از کوچ تا بهار
از کوچ تا بهار
از کوچ تا بهار

نويسنده: فاطمه علمدار
كوهرنگ در ميان هياهوي غريب باد در دل شب خفته بود. شب خيمه از زمين بر مي‌داشت و خروس مؤذن، هشدار مي‌داد كه سياهي جاي خود را به سپيدي خواهد داد. هوا زلال بود، چون چشمه اشك. آسمان ميانه سپيدي و سياهي موج مي‌زد.صداي مردان ايل از دور شنيده مي‌شد و به دنبالش، كنده شدن پايه‌ها و فرو افتادن سياه‌چادرها. امسال ايل كوچ خود را زودتر شروع كرده بود و اين تنها به خاطر زمستان زودرسي بود كه سراسر دشت را در برگرفته بود. زنان ايل بنه‌هاي خود را بسته و آماده حركت مردان بودند. ستاره‌ها كم‌كم رنگ مي‌باختند و محو مي‌شدند. دمي ديگر همه چيز در تنگ روشناي خورشيد جاي مي‌گرفت. خاتون دست «آوا» را گرفت و سوار قاطر كرد.
منجوقهاي لچكش در آن سپيده‌دم، چه درخششي داشت! ميناي بلندي كه به لچكش بسته بود يك دنيا خاطره به ياد داشت. شبهاي سرد و روزهاي تفتيده.خاتون از ته دل آهي كشيد و به آسمان چشم دوخت. صداي شيهه اسب ها كه در كوه طنين انداخت، ايل به سوي قشلاق حركت كرد. جنبشي ديگر. آرام و سبك، اما چنان به هم آميخته كه جدا كردنشان امكان‌پذير نبود. انگار يك تن.
اكنون سپيدي در دشت نشسته بود. روشن و شفاف، نواي دراي گله گوش را نوازش مي‌داد. خورشيد اُريب مي‌تابيد. نسيم در هم آميخته بود.آخرين گونه‌هاي وحشي زردكوه گواه حركت ايل بود كه آرام‌آرام از كناره كوه پايين مي‌آمدند. اما از ياور خبري نبود. خاتون جلو رفت و خود را به سردار رسانيد و آرام چيزي را زمزمه كرد. خان سري تكان داد و هيچ نگفت و ايل راه خود را در پيش گرفت. صداي مرغان مهاجر، فضاي كوه را پر كرده بود. خان لحظه‌اي ايستاد و به آسمان چشم دوخت. گويا او هم در فكر ياور بود. دل در پندار، چشم به راه و در انتظار، پايي در مرداب، دستي در باد.
خان تا سر از سينه برداشت، ايل به پايين كوه رسيده بود و خورشيد مي‌رفت تا در گوشه غربي آسمان فرو غلتد و پرتو زرينش را به ميهماني غروب ببرد. ياور، پسر خان ايل هر سال هنگام كوچ براي ديدار فرزندش «آوا» به زردكوه مي‌آمد و ايل قشقا پذيرايش بود. اما امسال ايل همچنان چشم به راه مانده بود و نگاه درماندة خاتون همچنان بر جاده كوهستاني. صداي پاي ياور و صداي نفسش را مادر مي‌توانست حس كند و بيابد. بوي پسر را از نسيم بستاند. اما ياور هنوز نيامده بود.
خان زمزمه كرد:«بايد منتظر ماند» و جز خاتون كسي صدايش را نشنيد. خاتون با خود انديشيد:« اگر ايل مدتي اينجا بماند به موقع نمي‌تواند از سرما جان سالم در ببرد و آن وقت ...»
باد سردي آرام در حال وزيدن بود و پيراهن بلند چين‌دار خاتون را به بازي گرفته بود. چون قاصدكاني در باد. چشمان سياه «آوا» كه در ديدگان منتظر خاتون افتاد، غم بزرگي دلش را فشرد. بغض سردش را فرو خورد، دستان خسته‌اش را روي لچك آوا كشيد و موهاي بلندش را نوازش كرد. سكوتي سرد، به سردي خزان بر چهره زنان و مردان ايل نشست. همه كلافه‌اي گنگ و مبهم بودند كه خان خود را در آن گم مي‌يافت. خان، آشفته‌حال ايل قشقا را از نظر گذراند، گويا منتظر صدايي از كسي بود. خاتون به ياد نمي‌آورد خان را به اين حال ديده باشد. حتي زماني كه پسرش ياور راهي جدا از ايل در پيش گرفته بود. درست هفت سال پيش بود. به غروبي همچون چشمان به خون نشسته خان ايل. براي لحظه‌اي دلش گرفت و ياد «ليلا» افسرده‌ترش كرد. چه زود به آنها پيوست و چقدر سريع آنها را ترك گفت و تنها يادگارشان آوا دختر كوهستان بود. صداي فرياد آوا، بي‌بي را از خاطرات پراكنده‌اش بيرون كشيد: «دايه به كو بگو مو باز بر مي‌گرديم.»
گويا حرف اساسي را آوا زده بود. خاتون لحظه‌اي تأمل كرد، رو به سردار كرد و گفت: «كپريهاي آبادي جاي بدي براي منتظر بودن نيست. اگر خان اجازه بده همراه با آوا منتظرش مي‌مانيم. فكر مي‌كنم اينجوري بهتر باشد.»
و تا خان خواست حرفي بزند خاتون ادامه داد: «زياد طول نمي‌كشد. اون وقت با آمدن ياور ما هم به شما مي‌پيونديم.»
ايل كه به راه افتاد نگاه خسته خاتون بدرقه راهشان شد.آوا دستان كوچكش را به گردن مادربزرگ حلقه كرده بود و لحظه رفتن را با تمام وجود از نگاه مادربزرگ حس مي‌كرد.ايل كه از پيچ كوهستان گذشت سياهي شب، آبادي را پر كرده بود. خاموشي به شب در آميخته بود و حجم تنهايي را به رخ مي‌كشيد.دو سه روز از حركت ايل گذشته بود. باد سردي كه از غرب مي‌وزيد سرماي زمستان را هديه مي‌آورد. نه از ياور خبري بود نه از سردار. خاتون بار ديگر آتش دم كپري را به هم زد و نمدي را بر دوشش كشيد.
زنان آبادي كه از دم كپري مي‌گذشتند بي‌بي خاطرات گذشته را به ياد مي‌آورد. به ياد شبي افتاد كه آوا به دنيا آمده بود و شور و نشاط بر ايل و چشمان خان جا گرفته بود. ليلا عروس ايل قشقا بعد از به دنيا آوردن آوا شايد دو هفته بعد از آن به مرض سختي مبتلا شد و پاهايش كه جاده‌هاي كوهستان را مي‌پيمود ناتوان ماند. خاتون خوب به ياد داشت كه ياور، ليلا را به دوش گرفته بود و به اميد درمان از ايل جدا شده بود. بعد از چندي كه بازگشته بود، تنها خاطره ليلا را به همراه داشت. هميشه زنان ايل و كوچ‌نشينان بختياري به همين وضع از دنيا مي‌رفتند. گلها و گياهان دارويي كه چه بسيار زمانها كارساز بودند ديگر كاري از پيش نمي‌بردند. خود خاتون از زماني كه چشم به جهان گشوده بود هيچ سايه مادري را بر سرش احساس نكرده بود و زماني‌كه به خانه سردار برده شد، عطوفت پدري را هم از دست داده بود.
صداي يا علي گويان درويش، بي‌بي را از افكارش بيرون كشيد. صداي درويش بريده و ناپيوسته در گذر نسيم تكه پاره به گوش مي‌رسيد. لحظه‌اي اوج مي‌گرفت و دمي فرو مي‌رفت. خاتون سر بر آورد. گوش به آواز خواباند. دمي بعد چون جرقه آتش دستها را ستون بدن كرد و برخاست. درويش‌علي است. حتماً از ياور خبري دارد. اين سيد دوره‌گرد همه جا گرد است. از همه چيز خبر دارد. پاي جلد و سبك كوچه‌ها را پيمود. درويش‌علي همچنان يا علي گويان در حالي‌كه دهنه اسب بر دوشش بود بر كوچه‌هاي خاكي آبادي قدم مي‌گذاشت. درويش‌علي با همان قباي بلند و روشن و شال سبزي كه به كمر مي‌بست و هر از گاه لازم مي‌ديد عباي نازكي به دوش مي‌گرفت. اينجا درويش‌علي انگار كمي افسرده، انديشناك زمزمه مي‌كرد. ردا و دستار و تبرزين هم همان. هر از گاهي كه قدم به ميدان‌گاه محل مي‌گذاشت، به عزايم و نظري زنان ايل را خوشحال مي‌نمود.
ـ درويش، درويش‌علي!
درويش‌علي به دنبال صدا واگشت. در يك آن، خاتون را شناخت و سلام گفت.
ـ حال و احوالتان چطور است؟
ـ خوب‌ام درويش‌علي ـ دعا گو.
ـ آن نظر و قرباني گرهي از كارتان باز كرد؟
ـ باز كرد اما حال گرهي ديگر بر كارمان افتاده است.
بغض در گلو راه نفسش را بريد. بغض سردش را فرو خورد، آشفته گفت: «پي ياور مانده‌ايم، درويش‌علي تو را به خدا از ياور من خبري داري؟»
درويش‌علي سري تكان داد و گفت: «هر چه خير است پيش مي‌آيد.»
خاتون اين‌بار بي‌جوش گفت: «از او خبري داري؟»
درويش‌علي با نوك گيوه‌اش دل زمين را كاويد و گفت: «مي‌داني خاتون، خبرش را دارم كه ياور با چند جوان از چند آبادي پي سردار بهادر به پايتخت رفته‌اند.»
خاتون هراسان پرسيد: «براي چه؟»
ـ پي مشروطه‌خواهي، هيچ كدام هنوز وانگشته‌اند.
فريادي خفته، خاتون در ماند. واگشت. بي‌صدا و در انديشه، ناشنواي حرف، دل آشفته و ناآرام، شنيده بود كه تمام مشروطه‌خواهان قتل‌ عام شده‌اند. چند روز پيش، آن هم از سيد حميد چاروادار.
خاتون در كنج تنهايي خودش وارفت. در اين ميدان خاموش فاصله‌ها، چه بر اين زن گذشت؟
درويش‌علي چشمهاي فرو خشكيده‌اش را به راه كوچه گذاشت و كوله بر دوشش استوار كرد و زمزمه‌گويان دور شد: «نادعليا. عليا يا علي»
خاتون چرا در اين بين سنگين شده بود كه توان راه رفتن نداشت؟ چرا چنين سنگ؟ راه چندان پايا نبود. خاتون با خود انديشيد: «خوبه آوا را براي اولين بار كنار قبر ليلا ببرم.»
آن وقت هم آوا و هم خاتون مي‌توانستند خاطرات هفت سال گذشته را زنده كنند. خاتون با اين فكر، به همراه آوا از آبادي گذشتند. قبر ليلا پشت تپه، آن طرف آبادي بود. خاتون چه خاطراتي از روزهاي گذشته از اين تپه داشت. دو ايل قشقا و بهاروند اوايل بهار كه مي‌شد كنار همين تپه يكديگر را ملاقات مي‌كردند و ليلا در يكي از همان روزها از ايل بهاروند جدا و به ايل قشقا پيوسته بود. خاتون چه حرفهايي براي گفتن با ليلا داشت. هميشه با خودش مي‌گفت: «اگر فرصتي پيش بيايد، تمام حرفهاي هفت سال گذشته را براي او خواهم گفت.»
اما حالا كنار او نشسته بود چيزي براي گفتن نداشت.آوا روي پاهاي مادربزرگش به خواب رفته بود و خاتون همچنان زار مي‌زد. گلهاي وحشي كنار آرامگاهش چه غوغايي بر پا كرده بودند. بوي عطري فضا را پر كرده بود و خاتون احساس كرد كه قبلاً كسي اينجا بوده و شايد او مسافرش باشد. وقتي به خودش آمد كه برف زيبايي شروع به باريدن گرفته بود. آرام و آرام برف مي‌باريد. همچون پرهاي كبوتراني سپيد. دمي بعد حريري نازك بر بيابان كشيد. و نيم ساعت بعد، برف شديدتر شد. هوا رو به تاريكي مي‌گذاشت كه خاتون آوا را به دوش كشيد و از آنجا دور شد.
هواي سرد كوهستان، خاتون را آشفته مي‌ساخت. يك جور آشفتگي بر جان و روان زن بال انداخته بود. با خود انديشيد: «زن ايلياتي با باد و باران انس دارد، مگر نه اينكه كوه مثل مادر او و ابر دايه اوست؟»اما امروز با همه روزها فرق دارد. بايد از امانتش خوب نگهداري كند. روزي كه ياور از ايل جدا مي‌شد آوا را به او سپرده بود. با خود زمزمه كرد: «آوا امانت دو ايل است.»
خاتون اين را گفت و به راه افتاد. خستگي تن و گرفتاري خيال. گذرگاه كوهستان پوشيده از برف بود. صداي خرپ خرپ برف زير پاي خاتون جاودانگي زن ايلياتي را بر صفحه روزگار رقم مي‌زد. خاتون همچنان مي‌رفت. پاهاي كرخ‌شده‌اش را درون گالش هاي فرسوده‌اش جمع كرد و با قدرت تمام راهش را در پيش گرفت. اين پاره آسمان شفاف‌تر از هر شب نمود مي‌كرد. شايد به اين خاطر كه مهتاب تن در آسمان جلوه كرده و سفيدي برف را در خود باز تابانده بود.
زمان زيادي بود، اما از كپريها خبري نبود. خاتون يقيناً راه را گم كرده بود صداي نفسش كه در دشت طنين انداخت كنار تخته‌سنگي جاي گرفت و خاموش در خود ماند و كوشيد تا دندان روي جگر بگذارد و آرام بماند. اين را جز خود او هيچكس نمي‌توانست دريابد.
پاهاي يخ‌زده‌اش را در بالاي دامن چين‌دارش جمع كرد. گالش ها ديگر تاب او را نداشت. اندوهناك آوا را در بغل فشرد. شب تيره مي‌شد و سياهي بر شب سايه مي‌افكند.
آرام زمزمه مي‌كرد: «لا لا لا لا عزيزم لا لا لائي
لا لا، لا لا گل پونه، بابات مي‌ياد توي خونه
لا لا، لا لا گل زردم لا لا لا لا لا لا
لا لا، لا لا گل زيره كه مادر قربونت مي‌ره
لا لا، لا لا گلم باشي هميشه همدمم باشي انيس و مونسم باشي.
آوا از سردي هوا مي‌لرزيد و بي‌بي لباسهايش را به دور آوا پيچيده بود. شگفتا از چنين شبي! شب سختي كه خاتون نظيرش را نديده بود. صداي زوزه گرگها كه از دور شنيده مي‌شد، خاتون را وادار مي‌كرد تا صبح براي آوا قصه بگويد و لالائي بخواند. از كوچ تا كوچ و از بهار تا بهار، آن وقت از لاله‌هاي وحشي و از يادگاريهاي ايل قشقا. مهر ايل را كه به گردن خود داشت به گردن آوا انداخت. شب سختي را گذرانده بود. خاتون تا صبح گرماي تنش را به آوا بخشيده بود تا گرم بماند. شعرها خوانده بود و قصه‌ها گفته بود و زندگي كوتاه مادرش را برايش خلاصه‌تر گفته بود. گفته بود كه چشمان آوا چون چشمان ليلا هميشه منتظر بهار خواهند بود. گذر زمان چه روزهايي برايش پيش آورده بود. تقدير چه كارنامه‌اي برايش رقم زده بود و امشب، زمان در فهم خاتون نمي‌گنجيد. خاتون آوا را بار ديگر در بغل فشرد و دستش را بر روي گونه‌هايش قرار داد تا بتواند روح سرگردانش را آرامش ببخشد. احساس كرد صداي پاي رهگذري به گوش مي‌رسد. اما آن هم يك خيال بود و يك خيال قشنگ. خيالي كه به واقعيت نزديك بود. ديگر رمقي در تن خاتون نمانده بود. چشمانش سياهي مي‌رفت. آن قدر كه نمي‌توانست آنها را باز نگه دارد. بدنش كم‌كم يخ مي‌كرد تمام وجودش را در كلامي جمع كرد و فرياد كشيد: «آوا تو بايد بماني!»
انگار شب تمام شدني نبود. هرگز خيال به پايان رسيدن نداشت. كند و غليظ.آوا همچنان چشمان درشتش را در چهره مادربزرگ دوخته بود كه خزان عمر تيشه بر ريشه زده بود و در اين لحظه خستگي تمام عمر را در چهره‌اش مي‌ديد.سپيده زده بود. بر سينه سپيد برف و صداي آشنايي از دور شنيده مي‌شد. لچك خاتون كه با حركت باد تكان مي‌خورد رهگذر را به سمت آنها مي‌كشاند. بي‌بي به حالت خميده كماني بر روي آوا گرفته بود و او را در پناه داشت تا سرما كمتر به او برسد.
رهگذر، برفها را كنار زد و بدن خسته زني را ديد كه سرد و يخ بود و كودكي كه آرام نفس مي‌كشيد رهگذر دستانش را جلوي دهانش گرفت و فرياد زد: «بيائيد اينجا، يك مادر و بچه‌اي كه مال ايل قشقايي‌ است زير برف مانده‌اند.»
مهر ايل برگردن آوا مانده بود و چشمان خاتون براي هميشه بسته شده بود.
1ـ اين داستان در چهارمين جشنواره سراسري ادبيات داستاني بسيج به مرحله نهايي راه يافت.
منبع: سایت سوره مهر

تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله


نسخه چاپی