دل نوشته هایی به مناسبت روز عرفه(2)
دل نوشته هایی به مناسبت روز عرفه(2)
دل نوشته هایی به مناسبت روز عرفه(2)

عید بخشایش

امیر اکبرزاده
زانو بزن! اینجا آستان خاکساری‏ست، اینجا بلندمرتبه‏ترین نقطه تعالی انسان است. این سجده‏گاه، این خاک، این صحرا... .
این صحرا، صحرای عرفات است و تو حاجی کعبه شوق.
عاشق‏تر از همیشه آمده‏ای به عرفات شوق، به عرفات عشق، به عرفات بندگی؛ در صحرایی که مجنون‏ترین مجنون‏ها لیلای نفس را وارهانیده‏اند و در پی جنون خویش لیلای بندگی را وادی به وادی، واحه به واحه جست‏وجو می‏کنند.
این صحرا صحرای عرفات است که صحرای محشر است و تو در میان عاشقان، به پایکوبی و دست‏افشانی پرداخته‏ای در سجده‏های شوق در سجده‏های بندگی و دلدادگی؛ عیدتان مبارک!
عرفه، عید بخشایش است، روز کشیدن خط بطلان بر هر آنچه سیاهی‏ست در درون انسان در قلب انسان. روز بستن هر چه دریچه رو به ویرانی‏ست؛ ویرانی روح، ویرانی نفس. روز بازکردن هر چه پنجره‏ست؛ پنجره‏هایی که جز به نور باز نمی‏شوند.
این صحرا نقطه آغاز است برای روح و دلی که به جز خدا، هیچ معبودی را برنمی‏تابد و سر بر آستان بندگی هیچ ناخدایی نمی‏ساید و تنها خداوند را به پرستش لب می‏گشاید.
این صحرا، صحرای شوق است و این روز، روز تحولی در زندگی، روز اول آفرینش عشق.
عرفات را می‏شناسی؛ از همان دقیقه‏ای که مُحرم دیدار معشوق شدی، از همان سپیده‏ای که خویشتن را در حوله سپید احرام پیچیده‏ای تا در تلألو نور محض، به درگاه خدایت اظهار بندگی کنی و حالا که در عرفات، در روز عرفه، سر بر آستان نیایش گذاشته‏ای، می‏فهمی بندگی یعنی:
«لا اله الاّ اللّه‏»

شبستان اشک و استغفار

قنبر علی تابش
عرفه، روز نیایش است؛ روزی که قطرات اشک، چون کودکان مادر از دست داده، دامن عرش را محکم می‏گیرند و بنیاد هستی را به لرزه درمی‏آورند.
روز عرفه، روز «خدایا خدایا!» است؛ روزی که کبوتران دعا از گنبد آبی «ربنا» پرواز می‏کنند و فوج فوج به ایوان کبریا فرود می‏آیند و تا برگ استجابت را از دستان سخاوتمند «یا غفار» نگرفته‏اند، بازنمی‏گردند.
عرفه، روز اعتراف است؛ اعتراف بندگان گناه‏کار در شبستان نیلگون اشک استغفار، در محضر بلند پروردگار.
عرفه، روز استغفار است؛ استغفار از رجس و پلیدی، استغفار از هر آنچه زشتی و بدسرشتی است. عرفه روز بازگشت است؛ «بازگشت به خویشتن»، بازگشت به دامن پرمهر یار، به آغوش نگار، بازگشت به آرامش و قرار.
عرفه، صمیمانه‏ترین روز بنده و مولاست. بندگان، امروز صمیمانه و صادقانه در حضور مولا به تقصیر گناه خویش اعتراف می‏کنند و مولای مهربان و عطوف، دست نوازش بر سر و رویش می‏کشد و آسمان آسمان آسایش و آرامش به او هدیه می‏کند.
امروز روز سبز دعاست؛ روز عبودیت، روز بزرگ پرستش.
امروز بندگان، صادقانه بندگی می‏کنند و خواجه، سخاوتمندانه خواجگی.
امروز روز نیایش است؛ روز «یارب، یارب!»
امروز، عرفات، بارگاه حسین است. حسین آمده است که آخرین زمزمه‏های فراق را شکوه و نامه وصال را توسط یار، امضا کند.
امروز، عارفانه‏ترین زمزمه‏های هستی از تارهای حنجره حسینی به سمت آسمان می‏رود و راه‏های آسمان را کهکشان کهکشان روشن می‏کند. امروز، زمزمه‏های حسین، هستی را به وجد می‏آورد. سلام بر حسین! سلام بر اصحاب حسین!

صلای عشق

علی خالقی
دستان لرزانم را به آسمان بلند می‏کنم. سرم را در آسمان می‏چرخانم. جز نور نمی‏بینم.
فریاد می‏زنم و پژواک صدایم را نمی‏شنوم. چشمه چشمه اشتیاق از چشمانم جاری می‏شود. زمین می‏چرخد، آسمان می‏چرخد و من... من که تو را سال‏هاست در طوافم و تو ای قبله‏گاه راستین من که «یا مَن هو اَقربُ إِلیّ من حَبلِ الوَرید»ی، چگونه خویش را از تو دور ببینم؟!
خود را از بیابان‏های غفلت، به سوی سرزمین نور می‏کشم؛ به مکانی که بهترین بندگان، در این روز پرالتهاب، تو را می‏خوانند. صدای عشق می‏آید.
صدا، صدای حسین علیه‏السلام است و من که چون سنگ‏ریزه‏ای ناچیز، دل به اوج کلمات او بسته‏ام، آسمان و زمین، با حسین علیه‏السلام می‏خوانند و تمام صحرا تکرار می‏کند. فوج فوج فرشتگان، صحرای لم یزرع عرفات را پوشانده است.
بی‏سپاس، چگونه لب به سخن بگشاید، وقتی حسین علیه‏السلام ، نعمت‏های تو را می‏شمارد و سپاس می‏گوید؟!
الهی!
چگونه به درگاه تو روی آورم، وقتی خویش را آلوده پست‏ترین عصیان‏ها می‏بینم و در توشه عملم جز زشتی و سیاهی نیاندوخته‏ام؟دعای امام را شامل این ذرات ناچیز و بی‏ارزش عرفات کن که بر زمین، به امید عنایت تو نشستیم و حسین علیه‏السلام را شفیع قرار دادیم. تمام اجزای این خاک اشک می‏ریزند و تمام ذرات این صحرا فریاد می‏زنند: «اللهم انی ارغب الیک و اشهدُ بالرّبوبیّة لکَ مُقراً بِانکَ رَبّی و الیک مَرَدّی».

«خسی در میقات»

نسرین دامادان
سجاده‏ام را بیاورید! می‏خواهم پرواز کنم تا ملکوت. می‏خواهم بال بگشایم در باغستان‏های سبز دعا.
می‏خواهم مقیم شوم در عرفات زمان.
می‏خواهم دل بسپارم به دریای لایتناهیِ لطف حق.
وقت تنگ است؛ ثانیه‏ها، شتابناک در گذرند.
دیگر فرصتی نیست. فرصتی برای توبه نمانده است. بشکفید از لبان خسته من، ای گلواژه‏های نیایش!
بزدائید غبار از آینه زنگار بسته‏ام، ای گریه‏های مکرر!
بشویید هر چه پلیدی را که در من است؛ ای چشمه‏ساران اشک!
سجاده نیازم را تر کنید، ای دو دیده اشکبار!
خدایا!
مرا به برکت اشک‏های فرو ریخته در این روز مبارک، ببخشای و از گناهانم درگذر.
مرا به غربت اشک‏های حسین علیه‏السلام که در این روز بر زمین چکید، بیامرز و خالیِ دست‏هایم را سرشار از کرامت همیشگی‏ات کن! خداوندا!
این منم؛ «خسی» که به «میقات» آمده است، ذره ناچیزی که دل به دریاهای عنایت تو بسته است. کجاست رحم و عطوفتی که در برم گیرد و به ساحل امن دیدارت رهنمونم سازد؟
کجاست آن روشنایی مطلقی که از تاریکخانه نفس، نجاتم دهد و بیش از این در جمع بی‏خبرانم وامگذارد؟ کجاست، دستان محبتی که پیشانی سائیده بر خاکم را بردارد و بر دامان مهربان خویش بنهد؟

همایش شِکوه و شکوه

محمد کامرانی اقدام
عرفه بی‏تاب بود و بی‏تاب‏تر از آن، مشتاقیِ محض حسین علیه‏السلام بود.
عرفه، سرشار از اشک ریزان شورانگیز حسین بود و چشم انتظار نگاه نگران نرگس‏های مدینه.
احساس‏ها به اوج حرارت عشق رسیده بودند و حسین می‏آمد تا شکوهمندترین همایش شِکوه و شُکوه را با اشک‏های خویش افتتاح کند. حسین می‏آمد تا تاریخِ رسوب کرده در لایه‏های زیرین فراموشی را از پس طولانی‏ترین شب‏های ظلمت و تباهی، به طلوعی دوباره برساند.
حسین می‏آمد و صحرای عرفات، غرق رایحه خوشِ نفس‏های حسین می‏شد.
حسین می‏آمد و اشک، از عمق وجود واژه‏ها جاری می‏شد.
حسین لبان شکوفه پوش خویش را گشود: سلام ...
سلام به آسمانی که هرگز از یاد ستارگان نمی‏رود. سلام به صحرایی که سفره‏اش گسترده است و گستردگی‏اش غم‏فزا.
اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذی لَیْسَ لِقَضائِهِ دافِعٌ وَ لا لِعَطائِهِ مانِعٌ
حسین اینک از خیمه خود بیرون زده بود و در نهایت خشوع، دست‏ها را غرق در آسمان می‏کرد، و چشم‏ها را از دامنه کوه روانه کعبه می‏ساخت.
لحظه‏ها غرق در سوز و گداز حسین بودند و اشک‏ها در ازدحام اذن دخول و زیارت ضریح منبر چشم‏های حسین، عاشورایی‏ترین عرفه را می‏آفریدند.
اشک از لبه‏های صخره‏ها سر می‏خورد و در التماسِ ترک خورده خاک، محو آغوش گرمِ آفتاب می‏شد. سر تا سر صحرا به گوش و هوش بود تا آخرین صدای حسین را در خلوتِ حضور درک کند: «اللّهُمَّ لَکَ الْحَمدُ کَما خَلَقْتَنی فَجَعَلْتَنی سَمیعا بَصیرا وَ لَکَ الْحَمْدُ کَما خَلَقْتَنی فَجَعَلْتَنی خَلْقا سَوِیّا رَحْمةً بی وَ قَدْ کُنْتَ عَنْ خَلْقی غَنیا»
پروانه‏های نیاز بر گرد لب‏هایش بال و پر می‏زدند و از شیرین شهد شورانگیزش برمی‏گرفتند و پر می‏گشودند. باران شروع شده بود و لحظه‏های رسوب کرده در دامنه کوه را می‏شست و می‏برد، و حسین در پرده‏ای تازه‏تر از اشک، نغمه لاهوتی نیاز را تا دور دست‏ترین نگاه ستاره‏های دست نیافتنی می‏پراکند.
یا مَوْلایَ اَنْتَ الَّذی مَنَنْتَ، انتَ الَّذی انْعَمْتَ، أَنْتَ الَّذی أَحْسَنْتَ، أَنْتَ الَّذی احْمَلْتَ، انتَ الَّذی افْضَلْتَ، انتَ الَّذی اکْمَلْتَ، أَنْتَ الَّذی وَفَّقْتَ، أَنْتَ الَّذی اعْطَیْتَ، أَنْتَ الَّذی اوَیْتَ»
تویی که پناه دادی، ... و خورشید هنوز سر برهنه بر کرانه کبود آسمان می‏نگریست تا حسین را به یاد خیمه‏های نیم سوخته بیندازد.
عصری که حسین یک بار دیگر می‏بایست فرازی از دعای عرفه را، با لبانی تشنه در کنار رود زمزمه کند: «أَنْتَ الَّذی اوَیْتَ؛ تویی که پناه دادی».
لحظه‏های سنگین، تنها با اراده و همراهی اشک‏ها گام برمی‏داشتند. آفتاب به آخرین فراز دعای عرفه ایستاده بود و با نغمه رود، از میان پلک سنگین لحظه‏ها غبار ملال را شست‏وشو می‏داد. لبان حسین هنوز لبریز زمزمه و سوز بود و سرشار از گداز. «إِلهی انَّ رَجائی لا یَنْقَطِعُ عَنْکَ وَ اِنْ عَصَیْتُکَ کَما اَنَّ خَوْفی لأیزایِلُنی و اِنْ اَطَعتُکَ فَقَدْ دَفَعَتْنی اَلْعَوالِمُ اِلَیْکَ و قَدْ اَوْقَعنی عِلْمی بِکَرَمِکَ عَلَیْکْ».
عرفه رو به اتمام بود و «بشر» و «بشیر»، پسران غالب اسدی، خیمه‏های کربلا را در نگاه حسین علیه‏السلام می‏دیدند که چشم انتظار بازگشت حسین از گودی قتلگاه است؛ گودالی که جز به خون حسین پر نخواهد شد، گودالی که آفتاب عاشورا از آن طلوع خواهد کرد، گودالی که لبریز از زمزمه‏های عرفات است و سرشار از «اَنتَ الذی اوَیْتَ».

روز بخشیدن گناه

خدیجه پنجی
صدای زمزمه می‏آید. سوز دل، اندوه و غم، صدای راز و نیاز عاشقانه. چه حال خوشی دارند این جماعت، این جماعتی که دعوت شدند و اجابت کردند و اکنون، آمده‏اند تا میهمان مهربانی خدا شوند؛ میهمان بخشش بی‏اندازه خدا. هر کس در گوشه‏ای نشسته و زانوی پشیمانی در بغل گرفته و سر در گریبان اندوه فرو برده است و دانه دانه دلتنگی‏اش را با اشک و حسرت به تسبیح می‏کشد. همه خود را از یاد برده و غرق در دلخوشیِ یاد خدا شده‏اند.
چه قدر این جماعت شبیه هم هستند! حرف‏هایشان شبیه هم است، سوز دلشان شبیه هم است، حتّی خلوت‏هایشان هم شبیه هم است. آمده‏اند، تا بزرگی خدا را به خودشان گوشزد کنند. آمده‏اند تا خودشان را پیدا کنند، آمده‏اند تا چشم‏ها، دست‏ها، پاها و پیکر گناهکارشان را مجازات کنند.
آمده‏اند تا صادقانه به اعتراف بنشینند، گذشته پر از گناهشان را. آمده‏اند تا از درگاه خدا، بخشش گدایی کنند و رستگاری بخواهند. آمده‏اند تا خود را تسلیم مهربانی و سخاوت خدا کنند.
خدایا! این جماعت، فقط تو را می‏خواهند، تو را صدا می‏زنند.
حرف دل و زبانشان تویی، دلیل اشک‏هایشان، سوز مناجات‏هایشان آه و ناله‏های بی‏صدایشان. اینک آمده‏اند تا از باغ عرفه، گل‏های معرفت بچینند. آمده‏اند تا تو را بشناسند، تو را ببینند، تو را بفهمند.
پروردگارا! شاخه‏های خشکیده روحمان را به میهمانی باران رحمتت بخوان. دستان التماس دل‏هایمان را، با دست‏های اجابت بفشار و برف‏های هوس نشسته بر بام احساسمان را به هُرم یک نگاه مهربان آب کن.
خدایا! امروز را، روز عرفه تو و ما قرار ده، روز شناسایی بزرگی‏ات، مهربانی‏ات، کرامتت، و روز بخشیدن بیچارگی ما، درماندگی ما، گناهان ما...

قنوتی از ستاره‏ها

سید علی‏اصغر موسوی
گویی هنوز در «عرفات» رو به جلوه‏زار «کعبه» ایستاده و از پرتو چهره نورانی‏اش، صحرا غرق نور شده است! گویی ایستاده و دست‏های پر از اجابت خود را به آسمان گرفته و ملکوت الهی غرق شنیدن عاشقانه‏های اوست: اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذی لَیْسَ لِقَضآئِهِ دافِعٌ وَ لا لِعَطائِهِ مانِعٌ و...
ستایش از آن خدایی است که قضایش را دفع کننده‏ای و عطایش را منع کننده‏ای نیست.
اَللهُمَ إِنّی اَرْغَبُ اِلَیْکَ وَ اَشْهَدُ بِالرُّبُوبِیَةِ لَکَ مُقِرّا بِانَّکَ رَبّی، وَ اِلَیْکَ مَرَدّی،...
الهی، اینک من به سوی تو روی می‏کنم و به پروردگاری‏ات گواهی می‏دهم؛ اقرار می‏کنم که آفریدگار من تویی و بازگشت من به سوی توست، ...
گویی در «کربلا» ایستاده است! و تصویر لاجوردی آسمان، شگفت‏انگیزتر و بشکوه‏تر از همیشه، در ازدحام سپید فرشتگان، گم شده است!
پرتو قنوتش، حتی دورترین ستاره را به تماشا می‏خواند و تسبیح کلمات آسمانی‏اش غلغله در عرش می‏اندازد؛ نگاه حقیقت شناس فرشتگان پر از ستاره است و نغمه «یا حسین» با اشک‏ها و آمین‏های پی در پی، گوشه گوشه آسمان را فرا گرفته است.
امروز، روز عرفه است، روز نیایش، روز ستایش واقعی و توحید محض.
امروز باید عظمت خداوند متعال «جلّ جلاله» را بی‏پرده دید!
امروز باید غیر از آسمان، برای خود سقفی نساخت!
امروز باید سجاده بر خاک نهاد، باید محراب تماشا را تا افق گسترد، باید وسعت لا یتناهی اندیشه و احساس را به هم آمیخت!
امروز، روز طولانی‏ترین نیایش‏های عاشقانه با خداست!
امروز، روز همایش رحمت خداوند است، روز نا امیدی اهریمن، از نارسایی ترفندهایش.
امروز، روز سخاوت حضرت حق «عزّ و جل» است، روزِ «اَللهُمَّ یا اَجْوَدَ مَنْ اَعْطی وَ یا خَیْرَ مَن سُئِلَ وَ یا اَرْحَمَ مَنِ اسْتُرْحِمَ».
امروز، روز اوج‏گیری نور صلوات است که منزلت خاکیان را بر افلاکیان ثابت می‏کند.
امروز، روز استجابتِ «یا مُجیبُ دَعْوَةِ الْمُضْطَرّینُ» است!
امروز، روز عرفه است است، روز نیایشِ خونین حضرت مسلم‏بن عقیل علیه‏السلام ، روز استجابت دعای پیر فرزانه کوفه، شهید عشق حسین علیه‏السلام ، هانی بن عروه رحمه‏الله است! امروز، روز دعا و اشک و «یا حسین» در تمام صحراهای آغشته به عطر کربلاست!
امروز، مؤمنین در سایه‏زار چتر رحمت، دل‏های عاشق خود را به امتحان عشق می‏سپارند.
امروز، روز معراجِ دل‏های کربلایی است که هم‏نوا با کاروان سالار عشق عاشورا، می‏خوانند: لآ اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ اِنّی کُنْتُ مِنَ الْمُوحِّدِینَ،...
امروز، روز همراهی و هم‏صداییِ متیقن با «یا ربّ یا ربّ»های امام حسین علیه‏السلام است!
امروز، روز زیبای سیر و سلوک عارفانه در عالم بالاست، روز عارفان حقیقی، روز معراج دل، به اعلی علیّینِ تسبیحِ حضرت پروردگار!
امروز، روز پالایش وجود از هر گونه تعلّق و شرک و گناه است، روز توبه!
الهی، به حق امروز که روز نیایش‏های عاشقانه و عارفانه امام حسین علیه‏السلام است، به شرافت «روز عرفه»، در طول سال، ما را از مغفوران درگاهت قرار بده، نه از محرومان!
الهی، به حق امام حسین علیه‏السلام ، و به حق مسلم بن عقیل علیه‏السلام ، شناخت قدر و حرمت روز عرفه را به ما بیاموز تا روزی‏مند از رحمت واسعه تو گردیم!
الهی، به حق عبادت اولیای درگاهت در این روز مبارک، زیارت حجتِ(عج) پنهان از نظرت را در دنیا و شفاعتش را در جهان آخرت نصیبمان گردان. آمین!

شکوفه‏های پیروزی، شکرانه‏های استجابت

حورا طوسی
روز به نیمه رسیده است، شعله‏های خورشید تن تبدار زمین را می‏سوزاند. بر بال نسیم، فوج فوج فرشته فرود می‏آید. نُه روز از ماه مبارک ذیحجّه، می‏گذرد و روز عرفه، روز بخشش و غفران، عشق و عرفان فرا رسیده است.
روز آبی اجابت است و درخشان توبه و انابت، روزی که توبه دست به‏کار خواهد شد تا پرونده‏های سنگین گناه و غفلت را سبک کند و دل‏های سیاه معصیت زده را سپید.
ناله‏ها دیوار صورتی دل را می‏شکنند و راه به آسمان می‏گشایند.
زانوان برهنه بر خاک گرم، به یاد گرمای نور قیامت، لرزان و هراسان به رکوع و سجود کمر بسته‏اند تا عنایت الهی شامل حالشان شود و بر صراط هدایت، ثابت قدم بمانند.
جسم و جان از خانه انس و عادت‏های همیشگی، پا بیرون می‏نهند تا مگر برای همیشه از پوستین اخلاق ناپسند و گناهان خو کرده، بیرون بخزد.
سرهای برهنه به سقف آسمان رو می‏کنند و از سایه‏سارهای دنیایی رو می‏گردانند تا تکیه‏گاه‏های خیالی فرو پاشند و به بی‏پناهی خود، نزد پروردگار متعال معترف شوند: «سُبْحانَ الَّذی لا مَلْجَأَ وَ لا مَنْجَأَ مِنْهُ اِلاّ إِلَیْه؛ پاک و منزّه است پروردگاری که جز به درگاه او پناه و راه نجاتی نیست»
امروز روز عرفه است، روزی که به نیایش و ستایش الهی آبرو گرفته است، روز نیلوفران خواهش دل‏های زمینی که بر داربست ایمان پیچیده و تا آستان اجابت بالا می‏روند.
روز قاصدک‏هایی که آرزوهای بزرگ دل‏های شکسته را با گلواژه‏های دعا به آسمان می‏برند. روز فریادهای صادقانه از عمق دریای مواج جان‏های سوخته: «إِلهی! إِنّی کُنْتُ مِنَ الْمُسْتَغْفِرینَ، إِنّی کُنْتُ مِنَ الْخائِفینَ، إِنّی کُنْتُ مِنَ الْوَجِلینَ، إِنّی کُنْتُ مِنَ الراجینَ؛ پروردگارا! من از استغفار کنندگانم، من از ترسندگانم، من از زمره هر اسناکان، من از امیدواران.»
روزی که دیده‏ها در گردشگاه چشم سرگردان می‏گردند و به یاد وحشت و هراس روز حشر اشک‏افشانی می‏کنند که: «إِلهی إِلی مَنْ تَکِلُنی؛ خدایا مرا به چه کسی وا می‏گذاری؟!»
بهار نیایش و خجسته روز پیوند خالق و مخلوق، با بهاری در زمستان که رستاخیز نیایش‏های صادقانه یک ملّت بود، همزمان شده است و چه هم‏نوایی زیبایی! خورشید پا به سرزمین لب‏ها می‏نهد و شقایق‏ها رو به قبله عشق مشغول نیایشند. پیروزی آستان گشوده و دلاور مردان میدان مبارزه با نفس و جهاد اکبر در جبهه سجاده، مناجات می‏خوانند، و آسمان برای هر دو بهار، شکوفه تبریک می‏فرستد: برای بهار دلِ و بهار بهمن، برای جهادگران عارف و شیران روز و زاهدان شب.

باران

امیر مرزبان
آدم رانده شد از بهشت تا در دل عرفات، به گناهش اعتراف کند. حوّا به زمین آمد تا در عرفات دوباره با آدم آشنا شود. روز، روز آشنایی است و حج یعنی عرفات آشنایی‏ها...
امروز عشق با دوازدهمین خورشید تابناکش به عرفه می‏آید و تو می‏دانی که باید آن‏قدر التماس کنی تا تو را به خانه راه دهند. آی جبل الرحمة؛ ای شمالی‏ترین ارتفاع عشق! کجای تو باید با حسین دُعای عرفه خواند؟
امروز در عرفات محشری برپاست. وقتی به فکر چشم‏های نورانی امامت می‏افتی، وقتی می‏دانی که امروز مهدی(عج)، میهمان این سرزمین داغ و پرشور است، دلت می‏لرزد، اندوه هزار نخلستان از علی تا فاطمه، از فاطمه تا کربلا، از کربلا تا مشهد و از مشهد تا سامرا، دلت را می‏جوشاند و بر چشم‏هایت، آیه باران می‏ریزد. زیبانت گُر می‏گیرد از تلاوت نام مقدس مهدی، از ترنم حسین و از شکوه عرفه. از محشر عرفات تا خدا یک قدم بیش نیست، به آغاز خانه رسیده‏ای و با عشق زمزمه می‏کنی: «خدایا من در توانگری خود نیازمند توام، چگونه نیازمند تو نباشم در فقر خودم»
«خدایا! تفکر من در آثار تو مایه دوری دیدار توست مرا به خدمتی گمار که به تو برسم»
باید برسی تا بفهمی، که عرفات یعنی رسیدن! باید جواب بگیری و داخل حریم خانه شوی...
حال گریه داری و باران اشک از گونه‏هایت فرو می‏ریزد؛ تو مانده‏ای و تنهایی و بوی موعود... دلت از کربلا به کوه‏های حجاز می‏رود و می‏آید؛ با دلتنگی آمده، با معرفت به گناهانت، و با این‏که تازه آشنای این‏جا شده‏ای. کاش چشم‏هایت چیزی از جبروت او را می‏دید! کاش می‏فهمیدی او کجای این صحرا خانه دارد! کاش بارانی از عطش، تو را با قطره‏ای عشق جواب می‏داد! کاش، ای کاش‏های تو این قدر نبودند و تو می‏دانستی جواب تنهایی غریب و بی‏وقفه‏ات را! بارانی از گریه بر عرفات می‏بارد امروز؛ بارانی از شور و شعور؛ بارانی از عطش؛ بارانی از موعود.

چشمه عشق

مرضیه کامرانی اقدام
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
دست‏های پر از نیازمان را بر آستان مهربانی‏ات می‏گشاییم و با سر انگشتان پر از التماسمان تنها بر درگاه تو می‏آویزیم.
خدایا؛ تو همانی که «لَیْسَ لِقضائِهِ دافِعٌ وَ لا لِعَطائِهِ مانِعٌ».
خدایا، تو همانی که در شداید و مصائب تو را خواندم، اجابت کردی، و اگر شکرت کردم، افزونم دادی. خدایا، تو را به کدام نامت بخوانم که تمام نام‏هایت مقدس است؟ تو را به عطایت بخوانم یا به جلالت، به رحمانیتت، به مهربانی‏ات یا به معبودیتت، به جود و کرمت یا به عفو و بخششت؟
ای خدای کعبه! ما را از خودمان برهان و به خودت برسان.
اکنون که ما را در مقام ابراهیمت جای داده‏ای، اکنون که لباسی محرمیّت را به تن کرده‏ایم و وجودمان را از پلیدی‏ها زدوده‏ایم، اکنون که میان صفا و مروه فقط یا رب، یا رب زمزمه می‏کنیم، و اکنون که در چشمه زمزم ایستاده‏ایم و صدای لبیک از این چشمه می‏جوشد؛ اکنون که در عرفات مناجات، در مقام تعظیم در برابر تو ایستاده‏ایم، به ما نشان ده که چه بودیم و چه هستیم.
یا قابِلَ التَّوْباتِ، من این‏جا نیامده‏ام که توبه کنم و توبه بشکنم، من آمده‏ام که در مقام بنده ناچیز، در برابر جلال و بزرگی‏ات به خاک بیفتم و وجودم را از تاریکی‏ها بزدایم و تنها نیازمند تو باشم.
دست‏هایم را در مقام سپاس در آستان تو بالا می‏گیرم و فریاد می‏زنم أَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی! که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز.

سرزمین اشک‏ها

ناهید طیبی
این‏جا، سرزمین اشک‏هاست؛ بیت‏الحرام عبودیت و زمزم خلوص.
در این‏جا، دل‏ها «هروله‏ی» قرب الهی دارند تا به «مقام ابراهیم» عبودیّت و بندگی دست یابند. و آن سوتر، بیابان «خُم» نمایان است؛ همان‏جا که «غدیر»ی به وسعت سعادت انسان‏ها پدید آمد تا فردا و فرداها، پویندگان حقیقت، در خَمِ غدیرِ خُم، راه را از بیراهه باز شناسند.
آری! فاصله‏ی این دو وادی معرفت، به اندازه‏ی یک لحظه فهمیدن است و یک «بَلی»ی دیگر گفتن.
این‏جا کسانی هستند که با اشک خویش، غبار «هوی»ها را شسته و با سکوت خود فریاد «منیّت»ها را خانه نشین می‏کنند.
این‏جا عرفات است و لباس‏ها همه سفید و دل‏ها همه بی رنگ.
شاید راز روسپیدی سفید، انفاق و ایثار این رنگ باشد. سفید، تمامی رنگ‏ها را داراست، ولی با دست سخاوت، آنها را می‏بخشد و تنها یک رنگ را برای خویش نگاه می‏دارد و آن هم رنگ «بی رنگی» است.
این‏جا، خاک است و فضایی به وسعت تمامی دل‏های پاک. خاک این‏جا، بوی «آدم»های بهشتی می‏دهد. انسان‏ها در این جا، «آدم» شدن را تمرین می‏کنند؛ زیرا روزی که حضرت آدم علیه‏السلام پای بر این وادی مقدس نهاد، هیچ تعلقی نداشت. او بود و خاک بود و عرفات که افتخار میزبانی وی را داشت.
پس، به یقین، رمز آدم شدن، بی‏تعلّقی است؛ راهی هموار که ما را به بلندی «علّم الاسماء» می‏رساند و به «قاب قوسین» رهنمون می‏کند.
گر تو آدم زاده هستی «علّم الاسما» چه شد؟ قاب قوسینت کجا رفته است «اَوْ اَدْنی» چه شد؟
زهد مفروش ای قلندر آبروی خود مریز زاهد ار هستی تو پس اقبال بر دنیا چه شد
این جا در عرفات، کبوترهای مُحرِم، از قفس تن در می‏آیند و با خاک عرفات تیمم می‏کنند. اینان طایران طاهر قدسی‏اند که در سر، سودای پروازی پاک می‏پرورانند.

لختی آهسته‏تر خورشید!

جواد محمد زمانی
آفتاب عرفه! لختی آرام‏تر. می‏خواهم ثانیه‏هایی بیش، با نجوا بمانم. لختی آهسته‏تر، می‏خواهم بیش‏تر شعله‏ور شوم. می‏خواهم در برکه‏ای از اشک، وضو بسازم و دو رکعت نمازِ حضور بخوانم. اندکی آرام‏تر، تا از بام پژمردگی درآیم و به سمت بی‏کرانه‏ی آسمان پر گشایم. لحظه‏ای کم شتاب‏تر، نمی‏خواهم! با غروب تو، خورشید آرزوهایم غروب کند.
ثانیه ثانیه‏ی امسالم را بدین امید گذراندم که در عصر امروز، عطر دل‏انگیز آن موعود را در آغوش گیرم؛ همان که شاید در یکی از همین خیمه‏ها، صوت دلربای قرآنش را، میهمان دل‏های حاجیانش کرده است؛ همان که با گرمی حضور خود، عرفات را تابستانِ میوه‏های شیرین معنویت ساخته است؛ همان که ستون خیمه‏اش، تکیه‏گاه دل‏های مشتاق است؛ همان که روزی پشت به دیوار کعبه، نغمه‏ی «انا بقیة اللّه‏» را برمی‏آورد و پیراهن مشکی کعبه را به در خواهد آورد؛ همان که ابراهیم بت‏خانه‏های کفر و نفاق خواهد بود و گلستان‏ساز آتشخانه‏ی بغض و عداوت؛ همان که نامش، روح بخشِ «همان که»هایِ من است!
نمی‏دانم ناله‏ی «اللهم کن لولیک» را در کدام سوی این صحرا اجابت گفته است و خلوت کدام خیمه را محلّ جلوتِ خویش گردانیده است! نمی‏دانم کدام چشم، آشیانه‏ی تصویر فرزند فاطمه علیهاالسلام شده است! نمی‏دانم یعقوبِ کدام کنعان، یوسف پیراهن او را به تماشا نشسته است! نمی‏دانم کدام آینه، صلابت او را به تحیّر نگریسته است! و نمی‏دانم ... کدام پرده، میانِ من و او، حجاب شده است که چشمانم بی‏قرارند!
ای غروب عرفه! سلام مرا به مسافر همیشه‏ی خود برسان و چشم به راهیِ مرا برای آن سوار سپیده بازگو کن!

عرفه؛ فرودگاه کل یوم عاشورا

جواد محمد زمانی
حجّ را واگذاشت تا کعبه‏ای دیگر بنا سازد؛ همان که دعای عرفه‏اش را بین راه می‏خواند. ابراهیمِ کربلا، مُحرِمِ حجّی دیگرگونه است؛ حجّی که از حلقوم اسماعیلش زمزمِ خون می‏جوشد و سعی صفا و مروه‏اش، هنگامه‏های خیمه تا میدان است. عاشورا، عید قربان اوست. عرفه‏ی او، ناله‏هایی است که به شوق شهادت، به آسمان پر می‏کشد. تلبیه، «هل من ناصرٍ ینصرنی» است؛ فریادی برای نجات بشریت از چاه بت‏ها و بتگرها.
عرفه، پنجره‏ای است باز شده به عاشورا که نسیم دل‏انگیز عشق و ایثار و شهادت در آن می‏ورزد. عرفه، فرودگاهِ «کلُّ یومٍ عاشورا» است. عرفه، آفتابْ خانه‏ی «هیهات من الذّله» است. عرفه، یک خیمه مانده به «قتیل العبرات» است. عرفه، حسینیّه‏ی «ثاراللّه‏» است. عرفه، ندبه‏گاهِ «السلام علی الشَّیْبِ الخضیب» است. عرفه، «الرحیل الرحیلِ» کاروان عاشقان است. عرفه، پیوندِ حجّ و عاشورا و ظهور است. عرفه، پایگاه ابراهیم، مناجات خانه‏ی محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ، مقتلِ حسین علیه‏السلام و تجلی‏گاهِ مهدی(عج) است. عرفه، باورگاهِ «ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة» است. عرفه، خیمه‏گاه است، علقمه است، قتلگاه است و ... عرفه، نام دیگر کربلاست!
گام به گام با دعای عرفه، به زیارت حسین علیه‏السلام می‏رویم و شرحه شرحه درد فراق را از سینه به لب خواهیم آورد. دل‏هامان لبیک زده‏ی آن ملکوتی است که تنها به قتلگاه رفت و نغمه‏ی «الهی رضا برضاک» برآورد. دل‏هامان، عطش زده‏ی آن فراتی است که تشنه، پا در رکاب کرد و به پیکاری دیگرگونه پرداخت. دل‏هامان، خون گریه کرده‏ی غروبی است که نیزه‏ها و شمشیرها، مردی از تبار آفتاب را در آغوش گرفته بودند ... و دل‏هامان، بی‏قرار دعای عرفه است که پایانی سرخ داشت!

عرفات دل

خدیجه پنجی
امروز، به عرفاتی که در «من»، قد کشیده است، با تمام دلم قدم می‏گذارم! فرصتی دست داده، تا خود، این مدّعی عنوان خلیفه اللّهی را، به پای میز محاکمه بکشانم. باید لحظه‏های خطا کارم را، بی‏هیچ تعارفی، به قضاوت بنشینم! گذشته‏ی اندوهگینم را عارفانه بنگرم و صادقانه به اعتراف برخیزم.
فردا دیر است! امروز، باید خودم را بشناسم! بدانم کیستم و کجای عالم ایستاده‏ام؟!
ای روح خسته و آشفته‏ی من! شتاب کن! بلندتر قدم بردار! دیار معرفت، نزدیک است و من، بوی خوش «عرفه» را می‏شنوم! امروز، می‏خواهم غل و زنجیر اسارت از پایت، بگشایم و یوق بندگی «تن»، از گردنت بردارم! می‏خواهم به بال‏های همیشه بسته‏ات، وسعت پرواز ببخشم! ... با من بیا!
تو را به سرزمینی می‏برم که تمام سروهایش، از بار تعلّق آزادند! به دیاری که زیر «چرخ کبودش»، تمام «همّت‏ها» رنگ «او» را دارند و دل‏ها، «هروله‏ی» قُرب و اشک‏ها، طعم نیاز و سرها، همه سودای بندگی‏اش را! تو را به سرزمینِ کشف و شهود می‏برم؛ تاعظمتِ گشمده‏ات را بیابی و وسعتِ بی‏نهایتت را به تماشا بنشینی! فردا دیر است! همین امروز، باید دنیای درونم را بشناسم و سرگردانی‏ام را به مقصد برسانم! راه سخت و طولانی است و من، توشه‏ای جز حسرت و گناه، به همراه ندارم! باید تا قلّه‏ی «ندامت» صعود کنم و گردنه‏های وحشتناک «جهل و هوی» را دور بزنم. باید از آهِ جانسوز توبه، آتش‏فشان خاموشِ وجدانم را شعله‏ور سازم.
باید از برهوت «منیّت‏ها» عبور کنم و دریا دریا گناهم را پشت سر بگذارم!
آه، چه راهِ دشواری را پیش رو دارم!
باید امروز در عرفاتِ وجودم جاری شوم و از رایحه‏ی دل‏انگیزِ «دعا»، مست و سرشار.
امروز، وسعتِ بی‏نهایت خدا را، به رُخ خود خواهم کشید! باید امروز، ساکنان عرش و ملکوت، با فریاد «اَنْتَ الّذی»های من، هم‏آوا شوند و از اعتراف «انا الّذی»،هایم، به شِکوه، آیند!
امروز، صحرای عرفاتِ وجودم را، به بهشتِ دل انگیزی از «عرفه» مبدّل خواهم ساخت و هم‏زمان با هبوط «منیّت‏ها»، لحظه‏ی قشنگِ تولّد «آدمیّتم» را جشن خواهم گرفت.

هنگامه‏ی حضور

الهام موگویی
در بهار فرصت عمر، روزها و شب‏هایی است به زیبایی «لیلة القدر»؛ بهتر از هزار روز و هزار شب، روزها و شب‏هایی که جاودانه‏اند و پلکان جاودانگی‏اند؛ پرشور و پرنور و پرفیض و پربرکت. چشمه‏ی نور و صفا از بستر وجود آن می‏جوشد. روزها و شب‏هایی که می‏توان با خواندن نغمه‏ی «معرفت»، شهد «عبودیت» را چشید، و «عرفه» از آن روزهاست. روزی که اکسیر لطف الهی، دل‏های زنگار گرفته از گرد و غبار عصیان و غفلت را، زندگی می‏بخشد.
«عرفه»، روز معرفت است، روز جاودانگی و ابدیت، روز عشق و فرزانگی.
روزی که غبار عصیان و افسار گسیختگی، از قلب‏ها زدوده می‏شود؛روزی که هنگامه‏ی حضور و شوق «توبه» است. «عرفه»، روزی است که ملایک در عرفات، سبد سبد گلواژه‏های رحمت الهی و طَبق طَبق شیرینی اجابت در دست، می‏رسند.
«روز عرفه»، روز عشق است و مهربانی؛ روز بهار فرصت‏ها و هنگام رویش گلستان «رحمت» است.
«عرفه» نگین انگشتری ذی‏حجه است، نغمه‏ی زیبای شکفتن در باغ صفا و مروه، شعر مشعر دل، صفای «صفا دلان»، مروّت «مروه پویان» و زمزمه‏ی «زمزم نوشان» است.
«عرفه»، روز اشک است و ناله. «عرفات»، سرزمین اشک‏ها، سرزمین عشق، سرزمین میعاد، سرزمین نور و سرور، سرزمین تقوا و توبه و سرزمین درد و درمان است. از گوشه گوشه‏ی این دشت، ندای «لَبَّیْکَ، اَللَّهُمَّ لَبَّیْک، لَبَّیْکَ لا شَرِیکَ لَکَ لَبَّیْکَ ...» به عرش برین می‏رسد.
گوش کن! می‏شنوی؟ نگاه کن! می‏بینی؟ در بی‏کران دشت عرفات، هیچ نجوایی جز نیایش عاشقان به گوش نمی‏رسد؛ هنوز زیباترین نغمه‏ای که عرش را می‏لرزاند، مناجات عرفه‏ی پاره‏ی تن رسول و نور دیده‏ی بتول است که در خلوت این صحرای ملکوتی، در برابر معبودش زانو زده و دست‏هایش به‏سوی آسمان بلند است. گاه تبسمی بر لبانش نقش می‏بندد و گاه سیل اشک امانش نمی‏دهد.
«عرفه»، روز حسین علیه‏السلام است و حسینی شدن؛ دل بر حسین علیه‏السلام سپردن و هم نوا با حسین علیه‏السلام خواندن.
«عرفه»، روز دعاست و دعا، قرارگاهِ اجابت در درگاه رحمت پروردگار حسین علیه‏السلام .
«عرفه»، روز خداست و خدایی شدن. در عرفه، می‏توان دستان رحمت خدا را بر سر بندگان حس کرد. حجتش بی‏پرده نمایان است و رحمتش بی‏کران. «عرفه»، روز شکستن بت‏های درون است روز بریدن از خاک و پیوند با افلاک.

پهن دشت عرفات

جلوه‏گاهی است که در آینه‏اش
چهره‏ی روشن وحدت پیداست
همه در زیر یکی سقف بلند
به مناجات و عبادت مشغول
اشک بر دیده و با بار گناهی بر دوش
همه در راز و نیاز،
جامه‏ای ساده و یکسان بر تن.
منابع:
ماهنامه اشارات، ش45
ماهنامه اشارات، ش57
ماهنامه اشارات، ش80
ماهنامه اشارات، ش92
ماهنامه اشارات، ش103


نسخه چاپی