تفسير به رأى و هرج و مرج ادبى
تفسير به رأى و هرج و مرج ادبى
تفسير به رأى و هرج و مرج ادبى

نويسنده:آیت الله مکارم شیرازی

1ـ اهميّت قرآن در ساختمان جامعه اسلامى!

نام اسلام و قرآن هميشه با هم بوده و خواهد بود و هميشه مسلمانان را با قرآن، و قرآن را با مسلمانان مى شناسند. دليل اين موضوع روشن است زيرا قرآن بزرگ ترين كتاب آسمانى و مهم ترين اعجاز پيامبر و روشن ترين معرف اسلام و عميق ترين برنامه مسلمانان است.
قرآن قانون اساسى اسلام و تكيه گاه مسلمين در اصول و فروع مى باشد.
قرآن زنده ترين سند براى شناسايى اسلام و محكم ترين مدرك براى درك مبانى فكرى و عقيده اى و اصول اجتماعى و سياسى و اقتصادى و اخلاقى اسلام است.
قرآن كتابى است دست نخورده، كه در طى چهارده قرن در هر عصر و زمان هزاران نفر حافظ و كاتب و مفسّر داشته، كتابى است كه از آغاز اسلام تاكنون دوره سستى و فترتى در آن وجود نداشته، و در تاريخ آن هيچ گونه فاصله و بريدگى زمانى نبوده، از آغاز اسلام تا به امروز مسلمانان شب و روز آن را مى خواندند، و دانشمندان روى آن بحث مى كردند، و مفسّران، فقها و متكلمان درباره مسائل آن بررسى داشتند.
و به همين دليل مى گوييم دراز شدن دست تحريف به آيات و كلمات قرآن ـ با توجه به موقعيّت و وضع خاص آن ـ امكان پذير نبوده، كتابى نبوده است كه در گوشه اى گذارده شود و شخص مغرض يا بى خبرى بيايد و آهسته دستى در آن برد، بلكه كتابى بوده است كه هميشه در متن زندگى مسلمانان قرار داشته و بر فراز منابر و در مساجد و در نمازها و در خانه ها و در محافل علمى اسلامى و در كتب مختلف همواره تلاوت مى شده و مورد بررسى بوده است.
به هر حال درباره اهميّت قرآن و اثرش در ساختمان جامعه اسلامى و نفوذ آن در افكار و انديشه ها هر چه گفته شود كم است و هدف ما در اين نوشته تعقيب اين موضوع نيست بلكه تنها اشاره اى به عنوان مقدمه كرده و از آن مى گذريم.

2ـ قرآن كتاب عمل است

ولى مهم اين است كه بدانيم قرآن تنها كتاب تلاوت نيست، بلكه قرآن كتاب عمل است، و اهميّت تلاوت آن نيز به خاطر اين است كه مقدمه اى براى عمل باشد و به همين جهت آيات قرآن، آن چنان روشن و قابل فهم است كه مى تواند براى عموم طبقات راهنما و رهبر باشد.
گرچه با نهايت تأسف مشاهده مى كنيم كه امروز عده اى تنها به آن به عنوان يك كتاب مقدّس و آسمانى و قطع نظر از جنبه هاى علمى نگاه مى كنند. در مراسم تشريفاتى آنها قرآن حضور دارد، ولى در متن زندگى آنان اثرى از
آن نيست.
حتى جلساتى به نام قرآن تشكيل مى شود، و روى قرائت و حتى تجويد آن وقت زياد به عمل مى آيد، اما گويى ماوراى قرائت و تجويد چيز ديگرى وجود ندارد.
اگر در رواياتى كه در زمينه فضيلت سوره هاى قرآن آمده دقت كنيم روى محتواى سوره و جنبه هاى عملى آن كاملا تكيه شده است، مثلا مى بينيم از امام صادق(عليه السلام) در فضيلت تلاوت سوره نور چنين نقل شده : «حصنوا اموالكم و فروجكم بتلاوة سورة النور و حصنوا بها نسائكم فان من ادمن قرائتها فى كل ليلة او فى كل يوم لم يزن احد من اهل بيته ابداً، حتى يموت...;(1) اموال و دامان عفت خود را با تلاوت سوره نور محفوظ داريد، و هم چنين به وسيله آن همسران خود را (از سقوط در دامان فساد) حفظ كنيد، هر كس هر شب يا هر روز اين سوره را بخواند، هيچ يك از خانواده او گرفتار بى عفتى نخواهد شد».
روشن است كه سوره نور با بحث هاى مؤثرى كه درباره حجاب و مبارزه با چشم چرانى كرده، و هم چنين دستورات مؤكدى كه در زمينه ازدواج دختران و پسران و مانند اينها داده است، داروى مؤثرى است براى مبارزه با بى عفتى و همچنين حيف و ميل اموالى كه از اين رهگذر به دره نيستى ريخته مى شود.
شك نيست كه منظور از تلاوت اين سوره در هر شب و روز در محيط خانه و خانواده هشدارهاى پى در پى و يادآورى هاى مكرر در زمينه هاى اجتماعى و اخلاقى است، و بنابراين افراد بايد آن را بخوانند و مضمون آن را درك كنند، نه تنها تلاوت و قرائت خالى از هر گونه فهم و درك.
به هر حال مدارك فراوانى در دست داريم ـ و اصولا احتياج به مدرك هم ندارد ـ كه مسلمانان وظيفه دارند قرآن را با نهايت دقت و بطور صحيح بخوانند، ولى خواندنى كه مقدمه عمل و سازنده بوده باشد.
البته مفهوم اين سخن اين نيست كه ما اگر قرآن را نفهميم تلاوت نكنيم (آنچنان كه بعضى تصور كرده اند) بلكه منظور آن است كه آن را بخوانيم و همين خواندن اخطارى باشد براى يادگرفتن مفهوم آن، زيرا هر زمان آن را مى خوانيم به ياد اين مطلب مى افتيم كه بايد برويم و معناى آن را ياد بگيريم.

3ـ حديث و قرآن

احاديث فراوانى در زمينه تفسير قرآن و شرح نكات آن از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و ائمه اهل بيت(عليهم السلام) به ما رسيده است، كه به ما امكان مى دهد از قرآن بيشتر بفهميم و از اين اقيانوس بى كرانه، بهره بيشترى برداريم.
ولى هيچ كس از مسلمانان در اين موضوع ترديد ندارد، كه هر حديثى برخلاف آيات قرآن برسد، مجعول است، و بايد آن را كنار گذاشت.
روايات زيادى در اين زمينه وارد شده كه به ما هشدار مى دهد بعضى از بدانديشان و مخالفان نهضت اسلام چون نمى توانستند در آيات قرآن دست ببرند، و به زودى رسوا مى شدند، با جعل پاره اى از احاديث و مطالبى بر ضد قرآن مى خواستند افكار مسلمانان را منحرف سازند، ولى پيشوايان اسلام به موقع مسلمانان را آگاه ساختند، تا تحت تأثير اين گونه احاديث مجعول قرار نگيرند، بلكه در اسناد حديث به دقت بينديشند و احاديث معتبر را كه هميشه در مسير اهداف قرآن پياده مى شود از احاديث ساختگى جدا سازند.
حتى يكى از طرق شناسايى احاديث معتبر آن است كه آنها را عرضه بر قرآن بداريم، آنچه موافق قرآن است بگيريم، و آنچه مخالف است كنار بگذاريم.(2)

4ـ «تفسير به رأى» و رواياتى كه در نكوهش آن به ما رسيده

قبل از آن كه وارد توضيح معناى «تفسير به رأى» شويم، اجازه بدهيم رواياتى كه در مذمت از اين كار وارد شده است، نقل كنيم.
در روايات ما و رواياتى كه از طرق اهل سنّت وارد شده، شديداً از مسأله «تفسير به رأى» نكوهش و مذمت گرديده، تا آن جا كه گاهى در رديف كفر و رها ساختن قرآن مجيد معرفى شده است.
در اين جا نخست قسمتى از رواياتى كه از طرق اهل بيت(عليهم السلام) در اين زمينه وارد شده مى آوريم و سپس به روايات اهل سنّت مراجعه مى كنيم:
اوّل: صدوق در كتاب امالى و عيون اخبار الرضا از اميرمؤمنان على(عليه السلام) نقل مى كند: «قال رسول الله(صلى الله عليه وآله) قال الله جل جلاله ما آمن بى من فسر برأيه كلامى و ما عرفنى من شبهنى بخلقى; پيامبر فرمود : خداوند جل جلاله چنين مى فرمايد : آن كس كه سخن مرا به رأى خود تفسير كند، به من ايمان نياورده و كسى كه مرا به مخلوقاتم تشبيه كند، مرا نشناخته است».(3)
دوّم: صدوق در كتاب توحيد از اميرمؤمنان(عليه السلام) نقل مى كند كه فرمود: «اياك ان تفسر القرآن برأيك; پرهيز از اين كه كلام خدا را با رأى خود تفسير كنى».(4)
سوّم: صدوق در خصال از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه فرمود: «انما اتخوف على امتى من بعدى ثلاث خلال (خصال)، ان يتأولوا القرآن على غير تأويله، و يتبعوا زلة العالم، او يظهر فيهم المال حتى يطغوا او يبطروا; درباره امتم بعد از خودم از سه چيز بيمناكم: نخست اين كه قرآن را بر غير معنايش تأويل و تفسير كنند، و ديگر اين كه از لغزش دانشمندان پيروى كنند و سوّم اين كه اموال و ثروت هايى در آنها پيدا شود كه سبب طغيان و سركشى آنان گردد» (و خدا را فراموش كند).(5)
چهارم: در تفسير عياشى از امام صادق(عليه السلام) چنين نقل شده كه فرمود : «من حكم برأيه بين اثنين فقد كفر،
و من فسر برأيه آية من كتاب الله فقد كفر;(6) هر كس به رأى خود (بدون در نظر گرفتن حكم خدا) ميان دو نفر قضاوت كند كافر شده است، و كسى كه آيه اى از قرآن را به رأى خود تفسير كند، كافر است».
پنجم: و نيز در تفسير عياشى از امام صادق(عليه السلام) نقل شده : «من فسر القرآن برأيه ان اصاب لم يوجر و ان اخطأ فهو ابعد من السماء(7); كسى كه قرآن را به رأى خود تفسير كند، اگر (تصادفاً) مطابق واقع شود اجر و پاداشى نخواهد داشت و اگر خطا كند آنچنان سقوط مى كند كه گويى از آسمان به زمين افتاده است».
ششم: مرحوم شهيد در كتاب «منية المريد» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين نقل مى كند : «من تكلم فى القرآن برأيه فاصاب فقد أخطأ;(8) كسى كه درباره قرآن به رأى خود سخن گويد اگر (تصادفاً) به واقع هم برسد به خطا رفته است».
هفتم: و نيز از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند : «اكثر ما اخاف على امتى من بعدى من رجل يناول القرآن يضعه على غير مواضعه;(9) بيشترين چيزى كه بر امتم پس از خودم مى ترسم اين است كه كسى قرآن را بگيرد و نادرست تفسير كند».
هشتم: در نهج البلاغه از امام اميرمومنان على(عليه السلام) چنين مى خوانيم : «و آخر قد تسمى عالماً و ليس به فاقتبس جهائل من جهال و اضاليل من ضلال و نصب للناس اشراكاً من حبائل غرور و قول زور، قد حمل الكتاب على آرائه و عطف الحق على اهوائه...;(10) گروهى از گمراهان چنين هستند كه نام عالم بر خود گذاشته اند، در حالى كه چنين نيستند، نادانى هايى را از افراد نادان گرفته، و گمراهايى را از گمراهان، و بر سر راه مردم دام هايى از مكر و فريب و گفتار باطل نهاده، قرآن را بر آراى خود تطبيق مى دهند، و حق را مطابق ميل خود تفسير مى كند».
نهم: و نيز در نهج البلاغه مى خوانيم: «يعطفوا الهوى على الهدى اذا عطفوا الهوى على الهدى و يعطفوا الرأى على القرآن اذا عطفوا القرآن على الرأى;(11) (افراد با ايمان آنها هستند كه در دوران هاى تاريك) اميال خود را عطف بر هدايت مى كنند (و تحت الشعاع آن قرار مى دهند) هنگامى كه (گمراهان) هدايت را به ميل خود تفسير كنند، و رأى خود را تابع قرآن قرار مى دهند به هنگامى كه منحرفان قرآن را تابع رأى خود قرار دهند».
دهم: مرحوم صدوق در گفتار «غنية» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه در ضمن حديث مفصلى فرمود: «من فسر القرآن برأيه فقد افترى على الله الكذب; كسى كه قرآن را به رأى خود تفسير كند بر خدا دروغ بسته است».(12)
اين خود قسمتى از رواياتى كه در منابع معروف شيعه در زمينه نكوهش از «تفسير به رأى» آمده است.
در روايات اهل تسنن نيز در زمينه ممنوع بودن تفسير به رأى روايات قابل ملاحظه اى مى خوانيم. از جمله اين كه «ترمذى» محدث معروف اهل سنّت از «ابن عباس» چنين نقل مى كند كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) فرمود : «من قال فى القرآن برأيه فليتبوأ مقعده من النار;(13) آن كس كه در قرآن با رأى خود سخن گويد جايگاه خود را در آتش دوزخ انتخاب كند».
و نيز در «تفسير قرطبى» و كتاب «كنزالعمال» و «سنن ترمذى» از جندب نقل شده كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)فرمود: «من قال فى القرآن برأيه فاصاب فقد اخطأ;(14) اگر كسى با رأى و نظر شخصى خود در قرآن چيزى بگويد و تصادفاً مطابق واقع از آب درآيد باز هم خطا كرده است». (زيرا از طريق غلط و نامشروعى تصادفاً به واقعيتى رسيده است).

منظور از تفسير به رأى چيست؟

«تفسير» در اصل لغت چنانكه در كتاب «قاموس» آمده است به معناى «آشكار كردن و پرده برداشتن» است، و لذا به چيزهايى كه طبيب از بررسى و با تجزيه آن به حالات درونى بيمار پى مى برد «تفسرة» گفته مى شود گاهى به تعبير خواب نيز «تفسير» اطلاق مى گردد.
و اما «رأى» چنانكه از موارد استعمال آن در كتاب و سنّت استفاده مى شود، به معناى درك عقلانى نيست، بلكه يا به معناى عقيده و سليقه شخصى است و يا به معناى گمان و پندار و تخمين است.
«راغب» در كتاب معروف خود «مفردات» مى گويد «رأى به معناى عقيده اى است كه از غلبه گمان پيدا مى شود» و به هر حال منظور از «تفسير به رأى» كه در روايات بالا آمده است يكى از دو معناست:
الف) هر گاه انسان عقيده اى براى خود اتخاذ كرده است و كوشش مى كند شواهدى از قرآن و احاديث پيامبر و اهل بيت(عليهم السلام) براى آن بتراشد و هرگاه در ميان آنها چيزى كه صريحاً يا ظاهراً موافق عقيده او باشد نيابد ناچار براى رسيدن به مقصد خود آيات و رواياتى را انتخاب كرده و بدون هيچ گونه قرينه اى برخلاف مفهوم ظاهر آن تفسير مى كند، چنين كارى را «تفسير» به رأى گويند.
به تعبير ديگر: براى فهم معناى الفاظى كه در قرآن و سنّت وارد شده و هم چنين براى فهم معناى جمله بندى ها ضوابطى در ادبيات عرب و در كتب لغت و صرف و نحو وجود دارد، كه انسان بايد با توجه به اين ضوابط و با آنچه متون معتبر لغت، و قواعد ثابت ادبيات هر زبان، و همچنين موارد استعمال لغات و جمله ها ايجاب مى كند، عبارات و كلمات را معنا كند.
تنها در صورتى مى توان از معانى حقيقى الفاظ و قواعد ادبى عدول كرد، كه قرينه روشنى از عقل يا دلايل ديگر وجود داشته باشد.
به عبارت ديگر: حمل الفاظ بر معناى «مجازى» يا «كنايى» دليل و قرينه روشن مى خواهد، و بدون آن مجاز نيست.
اين موضوع، اختصاصى به جمله ها و الفاظ قرآن و حديث ندارد، در تمام قراردادها، عهدنامه ها، پيمان ها، وصيت
نامه ها، و خلاصه هرگونه نوشته و كتاب و همچنين سخنرانى ها همين قانون حكومت مى كند.
مثلا اگر در وصيت نامه اى بخوانيم كه شخصى وصيت كرده فلان مال از اموالش را به فرزندانش بدهند منظور از فرزندان، همان فرزندانى است كه از او متولد شده و نمى توان آن را به شاگردانش كه فرزندهاى معنوى او هستند، تعميم داد، مگر اين كه قرينه روشنى در دست باشد.
و يا اگر در قراردادى نوشته شده است بايد فلان برنامه مثلا تا اوّل خرداد ماه انجام پذيرد، حتماً منظور اوّل خرداد ماه همان سال است، نه خرداد چند سال ديگر و يا اين كه اگر نوشته شده باشد كه فلان آقا بايد نظارت بر اين كار كند، ظاهر آن اين است كه خود او نظارت كند، نه هر كسى كه پايه معلوماتش به اندازه اوست.
همچنين هنگامى كه در قرآن مجيد مى خوانيم: بايد زن و مرد زناكار را هر كدام يك صد تازيانه زد، مفهوم آن طبق ضوابط لغت و ادبيات عرب اين است كه واقعاً با همين تازيانه هاى معمولى آنها را مجازات كنيم، نه اين كه مثلا با شلاق و تازيانه سرزنش و ملامت كيفر داده شوند. و يا اگر قرآن و سنّت مى گويند با شرايط خاص و حساب شده اى بايد دست دزد را قطع كرد، مفهومش اين نيست كه كارى كنيم كه از دزدى دست بردارد و مثلا با پى جويى از عوامل دزدى و از بين بردن آن دست او عملا از دزدى كوتاه گردد، البتّه اين كار بايد بشود و بايد عوامل دزدى در اجتماع از ميان برود، ولى آيه فوق به اين معنا نيست!
آرى همان طور كه گفتيم اگر قرائنى از عقل و نقل در ميان باشد كه به روشنى معناى مجازى يا كنايى را اثبات كند، بايد دست از ظاهر الفاظ برداشته و بر طبق آن گام برداريم.
مثلا در قرآن مجيد مى خوانيم : (يَدُ اللهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ) دست خدا بالاى دست هاى آنها است در حالى كه دلايل عقلى و نقلى به ما مى گويد نه خدا جسم است و نه دست دارد. و اگر جسم بود حتماً مخلوق بود نه خالق، ممكن الوجود، بود نه واجب الوجود، آفريده شده بود نه آفريدگار، بنابراين با وجود چنين قرائن قطعى مى فهميم كه منظور از دست، در آيه فوق قدرت و توانايى است، زيرا دست معمولا مظهر قدرت انسان است، پس معناى آيه چنين مى شود قدرت خدا مافوق قدرت هاى آنهاست.
و باز به تعبير ديگر: تفسير به رأى اين است كه پى فهم معناى آيه و حديث و به طور كلى عبارت نباشيم، بلكه درصدد تحميل فكر خود بر آيه و حديث باشيم.
ب) يكى ديگر از معانى تفسير به رأى اين است كه مفهوم جمله اى را آنچنان كه قواعد ادبى و لغت اقتضا مى كند، بپذيريم ولى در تطبيق آن بر مصاديق، مرتكب تحريف شويم، و چيزى را كه مصداق آن نيست، بر طبق سليقه شخصى خود، مصداق آن قرار دهيم.
مثلا در تواريخ و كتب حديث مى خوانيم هنگامى كه عمار ياسر در روز جنگ صفين به دست لشكريان معاويه شربت شهادت نوشيد، به او گفتند از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه به عمار فرمود : «يا عمار تقتلك الفئة الباغية; يعنى تو را يك جمعيّت سنگر خواهند كشت» و اين دليل بر اين است كه تو و لشكرت بر مسير باطل قرار داريد.
معاويه كه نمى توانست اصل وجود حديث مزبور و مفهوم آن را انكار كند، براى تبرئه خويشتن به سراغ تفسير به رأى رفت و گفت اين سخن حق است كه عمار را جمعيّت ستمگر خواهند كشت، ولى آيا قاتل عمار ماييم؟ يا على كه او را به ميدان نبرد دعوت كرده است؟ در حقيقت او سبب شده كه عمار به دست ما كشته شود! و با اين منطق واهى و مضحك مى خواست خود را در برابر چنين دليل كوبنده و دندان شكنى تبرئه كند.
خلاصه اين كه تفسير به رأى در نوع اوّل با دگرگون ساختن مفاهيم كلمات و جمله ها انجام مى شود و اما در اين قسم با دگرگون ساختن موارد و مصاديق كلمات و جمله ها حاصل مى گردد.
اكنون كه معناى «تفسير به رأى» را دانستيم بد نيست نتايج سوء آن را نيز كمى بررسى كنيم.

5ـ نتايج شوم تفسير به رأى

تفسير به رأى نه تنها به حكم روايات اسلامى ممنوع است، بلكه عقل و خرد نيز گواهى بر زشتى آن مى دهد.
اگر بنا شود هر كس مطابق سليقه و فكر خود مطلبى بينديشد سپس الفاظ قرآن و سنّت را بدون در نظر گرفتن قواعد ادبى، و ضوابط لغت آن تفسير كند، هرج و مرج شديدى در فهم معانى آيات قرآن و سنّت واقع مى شود، و در اين موقع آيات و كلماتى كه مى بايد رهبرى فكرى انسان ها را بدست گيرد، عملا به صورت پيرو و وابسته و تابع در مى آيد، و به جاى اين كه روشنگر جامعه ها گردد، پشتيبان انحرافات فكرى و اخلاقى خواهد شد. و به جاى اين كه عامل وحدت شود، وسيله اى براى نفاق و پراكندگى مى گردد!
هر كس از گوشه اى بر مى خيزد و با فكر نارسايش ادعايى مى كند سپس براى توجيه ادعاهاى بى اساس خود آيات قرآن و رواياتى از پيشوايان بزرگ اسلام را مطرح كرده، و آنها را به وسيله تفسير به رأى بر مقصود خود تطبيق مى دهد، و مايه گمراهى افراد بى خبر مى گردد، حتى گاهى ممكن است يك آيه يا يك روايت معين را دو مدعى دروغين بر دو مطلب متضاد حمل كنند، در حالى كه مفهوم اصلى آن، نه اين است و نه آن.
خلاصه زيان ها و عواقب شوم رواج تفسير به رأى در ميان يك جمعيّت به قدرى زياد است كه مى توان آن را از خطرناك ترين كارها دانست.
اين موضوع چنانكه گفتيم منحصر به آيات قرآن و روايات نيست، بلكه اگر اين در گشوده شود تمام الفاظ و قوانين دنيا ارزش خود را از دست خواهند داد، و هر شخص فاسد و مفسد و يا نادانى آنها را به سود خود تفسير و تأويل خواهد كرد.
به همين دليل مسأله تفسير به رأى در ميان مذاهب باطل و مدعيان دروغين رواج كامل دارد، بلكه سرمايه اصلى آنها را تشكيل مى دهد.
يك مطالعه اجمالى در كتاب هاى «فرقه ضاله» و جمعى از متصوفه، و ماترياليست هايى كه در زير نقاب مذهب سعى دارند اهداف مادى خود را پياده كنند، ما را به اين حقيقت كاملا آشنا مى سازد كه چگونه تفسير به رأى دستاويزى براى همه آنها شده است.
تأكيد و اهميّت زيادى كه در روايات اسلامى روى اين مسأله ديده مى شود تا آن جا كه «تفسير به رأى را مايه سقوط از اوج آسمان سعادت»، و يا «مايه سقوط در آتش دوزخ» معرفى كرده اند همه به خاطر همين موضوع است.
به طور خلاصه تفسير به رأى، زيان هاى زير را كه هر يك از ديگرى خطرناك تر است در بر دارد:
1ـ ايجاد هرج و مرج در فهم آيات و احاديث.
2ـ تبديل برنامه هاى سعادت عمومى به برنامه هاى سودجويى شخصى.
3ـ تبديل وسيله اصلاح اشتباهات فكرى مردم به عاملى براى تشديد اشتباهات.
4ـ فراهم نمودن دستاويزى براى افراد گمراه و گمراه كننده.
5ـ توليد نفاق، اختلاف، و دامن زدن به سليقه هاى شخصى و فكرهاى انفرادى .
6ـ فرود آمدن كتاب و سنّت از مقام رهبرى و قرار گرفتن در مقام يك پيرو.
7ـ از ميان رفتن ارزش هاى اصيل كتاب و سنّت و از بين رفتن محتواى واقعى آنها.
8ـ تطبيق قوانين آسمانى برخواسته هاى انحرافى محيط هاى آلوده و تغيير و تبديل مفاهيم آنها با دگرگون شدن اين محيط ها.
9ـ از ارزش افتادن احاديث صحيح و جان گرفتن احاديث مجعول به خاطر اين كه گاهى دسته دوّم آمادگى بيشترى براى تفسير به رأى دارند.
10ـ سقوط مفاهيم نامحدود ابدى و جاودانى و تبديل شدن آنها به مفاهيم مبتذل و قرار گرفتن آنها در قالب هاى محدود و نارساى افكار انسان هاى كوتاه فكر.
و به هر حال هر قدر درباره ضررهاى تفسير به رأى و تحميل سليقه ها و افكار شخصى بر الفاظ كتاب و سنّت و آيات الهى و اخبار پيشوايان اسلام دقت كنيم زيان هاى تازه اى براى آنها كشف مى شود كه ما را به عمق تأكيداتى كه در روايات اسلامى در زمينه اجتناب و دورى از اين موضوع شده است آشناتر مى سازد.
اين جاست كه بار ديگر به ياد گفتار اميرمؤمنان على(عليه السلام) در نهج البلاغه مى افتيم كه از وراى اعصار و قرون فرياد مى زند كه : «گروهى از گمراهان نام عالم بر خود گذاشته اند در حالى كه چنين نيستند، نادانى هايى را از افراد نادان گرفته و گمراهى هايى را از گمراهان، و بر سر راه مردم دام هايى از مكر و فريب و گفتار باطل نهاده، قرآن را بر آراى خود تطبيق دهند و حق را مطابق ميل خود تفسير مى كنند».
... «افراد با ايمان آنها هستند كه در دوران هاى تاريك، اميال خود را عطف بر هدايت مى كنند (و تحت الشعاع آن قرار مى گيرند) هنگامى كه (گمراهان) هدايت را به ميل خود تفسير مى كنند، و رأى خود را بر قرآن عطف مى كنند به هنگامى كه (منحرفان) قرآن را بر رأى خود تطبيق نمايند».

6ـ تفاوت تفسير به رأى و تفسير به عقل

گاهى بعضى از كوته بينان چنين مى پندارند، كه تفسير به رأى همان تفسير به عقل است در حالى كه از آنچه قبلا گفتيم به خوبى آشكار شد كه منظور از تفسير به رأى اين نيست كه انسان از قرائن عقلى در فهم آيات و روايات استمداد جويد، بلكه منظور آن است كه سليقه هاى شخصى و پندارها و اوهام خود را بر آيات و روايات تحميل كند، و الفاظ و جمله هايى كه از نظر قواعد ادبى و مفهوم لغوى اصلا تاب معنايى را ندارد، بر آن معنا حمل كند، و قرآن و سنّت را تابع فكر خود سازد، نه فكر خود را تابع قرآن و سنّت.
اما منظور از تفسير به عقل آن است كه ما از قرائن روشن عقلى كه مورد قبول همه خردمندان براى فهم معانى الفاظ و جمله ها از جمله قرآن و حديث است استمداد جوييم، مثلا هنگامى كه گفته مى شود (يَدُ اللهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ) دست خدا بالاى دستهاى آنهاست (چنانكه سابقاً هم اشاره كرديم) عقل در اين جا مى گويد مسلّماً منظور از دست خدا عضو خاصى كه داراى پنج انگشت است، نيست. زيرا خداوند اصولا جسم نيست، هر جسمى محدود است و فناپذير، خداوند نامحدود است و فناناپذير و ازلى و ابدى بلكه منظور از آن قدرت خداست كه ما فوق همه قدرت هاست، و اطلاق دست بر قدرت، جنبه كنايه دارد، زيرا معمولا قدرت انسان از طريق دست او عملى مى شود و در آن متمركز است.
و يا هنگامى كه صفت «سميع» و «بصير» (بينا و شنوا) بر خداوند اطلاق مى شود عقل مى گويد منظور اين نيست كه خدا داراى چشم و گوش است همانند ما، بلكه منظور اين است كه او با علم وسيع و بى انتهاى خود از همه صداها با خبر، و از همه مناظر آگاه و در همه جا حضور دارد.
هر جا سخن از تفسير به عقل در ميان آيد منظور اين گونه تفسيرهاست، نه مطالب تحميلى و سليقه هاى شخصى و افكار عليل و پندارهاى بى اساس.

نمونه هايى از تفسير به رأى در گفته هاى ديروز و امروز

الف) تفسير به رأى در ميان صوفيه

كسانى كه با كتب صوفيه آشنا هستند، به خوبى مى دانند، كه مسأله تفسير به رأى در ميان آنها يكى از شايع ترين كارهاست، و اصولا توجيه عقايد متصوّفه بدون استمداد از تفسير به رأى امكان پذير نيست، آنها آزادى بى حسابى براى خود در تفسير معانى الفاظ قائلند، و بسيارى از الفاظ را بدون هيچ قرينه اى بر معناى مجازى يا كنايى حمل مى كنند و گاهى آن چنان اين كنايات و مجازات از مفهوم لفظ دور است كه انسان را غرق در تعجب مى كند.
و به اين ترتيب هر يك از فرق آنها مى توانند مطابق ميل و ذوق خود مفاهيم اسلامى را تعبير و تفسير كنند، هر چند اين تفسيرها با هم ضد و نقيض باشد.
همان طور كه اشاره كرديم، نمى خواهيم در اين جا نمونه هاى زيادى ذكر كنيم، زيرا سخن بسيار به درازا مى كشد، در هر قسمت تنها به ذكر چند نمونه قناعت مى كنيم:
1ـ «محى الدين عربى» كه از معاريف صوفيه است، در كتاب «فصوص الحكم» در «فص هارونى» چنين مى گويد: «فكان عتب موسى اخاه هارون لما وقع فى انكاره و عدم اتساعه فان العارف من يرى الحق فى كل شىء بل يراه عين كل شىء; اعتراض و سرزنش موسى نسبت به برادرش هارون اين بود كه چرا با پرستش گوساله مخالفت كرد و روح او وسعت اين امر را نداشت زيرا عارف كسى است كه حق را در همه چيز ببيند، بلكه عين همه چيز ببيند»!!
و به دنبال اين سخن اضافه مى كند كه «اعتراض موسى به سامرى نيز بخاطر اين بود كه خدا را منحصر در صورت گوساله كرده بود» (وگرنه اگر پرستش گوساله به عنوان جزئى از كل جهان آفرينش باشد روى عقيده وحدت وجود كه اعتقاد بسيارى از متصوفه است مانعى ندارد).(15)
2ـ در تفسير «غرائب القرآن» «نظام الدين نيشابورى» بعد از ذكر تفسير هر قسمت از آيات، بحثى تحت عنوان «تأويل» مى بينيم كه روشن ترين مصداق تفسير به رأى است مثلا در ذيل آيات مربوط به مبارزه موسى با ساحران مى گويد: «منظور از اژدها (ثعبان) در اين داستان همان اژدهاى نفس است، زيرا هر چيز را به خود اضافه كنى و محل حاجات خويش قرار دهى اژدهاست همان طور كه موسى عصا را به خود اضافه كرد و گفت «هى عصاى; اين عصاى من است» و لذا به او گفته شد، «القاها يا موسى; اين عصاى نفس را بيفكن».
و منظور از «يد بيضا» (روشنى دست موسى) اين است كه دست ها قبل از آن كه به اشياى مادى و دنيوى تماس پيدا كند، پاك و نورانى و روحانى است...
و معناى «يريد ان يخرجكم من ارضكم ; موسى مى خواهد شما را از سرزمين خود بيرون براند» اين است كه مى خواست آنها را از سرزمين بشر مادى به نور روحانيّت بيرون كند و به همين ترتيب آيات را تأويل مى كند تا به مسأله تهديد ساحران از طرف فرعون با جمله (وَلاَُصَلِّبَنَّكُمْ فِى جُذُوعِ النَّخْلِ)مى رسد مى گويد: مفهوم آن اين است كه شما را بر شاخه هاى تعلقات و پيوندهاى دنيا و زر و زيور آن گرفتار مى سازم...!(16)
3ـ و نيز در تفسير آيات مربوط به ابراهيم(عليه السلام) و مشاهده نمونه اى از معاد مى گويد: «خداوند خليلش ابراهيم را دستور داد كه طاوس بخل، و كلاغ حرص، و كركس غضب، و خروس شهوت را سر ببرد، هنگامى كه او با كارد صدق اين پرندگان را سر بريد و آثار آنها از وجود او بريده شد، وسيله اى براى گناه و درى بسوى آتش در وجود او باقى نماند، و لذا آتش به او سرد و سالم شد...
و منظور از جبال و كوه هايى كه ابراهيم اجزاى آن طيور را بر آن قرار داد، كوه هاى چهارگانه اى است كه : «جبل الانسان عليها ; يعنى انسان بر آن سرشته شده است» نخست روح نباتى و سپس روح حيوانى و طبيعى و انسانى است.(17)
مطالعه اين تفسير (بخش تأويلاتش) انسان را در عالمى از رؤيا و پندار و خيالات بى قيد و شرط فرو مى برد، و گاهى بى اختيار انسان مى خندد، و گاهى از اين گونه تفسير به رأى ها بى پايه متأسف مى شود!

ب) تفسير به رأى در ميان كمونيسم زده ها

اخيراً جمعى از كم مايه ها كه باغ سبز بهشت خيالى كمونيسم جلب توجه آنها را كرده و بر اثر عدم اطلاع كافى از مبانى اسلامى از يكسو، و از مبانى كمونيسم از سوى ديگر، چنان تحت تأثير عقايد چپى قرار گرفته اند كه مى خواهند آن را بر مفاهيم اسلامى نيز تحميل كنند، هر چند ناسازگار و بى تناسب باشد.
كار تفسير به رأى در ميان آنها گاهى به جاهاى رسوا و مضحكى كشيده است كه نمونه هايى از آن را ذيلا از نظر شما مى گذرانيم:
1ـ يكى از كمونيسم زده هاى بى پايه در ترجمه سوره «الناس» چنين مى نويسد:
«بگو پناه مى برم به سررشته دار مردمان»
«زمامدار مردمان»
«ايده آل مردمان»
«از شر افسون نظام افسونگر خود ناپيدا»
«كه همى در سينه مردمان مى دمد»
همان طور كه ملاحظه مى كنيد «اله» را كه طبق همه كتب تفسير و لغت به معناى «معبود» آمده به معناى ايده آل گرفته است.
و وسوسه گر را منحصر در نظامات (سرمايه دارى) افسونگر و جن را به معناى ناپيدا بودن فعاليت هاى نظام سرمايه دارى شمرده است، يعنى درست تصميم خود را درباره دفاع از كمونيسم قبلا گرفته و آياتى كه هيچ تناسب با آن ندارد بر آن تطبيق كرده است.
2ـ در ترجمه سوره «فلق» مى گويد:
«بگو پناه مى برم به (نو زايى قوانين)، سر رشته دار سپيده دمان»
«سپيده دمان انقلاب».
«سپيده دمان سياهى شكاف تاريكى شكن، اغوا شكن، تزوير شكن، اوهام شكن خرافه شكن، بى داد شكن».
«از شر آنچه كهنه شده است... و از شر هر نظام سياهى كه فضاى هستى انسانها را فراگيرد».
«و از شر قدرت هاى افسونگر و دمنده در گره هاى اراده خلق ها، با وسائل تبليغى، رسانه هاى گروهى...»
انسان هنگامى كه اين ترجمه يا تفسير غريب و عجيب را مى بيند، بى اختيار به ياد نوشته هاى كسروى مى افتد.
«فلق را كه به معناى نور شكافنده سپيده صبح مى باشد، كه از مظاهر پر شكوه آفرينش و از نشانه هاى قدرت پروردگار است به معناى سپيده دم انقلاب! تفسير كردن و به دنبال آن بشكن بشكن به راه انداختن، «و من شر ما خلق» كه به معناى «از شرمخلوقات مى باشد»، تطبيق بر كهنه ها دادن بى خبر از اين كه نه چنان است كه هر طرح نوى افتخار آفرين و سعادت بخش باشد، و نه هر حقيقت ديرپا و كهنى دورريختنى كه مفاهيمى هم چون عدالت، آزادى، خداپرستى، پاكى، درستكارى، از كهن ترين مفاهيم و از عالى ترين مسائل سازنده انسانى است.
و هم چنين «نفاثات فى العقد» را در مفهومى كه از نظر لغت و تفسير و ادب عربى با آن سازگار نيست محدود ساختن، كارى جز بازى با الفاظ و هوس هاى خويش را به عنوان تفسير قرآن معرفى كردن، نمى باشد.
3ـ عجيب تر اين كه آيه (يَوْمٌ لاَّ بَيْعٌ فِيهِ وَلاَ خِلاَلٌ);(18) «روزى كه نه خريد و فروشى در آن است و نه دوستى و رفاقت ثمر مى بخشد ـ روز رستاخيز ـ» را به معناى روزگارى كه در آن مبادله نيست و نه شكاف طبقاتى (يعنى روزى كه ماركسيسم بر جامعه بشرى سايه بيفكند) تفسير كرده است.
كسى كه كمترين آشنايى با ساير آيات قرآن داشته باشد، و تعبيرات فراوانى كه در خلال آيات درباره روز قيامت و رستاخيز در آنها وارد شده، كنار هم بچيند، هرگز ترديد به خود راه نخواهد داد كه آيه فوق از آن روز سخن مى گويد و نه روز ديگر.
جالب اين كه نويسنده مزبور حتى اين مقدار به خود زحمت نداده كه آغاز آيه را بنگرد تا چه رسد به ساير آيات قرآن.
زيرا در آغاز آيه چنين مى خوانيم: (قُلْ لِّعِبَادِىَ الَّذِينَ آمَنُوا يُقِيمُوا الصَّلاَةَ وَيُنفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرّاً وَعَلاَنِيَةً مِّنْ قَبْلِ
أَنْ يَأْتِىَ يَوْمٌ لاَّ بَيْعٌ فِيهِ وَلاَ خِلاَلٌ; به بندگان با ايمانم بگو! كه از آن چه به آنها روزى داده ايم آشكارا و پنهان در راه خدا انفاق كنند، پيش از آن كه روزى فرا برسد كه در آن روز، نه معامله اى در كار است و نه دوستى و رفاقت، سودى دارد).
مى دانيم طرفداران مكتب كمونيسم هرگونه انفاق و بخشش و تلاش هاى اصلاح گرانه براى كم كردن فاصله طبقاتى را محكوم مى كنند.
زيرا معتقدند كه انقلاب را به عقب مى اندازد، به عكس توصيه مى كنند كه از هر گونه تلاش اصلاحى در اين شكل خوددارى شود، تا جامعه زودتر به مرحله انفجار و تبديل كميت به كيفيت كه يكى از اصول «دياليك تيك» است، برسد.
از تفسيرى كه در بالا از اين كمونيسم زده مى خوانيم، بخوبى بوى انكار معاد استشمام مى شود، گويى معاد را كه آخرين مرحله سير تكاملى انسان است و در جهانى بسيار وسيع تر كه دنياى ما در برابر آن همچون دنياى جنين مادر در برابر اين دنياست، صورت مى گيرد، همان انقلاب كمونيستى و جان كندن از صبح تا به شب براى يك لقمه نان، آن هم در زنجير اسارت و بردگى و خفقان دانسته است.
اين گونه بازى با الفاظ و تحريف و مسخ حقايق حتى در ميان دشمنان اسلام هم كمتر ديده شده است.
مضحك تر اين كه «انفاق» را در جايى ديگر به معناى «پر كردن خلأ» كه با هيچ يك از موازين ادب عربى سازگار نيست، گرفته، و عجيب اين كه اگر همان تفسير را بخواهيم در آيه فوق بكار بريم مفهوم آيه چنين مى شود: «خلأها را پر كنيد قبل از آن كه خلأها پر شود».
به علاوه اگر منظور چنين باشد بايد گفته شود : «انفقوا... حتى يأتى يوم لا بيع فيه و لا خلال; خلأها را پر كنيد تا روزى فرا رسد كه تساوى كامل در سلب مالكيت شود»!
4ـ جالب تر اين كه آيه اى را كه خود نازل كرده است و در قرآن به اين شكل وجود ندارد بر مقصد خود تطبيق نموده، مى گويد: منظور از (فَيَنْسَخُ اللهُ مَا يُلْقِى الشَّيْطَانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللهُ آيَاتِهِ) اين است روزى كه خدا ـ و خلق ـ القائات شيطان را سر شكند و قوانين خود پرداخته تكامل را حاكميت بخشد. و منظور او از اين جمله به قرينه جمله هاى بعد همان روز حكومت نظامى كمونيستى است در حالى كه در قرآن مجيد آيه چنين است:
(وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَّسُول وَلاَ نَبِىّ إِلاَّ إِذَا تَمَنَّى أَلْقَى الشَّيْطَانُ فِى أُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللهُ مَا يُلْقِى الشَّيْطَانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللهُ آيَاتِهِ وَاللهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ).(19)
همان طور كه ملاحظه مى كنيد در آيه كلمه «يوم» وجود ندارد، و پيوندى با روز رستاخيز نيز در آن نيست.
و خلاصه كتاب مزبور مملوست از تفسير به رأى هاى رسوا و زننده كه گاهى انسان از خواندن آن متأسف مى شود، و
گاهى مى خندد كه چگونه يك انسان ممكن است محتويات پوچ ذهنى خود را بر آيات قرآن بدون هيچ تناسب لفظى و معنوى تحميل كند نه تنها براى خودش (كه آن هم جرم است و ظلم بر خويشتن) بلكه براى ديگران نيز نشر دهد.
و از آن جا كه به روشنى ديده مى شود وجود مسائلى همانند تجارت، مضاربه، مزارعه، مساقات، ارث و مانند آن در متون اسلامى اعم از قرآن و كتب حديث و فقه دليل بر قبول اصل مالكيت شخصى (البتّه به طور محدود و مشروط با شرايطى كه در كتب فقه اسلامى آمده است) با كمال وضوح كمونيسم و ماركسيسم را نفى مى كند، به انكار آن ها برخاسته و با كمال وقاحت آن را محدود به زمان خاصى (پيش از انقلاب كمونيستى) كرده است كه مفهومش منحصر ساختن اسلام به دوره معينى از تاريخ وانكار آن در اعصار ديگر است.
ولى آيا هيچ كس كه مختصر آشنايى با قرآن و سنّت و فقه اسلامى دارد، مى تواند اين گونه مسائل بديهى را انكار كند؟ و مفهوم آيات و روايات متواتره را محدود به زمان معينى نمايد؟ آيا كمترين قرينه اى براى اين مطلب در اين همه آيات و روايات وجود دارد؟.... مسلماً نه.
آيا شرافتمندانه تر اين نيست كه اگر كسى مكتبى را پذيرفته است، صريحاً از آن طرفدارى كند بدون اين كه مكتبى را كه بر ضد آن است، با اين تفسيرات واهى بر آن تطبيق نمايد؟
آيا اين يك نوع حمايت رياكارانه از آن مكتب مورد علاقه اش و طرفدارى منافقانه از مكتب دوم نيست؟
ج) فرقه ضاله كه در مسأله تفسير به رأى دست بسيارى از همفكران خود را بسته اند، نيز موارد فراوانى از قرآن و سنّت را بر طبق اميال و هوس ها، و افكار خود تفسير كرده اند، كه ذكر همه آنها نه لزومى دارد نه شناخت تازه اى از آنها به ما مى دهد.
زيرا خوشبختانه در سال هاى اخير چهره استعمارى اين فرقه براى همگان تقريباً روشن شده است، و واضح است كه براى اين گونه افراد كه آلت دست بيگانگان و دشمنان اسلام هستند، تفسير به رأى وسيله بسيار مؤثرى است.
ولى به عنوان نمونه دو مورد را يادآور مى شويم:
1ـ در كتاب «ايقان» در تفسير آيه شريفه (فَلاَ أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشَارِقِ وَالْمَغَارِبِ)(20) بعد از آن كه حمله به علماى تفسير مى كند كه چرا آن را به مشرق ها و مغرب هاى كره زمين تطبيق كرده اند و پس از آن كه «سماء» را به معناى آسمان ديانت تفسير مى كند و «شمس» و «قمر» را به معناى علوم و احكام و معارف الهى و طلوع آنها را به معناى ظهور اديان و غروب آنها را به معناى ضلالت علما و نسخ شدن احكام شريعت سابق مى گيرد مى گويد: اين است معنى آيه مباركه (فَلاَ أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشَارِقِ وَالْمَغَارِبِ).
«زيرا كه از براى هر شمسى از اين شموس مذكوره (علوم و معارف هر مذهب) محل اشراق و غروب است، و چون علماى تفسير بر حقيقت اين شمس هاى مذكوره اطلاع نيافتند، لهذا در تفسير اين آيه معطل شدند».(21)
همان طور كه ملاحظه مى كنيد چون هدف اصلى آنها اين بوده، راه را براى ادعاى نبوت مدعيان دروغين هموار كنند، و اين موضوع با خاتميت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) سازگار نبوده، ناچار دست به دامن تأويل فوق زده اند، تا بگويند اسلام هم طلوع و غروبى دارد، و غروب آن فرا رسيده و نوبت طلوع ديگر است.
ولى اين دروغ پردازان لااقل توجه به اين نكرده اند كه قرآن به مشرق ها و مغرب ها، به عنوان يكى از نشانه هاى عظمت آفريدگار سوگند ياد كرده اگر منظور از «غروب» «ضلالت دانشمندان» هر مذهب بوده باشد، اين موضوع نقطه درخشانى نيست كه خداوند به آن قسم ياد كند.
ولى در هر حال مى دانيم كه شمس و قمر و مغرب و مشرق در تمام كتب لغت و استعمالات روزمره ادباى عرب يك معناى حقيقى دارد كه همان دو كوكب درخشنده آسمانى مى باشند، و ما نمى توانيم بدون دليل و قرينه آيه اى را كه سخن از آنها مى گويد بر معناى ديگرى حمل كنيم.
به خصوص اين كه آيه مزبور و امثال آن، معناى روشنى دارد، و آن اين كه گردش كره زمين به دور آفتاب با توجه به انحناى بيست و سه درجه اى محور زمين سبب مى شود كه خورشيد هر روز از سال، از نقطه اى طلوع و در نقطه ديگرى غروب نمايد، بطورى كه طلوع و غروب هر روز با روز قبل متفاوت است. (اين از نظر زمان)
از سوى ديگر چون زمين كروى است و در عين حال به دور خود مى چرخد هر نقطه اى از كره زمين براى خود مشرق و مغربى دارد (اينهم از نظر مكان).
و چون اين نظام خاص و وجود مشرق ها و مغرب ها در زندگى انسان فوق العاده مؤثر است، و سرچشمه پيدايش فصول و نتايج و بركات آنها مى گردد، خداوند در قرآن مجيد به عنوان نشانه هايى از عظمت و قدرتش به اينها سوگند ياد كرده است.
2ـ و نيز در همان كتاب در تفسير آيه (إِذَا السَّمَاءُ انفَطَرَتْ) مى گويد: «مقصود «سماء» اديان است كه در هر ظهور مرتفع مى شود، و به ظهور بعد شكافته مى گردد يعنى باطل و منسوخ مى شود...».(22)
روشن است كه نويسنده اين گونه مطالب قبلا تصميم خود را گرفته، و عقيده اى براى خود انتخاب نموده بعد دست و پا مى كند كه براى آن شاهد و گواهى پيدا كند، و چون شاهد و گواهى نمى يابد دست به دامن تفسير به رأى مى زند شايد گمشده خود را از اين راه پيدا كند.
د) بعضى از مفسران غرب زده كه كوشش دارند همه مفاهيم قرآنى را تا آن جا كه مى توانند بر اصول علوم طبيعى و يا موازين مادى تفسير كنند، نيز گهگاه گرفتار همين موضوع تفسير به رأى شده اند و پاره اى از آيات قرآن را كاملا
برخلاف ظاهر بدون هيچ گونه قرينه اى حمل كرده اند، كه نمونه هايى از آن را نقل مى كنيم:
1ـ نويسنده تفسير المنار در ذيل آيه 243 سوره بقره (أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَهُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمْ اللهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْيَاهُمْ إِنَّ اللهَ لَذُو فَضْل عَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَشْكُرُونَ) چنين مى نويسد: «اين آيه بيان حال جمعيّتى را مى كند كه با داشتن هزاران نفر جمعيّت به خاطر ترس و وحشت از دشمن مهاجم خانه هاى خود را رها ساخته و فرار كردند.
خداوند اين جمعيّت ترسو را گرفتار عاقبت شوم اين كار نادرستشان ساخت و به آنها گفت بميريد، نه اين كه واقعاً آنها را بميراند بلكه منظور اين است كه دشمن را بر سر آنها مسلط كرد و نيرو و قوت و استقلال آنها را گرفت، و جمعيّت آنها را پراكنده ساخت، و باقى ماندگان در زير دست دشمن ضعيف و ناتوان گرديدند.
سپس مى فرمايد خداوند آنها را زنده كرد يعنى استقلال و قوت و شوكتشان بازگشت نمود و اين يك نوع تأديب براى آنها بود تا خود را پاك سازند، و نتيجه اخلاق سوء را بدانند... و در پايان مى گويد اين است معناى حيات امت ها و مرگ امت ها».(23)
اما اگر آيه فوق را بدون پيش داورى ها و سليقه شخصى و طبق موازين ادبى بخواهيم معنا كنيم، مفهوم آن چنين است:
«آيا نديدى جمعيّتى را كه از خانه هاى خود از ترس مرگ فرار كردند و آنان هزارها نفر بودند خداوند به آنها گفت، بميريد، سپس آنها را زنده كرد، خداوند نسبت به بندگان خود احسان مى كند، ولى بيشتر مردم شكر نعمت را بجا نمى آورند».
رواياتى كه در شأن نزول اين آيه وارد شده نيز نشان مى دهد كه آنها جمعيّتى بودند كه دستور جهاد به آنها داده شد ولى بخاطر ترس از بيمارى طاعون كه به محيط آنها راه يافته بود، از رفتن به ميدان نبرد خوددارى كردند، خداوند همه آنها را به همان بيمارى مبتلا ساخت و از دنيا رفتند.
سپس بار ديگر آنها را به زندگى بازگرداند، تا درس عبرتى براى آنها و ديگران و آيندگان گردد. و مى گويند اين در زمان «حزقيل» يكى از پيامبران بنى اسرائيل بوده.
شك نيست كه بازگشت به زندگى بعد از مرگ چيزى است كه با موازين قوانين عادى طبيعت سازگار نيست، و جنبه خارق العاده و فوق العاده دارد و شايد همين موضوع سبب شده كه نويسنده تفسير المنار دست به چنان تأويل و مجازگويى بزند.
ولى بايد پرسيد آيا يك نفر خداپرست مى تواند به طور كلى قدرت خدا را بر امور خارق العاده انكار كند؟ و به فرض كه ما در اين جا چنين تفسيرى كنيم آيا مى توانيم تمام آياتى از قرآن را كه خبر از اعجاز پيامبران مى دهد، چنين تفسير كنيم؟
ما مى بينيم خود نويسنده المنار كه تفسيرش از جهاتى قابل ملاحظه و ارزنده است ـ اگرچه اشتباهاتى نيز دارد ـ در ذيل آيات مربوط به موسى و اعجاز از سر تسليم در مقابل مفهوم معجزه فرود آورده و وجود امر خارق العاده را اجمالا پذيرفته است.
اگر ما قبول كنيم كه امور خارق العاده امكان دارد چه لزومى دارد كه در مثل آيه فوق دست به چنان تفسير نادرست و مخالف ظاهر آيه بزنيم، مگر ظاهر آن چه عيبى دارد؟
يك نفر خداپرست بالاخره قبول دارد كه قوانين عادى طبيعت مسائل غير قابل تغييرى ـ آن هم در برابر قدرت پرورگار ـ نيستند، حتى در ميان افراد عادى بشر گاه انسان هاى استثنايى مى بينيم كه وضع ساختمان جسمى يا روحى آنها همه دانشمندان علوم طبيعى را جبران مى كند.
اخبار مربوط به جوانى كه شيشه لامپ هاى چراغ را همانند نقل و نبات در دهان مى جويد و مى خورد همه در روزنامه ها خوانديم، و عده زيادى او را از نزديك مشاهده كردند، و يا جوان ديگرى كه چندين شبانه روز بدون اين كه لحظه اى بخوابد روى دوچرخه در حال حركت و دور زدن بود و در يكى از ميدان هاى ورزشى، مدتى قريب به يك هفته داورانى به نوبت، وضع او را زير نظر داشتند، و اخبار و عكس هايش در جرايد منتشر شد و عده زيادى نيز آن را ديدند و مسايل عجيب ديگرى از اين قبيل با هيچ يك از موازين علوم طبيعى كه در دست است سازگار نيست و اعمال خارق العاده مرتاضان كه در برابر چشم حيرت زده دانشمندان دير باور علوم طبيعى انجام مى دهند و حتى گاهى آنها را در تابوت كرده و دفن مى كنند و بعد از يك هفته بيرون مى آورند وبا تنفس مصنوعى حيات نخستين را از سر مى گيرند، همه از مسائلى است كه با الفباى علوم امروز قابل تطبيق نيستند. تا چه رسد به كارهاى اعجازآميز پيامبران كه از نيروى ما فوق طبيعى سرچشمه مى گيرد.
و اصولا هيچ دليل علمى نداريم كه بايد پديده هاى طبيعى هميشه همين گونه باشند كه ما مى بينيم، جز اين كه غير آن را مشاهده نكرده ايم.
و به هر حال از يك مفسّر اسلامى بعيد است كه اين چنين تحت تأثير مكتب هاى مادى قرار گيرد و دست به تفسير به رأى بزند.
2ـ از اين جالب تر مطلبى است كه همان مفسّر در تفسير آيه 260 سوره بقره كه در مورد مسأله معاد وارد شده آورده، در اين آيه مى خوانيم:
(وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ أَرِنِى كَيْفَ تُحْىِ الْمَوْتَى قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِنْ قَالَ بَلَى وَلَكِنْ لِّيَطْمَئِنَّ قَلْبِى قَالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلَى كُلِّ جَبَل مِنْهُنَّ جُزْءاً ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْياً وَاعْلَمْ أَنَّ اللهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ).
او در تفسير آيه فوق چنين مى گويد: «منظور اين است كه چهار مرغ را انتخاب كن و آنها را چنان ترتيب كن كه با تو انس بگيرند، و علاقه پيدا كنند آن چنان كه هر وقت آنها را صدا بزنى به سراغ تو بيايند.
زيرا پرندگان استعداد زيادى براى چنين تربيتى دارند، سپس هر يك از اين پرندگان را بر كوهى بگذار، و سرانجام آنها را صدا كن آنها به سرعت به سوى تو مى آيند، و پراكندگى مكان و دورى آنها مانع از اين نخواهد شد».
همين گونه است فرمان پروردگار هنگامى كه بخواهد مردگان را زنده كند آنها را طبق فرمان تكوين صدا مى زند كه زنده شويد، بلافاصله زنده مى شوند همان طور كه در آغاز آفرينش چنين بود.(24)
ولى اين مفسّر محترم كه متأسفانه تأثر فراوانى از افكار حاد غربى به خود گرفته، لااقل اين سؤال را از خود نكرده كه آغاز اين آيه مى گويد: ابراهيم از خداوند تقاضا كرد پروردگارا به من نشان بده چگونه مردگان را زنده مى كنى، يعنى او تقاضا داشت نمونه اى از حيات بعد از مرگ را با چشم خود ببيند، تا به مسأله معاد ايمان شهودى پيدا كند، و لذا خداوند به او فرمود آيا ايمان نياورده اى؟
عرض كرد آرى آورده ام، ولى مى خواهم قلب من مطمئن شود.
آيا اگر دستور مربوط به چهار مرغ آن چنان كه نويسنده المنار مى گويد، بوده باشد مى تواند ايجاد اطمينان درباره معاد و حيات پس از مرگ كند؟
آيا ما خودمان بارها حيواناتى را نديده ايم كه با صداى صاحبانش به سراغ كارى مى روند و يا بر مى گردند؟
آيا مشاهده اين گونه حيوانات ايمان ما را در مسأله معاد زياد مى كند؟ و به سر حد اطمينان مى رساند؟
آخر چرا ما چنين شعرى را بگوييم كه در قافيه آن بمانيم، چرا اصرار داشته باشيم كه براى همه چيز تفسير مادى كنيم!
به علاوه كلمه «جزءاً» در آيه فوق نشان مى دهد كه ابراهيم آن پرندگان را سر بريد و به هم آميخت، و هر جزئى از آن را بر روى كوهى گذاشت در كدام يك از متون عربى صحيح «جزء» به معناى فرد آمده است؟
به هر حال قبول ظاهر آيه با توجه به پذيرش مسايل خارق العاده از طرف خداپرستان و امكان آن به حكم عقل و خرد كه به صورت معجزات و مانند آن ظاهر مى شده است، ندارد.(25)
3ـ در كتاب هاى متعددى كه اخيراً از طرف پاره اى از غرب زده ها انتشار يافته، سعى و كوشش فراوانى در مسير تفسير آيات قرآن مخصوصاً در مسائل تاريخى بر مفاهيم مجازى و سوژه هاى سمبوليك به چشم مى خورد، كه نتيجه آن از اصالت انداختن همه تواريخ انبياست.
به عنوان نمونه در يكى از اين كتاب ها در زمينه خلقت آدم و انسان شناسى چنين مى خوانيم:
«به زبان قرآن سخن مى گويم كه عميق ترين و مترقى ترين اومانيسم را در قصه آدم و خلقت وى يافتم، آدم مظهر
نوع انسان است حقيقت نوعى انسان به معناى فلسفى، نه بيولوژيك، قرآن وقتى از انسان به معناى بيولوژيك سخن مى گويد درست زبان علوم طبيعى را دارد، از نطفه و علقه و جنين... حرف مى زند.
ولى در آفرينش آدم زبانش زبان متشابه، پر معنا و رمزى و فلسفى است، خلقت انسان يعنى حقيقت و سرنوشت معنوى و صفات نوعى او، در قصه آدم فرمول دارد:
روح خدا ـ لجن متعفن ـ انسان.
لجن متعفن و روح خدا دو رمز است، دو اشاره سمبوليك است انسان واقعاً نه از لجن بدبو (حمأمسنون) ساخته شده و نه از روح خدا، بلكه اولى پستى و ركود و توقف مطلق را نشان مى دهد و ديگرى تكامل بى نهايت و برترى لايتناهى را مى رساند. براى رساندن اين معنا تركيبى بهتر از روح خدا نمى توان يافت.
سخن قرآن كه انسان از روح خدا و گل متعفن تركيب يافته به همان معناست كه پاسكال مى خواهد تفسير كند. در اثرى به نام «دو بى نهايت» كه مى گويد: «انسان موجودى است در ميانه دو بى نهايت: بى نهايت حقير و ضعيف و بى نهايت عظيم و شكوهمند...»
مسأله رمزى بودن اين آيات و شكل سمبوليك به آنها دادن در حالى كه هيچ مانع عقلى و نقلى وجود ندارد كه انسان در اصل از لجن متعفن آفريده شده باشد همان چيزى كه به عقيده زيست شناسان آماده ترين ماده بى جان براى پيدايش حيات و زندگى است و نخستين جوانه حيات در جهان طبق تحقيقات دانشمندان به احتمال قوى از آن پيدا شده است و نيز هيچ مانع عقلى و نقلى براى اين كه يك روح الهى (روحى بزرگ و والا همانند بيت الله و شهر الله كه اشاره به خانه كعبه و ماه پر بركت روزه است) در انسان قرار گرفته باشد وجود ندارد.
خلاصه اين كه با نبودن هيچ قرينه اى برخلاف مفهوم اصلى لغات و جمله هايى كه در زمينه خلقت انسان به كار رفته آنها را به صورت رمزى و سمبوليك تفسير كردن و طبق سليقه شخصى يكى را به معناى بى نهايت پست و ديگرى را به مفهوم بى نهايت برتر دانستن و از گفتار پاسكال گواه و شاهد براى آن آوردن چيزى جز تفسير به رأى نيست و گشودن اين راه، به معناى گشودن باب حرج و مرج ادبى در مفاهيم قرآن و سنّت از دست دادن اصالت آنها و تابع سليقه هاى شخصى قرار دادن است.
فتح اين باب سبب مى شود كه يكى موسى را كنايه از روح انقلاب توده هاى زحمت كش، و فرعون را اشاره به رژيم هاى جبار مى گيرد، و ديگرى عيسى را به معناى افكار زنده كننده اجتماع و مريم را كنايه از روح پاكى و عفت مى داند، و به همين ترتيب همه تواريخ قرآن از اصالت و ارزش واقعى افتاده و طبق اميال و خواسته ها و سليقه هاى اشخاص به هر شكلى كه مايل باشند تفسير مى گردد.
كم كم دامنه اين تفسير به رأى به احكام و قوانين اسلام كشيده مى شود، يكى مى گويد منظور از نماز توجه باطنى
به خداست، ديگرى مى گويد روزه به معناى خويشتن دارى از گناه است و به اين ترتيب همه قوانين زير چرخ هاى تفسير به رأى درهم كوبيده مى شود و چنان هرج و مرج در همه مدارك و منابع اسلامى به وجود مى آيد كه اثرات مرگبار و مسخ كننده آن بر هيچ كس پوشيده نيست.
ما چگونه مى توانيم برخلاف تمام قواعد ادبى دست به چنين تفسيرهاى بى اساس و تحميل هاى فكر شخصى بر مفاهيم اسلامى بزنيم؟ و چه مجوزى براى اين كار نادرست داريم؟

آيا تفسير به رأى چيزى جز اين هست؟!

4ـ همان نويسنده (تفسير المنار) در كتاب ديگرى كه در زمينه جهان بينى مادى و مذهبى و مسائل انسانى نگاشته مى گويد:
«داستان «هابيل» و «قابيل» كه در قصه هاى ما هست، و خود قرآن به آنها مى گويد قصه، مملو از حقيقت علمى است (اگر قصه هاى متشابه را به عنوان وقايع تاريخى بگيريم نامفهوم و بى نتيجه است اما اگر به عنوان حقايق سمبوليك بگيريم مملو از اسرار علمى انسان شناسى و تاريخ شناسى است) قابيل و هابيل كى هستند فرزندان آدم.
پس وقتى داستان هابيل و قابيل گفته مى شود، داستان آغاز بشريت را مى خواهد به صورت رمزى و سمبوليك (همان طور كه «آلبركامو» در داستان «اوران» مى گويد) بگويد: دو تا «پرسوناژ» هستند به نام هابيل و قابيل، آدم دو دخترش را نامزد اين دو پسر مى كند.
اما قابيل نامزد برادرش را زيبا مى بيند و در او طمع مى بندد، و به خاطر همين، قابيل عصيان مى كند...
اين داستان مى خواهد بگويد كه چگونه وحدت بشرى كه همه از يك نوع و آن نوع آدم بود مساوى بودند همه افراد بشر برادر بودند، به تضاد منجر شد دو تا برادر تبديل به دو تا دشمن يعنى وحدت انسانى تبديل شد به تفرقه انسانى...
در اين جا مى بينيم كه عامل اختلاف چيست؟ تنها عاملى كه در يكى بوده و در ديگرى نبوده مسأله شغلشان هست يكى كشاورز است قابيل... هابيل دامدار است...
پس هابيل نماينده يك مرحله از تاريخ بشرى است...
انسان ها همه در آن دوره هابيلى هستند دوره اى كه اصولا همه منابع اقتصادى در اختيار همه انسان ها به تساوى بوده است...
قابيل نماينده دوره اى است كه يك قطعه از زمين خدا را محصور مى كند و نام خودش را بر آن منبع توليد مى گذارد، و بعد ديگران را به استثمار و به بردگى مى كشد، و مجبور مى كند كه براى خوردن نانشان براى او كار كنند...
يعنى تاريخ با رفتن هابيل و ماندن قابيل از مرحله هابيلى به مرحله قابيلى وارد مى شود، و با از بين رفتن هابيل و ماندن قابيل ما همه فرزندان قابيل هستيم».
عبارت بالا كه روشن ترين مصداق تفسير به رأى است، در عين حال خطر تفسير به رأى را كاملا آشكار مى سازد.
زيرا يك جريان تاريخى كه در قرآن آمده، كاملا با فرضيه كمونيست ها در زمينه دوران هاى تاريخى بشر، تطبيق داده شده است به اصطلاح خودش هابيل را اشاره به دوران كمون اوّليه و اشتراكى نخستين گرفته و قابيل را كنايه از نخستين دوران مالكيت فردى كه بعد از آن به وجود آمد، دانسته، و به اين ترتيب نه تنها اصالت اين جريان تاريخى بدون هيچ قرينه و دليلى از بين رفته، تفسيرى براى آن ذكر شده كه در جهت مخالف قرآن قرار دارد.
اين خطر هنگامى تعميم پيدا مى كند كه در عبارات بالا مى خوانيم هر چيز را كه قرآن از آن به قصص تعبير كرده بايد به همين گونه ها تفسير گردد، و به همين ترتيب همه سرگذشت پيامبران و تدريجاً احكام و مقررات و تعليمات آنها جنبه رمز و سمبوليك به خود مى گيرد، و هر كس براى خود ميدان وسيعى در آنها مى يابد كه اهداف و تمايلات شخصيتش را جستجو نمايد.

جمود نيز غلط است

ممكن است با مطالعه بحث هاى گذشته بعضى گرفتار اين اشتباه شوند، كه مفهوم ترك تفسير به رأى اين است كه انسان بر الفاظ آيات و احاديث جمود كند، و حتى قرائن عقلى و نقلى را ناديده بگيرد، كنايات را با حقايق اشتباه كند، و معانى التزامى را ناديده بگيرد.
ولى با صراحت تكرار مى كنيم همان گونه كه «تفسير به رأى» و تطبيق آيات، بر سليقه هاى شخصى بدون در نظر گرفتن موازين ادبى كار غلط و نادرستى است «جمود» بر الفاظ و ناديده گرفتن قرائن نيز به همان نسبت خطرناك و گمراه كننده است، يكى از اين دو در طرف افراط و ديگرى در تفريط و هر دو از صراط مستقيم دور و بيگانه اند.
اوّلى در حقيقت تابع قرآن و سنّت نيست، بلكه تابع سليقه شخصى و فكر خويش است، تنها دستاويزى از آيات و روايات براى مقصد خود مى جويد، نمى خواهد بداند قرآن چه مى گويد، بلكه مايل است قرآن همان را بگويد كه او مى خواهد، درصدد اين نيست كه حق را در پرتو قرآن بجويد، بلكه در جستجوى آن است كه آنچه را خودش قبلا حق شناخته بر قرآن تحميل كند.
و دوّمى فرمان عقل و حكم خرد را به كلى كنار گذاشته تنها پوست و قشر را مى بيند و هيچ توجهى به حقيقت و مفهوم واقعى كلام ندارد.
در ميان مسلمين فرقه هايى بوده اند (و شايد هم اكنون هواخواهان محدودى داشته باشند) به نام «مشبهه» و «مجسمه» كه خدا را به موجودات مادى تشبيه مى كردند و براى او جسمى قائل بودند و معتقد بودند كه خدا همانند ما چشم و گوش و دست و پا دارد، و براى اثبات عقيده خود به بعضى از آيات قرآن چسبيده و با جمود به لفظ و ناديده گرفتن همه قرائن، استدلال مى كردند.
مثلا آيه 10 سوره فتح : (يَدُ اللهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ; دست خدا بالاى دست آنهاست) و يا آيه 80 سوره زخرف (أَمْ يَحْسَبُونَ أَنَّا لاَ نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَنَجْوَاهُمْ; آيا چنين مى پندارند كه ما سخنان سرى و نجواى آنان را نمى شنويم؟) و يا آيه 1 سوره اسراء: (إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ; خداوند شنوا و بيناست) و آيه 75 سوره ص : (مَا مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَىَّ; چه چيز مانع شد از اين كه سجده كنى براى آنچه با دست هاى خود آفريده ام). و يا امثال اين آيات را دليل بر جسميت پروردگار مى گيرند.
در حالى كه هم قرائن عقلى و هم قرائن نقلى با كمال وضوح گواهى مى دهند كه اين تعبيرات همه كنايه است، دست، كنايه از قدرت، و «سمع» و «بصر» كنايه از علم و آگاهى پروردگار از همه ديدنى ها و شنيدنى ها است.
اما دليل عقلى به ما مى گويد هر جسم محدود است، فناپذير است، كهنه مى شود، با گذشت زمان كهولت و پيرى پيدا مى كند و تدريجاً تجزيه و تبديل به انرژى مى گردد، دائماً در حركت و تحول است، زمان و مكان دارد، نيازمند است و... در حالى كه خداوندى كه ازلى و ابدى و جاودانى است، نمى تواند هيچ يك از اين صفات ـ و حتى يكى از آنها را ـ داشته باشد. بنابراين تمام آيات مزبور در پرتو اين دليل روشن عقلى تفسير مى گردد. اتفاقاً در مكالمات روزمره ما اين گونه كنايات حتى درباره انسان ها فراوان ديده مى شود مثلا مى گوييم فلان كس شامه قوى دارد مسائل سياسى را پيش بينى مى كند، مسلّماً منظور از اين شامه بوييدن ظاهرى جسمى نيست، بلكه كنايه از درك قوى و سرعت انتقال و تيزهوشى است.
و گاه مى گوييم من به خوبى مى بينم كه فلان كس از اين كار پشيمان مى شود در حالى كه منظور رؤيت با چشم نيست زيرا پشيمانى آن هم نسبت به آينده موضوع قابل مشاهده اى نمى باشد.
و نيز مى گوييم فلان كس طعم علم را نچشيده است در حالى كه علم طعمى كه در دهان و ذائقه حسى منعكس بشود ندارد. منظور در اين گونه عبارات همان ذائقه روحى و فكرى است.
و نيز گاه گفته مى شود: «كليد اين كار در دست من است» يا «فلان كس در مشت من است» در موردى كه نه كليد حسى وجود دارد و نه يك انسان مى تواند در دست ديگرى قرار گيرد، همه اينها كنايه از قدرت و تسلّط بر شخص، يا كار و يا چيزى است.
البتّه تمام اين تغييرات كنايات رائجى است كه نه تنها در زبان عرب كه دائره كنايه در آن وسيع است بلكه در همه زبان ها وجود دارد. و قرينه آنها هميشه همراه آنها وجود دارد. (گاه قرائن عقلى و گاه قرائن نقلى و گاه قرائن حالى).
هرگاه در اين گونه موارد كسى جمود بر الفاظ كند و كلمه «رؤيت» يا «ذائقه» يا «كليد» و يا «دست» را حمل بر معناى حقيقى آن نمايد مسلّماً از معيارها و قواعد ادبى و طرز القاى سخن و فهم عبارات دور افتاده است و هر كس مختصر اطلاعى از طرز ايراد سخن داشته باشد به خوبى مى داند كه اين گونه جمودها غلط است همان طور كه توجيهات كنايى و رمزى و سمبوليك در عباراتى كه قرينه اى در آن وجود ندارد نيز غلط مى باشد. يكى در طرف افراط و ديگرى در طرف تفريط و هر دو از جاده مستقيم بر كنار است.
به همين جهت بعضى از راويان يا شبه دانشمندان اهل سنّت كه با مشاهده بعضى از تعبيرات قرآن درباره خداوند كه سخن از «وجه» يا «يد» يا «استواء» به ميان آورده(26) دليل بر جسميت او گرفته و براى خدا چشم و گوش و دست و پا قائل شده اند، مسلّماً از جاده حق دور مانده اند.
كار اين جمود ـ با مايه گرفتن از بعض از روايات اسرائيلى و مجعول گاهى به جاهاى باريك و حتى مضحكى كشيده است به طورى كه «ابن ابى الحديد» دانشمند معروف معتزلى در شرح بر «نهج البلاغه» درباره بعضى ازاين جامدين چنين نقل مى كند كه بعضى از آنها معتقد بودند كه خداوند شبهاى «عرفه» از آسمان به زمين نازل مى گردد در حالى كه بر شترى سرخ مو و در هودجى از طلا نشسته است.
و بعضى ديگر معتقد بودند كه خداوند گاهى آنچنان مى خندند كه دندانهايش آشكار مى گردد.
و بعضى از براى او صورت و دست و پا و بينى و سينه و همه اعضاى ديگر قائل بودند(27) و مطالب ديگرى كه انسان از شنيدن آن نمى داند از اين اباطيل بخندد و يا بر جهل گويندگانش گريه كند.
اين گونه سخنان انسان را به ياد بيمار احمقى مى اندازد كه مى گويند نزد طبيبى رفت و طبيب نسخه اى به او داد و گفت اين را گرفته در فلان مقدار آب دم مى كنى و تمام آن را مى نوشى.
بيمار اين سخن كنايى را كه طبيب گفته بود به معناى حقيقى اش گرفت و خيال كرد خود نسخه را بايد در قورى بيندازد و آب روى آن بريزد و پس از آن كه كاملا حل شد آن را بنوشد. نسخه را لوله كرد و در ظرف انداخت و پس از حل شدن همه يا قسمتى از كاغذ در آن، معجون را تا آخر سر كشيد، چيزى نگذشت كه به دل درد سختى مبتلا شد فرياد كنان نزد طبيب آمد كه نسخه تو درد مرا افزايش داد، طبيب از جريان جويا شد وقتى از واقع امر آگاه گرديد آنچنان خنديد كه دندانهايش پيدا شد.
پس بيمار نادان را به معناى سخنش آگاه ساخت و گفت : اين كه مى گويم اين نسخه را بگير و بخور يعنى داروهايى كه در آن نوشته ام نه خود آن را.
خداوند به همه ما توفيق اعتدال و عدم انحراف به سوى «افراط» و «تفريط» عنايت كند.
پايان

پي نوشت ها:

1 . تفسير مجمع البيان، جلد 7، صفحه 122، اوّل سوره نور .
2 . براى آگاهى از اين احاديث به وسائل الشيعه، جلد 918، باب از ابواب صفات قاضى، صفحه 78-79 و 80 مراجعه شود.
3 . امالى صدوق، صفحه 5 .
4 . توحيد صدوق، باب 36 .
5 . خصال، جلد 1، صفحه78 .
6 . بنا به نقل تفسير برهان، جلد 1، صفحه19 .
7 . تفسير عياشى، جلد 1، صفحه17 .
8 و 9 . بنابه نقل از بحارالانوار، جلد 92، صفحه111 و 112 .
10 . نهج البلاغه، خطبه 87 .
11 . نهج البلاغه، خطبه 138 .
12 . تفسير برهان، جلد 1، صفحه18 .
13 . از تفسير قرطبى، جلد 1، صفحه 27 ; كنزالعمال، جلد 2، صفحه 10 و سنن ترمذى، جلد 5، صفحه 199 و 200 .
14 . همان مدرك.
15 . فصوص الحكم، چاپ بيروت با تعليقات ابى العلاء عفيفى، جلد 1، صفحه 192.
16 . تفسير غرائب القرآن كه در حاشيه تفسير طبرى آمده است، جلد 9، صفحه24 و 25 .
17 . همان مدرك، جلد 3، صفحه44 .
18 . سوره ابراهيم، آيه 31 .
19 . سوره حج، آيه 52 .
20 . سوره معارج، آيه 40 .
21 . كتاب ايقان، چاپ 199 صفحه اى، صفحه 31 تا 34.
22 . كتاب ايقان، صفحه 34 .
23 . تفسير المنار، جلد 2، صفحه 458 .
24 . تفسير المنار، جلد 3، صفحه 55 .
25 . در پايان براى آگاهى بيشتر از تفسير آيه به تفسير نمونه، ذيل آيه 260 سوره بقره مراجعه شود.
26 . (فاينما تولوا فثم وجه الله) سوره بقره، آيه 115.
27 . شرح ابن ابى الحديد، جلد 3، صفحه 224-227 .

منبع:سایت آیت الله مکارم شیرازی


نسخه چاپی