فرمانده شهر
فرمانده شهر
فرمانده شهر

نویسنده: داوود بختیاری دانشور
آفتاب شهريور ماه داغ تر از تمام فصل ها بود.
مرد براى فرار از گرماى طاقت فرسا زير سايه درخت نخل نشست.
شاخه هاى پربار نخل، از خرما سنگينى مى كرد.
مرد عرق صورتش را پاك كرد.
دلش از شادى پر بود.
از همانجا كه نشسته بود كاروان را مى ديد.
چند بلم روى آب در حركت بودند.
مرد با خوشحالى فرياد كشيد: «خدا قوت.» بعد از جا بلند شد و راه افتاد.
نسيمى داغ، گرما را به صورتش زد.
گام هايش را با شتاب بيشترى برداشت.
از وقتى برايش خبر آوردند كه قرار است فرزندش به دنيا بيايد، سراسيمه به راه افتاده بود.
وقتى ديد براى پيدا كردن وسيله بايد انتظار بكشد، قيد سواره رفتن را زده بود.
- وقتى خبر خوش است تا قله قاف هم مى روم! به كوچه كه رسيد ايستاد.
دلش مى خواست از همانجا صداى طفل را بشنود.
يكى از درها باز شد.
زنى با روبند مشكى از كنارش گذشت: …
متن کتاب "  فرمانده شهر " 


نسخه چاپی