شناختی مختصر از زندگانى امام محمد باقر(علیه السلام)
شناختی مختصر از زندگانى امام محمد باقر(علیه السلام)
شناختی مختصر از زندگانى امام محمد باقر(علیه السلام)

نويسنده: مهدى پيشوايى
حضرت باقر (علیه السلام) در سال 57 هجرى در شهر «مدينه» چشم به جهان گشود. او هنگام وفات پدر خود امام زين العابدين (علیه السلام) كه در سال 94 رخ داد، سى و نه سال داشت. نام او «محمد» و كنيه‏اش «ابوجعفر» است و «باقر» و «باقر العلوم» لقب او مى‏باشد.
مادر حضرت «ام عبدالله» دختر امام حسن مجتبى (علیه السلام) و از اين جهت نخستين كسى بود كه هم از نظر پدر و هم از نظر مادر فاطمى و علوى بوده است.
امام باقر در سال 114 هجرى در شهر مدينه درگذشت و در قبرستان معروف بقيع، كنار قبر پدر و جدش، به خاك سپده شد. دوران امامت آن حضرت هيجده سال بود.

خلفاى معاصر حضرت‏

پيشواى پنجم در دوران امامت دوران خود با زمامداران و خلفاى ياد شده در زير معاصر بود:
1- وليد بن عبدالملك (86-96)
2- سليمان بن عبدالملك (96-99)
3- عمر بن عبدالعزيز (99-101)
4- يزيد بن عبدالملك (101-105)
5- هشام بن عبدالملك (105-125)
اين خلفا، به استثناى عمر بن عبدالعزيز- كه شخصى نسبتا دادگر و نسبت به خاندان پيامبر (ص) علاقه‏مند بود- همگى در ستمگرى و استبداد و خودكامگى دست كمى از نياكان خود نداشتند و مخصوصاً نسبت به پيشواى پنجم همواره سختگيرى مى‏كردند.

پايه گذار نهضت بزرگ علمى

پيشواى پنجم طى مدت امامت خود، در همان شرائط نامساعد، به نشر و اشاعه حقايق و معارف الهى پرداخت و مشكلات علمى را تشريح نمود و جنبش علمى دامنه دارى به وجود آورد كه مقدمات تاسيس يك «دانشگاه بزرگ اسلامى» را كه در دوران امامت فرزند گراميش «امام صادق علیه السلام » به اوج عظمت رسيد، پى ريزى كرد.
امام پنجم در علم، زهد، عظمت و فضيلت سرآمد همه بزرگان بنى هاشم بود و مقام بزرگ علمى و اخلاقى او مورد تصديق دوست و دشمن بود. به قدرى روايات و احاديث، در زمينه مسائل و احكام اسلامى، تفسير، تاريخ اسلام، و انواع علوم، از ان حضرت به يادگار مانده است كه تا آن روز از هيچ يك از فرزندان امام حسن و امام حسين (علیه السلام) به جا نمانده بود.(1)
رجال و شخصيتهاى بزرگ علمى آن روز، و نيز عده‏اى از ياران پيامبر (صلی الله علیه واله) كه هنوز درحال حيات بودند، از محضر آن حضرت استفاده مى‏كردند.
«جابر بن يزيد جعفى» و «كيسان سجستانى» (از تابعين) و فقهائى مانند: «ابن مبارك»، «زهرى»، «اوزاعى»، «ابوحنيفه»، «مالك»، «شافعى»، «زياد بن منذرنهدى» از آثار علمى او بهره‏مند شده سخنان آن حضرت را، بى واسطه و گاه با چند واسطه، نقل نموده‏اند.
كتب و مولفات دانشمندان و مورخان اهل تسنن مانند: طبرى، بلاذرى، سلامى، خطيب بغدادى، ابونعيم اصفهانى، و كتبى مانند: موطا مالك، سنن ابى داود، مسند ابى حنيفه، مسند مروزى، تفسير نقاش، تفسير زمخشرى، و دهها نظير اينها، كه از مهمترين كتب جهان تسنن است، پر از سخنان پرمغز پيشواى پنجم است و همه جا جمله: «قال محمد بن على» و يا «قال محمد الباقر» به چشم مى‏خورد. (2)
كتب شيعه نيز در زمينه‏هاى مختلف سرشار از سخنان و احاديث حضرت باقر (علیه السلام) است و هر كس كوچكترين آشنايى با اين كتابها داشته باشد، اين معنا را تصديق مى‏كند.

امام باقر (علیه السلام) از نظر دانشمندان

آوازه علوم و دانشهاى امام باقر ع چنان اقطار اسلامى را پر كرده بود كه لقب «باقر العلوم» (گشاينده دريچه‏هاى دانش و شكافنده مشكلات علوم) به خود گرفته بود.
«ابن حجر هيتمى» مى‏نويسد: محمد باقر به اندازه‏اى گنجهاى پنهان معارف و دانشها را آشكار ساخته، حقايق احكام و حكمتها و لطايف دانشها را بيان نموده كه جز بر عناصر بى بصيرت يا بد سيرت پوشيده نيست و از همينجاست كه وى را شكافنده و جامع علوم، و برافرازنده پرچم دانش خوانده‏اند. (3)
«عبدالله بن عطأ» كه يكى از شخصيتهاى برجسته و دانشمندان بزرگ عصر امام بود، مى‏گويد:
«من هرگز دانشمندان اسلام را در هيچ محفل و مجمعى به اندازه محفل محمد بن على (ع) از نظر علمى حقير و كوچك نديدم. من «حكم بن عتيبه» را كه در علم و فقه مشهور آفاق بود، ديدم كه در خدمت محمد باقر مانند كودكى در برابر استاد عاليمقام، زانوى ادب بر زمين زده شيفته و مجذوب كلام و شخصيت او گرديده بود.(4)
امام باقر ع در سخنان خود،اغلب به آيات قرآن مجيد استناد نموده از كلام خدا شاهد مى‏آورد و مى‏فرمود: «هر مطلبى گفتم، از من بپرسيد كه در كجاى قرآن است تا آيه مربوط به آن موضوع را معرفى كنم».(5)

شاگرادان مكتب امام باقر (علیه السلام)

حضرت باقر ع شاگردان برجسته‏اى در زمينه‏هاى فقه وحديث و تفسير و ديگر علوم اسلامى تربيت كرد كه هر كدام وزنه علمى بزرگى به شمار مى‏رفت. شخصيتهاى بزرگى همچون: محمد بن مسلم، زراره‏بن اعين، ابو بصير، بريد بن معاويه عجلى، جابربن يزيد، حمران بن اعين، و هشام بن سالم از تربيت يافتگان مكتب آن حضرتند.
پيشواى ششم مى‏فرمود: «مكتب ما و احاديث پدرم را چهار نفر زنده كردند، اين چهار نفر عبارتند از: زراره، ابوبصير، محمد بن مسلم و بريد بن معاويه عجلى. اگر اينها نبودند كسى از تعاليم دين و مكتب پيامبر بهره‏اى نمى‏يافت. اين چند نفر حافظان دين بودند. آنان، از ميان شيعيان زمان ما، نخستين كسانى بودند كه با مكتب ما آشنا شدند و در روز رستاخيز نيز پيش از ديگران به ما خواهند پيوست.»(6)
شاگردان مكتب امام باقر (علیه السلام) سرآمد فقها و محدثان زمان بودند و در ميدان رقابت علمى بر فقها و قضات غير شيعى برترى داشتند.

شكافنده علوم و گشاينده درهاى دانش

آثار درخشان علمى پيشواى پنجم و شاگردان برجسته‏اى كه مكتب بزرگ وى تحويل جامعه اسلامى داد، پيشگويى پيامبر اسلام (صلی الله علیه واله) را عينيت بخشد. راوى اين پيشگويى «جابر بن عبدالله انصارى» شخصيت معروف صدر اسلام است.
جابر كه يكى از ياران بزرگ پيامبر اسلام (صلی الله علیه واله) و از علاقه‏مندان خاص خاندان نبوت است، مى‏گويد:
روزى پيامبر اسلام (صلی الله علیه واله) به من فرمود: «بعد از من شخصى از خاندان مرا خواهى ديد كه اسمش اسم من و قيافه‏اش شبيه قيافه من خواهد بود. او درهاى دانش را به روى مردم خواهد گشود».
پيامبر اسلام (صلی الله علیه واله) هنگامى كه پيشگويى را فرمود كه هنوز حضرت باقر (علیه السلام) چشم به جهان نگشوده بود. سالها از اين جريان گذشت، زمان پيشواى چهارم رسيد. روزى جابر از كوچه‏هاى مدينه عبور مى‏كرد، چشمش به حضرت باقر افتاد. وقتى دقت كرد، ديد نشانه هايى كه پيامبر (صلی الله علیه واله) فرموده بود، عينا در او هست.
پرسيد اسم تو چيست ؟
گفت: اسم من محمد بن على بن الحسين است.
جابر بوسه بر پيشانى او زد و گفت: جدت پيامبر به وسيله من به تو سلام رساند!
جابر از آن تاريخ، به پاس احترام پيامبر (صلی الله علیه واله) و به نشانه عظمت امام باقر (علیه السلام) هر روز دوبار به ديدار آن حضرت مى‏رفت، او در مسجد پيامبر ميان انبوه جمعيت مى‏نشست (و در پاسخ بعضى از مغرضين كه از كار وى خرده‏گيرى مى‏كردند) پيشگويى پيامبراسلام را نقل مى‏كرد.

يك نكته‏

در اينجا تذكر اين نكته لازم است كه جريان ديدار جابر با امام باقر (علیه السلام) و ابلاغ سلام پيامبر به آن حضرت، ضمن روايات مختلف و مضمونهاى مشابه در كتابهاى: رجال كشى، كشف الغمه، امالى صدوق، امالى شيخ طوسى، اختصاص مفيد و امثال اينها نقل شده است.
اين روايات از دو نظر متناقض به نظر مى‏رسند:
نخست: از اين جهت كه طبق مفاد بعضى از آنها، جابر امام باقر (علیه السلام) را در يكى از كوچه‏هاى مدينه ديده است، و طبق بعضى ديگر، در خانه امام چهارم، و مطابق دسته سوم، حضرت باقر نزد جابر رفته و در آن‏جا، جابر حضرت را شناخته است.
دوم: در بعضى از اين روايات، تصريح شده است كه جابر در آن هنگام نابينا شده بود، ولى در برخى ديگر آمده است كه جابر با دقت قيافه امام پننجم را نگاه و وارسى كرد. بديهى است كه اين موضوع با نابينايى جابر سازگار نيست.
در پاسخ تناقض نخست بايد گفت كه، در يك نظر دقيق، منافاتى ميان اين احاديث نيست، زيرا قرائن نشان مى‏دهد كه جابر روى اخلاص و ارادت خاصى كه به خاندان پيامبر داشت، پيشگويى و ابلاغ سلام پيامبر را تكرار مى‏كرد و مى‏خواست از اين طريق عظمت امام باقر (علیه السلام) بهتر روشن گردد، بنابراين چه اشكالى دارد كه اين جريان چند بار و در محلها و مناسبتهاى مختلف تكرار شده باشد؟
اما در پاسخ تناقض دوم اين است كه شايد آن دسته از روايات كه حاكى از ديدن و نگاه كردن جابر است، مربوط به قبل از نابينايى او بوده است چنانكه شيخ مفيد از امام باقر (علیه السلام) نقل مى‏كند كه حضرت فرمود: نزد جابر بن عبدلله انصارى رفتم و به او سلام كردم. جواب سلام مرا داد و پرسيد: كى هستى؟ و اين بعد از نابينايى او بود...(7)نظير اين حديث را سبط ابن جوزى نيز نقل كرده است. (8)

اوضاع و شرائط سياسى و اجتماعى

گفتيم كه امام باقر (علیه السلام) با پنج تن از خلفاى اموى معاصر بود. اينك ويژگيهاى هر يك از آنها را در امر حكومت و اداره جامعه مورد بررسى قرار مى‏دهيم تا روشن شود كه امام باقر (علیه السلام) در چه شرائط اجتماعى و سياسى زندگى مى‏كرده است؟
وليد بن عبدالملك
وليد بن عبدالملك نخسيتن خليفه معاصر امام پنجم بود و چون پيرامون ويژگيهاى او ضمن زندگينامه امام سجاد توضيح داديم، در اينجا فقط اضافه مى‏كنيم كه:
دوران خلافت وليد: دوره فتح و پيروزى مسلمانان در نبرد با كفار بود. در زمان او قلمرو دولت اموى از شرق و غرب وسعت يافت. وليد در نتيجه آرامشى كه در عصر وى بر كشور حكمفرما بود، توانست دنباله فتوحاتى را كه در عصر خلفاى سابق انجام يافته بود،بگيرد. به همين جهت قلمرو حكومت وى از طرف شرق و غرب توسعه يافت و بخشهايى از هند، و نيز كابل و كاشمر و طوس و مناطق مختلف و وسيع ديگر، به كشور پهناور اسلامى پيوست و دامنه فتوحات او تا اندلس امتداد يافت و قشون امپراتورى اندلس از نيروهاى تحت فرماندهى «موسى بن نصير»، فرمانده سپاه اسلام، شكست خوردند و اين كشور به دست مسلمانان افتاد.(9)
سليمان بن عبدالملك
دوران خلافت «سليمان بن عبدالملك» كوتاه مدت بود، به طورى كه مدت سه سال بيشتر طول نكشيد. (10) سليمان در آغاز خلافت، از خود نرمش نشان داد و به محض رسيدن به قدرت، درهاى زندانهاى عراق را گشود و هزاران نفر زندانى بيگناه را كه حجاج بن يوسف در بند اسارت و حبس كشيده بود، آزاد ساخت و عمال و ماموران ماليات حجاج را از كار بركنار كرد و بسيارى از برنامه‏هاى ظالمانه او را لغو نمود.
آتش انتقامجويى‏
اقدام سليمان در آزاد ساختن زندانيان بيگناه عراق دولت مستعجل بود، او بعداً اين روش خود را عوض كرد و روى حسابهاى شخصى و تحت تاثير احساسات انتقامجويانه، دست به ظلم و جنايت آلود. او با انگيزه تعصبات قبيلگى، افراد قبايل «مضرى» را زير فشار قرار داد و از رقباى آنان يعنى قبايل يمنى (قحطانى) پشتيبانى كرد.(11)نيز عده‏اى از سرداران سپاه و رجال بزرگ را به قتل رسانيد، و «موسى بن نصير» و «طارق بن زياد»، دو قهرمان دلير و فاتح اندلس، را مورد بيمهرى قرار داده طرد كرد.(12)
مولف كتاب «تاريخ سياسى اسلام» مى‏نويسد:
«سليمان درباره واليان خود، نظريات خصوصى اعمال مى‏كرد: بعضى را مورد توجه قرار مى‏داد و براى از ميان بردن بعضى ديگر نقشه مى‏كشيد. از جمله كسانى كه سليمان با آنها دشمنى داشت «محمد بن قاسم» والى «هند»، «قتبيه بن مسلم» والى «ماورأ النهر» و «موسى بن نصير» والى اندلس بود». (13)و اين دشمنيها همه از انگيزه‏هاى شخصى و رقابتهاى قبيلگى سرچشمه مى‏گرفت كه متاسفانه فرصت توضيح بيشتر در اين زمينه در اينجا نيست.
فساد دربار خلافت‏
سليمان بن عبدالملك مردى فوق العاده حريص، پرخوار، شكمباره، خوشگذران، و تجمل پرست بود. او به اندازه چند نفر عادى غذا مى‏خورد! و سفرهاى وى هميشه رنگين و اشرافى بود. او لباسهاى پر زرق و برق و گرانقيمت و گلدوزى شده مى‏پوشيد و در اين باره به قدرى افراط مى‏كرد كه اجازه نمى‏داد خدمتگزاران و حتى ماموارن آبدار خانه دربار خلافت نيز با لباس عادى نزد او بروند، بلكه آنان مجبور بودند هنگام شرفيابى! لباس گلدوزى شده و رنگين بپوشند! تجمل پرستى دربار خلافت كم كم به ساير شهرها سرايت كرد و پوشيدن اين گونه لباسها در يمن و كوفه و اسكندريه نيز در ميان مردم معمول گرديد.(14)
عمر بن عبدالعزيز
با آن‏كه طبق وصيت «عبدالملك بن مروان» (پدر سليمان) وليعهد سليمان، برادرش «يزيد بن عبدالملك» بود، اما هنگامى كه سليمان بيمار شد و دانست مرگ او فرا رسيده، به عللى عمر بن عبدالعزيز را براى جانشينى خود تعيين كرد.
پس از مرگ سليمان، هنگامى كه خلافت عمربن عبدالعزيز در مسجد اعلام شد، حاضران از اين انتخاب استقبال نموده با وى بيعت كردند.(15)
عمر بن عبدالعزيز كه مواجه با وضع پريشان توده‏ها و شاهد امواج خشم و تنفر شديد مردم از دستگاه خلافت بنى اميه بود، از آغاز كار، در مقام دلجويى از محرومان و ستمديدگان برآمد و طى بخشنامه‏اى به استانداران و نمايندگان حكومت مركزى در ايالات مختلف چنين نوشت:
«مردم دچار فشار و سختى و دستخوش ظلم و ستم گشته‏اند و آيين الهى در ميان آنها وارونه اجرا شده است. زمامداران و فرمانروايان ستمگر گذشته، با مقررات و بدعتهايى كه اجرا نموده‏اند، كمتر در صدد اجراى حق و رفتار ملايم و عمل نيك بوده و جان مردم را به لب رسانده‏اند. اينك بايد گذشته‏ها جبران گردد و اين گونه اعمال متوقف شود.
از اين پس هر كس عازم حج باشد،بايد مقررى او را از بيت المال زودتر بپردازيد تا رهسپار سفر شود، هيچ يك از شما حق نداريد پيش از مشاوره با من، كسى را كيفر كنيد، دست كسى را ببريد يا احدى را به دار بياويزيد.»(16)

مبارزه با فساد و تبعيض

علاوه بر اين، عمر بن عبدالعزيز پس از استقرار حكومت خود، اسبها و مركبهاى دربار خلافت را به مزايده علنى گذاشت و پول آنها را به صندوق بيت المال ريخت و به همسر خود «فاطمه»، دختر عبدالملك، دستور داد تمام جواهرات و اموال و هداياى گرانبهايى را كه پدر و برادرش از بيت المال به اوبخشيده بودند، به بيت المال برگرداند اگر دل از آن‏ها بر نمى‏كند، خانه او را ترك گويد. فاطمه اطاعت كرده تمام جواهرات و زيور آلاتى را كه متعلق به بيت المال بود، تحويل داد.(17)
عمر بن عبدالعزيز نه تنها همسر خود را با قانون عدل و داد آشنا كرد و حق مردم را از او گرفت، بلكه تمام اموال و دارايى و مستغلات و لباسهاى گرانبهاى سليمان بن عبدالملك را فروخت و پول آنها را كه بالغ بر بيست و چهار هزار دينار شده بود، به بيت المال برگردانيد.(18)
عمر بن عبدالعزيز كه اصلاحات اجتماعى و مبارزه با فساد را بدين گونه از خانه خود و دستگاه خليفه قبلى شروع كرده بود، شعاع مبارزه را وسعت داد و بنى اميه و عموزادگان خود را به پاى حساب كشيد و به آنها فرمان داد كه اموال عمومى را كه تصاحب كرده‏اند، به بيت المال پس بدهند. او با قاطعيت تمام، كليه اموالى را كه بنى اميه بزور از مردم گرفته بودند، از آنها باز ستاند و به صاحبان آنها تحويل داد و دست امويان را تا حد زيادى از مال و جان مردم كوتاه كرد.(19)
اين موضوع بر بنى اميه گران آمد و بر ضد عمر بن عبدالعزيز تحريكاتى نمودند. در همين زمينه عده‏اى از نزديكان با او ديدار كرده گفتند: آيا نمى‏ترسى كه قومت بر ضد تو شوريده حكومت تو را واژگون سازند؟
عمر گفت: من غير از حساب روز قيامت، از هيچ چيز ديگر نمى‏ترسم، (آيا مرا از كودتا مى‏ترسانيد؟!)(20)

سب على (علیه السلام) ممنوع!

چنانكه ديديم عمر بن عبدالعزيز- در قياس با ديگر خلفاى اموى - مردى نسبتا دادگر بود و هر چند به خاطر عدم امضاى حكومت او از سوى جانشينان معصوم پيامبر، وى نيز از جرگه طاغوتيان شمرده مى‏شود، اما به هر حال با بسيارى از مظالم اسلاف خويش در افتاد و حكومتش خالى از خدمت نبود. اما در ميان اين خدمات، مهمترين خدمت او به اسلام بلكه به انسانيت، كه در كارنامه حكومت و زندگى او درخشش خاصى دارد، از ميان برداشتن بدعت سبّ امير مومنان (علیه السلام) است. او با اين اقدام خود يك بدعت ننگين ريشه دار 69 ساله را از ميان برداشت و خدمت بزرگى به شيعيان بلكه به جهان انسانيت انجام داد.
اين بدعت، ميراث شوم معاويه بود، معاويه كه پس از شهادت امير مومنان (علیه السلام) (در سال 40 هجرى) كاملا بر اوضاع مسلط شده بود، تصميم گرفت با ايجاد تبليغات و شعارهاى مخالف، على (علیه السلام) را به صورت منفورترين مرد عالم اسلام!! معرفى كند. او براى اين كار، از يك سو، دوستداران و پيروان امير مومنان (علیه السلام) را زير فشار قرار داد و با زور شمشير و سرنيزه از نقل فضايل و مناقب امير مومنان (علیه السلام) بشدت جلوگيرى كرد و اجازه نداد حتى يك حديث، يك حكايت، و يا يك شعر در مدح على (علیه السلام) نقل و گفته شود. و از طرف ديگر، براى آن‏كه چهره درخشان على (علیه السلام) را وارونه جلوه دهد، محدثان و جيره خواران دستگاه حكومت اموى را وادار نمود احاديثى بر ضد على (علیه السلام) جعل كنند! و از اين رهگذر احاديث بيشمارى جعل شد و در ميان مردم شايع گرديد!
معاويه به اين هم اكتفا نكرد، بلكه دستور داد در سراسر كشور پنهاور اسلامى در روزهاى جمعه بر فراز منابر، لعن و دشنام على (علیه السلام) را ضميمه خطبه كنند!
اين بدعت شوم، رايج و عملى گرديد و در افكار عمومى اثر بخشيد و به صورت امر ريشه دارى در آمد به طورى كه كودكان با كينه على (علیه السلام) بزرگ شدند و بزرگترها با احساسات ضد على (علیه السلام) از دنيا رفتند!
بعد از معاويه، خلفاى ديگر اموى نيز اين روش را دامه دادند و اين بدعت تا اواخر سده اول هجرى كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد، ادامه داشت.(21)

شعاع تاثير يك آموزگار

در اينجا جاى اين سوال باقى است كه انگيزه «عمر بن عبدالعزيز» از اين كار چه بود و چه عاملى باعث شد كه در ميان خلفاى اموى، تنها او به اين اقدام بزرگ دست بزند؟
پاسخ اين سوال اين است كه دو حادثه بظاهر كوچك در دوران كودكى عمر بن عبدالعزيز اتفاق افتاد كه مسير فكر او را كه تحت تاثير افكار عمومى قرار گرفته بود، تغيير داد و بشدت دگرگون ساخت. در واقع از آن روز بود كه اين حادثه بزرگ زمان خلافت اوپايه ريزى شد.
حادثه نخست زمانى رخ داد كه وى نزد استاد خود «عبيدالله» كه مردى خداشناس و با ايمان و آگاه بود، تحصيل مى‏كرد. يك روز عمر با ساير كودكان همسال خود كه از بنى اميه و منسوبين آنان بودند، بازى مى‏كرد. كودكان، در حالى كه سرگرم بازى بودند، طبق معمول به هر بهانه كوچك على (علیه السلام) را لعن مى‏كردند. عمر نيز در عالم كودكى با آن‏ها همصدا مى‏شد. اتفاقاً در همان هنگام آموزگار وى كه از كنار آنها مى‏گذشت، شنيد كه شاگردش نيز مثل ساير كودكان، على (علیه السلام) را لعن مى‏كند. استاد فرزانه چيزى نگفت و به مسجد رفت. هنگام درس شد و عمر براى فراگرفتن درس، به مسجد رفت. استاد تا او را ديد، مشغول نماز شد. عمر مدتى نشست و منتظر شد تا استاد از نماز فارغ شود، اما استاد نماز را بيش از حد معمول طول داد. شاگرد خردسال احساس كرد كه استاد از او رنجيده است و نماز بهانه است. آموزگار، پس از فراغت از نماز، نگاه خشم آلودى به وى افكنده گفت:
- از كجا مى‏دانى كه خداوند پس از آنكه از اهل «بدر» و «بيعت رضوان» راضى شده بود، بر آنها غضب كرده و آن‏ها را مستحق لعن شده‏اند؟(22)
- من چيزى در اين باره نشينده‏ام.
- پس به چه علت على (علیه السلام) را لعن مى‏كنى؟
- از عمل خود عذر مى‏خواهم و در پيشگاه الهى توبه مى‏كنم وقول مى‏دهم كه ديگر اين عمل را تكرار نكنم/
سخنان منطقى و موثر استاد، كار خود را كرد و او را سخت تحت تاثير قرار داد. پسر عبدالعزيز از آن روز تصميم گرفت ديگر نام على (علیه السلام) را به زشتى نبرد. اما باز در كوچه و بازار و هنگام بازى با كودكان، همه جا مى‏شنيد مردم بى پروا على (علیه السلام) را لعن مى‏كنند تا آنكه حادثه دوم اتفاق افتاد و او را در تصميم خود استوار ساخت.

اعتراف بزرگ

حادثه از اين قرار بود كه پدر عمر از طرف حكومت مركزى شام، حاكم مدينه بود و در روزهاى جمعه طبق معمول، ضمن خطبه نماز جمعه، على (علیه السلام) را لعن مى‏كرد و خطبه را با سب آن حضرت به پايان مى‏رسانيد.
روزى پسرش عمر به وى گفت:
- پدر! تو هر وقت خطبه مى‏خوانى، در هر موضوعى كه وارد بحث مى‏شوى داد سخن مى‏دهى و با كمال فصاحت و بلاغت از عهده بيان مطلب بر مى‏آيى، ولى همينكه نوبت به لعن على مى‏رسد، زبانت يك نوع لكنت پيدا مى‏كند، علت اين امر چيست؟
- فرزندم! آيا تو متوجه اين مطلب شده‏اى؟
- بلى پدر!
- فرزندم! اين مردم كه پيرامون ما جمع شده‏اند و پاى منبر ما مى‏نشينند، اگر آن‏چه من از فضايل على (ع) مى‏دانم بدانند، از اطراف ما پراكنده شده دنبال فرزندان او خواهند رفت!
عمر بن عبدالعزيز كه هنوز سخنان استاد در گوشش طنين انداز بود، چون اين اعتراف را از پدر خود شنيد، سخت تكان خورد و با خود عهد كرد كه اگر روزى به قدرت برسد، اين بدعت را از ميان بردارد. لذا به مجرد آنكه در سال 99 هجرى به خلافت رسيد، به آرزوى ديرينه خود جامه عمل پوشانيد و طى بخشنامه‏اى دستور داد كه در منابر به جاى لعن على (علیه السلام) آيه: «انّ اللّه يأمر بالعدل و الاحسان و ايتأ ذى القربى و ينهى عن الفحشأ و المنكر و البغى يعظكم لعلكم تذكرون (23)تلاوت شود. اين اقدام با استقبال مردم روبرو شد و شعرا و گويندگان اين عمل را مورد ستايش قرار دادند.(24)
باز گرداندن فدك به فرزندان حضرت فاطمه (علیه السلام)
اقدام بزرگ ديگرى كه عمر بن عبدالعزيز در جهت رفع ظلم از ساحت خاندان پيامبر (صلی الله علیه واله) به عمل آورد، بازگرداندن فدك به فرزندان حضرت فاطمه (سلام الله علیها)، دختر گرامى پيامبر اسلام (ص) بود.
فدك در تاريخ اسلام داستان تلخ و پرماجرايى دارد كه جاى بحث آن در اينجا نيست، اما بطور اجمال، سيرتاريخى آن از اين قرار است كه پيامبر، آن را در زمان حيات خود به دخترش فاطمه (س) بخشيد و پس از رحلت پيامبر (ص) ابوبكر، بزور آن را از فاطمه زهرا گرفت و جز اموال دولتى اعلام كرد و از آن زمان به وسيله خلفاى وقت، دست به دست مى‏گشت تا آن‏كه معاويه در زمان حكومت خود، آن را به مروان بخشيد، مروان نيز به پسرش «عبدالعزيز» اهدأ كرد، پس از مرگ عبدالعزيز فدك به فرزندش عمر بن عبدالعزيز منتقل گرديد. عمر بن عبدالعزيز، آن را به فرزندان حضرت فاطمه تحويل داد و گفت: فدك مال آنها است و بنى اميه حقى در آن ندارد. ولى متاسفانه پس از مرگ او، كه يزيد بن عبدالملك به خلافت رسيد، مجددا فدك را از سادات فاطمى پس گرفت و تيول بنى اميه قرار داد! (25)
«صدوق» در كتاب «الخصال» نقل مى‏كند كه عمر بن عبدالعزيز فدك را در جريان سفر به مدينه در ديدارى كه با حضرت باقر (علیه السلام) داشت، به او مسترد كرد.(26)
گويا با توجه به اين گونه خدمات عمر در رفع برخى مظالم از خاندان پيامبر (صلی الله علیه واله) بود كه امام باقر (علیه السلام) مى‏فرمود: «عمر بن عبدالعزيز نجيب دودمان بنى اميه است...»(27)
حكومت عمر بن عبدالعزيز، در حدود دو سال، طول كشيد، گفته‏اند بنى اميه او را مسموم كردند و به هلاكت رساندند.(28)

ممنوعيت نوشتن حديث‏

به دنبال انحرافهاى عميقى كه پس از رحلت پيامبر (صلی الله علیه واله) در جامعه اسلامى به وقوع پيوست، حادثه اسف‏انگيز ديگرى نيز رخ داد كه آثار شوم و زيانبار آن مدتها بر جهان اسلام سنگينى مى‏كرد و آن عبارت از جلوگيرى از نقل و نوشتن و تدوين «حديث» بود.
با آنكه حديث و گفتار پيامبر (صلی الله علیه واله) بعد از قرآن مجيد در درجه دوم اهميت قرار گرفته است و پس از كتاب آسمانى بزرگترين منبع فرهنگ اسلامى به شمار مى‏رود، و اصولاً اين دو، از هم قابل تفكيك نمى‏باشند، خليفه اول و دوم به مخالفت با نقل وتدوين حديث برخاستند و به بهانه‏هاى پوچ و بى اساس، و در واقع با انگيزه‏هاى سياسى از هر گونه فعاليت مسلمانان در زمينه نقل و كتابت حديث بشدت جلوگيرى نمودند.
ابوبكر گفت: از رسول خدا چيزى نقل نكنيد و اگر كسى از شما درباره مسئله‏اى پرسيد، بگوييد كتاب خدا (قرآن) در ميان ما و شما است، حلالش را حلال و حرامش را حرام بشماريد.(29)
خليفه دوم براى جلوگيرى از نوشتن احاديث پيامبر (صلی الله علیه واله) طى بخشنامه‏اى به تمام مناطق اسلامى نوشت: «هر كس حديثى از پيامبر (صلی الله علیه واله) نوشته، بايد آن را از بين ببرد».(30)
وى تنها به صدور اين بخشنامه اكتفا نكرد، بلكه به تمام ياران پيامبر (صلی الله علیه واله) و حافظان حديث اكيداً هشدار داد كه از نقل و كتابت حديث خوددارى كنند!
«قرظه بن كعب»، يكى از ياران مشهور پيامبر، مى‏گويد: هنگامى كه عمر ما را به سوى عراق روانه مى‏كرد، خود مقدارى با ما راه آمد و گفت: آيا مى‏دانيد چرا شما را بدرقه كردم؟ گفتيم: لابد خليفه براى احترام ما كه ياران پيامبريم، قدم رنجه كرده‏اند! گفت: گذشته از احترام شما، براى اين جهت شما را بدرقه نمودم كه مطلبى را به شما توصيه كنم تا به پاس پياده روى و بدرقه‏ام آن را انجام دهيد.
آنگاه افزود: شما به منطقه‏اى مى‏رويد كه مردم آنجا، با زمزمه تلاوت قرآن، فضاى مسجد و محفل خود را پر كرده‏اند، توصيه من به شما اين است كه آن‏ها را به حال خود واگذاريد و مردم را با احاديث، مشغول نسازيد و با نقل حديث، از خواندن قرآن باز نداريد، قرآن را پيراسته از هر سخن و حديثى براى مردم بخوانيد و از پيامبر (صلی الله علیه واله) كمتر حديث به ميان آوريد، من نيز در اين كار با شما همكارى خواهم كرد!
وقتى كه «قرظه» به محل ماموريت خود وارد شد، به او گفتند: براى ما حديث نقل كن. وى جواب داد: خليفه ما را از نقل حديث باز داشته است. (31)
عمر در دوران خلافتش يك بار تصميم گرفت كه احاديث پيامبر را بنويسد، آنگاه به منظور تظاهر به آزادى، موضوع را با مردم در ميان نهاد و پس از يك ماه انديشيدن، راه چاره را يافت و به مردم اعلام كرد: «امتهاى گذشته را به ياد آوردم كه با نوشتن بعضى كتابها و توجه زياد به آنها از كتاب آسمانى خود باز ماندند، لذا من هرگز كتاب خدا (قران) را با چيزى درهم نمى‏آميزم»(32)
خليفه در اين باره تنها به سفارش و تاكيد اكتفا نمى‏كرد، بلكه هر كس را كه اقدام به نقل حديثى مى‏نمود. بشدت مجازات مى‏كرد، چنانكه روزى به «ابن مسعود» و «ابودردأ» و «ابوذر»، كه هر سه از شخصيتهاى بزرگ صدر اسلام بودند، گفت: اين حديث‏ها چيست كه از پيامبر (صلی الله علیه واله) نقل مى‏كنيد؟ و آنگاه آن‏ها را زندانى كرد، اين سه تن تا هنگام مرگ عمر در زندان به سر مى‏بردند! (33)
اين گونه كيفرها و سختگيريها باعث شد كه ساير مسلمانان نيز جرأت نقل و كتابت حديث را نداشته باشند/

زيان جبران ناپذير

اين محدوديتها باعث شد كه احاديث نبوى در سينه حافظان حديث بماند و مسلمانان از اين منبع بزرگ فرهنگ اسلامى مدتها محروم گردند، به حدى كه «شعبى» مى‏گويد: «يك سال با پسر عمر همنشين بودم، از وى براى نمونه حتى يك حديث از پيامبر نشنيده‏ام!» (34)
و «سائب بن يزيد» مى‏گويد: از مدينه تا مكه با «سعد بن مالك» همسفر بودم، در طول سفر حتى يك حديث از پيامبر ص نقل نكرد!»(35)
اين ممنوعيت چنان اثر شومى در جامعه به جا گذاشت كه «عبدالله بن عمر» با آنكه به دستور پيامبر احاديث آن حضرت را ضبط كرده بود، بر اثر بخشنامه خليفه، آنچنان كتاب خود را پنهان ساخت كه هرگز در كتب حديث نامى از كتاب وى به چشم نمى‏خورد!
ناگفته پيداست زيانهايى كه از اين ممنوعيت متوجه اسلام گرديد، قابل جبران نبود، زيرا كتابت احاديث پيامبر (صلی الله علیه واله) قريب صد سال متروك گشت و آن كلمات بلند در ميان مسلمانان مورد مذاكره قرار نگرفت. از همه بدتر آن‏كه عده‏اى مزدور و دورغ پرداز، از اين فرصت استفاده نموده مطالب دروغ و بى اساس را به نفع حكومتها و زمامداران وقت به صورت حديث جعل كردند ؛ زيرا وقتى مدرك منحصر به حافظه‏ها و شنيدن از افراد گرديد، طبعا همه كس مى‏توانست همه گونه ادعايى بنمايد، چون نه كتابى در كار بود، نه دفترى و نه حسابى! پيدااست كه در چنين شرائطى، دهها ابوهريره به وجود آمده براى بهره برداريهاى نامشروع، خود را محدث واقعى جا مى‏زدند!
اين وضع تا اواخر قرن اول هجرى، يعنى تا زمان خلافت «عمر بن عبدالعزيز» (99-101)، ادامه يافت. عمر بن عبدالعزيز با يك اقدام شجاعانه اين بدعت شوم را از ميان برداشت و مردم را به نقل و تدوين حديث تشويق كرد. او طى بخشنامه‏اى، به منظور ترغيب و تشويق دانشمندان و راويان به اين كار، چنين نوشت:
«انظروا حديث رسول الله فاكتبوه فانى خفت دروس العلم و ذهاب اهله»: (احاديث پيامبر را جمع آورى كرده بنويسيد، زيرا بيم آن دارم كه دانشمندان و اهل حديث از دنيا بروند و چراغ علم خاموش گردد).
بنا به نقل «بخارى»، عمر بن عبدالعزيز نامه‏اى مشابه مضمون فوق از شام به «ابى بكر بن حزم»، كه از طرف وى حاكم مدينه بود، نوشت.(36)
ولى اين آغاز كار بود و مدتها لازم بود تا يك قرن عقب افتادگى جبران گردد و احاديث پيامبر (صلی الله علیه واله) احيا شود و آنچه در حافظه‏ها بود، طبعاً آميخته به برخى تحريفهاى عمدى يا سهوى، روى كاغذ بيابد.
از آنجا كه دوران خلافت عمر بن عبدالعزيز كوتاه بود، اين برنامه بسرعت پيشرفت نكرد، زيرا پس از او «يزيد بن عبدالملك» و «هشام بن عبدالملك» زمام امور را در دست گرفتند و چيزى كه در حكومت آنها مطرح نبود، دلسوزى به حال اسلام و مسلمانان بود.
بعضى نوشته‏اند: نخستين كسى كه به امر عمر بن عبدالعزيز احاديث را جمع كرد، محمد بن مسلم بن شهاب زهرى بود.(37)
البته بايد توجه داشت كه گر چه از زمان عمر بن عبدالعزيز نقل وكتابت حديث آزاد شد، اما از يك طرف احاديث مجعول دوران فترت كتابت حديث وارد مجموعه‏هاى حديثى شد و از طرف ديگر محدثان رسمى و طرفدار حكومت از نقل احاديثى كه به نحوى به نفع اهل بيت و شيعه تمام مى‏شد خوددارى كرده آنها را كتمان نمودند.

توجهات بى اساس

دراينجا سوالى پيش مى‏آيد و آن اين است كه علت ممنوعيت نقل و ضبط حديث چه بود و خليفه دوم به چه مجوزى چنين بخشنامه‏اى را صادر كرد؟ در صورتى كه همه مى‏دانيم احاديث (گفتار پيامبر) مانند قرآن حجت بوده و پيروى از آن بر همه مسلمانان واجب است و قران درباره كليه مطالبى كه پيامبر (صلی الله علیه واله) مى‏فرمود (اعم از قرآن كه گفتار خدا است و حديث كه الفاظ آن از خود پيامبر (صلی الله علیه واله) ولى مفاد آن مربوط به جهان وحى مى‏باشد) مى‏فرمايد: «هرگز پيامبر (صلی الله علیه واله) در گفتار خود از روى هوى و هوس سخن نمى‏گويد و هر چه بگويد، طبق وحى الهى است» (38)
از اين گذشته خداوند صراحتاً سخنان و دستورهاى پيامبر را براى مسلمانان حجت قرار داده و فرموده است «و آنچه را پيامبر براى شما آورده بگيريد و اجرا كنيد و از آنچه نهى كرده خوددارى كنيد». (39)
«عبدالله بن عمر»از پيامبر (صلی الله علیه واله) نقل مى‏كند كه حضرت با اشاره به دو لب خود به من فرمود:«اى فرزند عمر سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست جز حق چيزى از ميان اين دو، بيرون نمى‏آيد، آنچه مى‏گويم بنويس».(40)
آيا با اهميتى كه احاديث پيامبر (صلی الله علیه واله) دارد و از راههاى مهم و مطمئن آشنايى مردم با حقيقت اسلام به شمار مى‏رود، شايسته بودكه خليفه دوم براى جلوگيرى از نوشتن احاديث پيامبر (صلی الله علیه واله) به تمام مناطق اسلامى بخشنامه كرده بنويسد:«هر كس حديثى از پيامبر (صلی الله علیه واله) نوشته، بايد از بين ببرد»؟! آيا اين بخشنامه با روح اسلام، كه همواره طرفدار توسعه و گسترش علم و دانش است، سازگار است؟!
در پاسخ اين سوال، طرفداران دستگاه خلافت به دست و پا افتاده، براى اقدام خليفه از پيش خود فلسفه‏اى تراشيده و ادعا مى‏كنند كه ابوبكر گفت: علت جلوگيرى از نقل احاديث پيامبر (صلی الله علیه واله) اين است كه احاديث، با آيات قران مجيد آميخته نشود (!)(41)
اين عذر به قدرى بى اساس است كه احتياج به پاسخ ندارد، زيرا روزى كه پيامبر اكرم بدرود زندگى گفت، تمام آيات و سوره‏هاى قرآن مضبوط و معين شده بود و نويسندگان وحى و قاريان قرآن با حافظه‏هاى قوى خود تمام قرآن را حفظ كرده بودند و آيات و سوره‏هاى قرآن چنان معين و مشخص شده بود كه احدى نمى‏توانست حرفى را از قران بردارد يا حرفى را بر آن اضافه كند. آيا با اين وضع، نوشتن احاديث لطمه‏اى بر قرآن وارد مى‏ساخت؟! بعلاوه، قرآن مجيد ازنظر فصاحت، بلاغت، روانى و سلاست، جذابيت و تركيب و جمله بندى طورى است كه هيچ كلام و نوشته‏اى به آن شباهت ندارد و هيچ كلامى، گرچه از نظر فصاحت به عاليترين درجه برسد، قابل اشتباه با قرآن نيست.
سخنان امير مومنان (ع) در نهج البلاغه و خطبه‏هاى خود پيامبر (صلی الله علیه واله) از نظر فصاحت و سلاست و شيرينى در اوج فصاحت و بلاغت قرار دارد ولى هرگز قابل اشتباه با قرآن نيست و آياتى كه امير مومنان (ع) ضمن خطبه‏هاى خود آورده، مانند گوهر درخشانى، در لابلاى سخنان على (علیه السلام) مى‏درخشد و هر خواننده‏اى كه با تركيب كلام عرب آشنا باشد، در نخستين برخورد ميان اين دو فرق مى‏گذارد.

انگيزه سياسى

قرائن شهادت مى‏دهد كه صدور اين بخشنامه انگيزه سياسى داشته و منظور اين بوده است كه در پرتو ان، امتياز بزرگى را كه آن روزها نصيب اميرمومنان (ع) شده بود، از بين ببرند؛ زيرا اميرمومنان (ع) هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه واله) در قيد حيات بود، كتابهايى تاليف نموده بود كه در آنها احاديث پيامبر (صلی الله علیه واله) و حقايقى راكه از آن حضرت در ابواب مختلف آموخته بود، گردآورى بود.
آيا پيامبر (صلی الله علیه واله) از كتابت حديث نهى فرموده بود؟
تاسف اورتر اين است كه برخى از محدثان، نهى از كتابت حديث را به پيامبر اسلام (صلی الله علیه واله) نسبت داده مى‏گويند: آن حضرت فرموده است: چيزى از طرف من جز قرآن ننويسيد و هركس چيزى از جز قرآن نوشته بايد آن را از بين ببرد.(42)
قرائنى شهادت مى‏دهد كه اين مطلب بى اساس است، زيرا:
اولا امير مومنان (ع)، شاگرد ممتاز مكتب پيامبر، احاديث فراوانى از آن حضرت ضبط كرده بود و نوشته‏هاى او دست به دست در ميان ائمه (ع) مى‏گشت و اگر پيامبر (صلی الله علیه واله) از نوشتن احاديث نهى مى‏كرد، هرگز على (علیه السلام) با فرمان او مخالفت نمى‏نمود.
ثانيا، نامه‏هاى مختلفى در مسائل گوناگون، در احكام و فرائض و مرافعات و سياسات، در زمان خود آن حضرت نوشته شده و محدثان و تاريخ نويسان با اسناد و مدارك متقن، متن آنها را ضبط كرده‏اند. تعداد انگشت شمارى از اين نامه‏ها مربوط به دعوت به اصل اسلام است، ولى بسيارى از آنها پيرامون فصل خصومتها و تعيين حدود و كيفرهاى اسلامى و بيان احكام و فرائض نگارش يافته است ؛ بنابراين چگونه مى‏توان باور نمود كه پيامبر (صلی الله علیه واله) از يك طرف از نوشتن غير قرآن نهى نمايد، و از طرف ديگر 300 نامه، كه 216 عدد از آن‏ها اكنون با تمام خصوصيات در دسترس ماست، در برابر ديدگانش نوشته شود و با مخالفت او روبرو نگردد؟!

شيعه پايه گذار تدوين حديث

خوشبختانه شيعيان از همان دوران حيات پيامبر اسلام در اين زمينه كوششهاى فراوانى به عمل آوردند و به پيروى از امير مومنان (ع) در نقل و ضبط و تدوين حديث پيشگام شدند و آثار گرانبها و مجموعه‏هاى ارزنده‏اى از اخبار و احاديث از خود به يادگار گذاشتند.
على (ع) نخستين كسى بود كه احاديث رسول خدا را جمع آورى كرد. پيامبر اسلام احاديثى را املا كرد و على (علیه السلام) آنها رانوشت و به صورت يك كتاب تدوين شده در آورد. اين كتاب پس از على ع در اختيار ائمه ع بود تا آنكه به امام باقر (علیه السلام) منتقل گرديد. روزى «حكم بن عتيبه» آن را نزد امام باقر (علیه السلام) ديد. وى در مسئله‏اى با حضرت باقر(علیه السلام) اختلاف نظر پيداكرده بود، حضرت آن كتاب را به وى نشان داده حديث مربوط به مسئله مورد اختلاف را در آن ارائه كرد و فرمود: اين، خط على (علیه السلام) و املاى رسول خدا است.(43) از اين گذشته، امير مومنان (علیه السلام) كتاب ديگرى پيرامون «ديات» تدوين كرده بود كه «صحيفه» ناميده مى‏شد و آن را (به صورت طومار) به شمشير خود مى‏بست.
از آن حضرت نقل شده است كه فرمود: «نزد ما كتابى نيست كه آن را بخوانيم، جز كتاب خدا و اين صحيفه». مطالب صحيفه شامل حكم شرعى زخمها و جراحات بوده است.(44)
گفتار امير مومنان (علیه السلام) درباره صحيفه، بروشنى نشان مى‏دهد كه در آن زمان هيچ كتاب ديگرى غير از قرآن نوشته بوده است و على (علیه السلام) نخستين تدوين كننده حديث و فقه است. سيوطى، على (علیه السلام) و فرزندش حسن (علیه السلام) را جز طرفداران كتابت حديث مى‏شمارد.(45)
اگر جامعه تسنن بر اثر بدعت نهى از نوشتن حديث، صد سال يا بيشتر، احاديث اسلامى را ضبط نكردند، خوشبختانه جامعه تشيع در اين راه پيشقدم شدند، زيرا در زمان خود پيامبر (ص) غير از على (علیه السلام) «ابو رافع» يكى از ياران آن حضرت كه از دوستداران على (علیه السلام) نيز بود، كتابى به نام «السنن و الاحكام والقضايا» نوشت (46)و احكام و سنن مخصوص در ابواب مختلف اسلام را مثل نماز و روزه و زكات و حج و مرافعات گرد آورد و اگر ما اين كتاب را نخستين كتاب حديث بدانيم كه توسط صحابه تدوين شده، مى‏توانيم آن را نخستين كتاب فقهى از اين نوع نيز بشماريم. (47)
ابورافع هنگامى اين كتاب را نوشت كه كتابت حديث و گفتار پيامبر (صلی الله علیه واله) از نظر دستگاه خلافت، جرم بزرگى به شمار مى‏رفت.
پس از ابورافع، نويسندگان شيعه در همان دوران فترت كتابت حديث، به ضبط و نوشتن احاديث اسلامى پرداختند و از اين طريق سخنان پيشوايان خودرا از دستبرد تحريف و ديگر آفات زمان حفظ نمودند. اين برنامه از زمان امير مومنان (علیه السلام) تا زمان پيشواى پنجم ادامه داشت و در زمان حضرت باقر (علیه السلام) پيشرفت درخشانى پيدا كرد، به طورى كه هنگام صدور دستور عمر بن عبدالعزيز مبنى بر جمع آورى و تدوين حديث، هر كدام از ياران و شاگردان برجسته پيشواى پنجم، هزاران حديث را در حفظ داشتند. (48)
«محمد بن مسلم»، از شخصيتهاى بزرگ شيعه و راويان بسيار بلند پايه و با فضيلت، نمونه بارزى از شاگردان برجسته پيشواى پنجم در فقه و حديث است. او اهل كوفه بود و طى چهار سال اقامت در شهر مدينه، پيوسته به محضر امام باقر (علیه السلام) و بعد از او به خدمت امام صادق (علیه السلام) شرفياب مى‏شد و از محضر آن دوپيشواى بزرگ بهره‏ها مى‏اندوخت. وى مى‏گويد:
هر موضوعى كه به نظرم مى‏رسيد، از امام باقر ع مى‏پرسيدم و جواب مى‏شنيدم، به طورى كه سى هزار حديث از امام پنجم و شانزده حديث از امام صادق (علیه السلام) فرا گرفتم.(49)
محمد بن مسلم كتابى بنام «اربعمأْ مسئله» (چهار صد مسئله) تاليف كرده بود كه گويا پاسخ چهار صد مسئله‏اى باشد كه از پيشواى پنجم و ششم شنيده بود. (50)
يكى ديگر از تربيت يافتنگان مكتب امام باقر (علیه السلام) «جابر بن يزيد جعفى» است. او نيز اهل كوفه بود و براى استفاده از محضر امام باقر (علیه السلام) به شهر مدينه هجرت كرد و در پرتو استفاده از مكتب پرفيض پيشواى پنجم، به مرابت عالى علمى نائل گرديد. جابر، با استفاده از علوم و دانشهاى سرشار پيشواى پنجم كتب و آثار متعددى از خود با يادگار گذاشت كه شاهد ديگرى بر توجه شيعيان به مسئله تدوين حديث و جمع آورى معارف اسلامى است. كتب جابر به قرار زيراست:
1- كتاب تفسير2-كتاب نوادر3- كتاب فضائل4-كتاب جمل 5- كتاب صفين. 6- كتاب نهروان.
7- كتاب مقتل امير المومنين (ع) . 8-كتاب مقتل الحسين (ع) . (51) يزيد بن عبدالملك
پس از مرگ «عمر بن عبدالعزيز»، «يزيد بن عبدالملك» روى كار آمد. يزيد مردى عياش و خوش گذران و لاابالى بود و به هيچ وجه به اصول اخلاقى و دينى پايبند نبود، از اينرو ايام خلافت او يكى از سياهترين و تاريكترين ادوار حكومت بنى اميه به شمار مى‏رود. در زمان حكومت وى هيچ فتح و پيروزى و هيچ حادثه درخشانى در جامعه اسلامى اتفاق نيفتاد. او كه در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز وليعهد بود، چهره حقيقى و ماهيت خود را در وراى ظاهر فريبنده و قيافه مقبولى پوشانده و از اين رهگذر افكار عمومى را به سوى خود جلب كرده بود. به همين جهت خلافت او نخست با استقبال مردم روبرو شد، خاصه آنكه وى در نخستين روزهاى زمامدارى اعلام كرد كه برنامه خليفه پيشين را ادامه خواهد داد.
اين وعده براى مردم كه طعم شيرين اجراى حق و عدالت را در زمان عمر بن عبدالعزيز (ولو به طور نسبى و در مدتى كوتاه) چشيده بودند، نويد اميد بخشى بود، ولى طولى نكشيد كه اين انتظار مبدل به ياس و نوميدى گرديد زيرا پس از آنكه چند صباحى از زمامدارى وى گذشت، برنامه عوض شد و وعده‏هاى همه پوچ از آب در آمد!

شهادت دروغين

يزيد براى آنكه سرپوشى بر اعمال نارواى خود بگذارد، و براى آن‏كه خود را از هر گونه گناه و انحرافى تبرئه كند، با تمهيداتى، چهل نفر از رجال و پيرمردان را وادار نمود تا به مصونيت او از گناه و عصيان شهادت بدهند، اين عده شهادت دادند كه هيچ گونه حساب و عذابى متوجه خلفا نيست! (52)
البته شهادت اين عده به اين سادگى نبود، بلكه گوشه‏اى از سياستهاى مزورانه بنى اميه به منظور تثبيت حكومت خود به شمار مى‏رفت، زيرا بنى اميه براى تامين مقاصد سياسى خود، يك جمعيت فكرى مانند «مرجئه»(53)به وجود آورده بودند كه فعاليت فكرى آنها وسيله‏اى براى تثبيت پايه‏هاى حكومت اموى زير پوشش دين بود/
اين گونه جمعيتها، كه به استخدام حكومت اموى در آمده بودند، با يك سلسله تفسيرها و توجيهات دينى، اعمال ضد اسلامى زمامداران اموى را توجيه مى‏كردند!
«ابن قتيبه دينورى» مى‏نويسد:
«يزيد ابتدأاً به خاطر اخلاق فريبنده خود، در ميان قريش محبوبيت داشت و اگر پس از رسيدن به خلافت، طبق روش عمر بن عبدالعزيز رفتار مى‏كرد، مردم از او شكايت نمى‏كردند؛ ولى وى برخلاف انتظار همه، پس از رسيدن به قدرت، بكلى تغيير روش داد و عيناً رفتار نامطلوب برادرش وليد را در پيش گرفت. رفتار او موج نفرت مسلمانان را بر ضد او برانگيخت، به طورى كه مردم تصميم گرفتند او را از خلافت بركنار سازند. يزيد به اندازه‏اى به حقوق و خواسته‏هاى مردم بى اعتنا بود كه حتى گروهى از قريش وعده‏اى از بنى اميه نيز به اعمال او اعتراض كردند/
يزيد، به جاى آنكه به انتقادهاى مردم گوش داد. و در روش خود تجديد نظر نمايد، بر خشونت و سختگيرى خود افزود و عده‏اى از اشراف قريش و بزرگان بنى اميه را به اخلال در نظم عمومى و شورش و كودتا متهم كرد و به عموى خود «محمد بن مروان»، دستور داد آنها را بازداشت نموده به زندان افكند. اين عده قريب دو سال در زندان ماندند، آنگاه محمد آنها را به وسيله زهر مسموم نمود و همه را به قتل رسانيد!
يزيد غير از اين عده، تعداد سى نفر از رجال قريش را دستگير كرد و پس از آنكه مبالغ زيادى جريمه از آنان گرفت و اموال و دارايى و مستغلاتشان را مصادره نمود، آنان را مورد آزار و شكنجه سخت قرار داد و از هستى ساقط كرد، به طورى كه افراد مزبور در گوشه و كنار شام و ساير نقاط پراكنده شده با فقر و تنگدستى به سر مى‏بردند.يزيد به اين هم اكتفا نكرد، بلكه دستور داد تمام كسانى را كه با آنان تماس داشتند، به اتهام همكارى با شورشيان و مخالفان حكومت، به دار كشيدند»! (54)

ساز و آواز و قمار

خلفاى پيشين بنى اميه در اوقات فراغت خويش به اخبار جنگها و داستانهاى شجاعان قديم عرب و قصائد شعرا گوش مى‏دادند، ولى در زمان خلفاى بعدى و از آن جمله «يزيد بن عبدالملك» ساز و آواز جاى قصائد و اشعار را گرفت و در بزمهاى شبانه دربار خلافت، به جاى قصائد حماسى شعرا و داستانهاى جنگى، ساز و آواز رايج گرديد/
هشام بن عبدالملك
هشام مردى بخيل، خشن، جسور، ستمگر، بيرحم و سخنور بود. (55)او در جمع آورى ثروت و عمران و آبادى مى‏كوشيد و در زمان خلافتش بعضى از صنايع دستى رونق يافت ؛ لكن از آن‏جا كه وى شخصى بى عاطفه و سختگير بود، در دوران حكومت او، زندگى برمردم سخت شد و احساسات و عواطف انسانى در جامعه روبه زوال رفت و رسم نيكوكارى و تعاون برچيده شد، به طورى كه هيچ كس نسبت به ديگرى دلسوزى و كمك نمى‏كرد! (56)

نفوذ عناصر فاسد و منحرف

«سيد امير على»، مورخ و دانشمند معروف، وضع اجتماعى - سياسى آن روز جامعه اسلامى را بخوبى ترسيم نموده اخلاق و رفتار هشام را به نحو روشنى تشريح مى‏كند:
«با مرگ يزيد دوم، خلافت به برادرش هشام رسيد؛ لكن خلافت او زمانى استقرار يافت كه آشوبها و نهضتهاى داخلى را سركوب نمود و آتش جنگهاى خارجى را خاموش ساخت، زيرا در آن زمان، از طرف شمال، قبايل تركمن خزر به دولت مركزى فشاروارد مى‏آوردند، و درشرق، رهبران عباسى مخفيانه سرگرم فراهم ساختن مقدمات براى درهم شكستن پايه‏هاى حكومت اموى بودند. در داخل كشور نيز آتش خشم و كينه خوارج، كه مردمى دلير و سلحشور بودند، شعله ور شده بود.
در اين كشمكش‏ها، بهترين جوانان عرب، يا در جنگهاى داخلى كشته شدند و يا قربانى سياست بدبينى و حسادت دربار فاسد خلافت گشتند، زيرا در اثر اطمينان كوركورانه‏اى كه خليفه قبلى از وزرا و درباريان خود داشت، حكومت و قدرت به دست افراد خود خواه و ناشايستى افتاده بود كه مردم را به خاطر عجر و ناتوانى خود و سؤ اداره كشور متنفر ساخته بودند.
البته رجال بزرگ و چهره‏هاى درخشان انگشت شمارى بودند كه با كمال همت و دلسوزى نسبت به دين و آيين در ميان مردم سست و كم فروغ شده و در ميان درباريان و عوامل وابسته به حكومت رو به زوال بود، زيرا آنان عموماً عناصرى بودند كه جز تامين منافع خود، هيچ هدفى نداشتند.
در آن عصر خطير، جامعه اسلامى نيازمند بازوى توانايى بود كه كشتى متزلزل حكومت را از غرق شدن نجات بدهد، از اينرو طبعاً هشام به مزايا و خصوصياتى نيازمند بود كه بتواند در پرتو آن، با دشواريها و مشكلاتى كه جامعه اسلامى را از هر طرف احاطه كرده بود، مقابله كند.
در اينكه هشام بهتر از خليفه قبلى (يزيد) بود شكى نيست، زيرا در زمان هشام دربار خلافت از عناصر ناپاك تصفيه شد، وقار و سنگينى جايگزين سبكسرى و بوالهوسى گرديد، و جامعه از وجود افراد طفيلى كه سربار جامعه بودند پيراسته گشت.
ولى سختگيرى بيش از اندازه هشام، به سرحد خشونت رسيد و صرفه جوييهاى وى جنبه بخل يافت و بعضى از كمبودهاى اخلاقى و انسانى وى اوضاع را بدتر كرد، زيرا او فردى كوتاه فكر و مستبد و شكاك و بدبين بود، از اينرو، به هيچ كس اعتماد نمى‏كرد، بلكه براى خنثى كردن توطئه‏هايى كه بر ضد او چيده مى‏شد، به عمليات مكارانه و جاسوسى متوسل مى‏شد و از انجا كه آدم زود باورى بود،با يك بدگويى و سؤ ظن بهترين رجال كشور را از بين مى‏برد. اين بدبينى افراطى باعث شد كه عزل و نصب متوالى و بيش از حد فرمانروايان و حكام شهرستانها، نتايج فوق العاده به بار آورد».(57)

امام باقر (علیه السلام) در شام

يكى از حوادث مهم زندگى پرافتخار پيشواى پنجم، مسافرت آن حضرت به شام مى‏باشد.
هشام بن عبدالملك، كه يكى از خلفاى معاصر امام باقر (علیه السلام) بود، هميشه از محبوبيت و موقعيت فوق العاده امام باقر بيمناك بود و چون مى‏دانست پيروان پيشواى پنجم، آن حضرت را امام مى‏دانند، همواره تلاش مى‏كرد مانع گسترش نفوذ معنوى و افزايش پيروان آن حضرت گردد.
در يكى از سالها كه امام باقر (علیه السلام) همراه فرزند گرامى خود «جعفر بن محمد(علیه السلام) » به زيارت خانه خدا مشرف شده بود، هشام نيز عازم حج شد. در ايام حج، حضرت صادق (علیه السلام) در مجمعى از مسلمانان سخنانى در فضيلت و امامت اهل بيت (ع) بيان فرمود كه بلافاصله توسط ماموران به گوش هشام رسيد. هشام، كه پيوسته وجود امام باقر (علیه السلام) را خطرى براى حكومت خود تلقى مى‏كرد، از اين سخن بشدت تكان خورد، ولى - شايد بنا به ملاحظاتى - در اثناى مراسم حج متعرض امام (ع) و فرزند آن حضرت نشد، لكن به محض آنكه به پايتخت خود (دمشق) بازگشت به حاكم مدينه دستور داد امام باقر (علیه السلام) و فرزندش جعفر بن محمد را روانه شام كند.امام ناگزير همراه فرزند ارجمند خود مدينه را ترك گفته وارد دمشق شد. هشام براى اينكه عظمت ظاهرى خود را به رخ امام بكشد، و ضمنا به خيال خود از مقام آن حضرت بكاهد، سه روز اجازه ملاقات نداد! شايد هم در اين سه روز در اين فكر بود كه چگونه با امام (ع) روبرو شود و چه طرحى بريزد كه از موقعيت و مقام امام (ع) در انظار مردم كاسته شود؟!

مسابقه تيراندازى

البته اگر دربار حكومت هشام كانون پرورش علما و دانشمندان و مجمع سخندانان بود امكان داشت دانشمندان برجسته را دعوت نموده مجلس بحث و مناظره تشكيل بدهد؛ ولى از آنجا كه دربار خلافت اغلب زمامداران اموى-و از آن جمله هشام - از وجود چنين دانشمندانى خالى بود و شعرا و داستانسرايان و مديحه گويان جاى رجال علم را گرفته بودند، هشام به فكر تشكيل چنين مجلسى نيفتاد،زيرا بخوبى مى‏دانست اگر از راه مبارزه و مناظره علمى وارد شود هيچ يك از درباريان او از عهده مناظره با امام باقر (علیه السلام) برنخواهند آمد و از اين جهت تصميم گرفت از راه ديگرى وارد شود كه به نظرش پيروزى او مسلم بود.
آرى با كمال تعجب هشام تصميم گرفت يك مسابقه تيراندازى! ترتيب داده امام (ع) را در آن مسابقه شركت بدهد تا بلكه به واسطه شكست در مسابقه، امام در نظر مردم كوچك جلوه كند! به همين جهت پيش از ورود امام (ع) به قصر خلافت، عده‏اى از درباريان را واداشت نشانه‏اى نصب كرده مشغول تيراندازى گردند. امام باقر (علیه السلام) وارد مجلس شد و اندكى نشست. ناگهان هشام رو به امام كرد و چنين گفت: آيا مايليد در مسابقه تيراندازى شركت نماييد؟ حضرت فرمود: من ديگر پير شده‏ام و وقت تيراندازيم گذشته است، مرا معذور دار. هشام كه خيال مى‏كرد فرصت خوبى به دست آورده و امام باقر (علیه السلام ع) را در دو قدمى شكست قرار داده است، اصرار و پافشارى كرد كه تير و كمان خود را به آن حضرت بدهد. امام (ع) دست برد و كمان را گرفت و تيرى در چله كمان نهاد و نشانه‏گيرى كرد و تير را درست به قلب هدف زد! آنگاه تير دوم را به كمان گذاشت و رها كرد و اين بار تير در چوبه تير قبلى نشست و آن را شكافت! تير سوم نيز به تير دوم اصابت كرد و به همين ترتيب نه تير پرتاب نمود كه هر كدام به چوبه تير قبلى خورد!
اين عمل شگفت‏انگيز، حاضران را بشدت تحت تاثير قرار داده و اعجاب و تحسين همه را برانگيخت. هشام كه حسابهايش غلط از آب در آمده و نقشه‏اش نقش بر آب شده بود، سخت تحت تاثير قرار گرفت و بى اختيار گفت: آفرين بر تو اى اباجعفر! تو سرآمد تيراندازان عرب و عجم هستى، چگونه مى‏گفتى پير شده‏ام؟! آنگاه سر به زير افكند و لحظه‏اى به فكر فرو رفت. سپس امام باقر (علیه السلام) و فرزند عاليقدرش را در جايگاه مخصوص كنار خود جاى داد و فوق العاده تجليل و احترام كرد و رو به امام كرده گفت: قريش از پرتو وجود تو شايسته سرورى بر عرب و عجم است، اين تيراندازى را چه كسى به تو ياد داده است و در چه مدتى آن را فراگرفته‏اى؟
حضرت فرمود: مى‏دانى كه اهل مدينه به اين كار عادت دارند، من نيز در ايام جوانى مدتى به اين كار سرگرم بودم ولى بعد آن را رها كردم، امروز چون تو اصرار كردى ناگزير پذيرفتم.
هشام گفت: آيا جعفر (حضرت صادق) نيز مانند تو در تيراندازى مهارت دارد؟ امام فرمود: ما خاندان، «كمال دين» و «اتمام نعمت» را كه در آيه «اليوم اكملت لكم دينكم» (58)آمده (امامت و ولايت) از يكديگر به ارث مى‏بريم و هرگز زمين از چنين افرادى (حجت) خالى نمى‏ماند.(59)

مناظره با اسقف مسيحيان

گرچه دربار هشام براى ابراز عظمت علمى پيشواى پنجم محيط مساعدى نبود، ولى از حسن اتفاق، پيش از آنكه پيشواى پنجم شهر دمشق را ترك گويد، فرصت بسيار مناصبى پيش آمد كه امام براى بيدار ساختن افكار مردم و معرفى عظمت و مقام علمى خود بخوبى از آن استفاده نمود و افكار عمومى شام را منقلب ساخت. ماجرا از اين قرار بود: هشام دستاويز مهمى براى جسارت بيشتر به پيشگاه امام پنجم (ع) در دست نداشت، ناگزير با مراجعت آن حضر به مدينه موافقت كرد. هنگامى كه امام (ع) همراه فرزند گرامى خود از قصر خلافت خارج شدند، در انتهاى ميدان مقابل قصر با جمعيت انبوهى روبرو گرديد كه همه نشسته بودند. امام از وضع آنان و علت اجتماعشان جويا شد. گفتند: اينها كشيشان و راهبان مسيحى هستند كه در مجمع بزرگ ساليانه خود گردآمده‏اند و طبق برنامه همه ساله منتظر اسقف بزرگ مى‏باشند تا مشكلات علمى خود را از او بپرسند. امام (ع) به ميان جمعيت تشريف برده و به طور ناشناس در ان مجمع بزرگ شركت فرمود. اين خبر فوراً به هشام گزارش داده شد. هشام افرادى را مامور كرد تا در انجمن مزبور شركت نموده از نزديك ناظر جريان باشند.
طولى نكشيد اسقف بزرگ كه فوق العاده پير و سالخورده بود، وارد شد و با شكوه و احترام فروان، در صدر مجلس قرار گرفت. آن‏گاه نگاهى به جمعيت انداخت، و چون سيماى امام باقر (علیه السلام) توجه وى را به خود جلب نمود، رو به امام كرد و پرسيد:
- از ما مسيحيان هستيد يا از مسلمانان؟
- از مسلمانان.
- از دانشمندان آنان هستيد يا افراد نادان؟
- از افراد نادان نيستم!
- اول من سوال كنم يا شمامى پرسيد؟
- اگر مايليد شما سوال كنيد.
- به چه دليل شما مسلمانان ادعا مى‏كنيد كه اهل بهشت غذا مى‏خورند و مى‏آشامند ولى مدفوعى ندارند؟ آيا براى اين موضوع، نمونه و نظير روشنى در اين جهان وجود دارد؟
- بلى، نمونه روشن آن در اين جهان جنين است كه در رحم مادر تغذيه مى‏كند ولى مدفوعى ندارد!
- عجب! پس شما گفتيد از دانشمندان نيستيد؟!
- من چنين نگفتم، بلكه گفتم از نادانان نيستم!
- سوال ديگرى دارم.
- بفرماييد.
- به چه دليل عقيده داريد كه ميوه‏ها و نعمتهاى بهشتى كم نمى‏شود و هر چه از آنها مصرف شود، باز به حال خود باقى بوده كاهش پيدا نمى‏كنند؟ آيا نمونه روشنى از پديده‏هاى اين جهان را مى‏توان براى اين موضوع ذكر كرد؟
- آرى، نمونه روشن آن در عالم محسوسات آتش است. شما اگر از شعله چراغى صدها چراغ روشن كنيد، شعله چراغ اول به جاى خود باقى است و از ان به هيچ وجه كاسته نمى‏شود!
...اسقف هر سوال و مشكلى به نظرش مى‏رسيد، همه را پرسيد و جواب قانع كننده شنيد و چون خود را عاجز يافت، بشدت ناراحت و عصبانى شد و گفت: «مردم! دانشمند والا مقامى را كه مراتب اطلاعات و معلومات مذهبى او از من بيشتر است، به اينجا آورده‏ايد تا مرا رسوا سازد و مسلمانان بدانند پيشوايان آنان از ما برتر وبهترند؟! به خدا سوگند ديگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال ديگر زنده ماندم، مرا در ميان خود نخواهيد ديد!» اين را گفت و از جا برخاست و بيرون رفت!
اتهام ناجوانمردانه
اين جريان بسرعت درشهر دمشق پيچيد و موجى از شادى و هيجان درمحيط شام به وجود آورد. هشام، به جاى آن‏كه از پيروزى افتخارآميز علمى امام باقر (علیه السلام) بر بيگانگان خوشحال گردد، بيش از پيش از نفوذ معنوى امام (ع) بيمناك شد و ضمن ظاهر سازى و ارسال هديه براى آن حضرت پيغام داد كه حتماً همان روز دمشق را ترك گويد! نيز بر اثر خشمى كه به علت پيروزى علمى امام (ع) به وى دست داده بود، كوشش كرد درخشش علمى و اجتماعى ايشان را با حربه زنگ زده تهمت از بين ببرد و رهبر عاليقدر اسلام را متهم به گرايش به مسيحيت نمايد! لذا با كمال ناجوانمردى به برخى از فرمانداران خود (مانند فرماندار شهر مدين) چنين نوشت:
«محمد بن على، پسر ابوتراب، همراه فرزندش نزد من آمده بود، وقتى آنان را به مدينه بازگرداندم، نزد كشيشان رفتند و با گرايش به نصرانيت!! به مسيحيان تقرب جستند. ولى من به خاطر خويشاوندى اى كه با من دارند، از كيفر آنان چشم پوشيدم! وقتى كه اين دو نفر به شهر شما رسيدند، به مردم اعلام كنيد كه من از آنان بيزارم»! ولى تلاشهاى مذبوحانه هشام براى پوشاندن حقيقت به جايى نرسيد و مردم شهر مزبور كه ابتدأاً تحت تاثير تبليغات هشام قرار گرفته بودند، در اثر احتجاجها و نشانه‏هاى امامت كه از آن حضرت ديده شد، به عظمت و مقام واقعى پيشواى پنجم پى بردند، و بدين ترتيب سفرى كه شروع آن با اجبار و تهديد بود، به يكى از سفرهاى ثمربخش و آموزنده تبديل شد! (60)

مناظرات امام باقر علیه السلام

در دوران امامت حضرت باقر (علیه السلام) فرقه‏هاى مذهبى و گروههاى سياسى و مذهبى متعددى مانند: معتزله، خوارج و مرجئه فعاليت داشتند و امام باقر (علیه السلام) همچون سدى استوار در برابر نفوذ عقائد باطل آنان ايستادگى مى‏نمود و طى مناظراتى كه با سران اين گروهها داشت، پايگاههاى فكرى و عقيدتى آنان را در هم مى‏كوبيد و بى پايگى عقائدشان رابا دلائلى روشن ثابت مى‏كرد. در اينجا به عنوان نمونه گفتگوى آن حضرت را با «نافع بن ازرق»،يكى از سران خوارج، از نظر خوانندگان مى‏گذرانيم :
روزى «نافع» به حضور امام رسيد و مسائلى از حرام و حلال پرسيد. امام به سوالات وى پاسخ داد و ضمن گفتگو فرمود:
به اين مارقين (از دين خارج شدگان) بگو: چرا جدايى از امير مومنان (علیه السلام) را حلال شمرديد، در صورتى كه قبلا خون خويش را در كنار او و در راه اطاعت از او نثار مى‏كرديد و يارى اورا موجب نزديكى به خدا مى‏دانستيد؟!
امام افزود: آنان خواهند گفت كه او را در دين خدا حكم قرار داد. به آنان بگو: خداوند در شريعت پيامبر خود در دو مورد دو نفر را حكم قرار داده است؛ يكى در مورد اختلاف ميان زن و شوهر است كه مى‏فرمايد:
«و اگر از جدايى و شكاف ميان آن‏ها بيم داشته باشيد، داورى از خانواده شوهر و داورى از خانواده زن انتخاب كنيد (تا به كار آنان رسيدگى كنند) اگر اين دو داور تصميم به اصلاح داشته باشند،خداوند كمك به توافق آنها مى‏كند (زيرا) خداوند دانا و آگاه است».(61)
ديگرى داورى «سعد بن معاذ» است كه پيامبر اسلام او را ميان خود و قبيله يهودى «بنى قريظه» حكم قرار داد، و او هم طبق حكم خدا نظر داد. آن‏گاه امام افزود: آيا نمى‏دانيد كه امير مومنان حكميت را به اين شرط پذيرفت كه دو داور بر اساس حكم قرآن داورى كنند و از از حدود قرآن تجاوز نكنند و شرط كرد كه اگر بر خلاف قران راى بدهند، مردود خواهد بود؟ وقتى كه به امير مومنان گفتند: داورى كه خود تعيين كردى بر ضرر تو نظر داد، فرمود: من او را داور قرار ندادم، بلكه كتاب خدا را داور قرار دادم. پس چگونه مارقين حكميت قرآن و مردود بودن خلاف قران را گمراهى مى‏شمارند، اما بدعت و بهتان خود را گمراهى به حساب نمى‏آورند؟!
«نافع بن ازرق» با شنيدن اين بيانات گفت: به خدا سوگند اين سخنان را نه شنيده بودم و نه به ذهنم خطور كرده بود، حق همين است ان شأ الله!(62)

پي نوشت :

1-شيخ مفيد، الارشاد، قم، منشورات مكتبه بصيرتى، ص 261/
2-ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب،قم، موسسه انتشارات علامه، ج 4، ص 195/
3-اظهر من مخبئات كنوز المعارف و حقايق الاحكام و الحكم و اللطائف مالا يخفى الا على منطمس البصيره او فاسد الطويه و السريره و من ثم قيل و فيه هو باقر العلم و جامعه و شاهر علمه و ارفعه (الصواعق المحرقه، الطبعه الثانية، قاهره، مكتبه القاهره، ص 201). 4- سبط ابن الجوزى، تذكره الخواص، نجف، منشورات المطبعه الحيدرية، 1383 ه'.ق، ص 337 - على بن عيسى الاربلى، كشف الغمه، تبريز، مكتبه بنى هاشم، 1381 ه'.ق، ج 2، ص 329 - فضل بن الحسن البداية و النهاية، الطبعه الثانية، بيروت، مكتبه المعارف، 1977 م، ج 9، ص .311 در بعضى از نسخه‏ها «حكم بن عيينه» ذكر شده است ولى «عتيبه» صحيح است. ر.ك به: كاظم مدير شانه چى، علم الحديث و دراية الحديث، چاپ سوم، قم، دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علمية قم، 1362 ه'.ش، ص 67/
5- طبرسى، احتجاج، نجف، المطبعه المرتضوية، 1350 ه'.ق، ص 176/
6-شيخ طوسى، اختيار معرفه الرجال (مشهور به رجال كشى)، تصحيح و تعليق: حسن المصطفوى، مشهد، دانشگاه مشهد، ص 136 و 137 (حديث شماره 219)/
7-الارشاد، قم، مكتبه بصيرتى، ص 262/
8- تذكره الخواص، نجف، منشوارت المطبعه الحيدرية، 1383 ه'.ق، ص 337/
9- دكتر آيتى، محمد ابراهيم،اندلس يا تاريخ حكومت مسلمين در اروپا، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1363 ه'.ش، ص 17-18/
ة 10-ابن اثير الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 5، ص 11 و 37 - مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج 3، ص 173 و 182/
11- فروخ، عمر، تاريخ صدر الاسلام و الدولةالاموية، الطبعة الثالثة، بيروت، دارالعلم للملايين، 1976 م، ص 197/
12- سيد اميرعلى، مختصر تاريخ العرب، تعريب: عفيف البعلبكى، الطبعه الثانية، بيروت، دارالعلم للملايين، 1967 م، ص 125/
13-دكتر ابراهيم حسن، حسن، تاريخ سياسى اسلام، چاپ چهارم، تهران، انتشارات جاويدان، 1360 ه.ش، ج 1، ص 401/
14-مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج 3، ص 175/
15-مسعودى، همان ماخذ، ص 183/
16- ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات المكتبة الحيدرية، ج 3، ص 50/
17- سيوطى، تاريخ الخلفأ، الطبعة الثالثة، تحقيق: محمد محيى الدين عبدالحميد، قاهره، مطبعة المدنى، (افست مكتبه المثنى- بغداد) ص 232 - ابن قتيبه، الامامة و السيامة، الطبعه الثالثه، قاهره، مطبعه مصطفى البابى الحلبى، 1382 ه'.ق، ج 2، ص 116 - سيد امير على، مختصر تاريخ العرب، الطبعه الثالثه، تعريب: عفيف البعلبكى، بيروت، دارالعلم للملابين، ص 129/
18- ابن قتيبه، همان ماخذ، ص 116/
19- سيوطى، همان ماخذ، ص 232/
20-ابوحنيفه دينورى، الاخبار الطوال، تحقيق: عبدالمنعم عامر، قاهره، داراحيأ الكتب العربية (افست انتشارات آفتاب تهران)، ص 331/
21- ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، الطبعة الثانية، قم، منشورات مكتبة آية الله العظمى مرعشى النجفى، ج 3، ص 57/
22-على ع يكى از شركت كنندگان در جنگ بدر وبيعت رضوان بود بلكه در صدر همه آنان قرار داشت.
23-خداوند به عدالت و نيكوكارى و بخشش به خويشان فرمان مى‏دهد و از كارهاى بد و ناروا و ستمگرى منع مى‏كند، شما را پند مى‏دهد تا اندرز الهى را بپذيريد(سوره نحل: 90)/
24- ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 5، ص 42 و ر.ك به: مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج 3، ص 184 - ابن ابى الحديد، همان ماخذ، ج 3، ص 59/
25-ابن واضح، همان ماخذ، ص 50/
26-الخصال، باب الثلاثه/
27-سيوطى، همان ماخذ، ص 230/
28- ابن عبدربه، عقد الفريد، بيروت، دارالكتاب العربى، 1403 ه'.ق، ج 4، ص 439/
29- شمس الدين ذهبى، تذكرة الحفاظ، بيروت، دارالتراث العربى، ج 1، ص 3/
30- ابورية، محمود، اضوأ على السنه المحمدية، الطبعة الثانية، مطبعه صور الحديثه، ص 43 (من كان عنده شيئى فليمحه)/
31- شمس الدين ذهبى، همان ماخذ، ص 7 - عجاج الخطيب، محمد، السنة قبل التدوين، قاهره، دارالفكر، 1391 ه'.ق، ص 97 - ابن ماجه، سنن، بيروت، داراحيأ التراث العربى، ج 1، ص 12 - الحاكم النيشابورى، المستدرك على الصحيحين، بيروت، دارلمعرفه، ج 1، ص 102/
32- ابورية، همان ماخذ، ص 43 - محمد بن سعد، الطبقات الكبرى، بيروت، دارصادر، ج 3، ص 287 - عسكرى، سيد مرتضى، نگاهى به سرنوشت حديث، تهران، انتشارات روزبه، 1353 ه'.ش، ص 23 - سيوطى، تدريب الراوى فى شرح تقريب النواوى، بيروت، دارالكتب العربى، 1409 ه'.ق، ج 2، ص 64/
33- الحاكم النيشابورى، همان ماخذ، ج 1، ص .110 در تذكرة الحفاظ (ج 1، ص 7) به جاى ابوذر، ابومسعود انصارى نام برده شده است.
34-ابن ماجه، همان ماخذ، ص‏11/
35-ابن ماجه، همان ماخذ، ص 12/
36-بخارى، صحيح، بشرح الكرمانى، الطبعة الثانية، بيروت، داراحيأ التراث العربى، ج 2، ص 6/
37- مدير شانه چى، كاظم، علم الحديث و دراية الحديث، چاپ سوم، قم، دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علمية قم، 1362 ه'.ش، ص 30/
38- و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى (سوره نجم، 3 و 4)/
39- و مااتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا (سوره حشر: 7)/
40- فاوما الى اسفتيه فقال الذى نفسى بيده ما يخرج مما بينهما الا حق فاكتب (الحاكم النيشابورى، همان ماخذ، ج 1، ص 104) و ر.ك به: سيوطى، تدريب الراوى، بيروت، دارالكتاب العربى، 1409 ه'.ق، ج 2، ص 62)/
41-ابوريه، همان ماخذ، ص 43/
42- احمد حنبل، مسند، دارالفكر، ج 3، ص 12- عبدالله دارمى، سنن دارالفكر، ج 1، ص 119- ابوريه، همان ماخذ، ص 42/
43- نجاشى، فهرست اسمأ مصنفى الشيعه، قم، مكتبة الداورى، ص 255 (ترجمه محمد بن عذافر)-الصدر، السيد حسن، الشيعة و فنون الاسلام، لبنان، صيدا، 1331 ه'.ق، ص .65 در بعضى نسخه‏ها «حكم بن عيينه» ذكر شده است، ولى چنانكه در چند صفحه پيش يادآورى كرديم، صحيح آن «عتيبه» است/
44-شرف الدين، السيد عبدالحسين، مولفوا الشيعه فى صدر الاسلام، تهران، مكتبه النجاح، ص 14-.15 مرحوم سيد حسن صدر مى‏نويسد: نسخه‏اى از اين كتاب نزد من موجود است و بخارى در باب «كتاب العلم» از اين صحيفه نقل كرده است. (تاسيس الشيعه لعلوم الاسلام، تهران، منشورات الاعلمى، ص 279)/
45-تدريب الراوى فى شرح تقريب النواوى، بيروت، دارالكتاب العربى، 1409، ج 2، ص 61/
46-نجاشى، فهرست اسمأ مصنفى الشيعه، قم، مكتبه الداورى، ص 4/
47- پيرامون بحث كتابت و تدوين حديث، نگاه كنيد به: جعفر السبحانى، بحوث فى الملل و النحل، الطبعة الثانية، لجنة اداره الحوزه العلمية قم المقدسة، ايران، 1410 ه'.ق، ج 1، ص 58-73/
48-جلال الدين عبدالرحمن سيوطى، كه اصرار دارد پايه گذاران علوم اسلامى را جمعى از اهل تسنن معرفى كند، مى‏گويد: «نخستين كسى كه در فقه كتاب نوشت ،ابوحنيفه بود»؛ در صورتى كه ابوحنيفه در سال 100 هجرى متولد شده و در سال 150 فوت كرده است، اما ابورافع 60 سال پيش از تولد ابوحنيفه درگذشته است! (السيد حسن الصدر، تاسيس الشيعه لعلوم الاسلام، طهران، منشوات الاعلمى، ص 298) بنابراين جهان تسنن از اوائل قرن دوم هجرى به تدوين فقه و حديث پرداخته ولى بزرگان شيعه از همان روزهاى اول دست به چنين كارى زده‏اند.
49-شيخ مفيد، الاختصاص، تصحيح و تعليق: على اكبر الغفارى، قم، منشورات جماعة المدرسين فى الحوزه العلمية بقم المقدسه، ص 201 - شيخ طوسى، اختيار معرفه الرجال (معروف به رجل كشى)، تصحيح و تعليق: حسن المصطفوى، مشهد، دانشگاه مشهد، ص 163 (شماره 276)/
50- شرف الدين، السيد عبدالحسين، مولفوا الشيعه فى صدر اسلام، الطبعة الثانية، طهران، مكتبه نجاح، ص 64/
51-شرف الدين، همان ماخذ، ص 36/
52-سيوطى، تاريخ الخلفأ، الطبعه الثانية، تحقيق: محمد محيى الدين عبدالحميد، قاهره، مطبعه المدنى (افست مكتبه المثنى- بغداد) ص 246/
53-مرجئه فرقه‏اى بودند كه ايمان را عبارت از اعتقاد قلبى مى‏دانستند و هيچ يك از گناهان و اعمال ضد اسلامى را با ايمان منافى نمى‏دانستند!
54-الامامة و السياسة، الطبعة الثالثة، قاهره، مطبعه مصطفى البابى الحلبى، 1382 ه'.ق، ج 2، ص 125/
55-ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات المكتبه الحيدرية، ج‏3، ص 70/
56-مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج 3، ص 205/
57-سيد اميرعلى، همان ماخذ، ص 139/
58- اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا. اين آيه پس از واقعه غدير و اعلام امامت على (ع) نازل گرديد/
59- محمد بن جرير بن رستم الطبرى، دلائل الامامة، نجف، منشورات المطبعة الحيدرية، 1383 ه'.ق، (افست منشورات الرضى - قم) ص 105/
60- تفصيل جريان سفر حضرت باقر (ع) به شام را «محمد بن جرير بن رستم الطبرى» در كتاب «دلائل الامامه» (ص 105-107) بيان نموده است و سپس مرحوم سيد بن طاووس در كتاب «امان الاخطار» (ص 62) و علامه مجلسى در بحارالانوار (ج 46،ص 307-313) و تاليفات ديگر خود از اين جرير نقل كرده‏اند، ولى در جزئيات قضيه اندكى اختلاف به چشم مى‏خورد.
61-وان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريد اصلاحا يوفق الله بينهما ان الله كان عليما خبيرا (سوره نسأ: 35)/
62-طبرسى، احتجاج، نجف، المطبعة المرتضوية، 1350، ج 2، ص 176/

منبع: سيره پيشوايان

تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله


نسخه چاپی