فلسفه ماديگرانه ما آمريكاييان(3)
فلسفه ماديگرانه ما آمريكاييان(3)
فلسفه ماديگرانه ما آمريكاييان(3)

نويسنده: والتر ترنس استیس
خوب است حالا به پديده قابل توجه ديگري از جوامع ما كه نشانه ماديگرايي ماست – مقصودم رشد چشمگير تبليغات است – توجه كنيم. در زندگي اجتماعي، تبليغات جايگاه مشروع و ارزش دارد. در واقع ارزش آن اين است كه درباره اينكه چه محصولاتي در بازار موجود است و اينها را از كجا مي‌توان تهيه كرد، اطلاعات به دست مي‌دهد. اگر تيغ يا قوطي صابون بخواهيم و ندانم كي اينها را مي‌سازد و مي‌فروشد، نمي‌دانم چه كار كنم. اما اين تنها كاركرد مشروع تبليغات است، اما از اين حد كه بگذرد انگل جامعه است، بي‌ارزش، بي‌استفاده، فعاليتي واقعاً زيانبار، نشانه‌اي از بيماري، سرطاني در كبد جامعه.
تا زماني كه شغل تبليغات عملاً در ميان ما وجود دارد، كه تا اندازه زيادي هنر ماهرانه دروغ گفتن است، گمان نمي‌كنم كه تأكيد بر آن لازم باشد. منكر نيستم كه تبليغات كم و بيش شرافتمندانه وجود دارد و ممكن است واقعيت داشته باشد كه بعضي از بهترين شركتهاي تجاري ما سعي دارند تبليغاتشان را در محدوده حقايق انجام دهند. اما معتقدم كه همين احساس حقيقت در تبليغات، هر چند كه وجود دارد، بخش بسيار كوچكي را تشكيل مي‌دهد. بيشتر تبليغات اعتنايي به حقيقت ندارند. درباره استراحتگاهي تابستاني تبليغ مي‌كنند. برجنبه‌هاي دلربايش مبالغه مي‌كنند و از مضار آن چيزي نمي‌گويند. يعني دروغ مي‌گويند. عكسها يا تصويرهايي را ماهرانه جا مي‌دهند، به گونه‌اي كه باغچه‌ها يا ساختمانها بزرگتر يا باشكوهتر از آنچه هست نشان داده شود. باز دروغ مي‌گويند. يا خمير دنداني را تبليغ مي‌كنند و مي‌گويند که اين بهترين خمير دندان در بازار است، دندانهای شما را بهتر از هر خمیر دیگری سفید می کند این باید دروغ باشد زيرا شما همه خميردندانهاي ديگر را امتحان نكرده‌ايد و داوري جزئي، آن را به بهترين خمير دانسته است. احتمالاً هيچ كسي از اين راه خيلي گمراه نمي‌شود، چندانكه مي‌توان گفت صدمه‌اي وارد نمي‌گردد. اما اينكه گمراه كننده نيست فقط به اين معني است كه اينها چنان دروغگوهاي مشهوري هستند كه كسي حرفشان را باور نمي‌كند. و چون تأثيرش صدمه‌اي وارد نمي‌كند، يعني كاملاً غيرواقعي است. صدمه آن فقط اين نيست كه اينها دروغگو شده‌اند، بلكه اين است كه حس صداقت و شرافت در كل جامعه زير پا گذاشته و تا اندازه زيادي نابوده شده است. و نتيجه آن، سطح نازل اخلاق بازرگاني است.
آيا از حقيقت و شرافت سطحي را توقع دارم كه به طور غيرمعمول بالا و غيرعملي است؟ به هيچ‌وجه. زيرا مردم فراواني هستند كه هنوز با معيارهاي قديمي شرافت زندگي مي‌كنند. گاهي وقتها به اين دسته از مردم «محترم» مي‌گويند، هر چند كه متأسفانه اين كلمه با تصورات نازل از تكبر و غرور درآميخته است. اما آدم محترم به اين معنا بود، و هنوز هم نزد بسياري به اين معناست، كه به معيارهاي نازل اخلاقي تن در نمي‌دهد، سرفراز است كه پدرانش پيش از او هيچ‌گاه كار غيرآبرومندانه يا نامحترمانه اي نكرده‌اند، او مصمم است كه اين سنت را به فرزندانش منتقل كند. هنوز هم مردم فراواني هستند كه ترجيح مي‌دهند پسرانشان فقير باشند، اما با معاونت در شغلي كه لازمه‌اش تبليغات غيرشرافتمندانه است پولدار نشوند.
اما در واقع بي‌صداقتي بيشتر تبليغات، بدترين جنبه آن است. و تبليغات جنبه‌اي دارد كه بمراتب از اين بدتر است. و آن اين است كه تبليغات خواسته‌هايي در مردم ايجاد مي‌كند كه قبلاً وجود نداشته است، خواسته‌هايي كاملاً غيرضروري. واقعيت اينكه اين يكي از هدفهاي اصلي تبليغات است. دستگاهي يا محصول غذايي تازه‌اي توليد مي‌كنند. البته گاه ممكن است چيزي براي آن اختراع كرده باشند كه نيازي واقعي براي آن وجود داشته باشد، و بعد هم در جامعه‌ نکونام می شوند، اما در اکثر موارد در محصول اینها منفعت واقعی به حال جامعه نيست. در واقع ممكن است ميلي براي آن وجود نداشته باشد. بنابراين با مبارزه‌اي تبليغاتي، با فرو كردن به گوش مردم كه اگر از محصولشان استفاده كنند چه قدر بهتر خواهد بود، دست به كار ايجاد نياز مي‌شوند. پس وقتي مردم به استفاده از آن محصول عادت كردند، ميلي كه مصنوعاً براي آن پرورانده شده است، رشد مي‌كند. به اين ترتيب شمار و نوع خواسته‌هاي انسان مداوم افزايش مي‌يابد و به اين ترتيب نياز به زندگي تجملي رشد مي‌كند. و از آنجا كه نياز به تجملات علت اصلي جنگ است، نتيجه آنكه فن تبليغات در حدي مسؤول جنگ است.
بهترين دستور براي سعادت انسان در محدوده نگهداشتن شمار خواسته‌هاست، به گونه‌اي كه خواسته‌ها به آساني برآورده شود. اما بدتر از هر چيزي همين جريان تبليغات است كه درست در نقطه مقابل قرار دارد. تبليغات، شمار خواسته‌ها را مدام افزايش مي‌دهد، و برآورده ساختن آنها را همواره دشوارتر مي‌كند و خوشبخت‌بودن را سخت‌تر مي‌سازد. خوشبختي، در سازگاري آنچه داريد با آنچه مي‌خواهيد، در توازن ميان اين دو است. مادام كه خواسته‌ها اندك است، توازن آسان است و مردم مي‌توانند خوشبخت باشند. اما در عصر ما، در تمدن ما، انباشته شدن عظيم خواسته‌هاي انسان كه تا اندازه زيادي معلول تبليغات است، نابود كننده سعادت است.
براي ماديگرايي‌مان دليل ديگري ذكر مي‌كنم. وقتي مي‌خواستيم بدانيم كه يونانيان به چه چيزي بيش ازهمه ارزش مي‌نهادند و فلسفه زندگيشان و مقياس ارزشهايشان چه بود، به نوشته‌هاي فيلسوفانش نگاه مي‌كرديم. در فيلسوفان بزرگ هر قومي همواره مي‌توان جلوه‌اي از روح آن قوم را يافت. نگرشهاي اساسي مشابه به جهان و به زندگي به شكلهاي مختلف در هنر، ادبيات و نظامهاي فلسفي يك فرهنگ ديده مي‌شود. درهنر و ادبيات به شكلهاي معين حسي ظاهر مي‌شود؛ در فلسفه به صورت تفكر انتزاعي تجلي مي‌كند. بنابراين براي مثال فلسفه افلاطون، روح يوناني و احساس يوناني درباره زندگي است كه به صورت انتزاعي عرضه شده است.
پس جاي فلسفه‌هاي بزرگ يا فيلسوفان امريكا كجاست؟ بدون شك عملي گرايي (پراگماتيسم) فلسفه خاص امريكاست و بزرگترين نماينده آن جان ديويي بود. اين فلسفه درباره ارزشهاي زندگي به ما چه مي‌گويد؟ مي‌دانيم كه افلاطون چه مي‌انديشيد. او ارزشهاي انساني را در چنين ترتيبي قرار داد: حكمت و معرفت، افتخار يا اعتبار، ثروت يا كالاهي مادي ولذت. به طور كلي پيام اصلي او اين بود كه امور روحي برتر از امور مادي و جسماني است. و اين همواره مضمون اصلي تعاليم همه انبياء، اوصياء و حكماي بزرگ جهان بوده است. پس مقياس ارزشهاي عملي گرايي چيست؟ نمي‌خواهم اتهام ماديگرايي را متوجه آن دسته از فيلسوفان دانشگاهي نظير جان ديويي كنم كه نمايندگان حرفه‌اي اين فلسفه هستند. گفتن اين مطلب كه چنين اتهامي صحت دارد بسيار دشوار است. (3) اما فقط اين سئوال را مي‌پرسم: چرا عملي‌گرايي اين قدر زياد به مردم امريكا توجه دارد و در اين كار آن ترديدي نيست؟ چرا عملي‌گرايي به معناي فلسفه رايج آمريكا شده است؟ بدون شك خودم پاسخي ندارم. درست يا نادرست، اين بدان علت است كه مردم در عملي گرايي، توجيهي از ارزشهاي ماديگرايانه خاص خود مي‌بينند. عملي گرايي يا ابزارگرايي(4)- نامي كه استاد ديويي بر آن نهاده- مي‌گويد كه هر انديشه‌اي – و اين شامل علم، فلسفه و به طور كلي امور فكري است- در نهايت فقط ابزاري است و كاربرد عملي آن توجيه كننده آن است. علم و فلسفه و امور فكري و به طور كلي آن طور كه يونانيان مي‌پنداشتند، في نفسه هدف نيست، بلكه وسيله استفاده عملي است. شما همين جا مي‌توانيد ببينيد چگونه مي‌توان اين را تفسير كرد. اگر دوستان فلسفه‌دان حرفه‌ايم اين را ترجيح بدهند، مي‌خواهم بگويم به عنوان توجيه‌كننده ماديگرايي «تحريف» شده است. زيرا از نظر بيشتر مردم استفاده عملي به معناي به دست آوردن كالاها و رفاه مادي و امور جسماني است. اگر عملي‌گرايي به اين صورت تفسير شود، در نهايت به اين معناست كه امور روحي و فكري في نفسه ارزش ندارد، بلكه فقط به منزله خادم هدفهاي مادي است. اين به معناي آن است كه در مقياس ارشها، هدفهاي مادي جايگاهي برتر از هدفهاي روحي دارد. و اين تعريف ماديگرايي است. بنابراين رواج وسيع عملي‌گرايي دليل نوعي ماديگرايي بنيادي در اذهان مردم امريكاست.
ما در امريكا به آنچه «عملي» بودن مي‌ناميم، به خود مباهات مي‌كنيم. عملي‌گرايي به عنوان فلسفه زندگي چيزي جز پرستش عملي نيست. اما در تفكر رايج ما «عملي» بودن به چه معناست؟ پرسش ما اين نيست كه فيلسوفان حرفه‌اي عملي‌گرا چه معنايي از آن اراده مي‌كنند؟ گمان مي‌كنم عملي هيچ معنايي جز ماديگرا بودن ندارد، و نيز ارزش دادن به امور مادي بيش از هر چيزي، و ارضای نيازهاي صرفاً مادي. آرمانهاي موعظه جبل را غيرعملي مي‌دانند – همان طور كه گاه اين طور است. مگر اين آرمانها جز آنكه امور روحي را بالا مي‌برد و ثروت و قدرت دنيوي را در مقياس ارزشها پايين مي‌آورد، چه معنايي دارد؟ هنرمندي كه انگيزه‌اش بينش او از زيبايي است و به سر كردن با تكه ناني قانع است، آدمي غيرعملي شمرده مي‌شود. جز آنكه او به بينش خود بيش از رفاه مادي ارزش مي‌دهد؟ متقاعد شده‌ام كه كلمه عملي، آن طور كه معمولاً بين ما به كار مي‌رود، فقط معناي ماديگرايانه دارد. و صرف اين واقعيت كه ما در امريكا خودمان را بالاخص مردم عملي مي‌دانيم، فقط نشانه آن است كه ما مردمي ماديگراييم. كسي كه اهل كسب و كار است به تمام معني عملي است، زيرا وظيفه اصلي‌اش تأمين حوائج مادي است. هنرمند، انديشمند، فيلسوف، قديس و اهل علم، عملي نيستند. آدم عملي اينها را تحمل مي‌كند، بعضاً به اين سبب كه چيزي تهيه مي‌بينند كه از نظر او بي‌اهميت است، اما براي پر كردن ايام فراغت مردم و اشكال سرگرمي فعاليتهايي بي‌زيان است؛ و بعضاً به اين دليل كه از راههاي غيرمستقيم مختلف مي‌تواند در خدمت آن چيزي قرار گيرد كه او مهم، يعني در خدمت امور مادي، مي‌داند. او در اين راه به علم بيش از بقيه ارزش مي‌دهد. علم، كمك صنعت است و رفاه مادي فراهم مي‌كند. اما براي خود علم صرفاً به عنوان صورتي از معرفت و به عنوان برآورنده آرزو و اشتياق روح، هيچ استفاده‌اي قايل نيست. علم، هنر و فلسفه در واقع هيچ معنايي ندارد، مگر تا جايي كه از راههاي مختلف به تأمين هدفهاي مادي ياري برساند. و اگر نمي‌گويد عشق به خدا هم بي‌معني است تنها به دليل جبن بسيار اوست.
به همين دلايل وقتي مي‌خوانم يا مي‌شنوم كه مي‌گويند تمدن ما بزرگترين تمدن تاريخ جهان است، ما شگفتي انگيزترين مردميم، وقتي از پيشرفت جديد و خصلت رو به پيشرفت فرهنگ غني مي‌شنوم، ني‌توانم متحير نشوم. فقط به يونان باستان فكر نمي‌كنم، بلكه حتي به هند فقيرگرفتار جهل، با همه بدبختي، بيماري جسمي و به اصطلاح ركودش، اما با دلش كه متوجه خداست، مي‌انديشم. و اين سخنان شاعر در گوشم طنين انداز است.
خدايا، اين لاف و گزاف ديوانه‌وار و اين سخن ابلهانه را خودت بر مردمت ببخشاي.
و البته مطالبي كه دارم مي‌گويم بسيار غيرعملي است. از اين رو، بنا به حرفه‌ام آدمي غيرعملي هستم. شايد همين چيزهايي كه گفته‌ام به معناي اجتناب ناپذير باشد، كه اكنون نتوانيم از امتداد مسير ماديگرايي كه سراشيب آن مدتهاي مديدي است آغاز شده است باز گرديم – هرچند كه اين عقيده را قبول ندارم كه اكنون خيلي دير شده است. اما مي‌دانم كه اين راهي است كه به جنگ مي‌انجامد نه به صلح، به ظلمت ختم مي‌شود نه به روشني.

پی نوشت‌ها:

1,2-Vincent Sheean, Lead Kindly Light.
3-استاد وارنر فايت Warner Fite نوشت، «عملي گرايي امريكايي متمايل به اين عقيده است كه نيازهاي روحي فقط نيازهاي نان و كره است كه تغيير هيأت داده است The Living Mind



نسخه چاپی