قضيه تا حدود زيادي روشن است. در اخبار و روايات ما - يعني درنقل هاي تاريخي که از طريق علماي شيعه رسيده است نه رواياتي که بگوئيم از ائمه نقل شده است - مثل آنچه که شيخ مفيد در کتاب «ارشاد» نقل کرده و آنچه- از او بيشتر- شيخ صدوق در کتاب »عيون اخبار الرضا» نقل کرده است، مخصوصا در «عيون اخبار الرضا» نکات بسيار زيادي از مسئله ي ولايتعهدي حضرت رضا هست....
قبل از اين که به اين تاريخ هاي شيعي استناد کرده باشم، در درجه ي اول کتابي از مدارک اهل تسنن را مدرک قرار مي دهم و آن، کتاب «مقاتل الطالبيين» ابوالفرج اصفهاني است. ابوالفرج اصفهاني از اکابر مورخين دوره ي اسلام است. او اصلا اموي و ازنسل بني اميه است، و اين از مسلمات مي باشد... او در اين کتاب، تاريخچه قيام هاي علويين و شهادت ها و کشته شدنهاي اولاد ابي طالب اعم از علويين و غيرعلويين را- که البته بيشترشان علويين هستند- جمع آوري کرده است که اين کتاب اکنون در دست است.
در اين کتاب حدود ده صفحه را اختصاص داده به حضرت رضا، و جريان ولايتعهدي ي] حضرت رضا را نقل کرده، که وقتي ما اين کتاب را مطالعه مي کنيم مي بينيم با تاريخچه هايي که علماي شيعه به عنوان تاريخچه نقل کرده اند خيلي وفق مي دهد؛ مخصوصا آنچه که در «مقاتل الطالبيين » آمده با آنچه که در «ارشاد» مفيد آمده- اين دو را با هم تطبيق کردم - خيلي به هم نزديک است، مثل اين است که يک کتاب باشند، چون گويا سندهاي تاريخي هر دو به منابع واحدي مي رسيده است بنابراين مدرک ما در اين مسئله تنها سخن علماي شيعه نيست.

مسائل مشکوک

انگيزه ي مأمون
حال برويم سراغ انگيزه هاي مأمون، ببينيم مأمون را چه چيز وادار کرد که اين موضوع (را مطرح کند؟) آيا مأمون واقعا به اين فکر افتاده بود که کار را واگذار کند به حضرت رضا که اگر خودش مرد يا کشته شد خلافت به خاندان علوي و به حضرت رضا منتقل شود؟ اگر چنين اعتقادي داشت آيا اين اعتقادش تا نهايت امر باقي ماند ؟ با اين (2) که مأمون در ابتداي امر صميميت داشت ولي بعد پشيمان شد؟

احتمال اول

فرض اول (3)
فرض اول آن است که بگوئيم مأمون تا نهايت امر بر اعتقادش باقي ماند در اين صورت بايد قبول نکنيم که مأمون، حضرت رضا را مسموم کرده، بلکه بايد حرف کساني را قبول کنيم که مي گويند: حضرت رضا عليه السلام به اجل طبيعي از دنيا رفتند.
از نظر علماي شيعه اين فکر که مأمون از اول حسن نيت داشت و تا آخر هم بر حسن نيت خود باقي بود مورد قبول نيست. بسياري از فرنگي ها چنين اعتقادي دارند، معتقدند که مأمون واقعا شيعه بود، واقعا معتقد و علاقه مند به آل علي بود.

مأمون و تشيع

مأمون عالم ترين خلفا و بلکه شايد عالم ترين سلاطين جهان است. در ميان سلاطين جهان شايد عالم تر، دانشمندتر و دانش دوست تر (4) از مأمون نتوان پيدا کرد . و اين که در مأمون تمايل روحي و فکري هم به تشيع بوده باز بحثي نيست، چون مأمون نه تنها در جلساتي که حضرت رضا شرکت مي کردند و شيعيان حضور داشتند دم از تشيع مي زده است، ( در جلساتي که اهل تسنن حضور داشته اند نيز چنين بوده است ) .
«ابن عبدالبر» که يکي از علماي معروف اهل تسنن است اين داستاني را که در کتب شيعه هست، در آن کتاب معروفش نقل کرده است که روزي مأمون چهل نفر از اکابر علماي اهل تسنن در بغداد را احضار مي کند که صبح زود بيائيد نزد من. صبح زود مي آيد از آنها پذيرايي مي کند. و مي گويد: من مي خواهم با شما در مسئله ي خلافت بحث کنم. مقداري از اين مباحثه را آقاي ( محمدتقي) شريعتي در کتاب «خلافت و ولايت» نقل کرده اند. قطعا کمتر عالمي از علماي دين را من ديده ام که به خوبي مأمون در مسئله ي خلافت استدلال کرده باشد؛ با تمام اينها در مسئله ي خلافت اميرالمؤمنين مباحثه کرد و همه را مغلوب نمود.
در روايات شيعه هم آمده است، و مرحوم آقا شيخ عباس قمي نيز در کتاب « منتهي الآمال» نقل مي کند که شخصي از مأمون پرسيد که تو تشيع را از کي آموختي؟ گفت: از پدرم هارون.
مي خواست بگويد: پدرم هارون هم تمايل شيعي داشت. بعد داستان مفصلي را نقل مي کند، مي گويد: پدرم تمايل شيعي داشت، به موسي بن جعفر چنين ارادت داشت، چنين علاقه مند بود، چنين و چنان بود، ولي در عين حال با موسي بن جعفر به بدترين شکل عمل مي کرد. من يک وقت به پدرم گفتم: تو که چنين اعتقادي درباره ي اين آدم داري پس چرا با او اين جور رفتار مي کني؟ گفت «الملک عقيم» (مثلي است در عرب) يعني ملک، فرزند نمي شناسد تا چه رسد به چيز ديگر. گفت: پسرک من! اگر تو که فرزند من هستي با من بر سر خلافت به منازعه برخيزي، آن چيزي را که چشمانت در او هست از روي تنت برمي دارم، يعني سرت را از تنت جدا مي کنم.
پس در اين که در مأمون تمايل شيعي بوده شکي نيست، منتها به او مي گويند: « شيعه ي امام کش» مگر مردم کوفه تمايل شيعي نداشتند و امام حسين را کشتند؟! و در اين که مأمون مرد عالم و علم دوستي بوده نيز شکي نيست و اين سبب شده که بسياري از فرنگي ها معتقد بشوند که مأمون روي عقيده و خلوص نيت، ولايتعهدي ي را به حضرت رضا تسليم کرد و حوادث روزگار مانع شد، زيرا حضرت رضا به اجل طبيعي از دنيا رفت و موضوع منتفي شد. ولي اين مطلب البته از نظر علماي شيعه درست نيست، قرائن هم برخلاف آن است . اگر مطلب تا اين مقدار صميمي و جدي مي بود عکس العمل حضرت رضا عليه السلام در مسئله ي قبول ولايتعهدي ي به اين شکل نبود که بود. ما مي بينيم حضرت رضا عليه السلام قضيه را به شکلي که جدي باشد تلقي نکرده اند.

فرض دوم

بر فرض ديگر - که اين فرض خيلي بعيد نيست چون امثال «شيخ مفيد» و «شيخ صدوق» آن را قبول کرده اند - اين است که مأمون در ابتداي امر صميمت داشت ولي بعد پشيمان شد. در تاريخ هست- همين ابوالفرج هم نقل مي کند، و شيخ صدوق مفصل ترش را نقل مي کند شيخ مفيد هم نقل مي کند- که مأمون وقتي که خودش اين پيشنهاد را کرد گفت: زماني برادرم امين مرا احضار کرد ( امين خليفه بود و مأمون با اين که قسمتي ازملک به او واگذار شده بود وليعهد هم بود ) من نرفتم و بعد لشکري فرستاد که مرا دست بسته ببرند.
از طرف ديگر در نواحي خراسان قيام هايي شده بود و من لشکر فرستادم، در آنجا شکست خوردند، در کجا چنين شد و شکست خورديم، و بعد ديدم روحيه ي سران سپاه من هم بسيار ضعيف است؛ براي من ديگر تقريبا جريان قطعي بود که قدرت مقاومت با برادرم را ندارم و مرا خواهند گرفت، کت بسته تحويل او خواهند داد و سرنوشت بسيار شومي خواهم داشت.
روزي بين خود و خداي خود توبه کردم - به آن کسي که با او صحبت مي کند اتاقي را نشان ميدهد و مي گويد- در همين اتاق دستور دادم که آب آوردند، اولا بدن خودم را شستشو دادم ، تطهير کردم ( نمي دانم کنايه از غسل کردن است يا همان شستشوي ظاهري) سپس دستور دادم لباسهاي پاکيزه ي سفيد آوردند و در همين جا آنچه از قرآن حفظ بودم خواندم و چهار رکعت نماز بجا آوردم و بين خود و خداي خود عهد کردم (نذر کردم) که اگر خداوند مرا حفظ و نگهداري کند و بر برادرم پيروز گرداند، خلافت را به کساني بدهم که حق آنهاست؛ و اين کار را با کمال خلوص قلب کردم . از آن به بعد احساس کردم که گشايشي در کار من حاصل شد، بعد از آن در هيچ جبهه اي شکست نخوردم، در جبهه ي سيستان افرادي را فرستاده بودم، خبر پيروزي آنها آمد، بعد طاهر بن الحسين را فرستادم براي برادرم، او هم پيروز شد، هي پيروزي و پيروزي، و من چون از خدا اين استجابت دعا را ديدم، مي خواهم به نذري که کردم و به عهدي که کردم وفا کنم.
شيخ صدوق و ديگران قبول کرده اند، مي گويند:
قضيه همين است، انگيزه ي مأمون فقط همين عهدونذري بود که در ابتدا با خدا کرده بود. و علت (5) اين که حضرت رضا ( از قبول ولايتعهد ي امتناع کرد از اين جهت بود که مي دانست که او تحت تأثير احساسات آني قرار گرفته و بعد پشيمان مي شود، شديد هم پشيمان مي شود.
البته بيشتر علما با اين نظر شيخ صدوق و ديگران موافق نيستند و معتقدند که مأمون از اول حسن نيت نداشت و يک نيرنگ سياسي در کار بود. حال نيرنگ سياسيش چه بود ؟ آيا مي خواست نهضت هاي علويين را به اين وسيله فرو بنشاند؟ و آيا مي خواست به اين وسيله حضرت رضا را بدنام کند؟ چون اينها در کنار که بودند . به صورت يک شخص منتقد بودند. خواست حضرت را داخل دستگاه کند و بعد ناراضي درست کند، همين طور که در سياستها، اغلب اين کار را مي کنند، براي اين که يک منتقد فعال وجيه المله اي را خراب کنند مي آيند پستي به او مي دهند و بعد درکار او خرابکاري مي کنند؛ از يک طرف پست به او مي دهند و از طرف ديگر در کارهايش اخلال مي کنند تا همه ي کساني که به او طمع بسته بودند از او برگردند.
در روايات ما اين مطلب هست که حضرت رضا در يکي از سخنانشان به مأمون فرمودند: « من مي دانم تو مي خواهي به اين وسيله مرا خراب کني« که مأمون عصباني و ناراحت شد و گفت: اين حرفها چيست که تو مي گوئي؟! چرا اين نسبت ها را به ما مي دهي؟!

احتمال دوم (6)

احتمال ديگر اين است که اساسا مأمون در اين قضيه اختياري نداشته، ابتکار از مأمون نبوده، ابتکار از فضل بن سهل ذوالرياستين وزير مأمون بوده است (7) که آمد به مأمون گفت: پدران تو با آل علي بد رفتار کردند، چنين کردند، حالا سزاوار است که تو افضل آل علي را که امروز علي بن موسي الرضا است بياوري و ولايتعهدي ي را به او واگذار کني، مأمون قلبا حاضر نبود اما چون فضل اين را خواسته بود چاره اي نديد.
باز بنابراين فرض که ابتکار از فضل بود، فضل چرا اين کار را کرد؟ آيا فضل شيعي بود؟ روي اعتقاد به حضرت رضا اين کار را کرد؟ يا نه، او روي عقايد مجوسي خود باقي بود، خواست عجالتا خلافت را از خاندان عباس بيرون بکشد، و اصلا مي خواست با اساس خلافت بازي کند، و بنابراين با حضرت رضا هم خوب نبود و بد بود؛ و لهذا اگر نقشه هاي فضل عملي مي شد خطرش بيشتر از خلافت خود مأمون بود. چن مأمون بالأخره هر چه بود يک خليفه ي مسلمان بود ولي اينها شايد مي خواستند اساسا ايران را از دنياي اسلام مجزا کنند و ببرند به سوي مجوسيت.
اينها همه سئوال است که عرض مي کنم، نمي خواهم بگويم که تاريخ يک جواب قطعي به اينها مي دهد.

فرض اول (7)

بعضي- که البته اين احتمال خيلي ضعيف است گويا اين که افرادي مثل «جرجي زيدان» و حتي «ادوارد براون» قبول کرده اند- مي گويند: اصلا فضل به سهل شيعه بوده ( و در اين موضوع) حسن نيت داشت و مي خواست واقعا خلافت را ( به خاندان علوي ) منتقل کند.
ولي (8) اين حرف هم، حرف صحيح و درستي نيست ( زيرا ) با تواريخ تطبيق نمي کند. اگر فضل بن سهل آن چنان صميمي مي بود واقعا مي خواست تشيع را بر تسنن پيروزي بدهد عکس العمل حضرت رضا در مقابل ولايتعهدي ي اين جور نبود که بود، و بلکه در روايات شيعه و در تواريخ شيعه زياد آمده است که حضرت رضا عليه السلام با فضل بن سهل سخت مخالف بود و بلکه بيشتر از آن که با مأمون مخالف بود با فضل بن سهل مخالف بود و فضل بن سهل را يک خطر به شمار مي آورد و گاهي به مأمون هم مي گفت که از اين بترس، اين و برادرش بسيار خطرناکند؛ و نيز دارد که فضل بن سهل نيز عليه حضرت رضا خيلي سعايت مي کرد.
به بيان ديگر (9) اگر اين فرض صحيح باشد بايد حضرت رضا با فضل بن سهل همکاري کند، به جهت اين که وسيله کاملا آماده شده است که خلافت منتقل شود به علويين، و حتي نبايد بگويد: من قبول نمي کنم تا تهديد به قتلش کنند و بعد هم که قبول کرد بگويد بايد جنبه ي تشريفاتي داشته باشد، من در کارها مداخله نمي کنم، بلکه بايد جدا قبول کند، در کارها هم مداخله نمايد و مأمون را عملا از خلافت خلع يد کند.
البته اينجا يک اشکال هست و آن اين که اگر فرض هم کنيم که با همکاري حضرت رضا و فضل بن سهل مي شد مأمون را از خلافت خلع کرد، چنين نبود که ديگر اوضاع خلافت رو به راه باشد، چون خراسان جزئي از مملکت اسلامي بود، همين قدر که به مرز وي مي رسيديم، از آنجا به آن طرف، يعني قسمت عراق که قبلا دارالخلافه بود ، و نيز حجاز و يمن و مصر و سوريه وضع ديگري داشت؛ آنها که تابع تمايلات مردم ايران و مردم خراسان نبودند و بلکه تمايلاتي بر ضد اينها داشتند؛ يعني اگر فرض هم مي کرديم که اين قضيه به همين شکل بود و عملي مي شد، حضرت رضا در خراسان خليفه بود، بغداد در مقابلش محکم مي ايستاد، هم چنان که تا خبر ولايتعهدي ي حضرت رضا به بغداد رسيد و بني العباس در بغداد فهميدند که مأمون چنين کاري کرده است فورا نماينده ي مأمون را معزول کردند و با يکي از بني العباس به نام «ابراهيم بن شکله» - با اين که صلاحيتي هم نداشت- بيعت کردند و اعلام طغيان نمودند، گفتند: ما هرگز زير بار علويين نمي رويم، بغداد قيام مي کرد، و به دنبال آن خيلي جاهاي ديگر نيز قيام مي کردند. ولي اين يک فرض است و تازه فرض درست نيست. يعني اين حرف قابل قبول نيست که فضل بن سهل ذوالرياستين شيعي بود و روي اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنين کاري کرد.
اولا، اين که ابتکار از او باشد محل ترديد است.
ثانيا ، به فرض اين که ابتکار از او باشد، اين که او احساسات شيعي داشته باشد، سخت محل ترديد است.

فرض دوم

آنچه احتمال بيشتر قضيه است، اين است که فضل بن سهل که تازه مسلمان شده بود مي خواست به اين وسيله ايران را برگرداند به ايران قبل از اسلام، (10) فکر کرد الآن ايراني ها قبول نمي کنند چون واقعا مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همين قدر که اسم مبارزه ي با اسلام در ميان بيايد با او مخالفت مي کنند. با خود انديشيد که کلک خليفه ي عباسي را به دست مردي که خود او وجهه اي دارد بکند، حضرت رضا را عجالتا بياورد روي کار و بعد ايشان را ازخارج دچار دشواري هايي مخالفت بني العباس کند، و از داخل هم خودش زمينه را فراهم نمايد براي برگرداندن ايران به دوره ي قبل از اسلام و دوره ي زردشتي گري .
اگر اين فرض درست باشد، در اينجا وظيفه ي حضرت رضا عليه السلام همکاري با مأمون است براي قلع و قمع کردن خطر بزرگ تر؛ يعني خطر فضل بن سهل براي اسلام صد درجه بالاتر از خطر مأمون است براي اسلام، زيرا بالأخره مأمون هر چه هست يک خليفه ي مسلمان است.
يک مطلب ديگر را هم بايد عرض کنم و آن اين است که ما نبايد اين جور فکر کنيم که همه ي خلفايي که با ائمه مخالف بودند يا آنها را شهيد کردند در يک عرض هستند، بنابراين چه فرقي ميان يزيد بن معاويه و مأمون است؟
تفاوت از زمين تا آسمان است. مأمون در طبقه ي خودش يعني در طبقه ي خلفا و سلاطين، هم از جنبه ي علمي و هم از جنبه هاي ديگر يعني حسن سياست، عدالت نسبي و ظلم نسبي، و از نظر حسن اداره و مفيد بودن به حال مردم، از بهترين خلفا و سلاطين است. مردي بود بسيار روشنفکر . اين تمدن عظيم اسلامي که امروز مورد افتخار ماست به دست همين هارون و مأمون به وجود آمد، يعني اينها يک سعه ي نظر و يک روشنفکري فوق العاده داشتند که بسياري از کارهائي که کردند امروز اسباب افتخار دنياي اسلام است. مسئله ي «الملک عقيم» و اين که مأمون به خاطر ملک و سلطنت بر ضد عقيده ي خودش قيام کرد و همان امامي را که به او اعتقاد داشت مسموم کرد يک مطلب است، و ساير قسمت ها مطلب ديگر.
به هر حال اگر واقعا مطلب اين باشد که مسئله ي ولايتعهدي ي ابتکار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نيز همين طور که قرائن نشان مي دهد ( سوء نيت داشته است، در اين صورت امام مي بايست طرف مأمون را بگيرد) .
روايات ما اين مطلب را تأييد مي کند که حضرت رضا عليه السلام از فضل بن سهل بيشتر تنفر داشت تا مأمون ، و در مواردي که ميان فضل بن سهل و مأمون اختلاف پيش مي آمد، حضرت طرف مأمون را مي گرفت.
در روايات ما هست که «فضل بن سهل» و يک نفر ديگر به نام «هشام بن ابراهيم » آمدند نزد حضرت رضا و گفتند که خلافت حق شماست، اينها همه شان غاصبند، شما موافقت کنيد ، و ما مأمون را به قتل مي رسانيم و بعد شما رسما خليفه باشيد . حضرت به شدت اين دو نفر را طرد کرد، که اينها بعد فهميدند که اشتباه کرده اند، فورا رفتند نزد مأمون، گفتند: ما نزد علي بن موسي بوديم، خواستيم او را امتحان کنيم، اين مسئله را به او عرضه داشتيم تا ببينيم که او نسبت به توحسن نيت دارد يا نه، ديديم نه، حسن نيت دارد. به او گفتيم: بيا با ما همکاري کن تا مأمون را بکشيم، او ما را طرد کرد . و بعد حضرت رضا در ملاقاتي که با مأمون داشتند- و مأمون هم سابقه ي ذهني داشت - قضيه را طرح کردند و فرمودند: اينها آمدند و دروغ مي گويند، جدي مي گفتند؛ و بعد حضرت به مأمون فرمود که از اينها احتياط کن. مطابق اين روايات، علي بن موسي الرضا خطر فضل بن سهل را از خطر مأمون بالاتر و شديدتر مي دانسته است.
بنابراين فرض ( که ابتکار ولايتعهدي ي از فضل بن سهل بوده است ) (11) حضرت رضا اين ولايتعهدي را که به دست اين مرد ابتکار شده است خطرناک مي داند، مي گويد: نيت سوئي در کار است، اينها آمده اند مرا وسيله قرار دهند براي برگرداندن ايران از اسلام به مجوسي گري.
پس ما روي فرض صحبت مي کنيم. اگر ابتکار از فضل باشد و او واقعا شيعه باشد ( آن طوري که برخي از مورخين اروپايي گفته اند) حضرت رضا بايد با فضل همکاري مي کرد عليه مأمون؛ و اگر اين روح زردشتي گري در کار بوده، برعکس بايد با مأمون همکاري مي کرد عليه اينها تا کلک اينها کنده شود.
روايات ما اين دوم را بيشتر تأييد مي کند، يعني فرضا هم ابتکار از فضل نبوده، اين که حضرت رضا با فضل ميانه ي خوبي نداشت و حتي مأمون را از خطر فضل مي ترساند، از نظر روايات امر مسلمي است.

احتمال سوم

الف. جلب نظر ايرانيان (12)

احتمال ديگر اين است که ابتکار از خود مأمون بود و مأمون از اول صميميت نداشت و به خاطر يک سياست ملک داري اين موضوع را در نظر گرفت. آن سياست چيست؟
بعضي گفته اند: جلب نظرايراني ها، چون ايراني ها عموما تمايلي به تشيع و خاندان علي عليه السلام داشتند و از اول هم که عليه عباسي ها قيام کردند تحت عنوان «الرضا (ياالرضي) منم آل محمد»قيام کردند و لهذا به حسب تاريخ - نه به حسب حديث - لقب «رضا» را مأمون به حضرت رضا داد، يعني روزي که حضرت را به ولايتعهدي ي نصب کرد گفت که بعد از اين، ايشان را به لقب «الرضا» بخوانيد، مي خواست آن خاطره ي ايراني ها را از حدود نود سال پيش که تحت عنوان «الرضا من آل محمد» يا «الرضي من آل محمد» قيام کردند زنده کند که ببينيد ! من دارم خواسته ي هشتاد نود ساله ي شما را احياء مي کنم، آن کسي که شما مي خواستيد من او را آوردم؛ ( و با خود) گفت: فعلا ما آنها را راضي مي کنيم، بعدها فکر حضرت رضا را مي کنيم.
و اين مسأله هم هست که مأمون يک جوان بيست و هشت ساله و کمتر از سي ساله است، و حضرت رضا عليه السلام سنشان در حدود پنجاه سال است ( و به قول شيخ صدوق و ديگران حدود چهل و هفت سال ، که شايد همين حرف درست باشد)، مأمون پيش خود مي گويد: به حسب ظاهر، ولايتعهدي اين آدم براي من خطري ندارد، حداقل بيست سال از من بزرگتر است، گيرم که اين چند سال هم بماند، او قبل از من خواهد مرد.
پس يک نظر هم اين است که گفته اند: (طرح مسئله ي ولايتعهدي حضرت رضا) سياست مأمون بود، ابتکار از خود مأمون بود و او نظر سياسي داشت و آن، آرام کردن ايراني ها و جلب نظر آنها بود.

ب. فرو نشاندن قيام هاي علوييان

بعضي (براي اين سياست مأمون) علت ديگري گفته اند و آن فرونشاندن قيام هاي علويين است. علويون خودشان يک موضوعي شده بودند؛ هر چند سال يکبار- و گاهي هر سال - از يک گوشه ي مملکت يک قيامي مي شد که رأس آن يکي از علويون بود. مأمون براي اين که علويين را راضي کند و آرام نگاه دارد و يا لااقل در مقابل مردم خلع سلاح کرده باشد ( دست به اين کار زد) . وقتي که رأس علويون را بياورد در دستگاه خودش، قهرا آنها مي گويند: پس ما هم سهمي در اين خلافت داريم، حالا که سهمي داريم برويم آنجا ؛ کما اين که مأمون خيلي از اينها را بخشيد با اين که از نظر او جرمهاي بزرگي مرتکب شده بودند؛ از جمله «زيد النار» برادر حضرت رضا را عفو کرد . با خود گفت: بالأخره راضي شان کنم و جلوي قيام هاي اينها را بگيرم . در واقع خواست يک سهم به علويين در خلافت بدهد که آنها آرام شوند، و بعد هم مردم ديگر را دور آنها متفرق کند. يعني علويين را به اين وسيله خلع سلاح نمايد که ديگر هرجا بخواهند بروند دعوت کنند که ما مي خواهيم عليه خليفه قيام کنيم، مردم بگويند: شما که الآن خودتان هم در خلافت سهيم هستيد، حضرت رضا که الآن وليعهد است، پس شما عليه حضرت رضا مي خواهيد قيام کنيد؟!

ج. خلع سلاح کردن حضرت رضا عليه السلام

احتمال ديگر در باب سياست مأمون که ابتکار از خودش بوده و سياستي در کار بوده، مسئله ي خلع سلاح کردن خود حضرت رضا است و اين در روايت ما هست که حضرت رضا عليه السلام روزي به خود مأمون فرمود: «هدف تو اين است ».
مي دانيد وقتي افرادي که نقش منفي و نقش انتقاد را دارند به يک دستگاه انتقاد مي کنند، يک راه براي اين که آنها را خلع سلاح کنند اين است که به خودشان پست بدهند؛ بعد اوضاع و احوال هر چه که باشد، وقتي که مردم ناراضي باشند آنها ديگر نمي توانند از نارضايي مردم استفاده کنند و برعکس، مردم ناراضي عليه خود آنها تحريک مي شوند؛ مردمي که هميشه مي گويند: خلافت حق آل علي است، اگر آنها خليفه شوند دنيا گلستان خواهد شد، عدالت اين چنين برپا خواهد شد و از اين حرفها.
مأمون خواست حضرت رضا را بياورد در منصب ولايتعهد ي تا بعد مردم بگويند: نه، اوضاع فرقي نکرد، چيزي نشد؛ و يا (آل علي عليه السلام را) متهم کند که اينها تا دست خودشان کوتاه است اين حرفها را مي زنند ولي وقتي که دست خودشان هم رسيد ديگر ساکت مي شوند و حرفي نمي زنند.
بسيار مشکل است که انسان ازديدگاه تاريخ بتواند ازنظر مأمون به يک نتيجه قاطع برسد. آيا ابتکار مأمون بود؟ ابتکار فضل بود؟ اگر ابتکار بود روي چه جهت؟ و اگر ابتکار مأمون بود آيا حسن نيت داشت يا حسن نيت نداشت؟ اگر حسن نيت داشت در آخر برگشت يا برنگشت؟ و اگر حسن نيت نداشت سياستش چه بود؟ اينها از نظر تاريخ امور شبهه ناکي است. البته اغلب اينها دلائلي دارد ولي يکي دلائلي که بگوئيم صددرصد قاطع است، نيست و شايد همان حرفي که شيخ صدوق و ديگران معتقدند ( درست باشد) گو اين که شايد با مذاق امروز شيعه خيلي سازگار نباشد که بگوييم مأمون از اول صميمت داشت ولي بعدها پشيمان شد. مثل همه ي اشخاص در وقتي که ( دچار سختي مي شوند تصميمي مبني بر بازگشت به حق مي گيرند اما وقتي رهائي مي يابند تصميم خود را فراموش کنند):
فاذا رکبوا في الفلک دعو الله مخلصين له الدين فلما نجاهم الي البر اذا هم يشرکون.(13)
قرآن نقل مي کند که افرادي وقتي در چهار موجه ي دريا گرفتار مي شوند خيلي خالص و مخلص مي شوند، ولي هنگامي که بيرون آمدند تدريجا فراموش مي کنند.
مأمون هم در آن چهار موجه، گرفتار شده بود اين نذر را کرد، اول هم تصميم گرفت به نذرش عمل کند ولي کم کم يادش رفت و درست از آن طرف برگشت.

بررسي فرضيه ها (14)

در ميان اين فرضها در يک فرض البته وظيفه ي حضرت رضا عليه السلام همکاري شديد بوده، و آن فرض همان است که فضل شيعه بوده و ابتکار در دست او بوده است. بنابراين فرض، ايرادي بر حضرت رضا از اين نظر نيست که چرا ولايتعهد ي را قبول کرد، اگر ايرادي باشد از اين نظر است که چرا جدي قبول نکرد. ولي ما از همين جا بايد بفهيم که قضيه به اين شکل نبوده است . حال ما از نظر يک شيعه نمي گوئيم، از نظر يک آدم به اصطلاح بي طرف مي گوئيم.
حضرت رضا يا مرد دين بود يا مرد دنيا. اگر مرد دين بود بايد وقتي که مي بيند چنين زمينه اي (براي انتقال خلافت از بني العباس به خاندان علوي) فراهم شده( با فضل) همکاري کند و اگر مرد دنيا بود باز بايد با او همکاري مي کرد. پس اين که حضرت همکاري نکرده و او را طرد نموده دليل بر اين است که اين فرض غلط است.
اما اگر فرض اين باشد که ابتکار از «ذوالرياستين» است و او قصدش قيام عليه اسلام بوده، کار حضرت رضا صددرصد صحيح است. يعني حضرت در ميان دو شر، آن شر کوچک تر را انتخاب کرده و در آن شر کوچک تر(همکاري با مأمون) هم به حداقل ممکن اکتفا نموده است.
اشکال، بيشتر در آنجائي است که بگوئيم: ابتکار از خود مأمون بوده است . اينجاست که شايد اشخاصي بگويند: وظيفه ي حضرت رضا عليه السلام اين بود که وقتي مأمون او را دعوت به همکاري مي کند و سوء نيت هم دارد ، مقاومت کند، و اگر مي گويد: تو را مي کشم، بگويد: بکش؛ بايد حضرت رضا عليه السلام مقاومت مي کرد و به کشته شدن از همان ابتدا راضي مي شد، و حاضرمي گرديد که او را بکشند و به هيچ وجه همان ولايتعهدي ظاهري و تشريفاتي و نچسب را نمي پذيرفت. اينجاست که بايد قضاوت شود که آيا امام بايد همين کار را مي کرد يا بايد قبول مي کرد؟
مسئله اي است از نظر شرعي و آن اين است که مي دانيم که خود را به کشتن دادن؛ يعني کاري کردن که منجر به قتل خود شود، گاهي جايز مي شود اما در شرايطي که اثر کشته شدن بيشتر باشد از زنده ماندن، يعني امر داير باشد که يا شخص کشته شود و يا فلان مفسده ي بزرگ را متحمل گردد، مثل قضيه ي امام حسين عليه السلام.
از امام حسين عليه السلام براي يزيد بيعت مي خواستند و براي اولين بار بود که مسئله ي ولايتعهد ي را معاويه عملي مي کرد. حضرت امام حسين کشته شدن را بر اين بيعت کردن ترجيح داد، به علاوه امام حسين عليه السلام در شرايطي قرار گرفته بود که دنياي اسلام احتياج به يک بيداري و يک اعلام امر به معروف و نهي از منکر داشت ولو به قيمت خون خودش باشد؛ اين کار را کرد و نتيجه هايي هم گرفت.
اما آيا شرايط امام رضا عليه السلام نيز همين طور بود؟ يعني واقعا براي حضرت رضا که بر سر دو راه قرار گرفته بود جايز بود(که خود را به کشتن دهد؟) يک وقت کسي به جايي مي رسد که بدون اختيار خودش او را مي کشند، مثل قضيه ي مسموميت که البته قضيه مسموميت از نظر روايات شيعه يک امرقطعي است ولي از نظر تاريخ قطعي نيست.
بسياري از مورخين - حتي مورخين شيعه مثل سعودي (15) - معتقدند که حضرت رضا به اجل طبيعي ازدنيا رفته و کشته نشده است. حال بنابر عقيده ي معروفي که ميان شيعه هست و آن اين است که مأمون حضرت رضا را مسموم کرد، بسيارخوب، انسان يک وقت در شرايطي قرار مي گيرد که بدون اختيار خودش مسموم مي شود؛ ولي يک وقت در شرايطي قرار مي گيرد که ميان يکي از دو امر مختار و مخير است، خودش بايد انتخاب کند يا کشته شدن را و يا اختيار.
اين را نگوئيد: عاقبت همه مي ميرند. اگر من يقين داشته باشم که امروز غروب مي ميرم ولي الآن مخير کنند ميان انتخاب يکي از دو کار، يا کشته بشوم يا فلان کار را انتخاب کنم، آيا در اينجا من مي توانم بگويم: من که غروب مي ميرم، اين چند ساعت ديگر ارزش ندارد؟ نه، باز من بايد حساب کنم که در همين مقدار که مي توانم زنده بمانم آيا اختيار آن طرف، اين ارزش را دارد که من حيات خودم را به دست خودم از دست بدهم؟
حضرت رضا مخير مي شود ميان يکي از دو کار. يا چنين ولايتعهدي را - که من تعبير مي کنم به «ولايتعهد نچسب» و از مسلمات تاريخ است- بپذيرد و يا کشته شدن که بعد هم تاريخ بيايد او را محکوم کند. به نظر من مسلم اولي را بايد انتخاب کند .چرا آن را انتخاب نکند؟ صرف همکاري کردن با شخصي مثل مأمون که ما مي دانيم گناه نيست، نوع همکاري کردن مهم است.
بهتر (16) اين است که ما مسئله را از وجهه ي حضرت رضا بررسي کنيم. اگر از اين وجهه بررسي کنيم، مخصوصا اگرمسلمات تاريخ را در نظر بگيريم، به نظر من بسياري از مسائل مربوط به مأمون هم حل مي شود.

پی نوشت‌ :

1- سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 200-198.
2- همان، ص 203.
3- همان، صص 204-200.
4- نه به معني مشوق علما.
5- سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 229-238.
6- همان، صص 209-402.
7- مأمون وزيري دارد به نام «فضل بن سهل» دو برادرند: « حسن بن سهل» و «فضل بن سهل» اين دو ايراني خالص و مجوسي الاصل هستند. در زمان برامکه - که نسل قبل بوده اند- فضل بن سهل که باهوش و زرنگ و تحصيلکرده بود و مخصوصا از علوم نجوم اطلاعات داشت آمد به دستگاه برامکه و به دست آنها مسلمان شد. ( بعضي گفته اند پدرشان مسلمان و بعضي گفته اند نه، خود اينها مجوسي بودند همانجا مسلمان شدند) بعد کارش بالا گرفت، رسيد به آنجا که وزير مأمون شد و دو منصب را در آن واحد اشغال کرد ، اولا وزير بود( وزير آن وقت مثل نخست وزير امروز بود، يعني همه کاره بود، چون هيئت وزراء که نبود، يک نفر وزير بود که بعد از خليفه قدرتها در اختيار او بود) و علاوه بر اين، به اصطلاح امروز، رئيس ستاد و فرمانده کل ارتش بود. اين بود که به او «ذوالرياستين»مي گفتند، هم داراي منصب وزارت وهم داراي فرماندهي کل قوا. لشکر مأمون، همه ايراني هستند ( عرب در اين سپاه بسيار کم است) چون مأمون در خراسان بود؛ جنگ امين و مأمون هم جنگ عرب و ايراني بود، اعراب طرفدار امين بودند و ايراني ها و بالأخص خراساني ها (مرکز، خرسان بود) طرفدار مأمون ازطرف مادر ايراني است. مسعودي هم در «مروج الذهب» و هم در «التنبيه و الاشراف » نوشته است - و ديگران هم نوشته اند- که «مادر مأمون يک زن بادقيسي بود» .
کار به جايي رسيد که فضل بن سهل بر تمام اوضاع مسلط شد و مأمون را به صورت يک آلت بلا اراده در آورد.
7- سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 224-223.
8- همان، ص 602.
9- همان، ص 228-224.
10- عرض کرديم که اينها هيچ کدام قطعي نيست و از شبهات تاريخ است، ولي برخي از روايات اين طور حکايت مي کند.
11- حال يا خودش تازه مسلمان بود يا پدرش مسلمان شده بود و تازه او هم به دست برمکي ها مسلمان شده بود و اسلامش يک اسلام سياسي بود زيرا يک آدم زردشتي نمي توانست وزير خليفه ي مسلمان باشد.
12- سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 210-207.
13- سوره ي عنکبوت، آيه ي 65.
14- سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 232-229.
15- مسعودي به عقيده ي بسياري از علما يک مورخ شيعي است.
16- سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 216-210.

منبع:کتاب تاريخ اسلام در آثار شهيد مطهري (2)

تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله


نسخه چاپی