سيره حضرت امام زين العابدين عليه السلام
سيره حضرت امام زين العابدين عليه السلام
سيره حضرت امام زين العابدين عليه السلام

دو سنت معمول ميان ائمه عليهم السلام (1)

شما دو سنت را در ميان همه ي ائمه مي بينيد که به طور وضوح و روشن هويدا است. يکي عبادت وخوف از خدا و خدا باوري است. يک خداباوري عجيب در وجود اينها هست، از خوف خدا مي گريند و مي لرزند، گوئي خدا را مي بينند، قيامت را مي بينند، بهشت را مي بينند، جهنم را مي بينند. درباره ي موسي بن جعفر عليهما السلام مي خوانيم:
حليف السجده الطويله و الدموع الغريره. (2)
يعني هم قسم سجده هاي طولاني و اشکهاي جوشان.
تا يک درون منقلب آتشين نباشد که انسان نمي گريد.
سنت دومي که در تمام اولاد علي عليه السلام (از ائمه معصومين عليهم السلام) ديده مي شود همدردي و همدلي با ضعفا، محرومان، بيچارگان و افتادگان است. اصلا «انسان» براي اينها يک ارزش ديگري دارد. امام حسن را مي بينيم، امام حسين را مي بينيم، زين العابدين، امام باقر، امام صادق، امام کاظم و ائمه ي بعد از آنها؛ در تاريخ هر کدام از اينها که مطالعه مي کنيم، مي بينيم اصلا رسيدگي به احوال ضعفا و فقراء، برنامه ي اينهاست، آن هم (به اين صورت که) شخصا رسيدگي بکنند نه فقط دستور بدهند، يعني نايب نپذيرند و آن را به ديگري موکول نکنند. بديهي است که مردم اينها رامي ديدند.

مقايسه ي روش امام حسين با ساير ائمه عليهم السلام

تقيه (3)
يکي از موضوعاتي که خوب است در اطراف آن بحث و تحقيق شود. مقايسه ي روش سيدالشهداء با ساير ائمه ي اطهار است. در نظر بسياري از مردم اين طور است که روش امام حسين عليه السلام با ساير ائمه ي اطهار مثل روش امام حسن و امام سجاد و امام باقر و امام صادق و ساير ائمه و حتي روش اميرالمؤمنين متفاوت و مختلف است و مثل اين است که مکتب امام حسين مخصوص به خود اوست و هيچ يک از ائمه ي ديگر تابع اين مکتب و اين روش نبوده اند و از روش و مکتب ديگري پيروي مي نموده اند، واين خود به خود عقده ي کور و اشکالي در دلها توليد مي کند...
به علاوه ما بايد بدانيم که در عمل چه نوع رفتار کنيم، بايد تابع آن مکتب باشيم يا تابع اين مکتب. براي اين که موضوع بحث بهتر مشخص شود عرض مي کنم روشي که شيعه با آن روش شناخته شده و ائمه ي دين آن را مشخص کرده اند و از علامات و مختصات شيعه شناخته شده موضوع «تقيه» است، به طوري که کلمه «شيعه» و «تقيه» مثل «حاتم» و «جود» لازم و ملزوم يکديگر شناخته شده اند. همه ي ائمه ي دين تقيه مي کرده اند، حالا چطور شد که امام حسين عليه السلام در اين ميان تقيه نکرد و قيام نمود؟ اگر تقيه حق است چرا امام حسين تقيه نکرد و حال آنکه موجبات تقيه کاملا براي امام حسين فراهم بود. و اگر تقيه حق نيست پس چرا ساير ائمه ي اطهار تقيه مي کرده اند و به تقيه دستور مي داده اند؟
و به علاوه، خود يک بحث اصولي است قطع نظر از اين که روش ائمه با يکديگر متفاوت است و يا يکي است. فرض کنيم همه يک روش داشته اند، همه تقيه مي کرده اند و يا هيچ کدام تقيه نمي کرده اند، اين خود يک بحث اصولي است که از جنبه ي کلامي و اصولي مي توان بحث کرد که اساسا تقيه مي تواند حق باشد؟ و آيا با عقل و قرآن وفق مي دهد و يا نمي دهد؟
اين مطلب هم بايد گفته شود که هر چند معروف و مشهور اين است که تقيه از مختصات شيعه است و غير شيعه قائل به تقيه نيست ولي اين شهرت، اساسي ندارد، در غير شيعه هم تقيه هست.

فايده ي سيره هاي گوناگون معصومين (4)

ما شيعيان که به امامت ائمه ي دوازده گانه اعتقاد داريم و همه ي آنها را اوصياي پيغمبر اکرم و مفسر و توضيح دهنده ي حقايق اسلام مي دانيم و گفتار آنها را گفتار پيغمبر و کردار آنها را کردار پيغمبر و سيرت آنها را سيرت پيغمبر صلي الله عليه و آله مي دانيم، از امکاناتي در شناخت حقايق اسلامي بهره منديم که ديگران محرومند و چون وفات حضرت امام حسن عسکري عليه السلام -که امام يازدهم است و بعد از ايشان دوره ي غيبت پيش آمد - در سال 260 واقع شد، از نظر ما شيعيان مثل اين است که پيغمبر اکرم تا سال 260 هجري زنده بود و در همه ي اين زمانها با همه ي تحولات و تغييرات و اختلاف شرايط و اوضاع و مقتضيات، حاضر بود.
البته نمي خواهم بگويم که اثر وجود پيغمبر اکرم اگر زنده بود چه بود و آيا اگر فرضا آن حضرت در اين مدت حيات مي داشت چه حوادثي در عالم اسلام پيش مي آمد. نه، بلکه مقصودم اين است که از نظر ما شيعيان که معتقد به امامت و وصايت هستيم، وجود ائمه ي اطهار از جنبه ي حجيت قطعي گفتار و کردار و سيرت در اين مدت طولاني مثل اين است که شخص پيغمبر- ولي نه در لباس نبوت و زعامت بلکه درلباس يک فرد مسلمان عامل به وظيفه - وجود داشته باشد و دوره هاي مختلفي را که بر عالم اسلام در آن مدت گذشت شاهد باشد و در هر دوره اي وظيفه ي خود را بدون خطا و اشتباه، متناسب با همان دوره انجام دهد.
بديهي است که با اين فرض، مسلمانان بهتر و روشن تر مي توانند وظايف خود را درهر عصر و زماني دريابند و تشخيص دهند.

تعارض ظاهري سيره ها و ضرورت حل آنها

ما در سيرت پييشوايان دين به اموري برمي خوريم که به حسب ظاهر با يکديگر تناقض و تعارض دارند، مثلا (5) رسول اکرم صلي الله عليه و آله يک طور عمل کرده ... و اميرالمؤمنين طور ديگر، و يا اين که هر دو بزرگوار طوري عمل کرده باشندو امام باقر و امام صادق طوري ديگري. اين تعارض ها و تناقضهاي ظاهري زياد ديده مي شود، و به عنوان مثال بعضي را عرض خواهم کرد: و چون همه به عقيده ي ما معصومند و فعل همه ي آنها مانند قولشان حجت است پس ما در عمل چه کنيم؟ تابع کدام سيرت و کدام عمل باشيم؟
ما به دليل اين که امامت اهل بيت عصمت را پذيرفته ايم و سخنان آنها و افعال آنها را حجت مي دانيم و معتقديم رسول خدا ما را به آنها ارجاع فرموده است از لحاظ آثار و مآثر ديني از اهل سنت و جماعت غني تر هستيم، بيش از آنها حديث و خبر داريم، بيش از آنها حکمت هاي اخلاقي و اجتماعي داريم، بيش از آنها دعاهاي پرارزش داريم که خود دعاها باب بزرگي است از معارف و تعليمات اخلاقي و اجتماعي اسلام و بايد مستقلا در اطراف آنها بحث شود. آنها به اندازه ما سيرت ندارند و از اين جهت نيز ما از آنها غني تر هستيم. لهذا کساني که حساب کرده اند مي گويند که تمام صحاح سته ي اهل تسنن به اندازه ي کتاب کافي ما حديث ندارد. چون در مدتها پيش بوده که ديده ام و البته خودم اين حساب و مقايسه را نکرده ام از قول ديگران نقل مي کنم، الآن هم عدد و رقم اين دو يادم نيست، اجمالا آنچه به خاطر مانده اين است که «کافي» متجاوز از 16000 حديث دارد. اين به نوبه ي خود يک افتخاري براي شيعه شمرده شده و به همين دليل شيعه خود را محتاج به قياس و استحسان نديده است و هميشه به اين مطلب افتخار کرده است.
حال مي خواهد عرض کنم همين چيزي که نقطه ي قوت شيعه شمرده شده ممکن است با توجه به اشکال بالا نقطه ي ضعف شيعه شمرده شود، گفته شود: شيعه چون يک معصوم و يک پيشوا ندارد و 14 پيشوا دارد و چون از هر يک از اين پيشواها راه و رسم هاي مختلف نقل شده در نتيجه يک نوع حيرت و يک نوع ضلالت و يک نوع سرگيجه براي شيعه پيدا مي شود و يک نوع هرج و مرج براي مردم شيعه پديد مي آيد، آن وقت اين خود يک وسيله ي خوبي هم براي مردمي که دين را وسيله ي مقاصد خودشان قرار مي دهند و فساد را با نيروي مقدسي مي خواهند مجهز نمايند مي شود، هر کسي دلش مي خواهد طوري عمل کند، از يک حديث و يک عمل يکي از ائمه دريک مورد بالخصوص شاهد و دليل مي آورد. نتيجه ي اينها تشتت است و هرج و مرج و اصل ثابت اخلاقي و اجتماعي نداشتن، و واي به حال ملتي که اصول ثابت و واحدي نداشته باشد و هر کسي از خود طرز فکري داشته باشد. اين درست مصداق همان مثل است که مي گويد: اگر مريض طبيبش زياد شد اميد بهبود در او نيست.
والحق هم بايد گفت که اگر روي اين روش هاي به ظاهر مخالف، حساب و تحقيق و اجتهاد نشود، همين آثار سوء هست، يعني چه آن که ما چند پيشواي مختلف الطريقه داشته باشيم و يا آنکه پيشوايان ما همه بر يک طريق باشند ولي در ظاهر اختلافي ببينيم و حتي اين که يک پيشوا داشته باشيم ولي در مواطن مختلف روشهاي مختلف در او ببينيم و نتوانيم اختلاف ها را حل کنيم به يک اصل معين، همين هرج و مرج که گفته شد پيدا مي شود.
مثلا به عنوان مثال عرض مي کنم: ما از يک طرف وقتي که به سيرت رسول اکرم صلي الله عليه و آله مراجعه مي کنيم، مي بينيم که فقيرانه زندگي مي کرده است، نان جو مي خورده است، لباس وصله دار مي پوشيده است، اميرالمؤمنين همين طور؛ و قرآن هم مي فرمايد:
لقد کان لکم في رسول الله اسوه حسنه لمن کان يرجو الله و اليوم الآخر. (6)
پس همه ي مردم موظفند از روش و سيره ي رسول اکرم پيروي کنند، همه فقيرانه زندگاني کنند، همه نان جو بخورند، لباس وصله دار بپوشند. ولي وقتي مي رويم زندگاني امام مجتبي را مي بينيم و يا زندگاني امام صادق و امام رضا را مي بينيم، مي بينيم آنها فقيرانه زندگاني نمي کرده اند، غذاي خوب مي خورده اند و جامه ي خوب مي پوشيده اند و مرکب خوب سوار مي شده اند، از طيبات دنيا استفاده مي کرده اند.
در اخبار و آثاري (7) که از پيشوايان دين رسيده احيانا همين تعارض و تناقض ديده مي شود. در آن قسمت از اخبار و روايات متعارض که مربوط به فقه و احکام است، علما در مقام حل و علاج آنها تعارض ها برآمده اند که در محل خود مذکور است؛ در سيرت و روش پيشوايان دين هم همين تعارض وتناقض در بادي امر ديده مي شود. بايد ديد راه حل آن چيست؟
اگر در اخبار متعارض که در فقه و احکام نقل شده، تعارض ها حل نگردد و هر کسي يک خبر و حديثي را مستمسک خود قرار دهد و عمل کند، مستلزم هرج و مرج خواهد بود. سيرت و روش پيشوايان دين هم که با يکديگر به ظاهر اختلاف دارد همين طور است؛ اگر حل نگردد و رمز مطلب معلوم نشود مستلزم هرج و مرج اخلاقي و اجتماعي خواهد بود، ممکن است هر کسي به هواي نفس خود يک راهي را پيش بگيرد وبعد آن را با عملي که در يک مورد معين و يک زمان معين از يکي از ائمه نقل شده توجيه و تفسير کند، باز يک نفر ديگر به هواي خود و مطابق ميل و سليقه ي خود راهي ديگر ضد آن راه را پيش بگيرد و او هم به يک عملي ازيک ائمه عليهم السلام که در مورد معين و زمان نقل شده استناد کند و بالأخره هر کسي مطابق ميل و سليقه و هواي نفس خود راهي پيش بگيرد و براي خود مستندي هم پيدا کند...
بديهي است در اين صورت نه تنها سيرت و روش پاک و معني دار رسول اکرم و ائمه ي اطهار مورد استفاده قرار نمي گيرد، بلکه وسيله اي خواهد بود برا ي اين که هر کسي راه توجيهي براي عمل خود پيدا کند و به دعوت و سخن کسي گوش ندهد و جامعه دچار هرج و مرج گردد.
واقعا هم همچون تعارض و تناقض ظاهري در سيرت ائمه ي اطهار عليهم السلام ديده مي شود؛ مي بينيم مثلا حضرت امام حسن عليه السلام با معاويه صلح مي کند و اما امام حسين عليه السلام قيام مي کند و تسليم نمي شود تا شهيد مي گردد؛ مي بينيم که رسول خدا و علي مرتضي در زمان خودشان زاهدانه زندگي مي کردند و احتراز داشتند از تنعم و تجمل، ولي ساير ائمه اين طور نبودند.
اين است (8) امري که ممکن است يک نقطه ي ضعف در تشيع شمرده شود. ولي نه، اين طور نيست، من از همين مثال استفاده مي کنم که اين طور نيست و نقطه ي قوت شيعه در همين است.
مقدمه عرض مي کنم ما اگر يک پيشواي معصوم داشته باشيم که بيست سال يا سي سال در ميان ما باشد و يا يک پيشوا داشته باشيم که 250 سال در ميان ما باشد، البته اگر تنها 20 سال در ميان ما باشد آنقدرها تحولات و و پيچ و خمها و تغييرها و موضوع هاي مختلف پيش نمي آيد که ما عمل آن پيشوا و طرز مواجه شدن آن پيشوا را با صورت هاي مختلف و شکل هاي مختلف موضوعات ببينيم و در نتيجه استاد بشويم و مهارت پيدا کنيم که ما هم در اين دنياي متغير چگونه مواجه شويم و در اين زندگي متغير چگونه اصول کلي دين را با موضوعات مختلف و متغير تطبيق کنيم، زيرا دين يک بياني دارد و يک تطبيقي و عملي، عينا مانند درسهاي نظري و درسهاي عملي. درسهاي عملي طرز تطبيق نظريه ها است با موضوعات جزئي و مختلف. ولي اگر 250 سال يک پيشواي معصوم داشته باشيم که با اقسام و انواع صورت هاي قضايا مواجه شود و طريق حل آن قضايا را به ما بنماياند ما بهتر به روح تعليمات دين آشنا مي شويم و از جمود و خشکي و به اصطلاح منطق «اخذ ما ليس بعله» و يا «خلط ما بالعرض بما بالذات» نجات پيدا مي کنيم.
«خلط ما بالعرض بما بالذات» يعني دو چيزي که همراه يکديگرند يکي از آنها در امر سومي دخالت دارد و همراهي آن ديگري با آن امر سوم اصالت ندارد، بلکه به اعتبار اين است که به حسب اتفاق همراه اولي بوده است و ما اشتباه کنيم و بپنداريم که آن چيزي که مستلزم امر سوم است اوست.
فرض کنيد الف و ب در ظرفي همراه يکديگر بوده اند و الف توليد ج مي کند، بعد ما خيال کنيم که ب مولد ج است يا خيال کنيم در توليد کردن الف ج را، ب هم دخالت دارد. در سيره ي پيشوايان دين شک نيست که آنها هر کدام در زماني بوده اند و زمان و محيط آنها اقتضائاتي داشته است و هر فردي ناچار است که از مقتضيات زمان خود پيروي کند، يعني دين نسبت به مقتضيات زمان، مردم را آزاد گذاشته است. حال در زمينه ي تعدد پيشواي معصوم و يا طول عمر يک پيشوا، انسان بهتر مي تواند روح تعليمات ديني را از آنچه که مربوط به مقتضيات عصر و زمان است تشخيص دهد، روح را بگيرد و امور مربوط به مقتضيات زمان را رها کند.
ممکن است پيغمبر يک عملي بکند به حکم اين که روح دين اقتضا مي کند، و ممکن است يک عملي بکند به حکم مقتضيات زمان، مثل همان مثالي که راجع به زندگاني فقيرانه عرض کردم که رسول خدا فقيرانه زندگي مي کرد و امام صادق مثلا نه. حال يک داستاني نقل مي کنم که خوب روح اين مطلب را بشکافد.
در حديث معروفي که هم در «کافي» (9) و هم در «تحف العقول» است آمده که «سفيان ثوري» آمد به حضور امام صادق ( و نسبت به اين که امام لباس لطيفي پوشيده بود اعتراض کرد که پيغمبر چنين لباسي نمي پوشيد. حضرت فرمود: ) تو خيال مي کني چون پيغمبر چنان بود مردم تا ابد ( بايد آن طور باشند؟!) تو نمي داني اين جزء دستور اسلام نيست؟! تو بايد عقل داشته باشي ، اين قدر عقل و قوه ي حساب داشته باشي، آن عصر و زمان و آن منطقه را در نظر بگيري. در آن زمان زندگاني متوسط همان بود که پيغمبر داشت. دستور اسلام مواسات و مساوات است. بايد ديد اکثريت مردم در آن زمان چگونه زندگي داشته اند. البته براي پيغمبر که پيشوا ومقتدا بود و مردم جان ومال خود را در اختيار او مي گذاشتند همه جور زندگي فراهم بود، ولي رسول اکرم با وجود چنان زندگي عمومي، براي شخص خودش امتيازي قائل نمي شد.
آنچه دستور اسلام است هم دردي است، مواسات و مساوات است، عدل و انصاف است روش نرم و ملايم است که در روح فقراء توليد عقده ننمايد، آن کسي که رفيق يا همسايه يا ناظر اعمال اوست ناراحت نشود . اگر در زمان پيغمبر اين وسعت عيش و اين رخص مي بود پيغمبر آن طور رفتار نمي کرد. مردم از اين جهت آزادند که اين طور لباس بپوشند يا آن طور، کهنه بپوشد يا نو، اين پارچه را انتخاب کنند يا آن پارچه را، اين طرز را يا آن طرز را. دين به اين چيزها اهميت نمي دهد، آنچه که اهميت مي دهد آن چيزهاست ( يعني اصولي مانند هم دردي، مواسات، مساوات و عدل و انصاف).
بعد فرمود: و لکن من را که اين طور مي بيني هميشه متوجه حقوقي که به مال من تعلق مي گيرد هستم... پس بين روش من و روش پيغمبر اختلاف اصولي و معنوي نيست. و لهذا در حديث است که در زمان امام صادق خشکسالي پيدا شد، امام صادق به ناظر خرج خود فرمود: (برو گندم هاي ذخيره ي ما را در بازار بفروش، از اين پس نان خود را به طور روزانه از بازار تهيه مي کنيم - و نان بازار از گندم و جو با هم تهيه مي شد-). اسلام نمي گويد: نان گندم بخور يا نان جو و يا گندم و جو را با هم مخلوط کن، مي گويد: روش تو بايد در ميان مردم مقرون به انصاف و عدالت و احسان باشد.
حال ما از اين اختلاف روش رسول اکرم و امام صادق بهتر به روح اسلام پي مي بريم. اگر امام صادق اين بيان را نمي کرد و توضيح نمي داد، ما آن جنبه از عمل رسول خدا را که مربوط به مقتضيات عصر آن حضرت است جزء دستور اسلام مي شمرديم و بعد به ضميمه ي آيه ي 21 از سوره احزاب که مي فرمايد: به پيغمبر تأسي کنيد صغري و کبري تشکيل مي داديم و تا قيامت مردم را در زير زنجيرمي کشيديم، ولي بيان امام صادق و توضيح آن حضرت و اختلاف روش آن حضرت با روش پيغمبر درس آموزنده اي است براي ما، و ما را از جمود و خشکي خارج مي کند، به روح و معنا آشنا مي سازد. البته در اينجا امام صادق شخصا بيان دارد، اگر هم بياني نمي داشت باز خود ما بايد اين قدرها تعقل و قوه ي اجتهاد داشته باشيم، اينها را متناقض و متضاد و متعارض ندانيم.
اين جمود مخصوصا در اخباريين زياد است که حتي شرب دخان را منع کنند. علي هذا يکي از طرق حل تعارضاتي که در سيرت هاي مختلف است، به اصطلاح حل عرفي و جمع عرفي است که از راه اختلاف مقتضيات زمان است. حتي در حل تعارضات قولي نيز اين طريق را مي توان به کار برد گو اين که فقهاء ما توجه نکرده اند.
يک مثال ديگر: به علي عليه السلام عرض کردند درباره اين حديث که «غيروا الشيب و ال تتشبهوا باليهود». علي عليه السلام خودش اين حديث را روايت مي کرد ولي عمل نمي کرد، يعني خودش رنگ نمي بست و خضاب نمي کرد. علي عليه السلام فرمود: اين دستور، مخصوص زمان پيغمبر است؛ اين تاکتيک جنگي بود که دشمن نگويد اينها يک عده پير و پاتال هستند، يک حيله ي جنگي بود که رسول اکرم به کار مي برد ولي امروز«فامرء و ما اختار».
حال اگر سيرت علي نبود و توضيح علي نبود ما مي گفتيم پيغمبر فرمود: ريشها را خضاب کنيد، تا قيامت به ريش مردم چسبيده بوديم که حتما بايد ريشها را رنگ ببنديد. پس اين خود يک طريق حل تناقض است، البته اين کار مطالعه ي کامل لازم دارد.
مقصود (10) اين است که ائمه ي اطهار عليهم السلام در هر زماني مصلحت اسلام و مسلمين را در نظر مي گرفتند و چون دوره ها و زمان ها و مقتضيات زمان و مکان تغيير مي کرد خواه و ناخواه همان طور رفتار مي کردند که مصالح اسلامي اقتضا مي کرد و در هر زمان جبهه اي مخصوص و شکلي نو از جهاد به وجود مي آمد و آنها با بصيرت کامل آن جبهه ها را تشخيص مي دادند.
اين تعارض ها نه تنها تعارض واقعي نيست، بلکه بهترين درس آموزنده است براي کساني که روح و عقل و فکر مستقيمي داشته باشند، جبهه شناس باشند و بتوانند مقتضيات هر عصر و زماني را درک کنند که چگونه مصالح اسلامي اقتضا مي کند که يک وقت مثل زمان سيدالشهداء عليه السلام نهضت آنها شکل قيام به سيف به خود بگيرد و يک زمان مثل زمان امام صادق عليه السلام شکل تعليم و ارشاد و توسعه ي تعليمات عمومي و تقويت مغزها وفکرها پيدا کند و يک وقت شکل ديگر.
ان في ذلک لذکري لمن کان له قلب او القي السمع و هو شهيد. (11)
وجود (12) مقدس زين العابدين عليه السلام قهرمان معنويت است ( معنويت به معني صحيح آن)، يعني يکي از فلسفه هاي وجودي فردي مثل علي بن الحسين اين است که وقتي انسان خاندان پيغمبر را مي نگرد- هر کدامشان را، و علي بن الحسين را که يکي از آنهاست- مي بيند معنويت اسلام يعني حقيقت اسلام، آن ايمان به اسلام تا چه حد در خاندان پيغمبر نفوذ داشته است؛ و اين خودش يک مسئله اي است.
انسان وقتي که مردي هم چون علي بن ابي طالب را مي بيند، آنکه از کودکي در زيردست پيغمبر تربيت و بزرگ شده، و در آن نفس آخر پيغمبر، سر پيغمبر در دامان او بود که جان به جان آفرين تسليم کرد، اين مردي که از کودکي در خانه پيغمبر بود و هيچ کس به اندازه ي او با پيغمبر نبوده است، آري انسان وقتي زندگي علي را مي نگرد، مي بيند سراسر ايمان به پيغمبر اکرم است، و انسان از آينه وجود علي، پيغمبر را مي بيند. اين چه بوده است که مردي مثل علي سراسر ايمان (به پيغمبر بوده است؟)

عبادت امام

اهل بيت پيغمبر همه شان اين چنين اند. واقعا عجيب است. انسان وقتي علي بن الحسين را مي بيند، آن خوفي که از خدا دارد، آن نمازهايي که واقعا نيايش بود و واقعا- به قول الکسيس کارل - پرواز روح به سوي خدا بود (نمازي که او مي خواند اين طور نبود که پيکرش رو به کعبه بايستد و روحش جاي ديگري بازي کند؛ اصلا روح کأنه از اين کالبد مي رفت) آري، انسان وقتي علي بن الحسين را مي بيند با خود مي گويد: اين اسلام چيست؟! اين چه روحي است؟!
اينهمه آوازها از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود
وقتي انسان علي بن الحسين را مي بيند کأنه پيغمبر را در محراب عبادتش در ثلث آخر شب يا در کوه حرا مي بيند.
يک شب امام مشغول همان نيايش و دعائي که خودش آهل آن دعا بود، بود ، يکي از بچه هاي امام، از جايي افتاد و استخوانش شکست که احتياج به شکسته بندي پيدا شد. اهل خانه نيامدند متعرض عبادت امام شوند، رفتند و شکسته بند آوردند و دست بچه را بستند در حالي که او از درد و فرياد مي کشيد. بچه راحت شد و قضيه گذشت. هنگام صبح امام ديد دست بچه را بسته اند. فرمود: چرا چنين است؟ عرض کردند: جريان اين طور بود. کي؟ ديشب در فلان وقت که شما مشغول عبادت بوديد. معلوم شد که آن چنان امام در حال جذبه بسر مي برده است و آن چنان اين روح به سوي خدا پرواز کرده بود که هيچ يک از آن صداها اصلا به گوش امام نرسيده بود.

پيک محبت

زين العابدين پيک محبت بود. اين هم عجيب است: راه مي رفت، هر جا بي کسي را مي ديد، هر جا غريبي رامي ديد، فقير و مستمندي را مي ديد، کسي را مي ديد که ديگران به او توجه ندارند، به او محبت مي کرد، او را نوازش مي کرد و به خانه خودش مي آورد. روزي يک عده جذامي را ديد. ( همه از جذامي فرار مي کنند، و آن که فرار مي کند از سرايت بيماريش مي ترسد، ولي خوب اينها هم بنده ي خدا هستند) از اينها دعوت کرد، اينها را به خانه خود آورد و در خانه ي خود از اينها پرستاري کرد. خانه ي زين العابدين خانه مسکينان و يتيمان و بيچارگان بود.

خدمت در قافله ي حج (13)

فرزند پيغمبر است. به حج مي رود. امتناع دارد که با قافله اي حرکت کند که او را مي شناسند. مترصد است يک قافله اي از نقاط دور دست که او را نمي شناسند پيدا شود و غريب وار داخل آن شود. وارد يکي از اين قافله ها شد. از آنها اجازه خواست که به من اجازه دهيد که خدمت کنم. آنها هم پذيرفتند. آن وقت هم که با اسب و شتر و غيره مي رفتند و ده دوازده روز طول مي کشيد. امام در تمام اين مدت به صورت يک خدمتگزار قافله در آمد.
در بين راه مردي با اين قافله تصادف کرد که امام را مي شناخت. تا امام را شناخت رفت نزد آنها و گفت: اين کيست که شما آورده ايد براي خدمت خودتان؟ گفتند: ما که نمي شناسيم، جواني است مدني و بسيار جوان خوبي است. گفت: بله، شما نمي شناسيد، اگر مي شناختيد اين جور به او فرمان نمي داديد و او را در خدمت خودتان نمي گرفتيد. گفتند: مگر کيست؟ گفت: اين علي بين الحسين بن علي بن ابي طالب فرزند پيغمبر است.دويدند خودشان را به دست و پاي امام انداختند. آقا اين چه کاري بود شما کرديد؟! ممکن بود ما با اين کار خودمان معذب به عذاب الهي شويم، به شما جسارتي بکنيم، شما بايد آقا باشيد؛ شما بايد اينجا بنشينيد، ما بايد خدمتگزار و خدمتکار شما باشيم. فرمود:
نه، من تجربه کرده ام، وقتي که با قافله اي حرکت مي کنم که مرا مي شناسند، نمي گذارند من اهل قافله را خدمت کنم. لذا من مي خواهم با قافله اي حرکت کنم که مرا نمي شناسند، تا توفيق و سعادت خدمت به مسلمان و رفقا براي من پيدا شود. (14)

دعا و گريه ي امام عليه السلام

براي علي بن الحسين فرصتي نظير فرصت امام اباعبدالله عليه السلام پدر بزرگوارش پيدا نشد، هم چنان که فرصتي نظير فرصتي که براي امام صادق پديد آمد پيدا نشد، اما براي کسي که مي خواهد خدمتگزار اسلام باشد، همه ي مواقع فرصت است، ولي شکل فرصت ها فرق مي کند. ببينيد امام زين العابدين به صورت دعا چه افتخاري براي دنياي شيعه درست کرده؟! او در عين حال در همان لباس دعا امام کار خودش را مي کرد.
بعضي خيال کرده اند امام زين العابدين چون در مدتي که حضرت بعد از پدر بزرگوارشان حيات داشتند قيام به سيف نکردند، پس گذاشتند قضايا فراموش شود. ابدا ( چنين نيست)، از هر بهانه اي استفاده مي کرد که اثر قيام پدر بزرگوارش را زنده نگهدارد. آن گريه ها که گريه مي کرد و يادآوري مي نمود براي چه بود؟ آيا تنها يک حالتي بود مثل حالت آدمي که فقط دلش مي سوزد و بي هدف گريه مي کند؟! آيا مي خواست اين حادثه را زنده نگه دارد و مردم يادشان نرود که چرا امام حسين قيام کرد و چه کساني او را کشتند؟ اين بود که گاهي امام گريه مي کرد، گريه هاي زيادي.
روزي يکي از خدمتگزارانش عرض کرد: آقا! آيا وقت آن نرسيده است هک شما از گريه باز ايستيد؟ (فهميد که امام براي عزيزانش مي گريد) فرمود: چه مي گويي؟! يعقوب يک يوسف بيشتر نداشت، قرآن عواطف او را اين طور تشريح مي کند:« و ابيضت عيناه من الحزن». (15) من در جلوي چشم خودم هجده يوسف را ديدم که يکي پس از ديگري بر زمين افتادند.

امام سجاد و حاکم معزول مدينه (16)

«عبدالملک بن مروان»، بعد از بيست و يک سال حکومت استبدادي در سال 86 هجري از دنيا رفت. بعد از وي پسرش «وليد» جانشين او شد. وليد براي آنکه از نارضايي هاي مردم بکاهد، بر آن شد که در روش دستگاه خلافت وطرز معامله و رفتار با مردم تعديلي بنمايد. مخصوصا در مقام جلب رضايت مردم مدينه- که يکي از دو شهر مقدس مسلمين و مرکز تابعين و باقيماندگان صحابه ي پيغمبر و اهل فقه و حديث بود - برآمد . از اين رو «هشام بن اسماعيل مخزوني» پدر زن عبدالملک را - که قبلا حاکم مدينه بود و ستم ها کرده بود و مردم همواره آرزوي سقوط وي را مي کردند - از کار برکنار کرد.
هشام بن اسماعيل، در ستم و توهين به اهل مدينه بيداد کرده بود. «سعيد بن مسيب»، محدث معروف و مورد احترام اهل مدينه را به خاطر امتناع از بيعت، شصت تازيانه زده بود وجامه اي درشت بر وي پوشانده، بر شتري سوارش کرده، دور تا دور مدينه گردانده بود. به خاندان علي عليه السلام و مخصوصا مهتر و سرور علويين، امام علي بن الحسين زين العابدين عليه السلام بيش از ديگران بدرفتاري کرده بود.
وليد هشام را معزول ساخت و به جاي او «عمر بن عبدالعزيز»، پسرعموي جوان خود را که در ميان مردم به حسن نيت و انصاف معروف بود، حاکم مدينه قرار داد. عمر براي باز شدن عقد ي دل مردم، دستور داد هشام بن اسماعيل را جلو [ي] خانه مروان حکم نگاه دارند و هر کس که از هشام بدي ديده يا شنيده، بيايد و تلافي کند و داد دل خود را بگيرد. مردم دسته دسته مي آمدند، دشنام و ناسزا و لعن و نفرين بود که نثار هشام بن اسماعيل مي شد.
خود هشام بن اسماعيل، بيش از همه نگران امام علي بن الحسين و علويين بود. با خود فکر مي کرد انتقام علي بن الحسين در مقابل آن همه ستم ها و سب و لعن ها نسبت به پدران بزرگوارش، کمتر از کشتن نخواهد بود. ولي از آن طرف، امام به علويين فرمود:
خوي ما بر اين نيست که به افتاده لگد بزنيم و ازدشمن بعد از آنکه ضعيف شد انتقام بگيريم، بلکه برعکس اخلاق ما اين است که به افتادگان کمک و مساعدت کنيم.
هنگامي که امام با جمعيت انبوه علويين به طرف هشام بن اسماعيل مي آمد، رنگ در چهره ي هشام باقي نماند. هر لحظه انتظار مرگ را مي کشيد. ولي برخلاف انتظار وي، امام طبق معمول که مسلماني به مسلماني مي رسد، با صداي بلند فرمود: « سلام عليکم» و با او مصافحه کرد و بر حال او ترحم کرده، به او فرمود: «اگر کمکي از من ساخته است حاضرم» .
بعد از اين جريان، مردم مدينه نيز شماتت به او را موقوف کردند. (17)

هشام و فرزدق (18)

هشام بن عبدالملک، با آنکه مقام ولايت عهدي داشت، و آن روزگار - يعني دهه اول قرن دوم هجري - از اوقاتي بود که حکومت اموي به اوج قدرت خود رسيده بود، هر چه خواست بعد از طواف کعبه، خود را به حجرالاسود برساند و با دست خود آن را لمس کند ميسر نشد. مردم همه يک نوع جامه ي ساده که جامه ي احرام بود پوشيده بودند؛ يک نوع سخن که ذکر خدا بود به زبان داشتند؛ يک نوع عمل مي کردند؛ چنان در احساسات پاک خود غرق بودند که نمي توانستند درباره ي شخصيت دنيايي هشام و مقام اجتماعي او بينديشند. افراد و اشخاصي که او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ کنند، در مقابل ابهت و عظمت معنوي عمل حج، ناچيز به نظر مي رسيدند.
هشام هر چه کرد خود را به حجر الاسود برساند و طبق آداب حج، آن را لمس کند، به علت کثرت و ازدحام مردم ميسر نشد. ناچار برگشت و در جاي بلندي برايش کرسي گذاشتند. او از بالاي آن کرسي به تماشاي جمعيت پرداخت. شامياني که همراهش آمده بودند دو روش را گرفتند. آنها نيز به تماشاي منظره ي پر ازدحام جمعيت پرداختند.
در اين ميان، مردي ظاهر شد در سيماي پرهيزگاران، او نيز مانند همه يک جامه ي ساده بيشتر به تن نداشت. آثار عبادت و بندگي خدا بر چهره اش نمودار بود. اول رفت و به دور کعبه طواف کرد، بعد با قيافه اي آرام و قدم هايي مطمئن به طرف حجرالاسود آمد. جمعيت با همه ي ازدحامي که بود، همين که او را ديدند فورا کوچه دادند و او خودرا به حجر الاسود نزديک کند- چشمهاشان خيره شد و غرق در تعجب گشتند. يکي از آنها از خود هشام پرسيد: « اين شخص کيست؟» هشام با آنکه کاملا مي شناخت که اين شخص علي بن الحسين زين العابدين است، خود را به ناشناسي زد و گفت: «نمي شناسم».
در اين هنگام چه کسي بود از ترس هشام - که از شمشيرش خون مي چکيد - جرأت به خود داده، او را معرفي کند؟ ولي درهمين وقت «همام بن غالب» معروف به «فرزدق» شاعر زبردست و تواناي عرب با آنکه به واسطه ي کار و شغل و هنر مخصوصش بيش از هر کس ديگر مي بايست حرمت و حشمت هشام را حفظ کند، چنان وجدانش تحريک شد و احساساتش به جوش آمد که فورا گفت: « لکن من او را مي شناسم» و به معرفي ساده قناعت نکرد؛ بر روي بلندي ايستاده، قصيده اي غرا - که از شاهکاري هاي ادبيات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هيجان که روح شاعر مثل دريا موج بزند مي تواند چنان سخني ابداع شود - بالبديهه سرود و انشاء کرد. در ضمن اشعارش چنين گفت:
«اين شخص کسي است که تمام سنگريزه هاي سرزمين بطحا او را مي شناسند. اين کعبه او را مي شناسد. زمين حرم و زمين خارج حرم او را مي شناسد.»
«اين فرزدق بهترين بندگان خداست . اين است آن پرهيزگار پاک پاکيزه ي مشهور».
«اين که تو مي گويي او را نمي شناسم، زياني به او نمي رساند؛ اگر تو يک نفر - فرضا - نشناسي، عرب و عجم او را مي شناسد.... » (19)
هشام از شنيدن اين قصيده و اين منطق و اين بيان، از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمري فرزدق را از بيت المال قطع کردند و خودش را در «عسفان» بين مکه و مدينه زنداني کردند. ولي فرزدق هيچ اهميتي به اين حوادث - که در نتيجه ي شجاعت در اظهار عقيده برايش پيش آمده بود- نداد؛ نه به قطع حقوق و مستمري اهميت داد و نه به زنداني شدن، و در همان زندان نيز با انشاء آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداري نمي کرد.
علي بن الحسين عليه السلام مبلغي پول براي فرزدق - که راه درآمدش بسته شده بود - به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع کرد و گفت: « من آن قصيده را فقط در راه عقيده و ايمان و براي خدا انشاء کردم و ميل ندارم در مقابل آن پولي دريافت دارم».
باردوم علي بن الحسين آن پول را براي فرزدق فرستاد و پيغام داد به او که:
خداوند خودش از نيت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نيت و قصدت پاداش نيک خواهد داد. تو اگر اين کمک را بپذيري به اجر و پاداش تو در نزد خدا زيان نمي رساند.
فرزدق را قسم داد که حتما آن کمک را بپذيرد. فرزدق هم پذيرفت. (20)

پی نوشت‌ :

1- سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 184-183.
2- منتهي الآمال، ج 2، ص 222.
3- سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 12-11.
4- بيست گفتار، صص 169-167.
5- سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 15-13.
6- سوره ي احزاب، آيه ي 21.
7- بيست گفتار، ص 171-169.
8- سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 19-15.
9- ج 5، صص 70-65 و هم چنين براي اطلاعات بيشتر ر.ک به: داستان راستان، ج 2-1، شماره ي 15، صص 65-52. (گردآورنده).
10- بيست گفتار، ص 185.
11- سوره ي ق، آيه ي 37.
12- سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 114 - 110.
13- براي اطلاعات بيشتر ر.ک به: داستان راستان، ج 2-1 شماره ي 7، صص 37- 36. (گردآورنده)
14- بحارالانوار، ج 11، چاپ کمپاني، ص 21 و در صفحه ي 27 بحار [الانوار] جمله هايي هست که امام مي فرمايد: «أکره أن آخذ رسول الله مالا أعطي مثله» و در روايتي هست که فرمود: «مااکلت بقرابتي من رسول الله قط». (گردآورنده)
15- سوره ي يوسف، آيه ي 84 (ترجمه: چشمانش از گريه ي ناشي از غم فراق يوسف سفيد شد).
16- داستان راستان، ج 2-1، صص 212-210.
17- بحارالانوار، ج 11، ص 17 و 27 و الامام الصادق، ج 1، ص 111 و الامام زين العابدين، تأليف عبدالعزيز سيد الاهل، ترجمه ي حسين وجداني، ص 92.
18- داستان راستان، ج 2-1، صص 116- 113.
19- هذا الذي تعرف البطحاء و طأته
والبيت يعرفه و الحل و الحرم
هذا ابن خير عبادالله کلهم
هذا التقي النقي الطاهر العلم
و ليس قولک «من هذا بضائره
العرب تعرف من انکرت و العجم
20- بحار، ج 11، ص 36.

منبع:کتاب تاريخ اسلام در آثار شهيد مطهري (2)

تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله


نسخه چاپی