همسفر

همسفر

شاعر: علی محمد محمدی


مرا به دست قضا و قدر سپردی و رفتی
به بادهای زهی در به در سپردی و رفتی

مرا که تازه نهالی به باغ عشق تو بودم
به دست این همه تیغ و تبر سپردی و رفتی

سفینۀ دل ما را تو ناخدای بزرگ! آه
به آب‌های چنین خیره سپردی و رفتی

چگونه اشک نریزی به حال و روز منی که
به تیره شام هراس و خطر سپردی و رفتی

حرامیان ز دو سو بسته‌اند راه رسیدن
مرا به دست که ای همسفر! سپردی و رفتی؟

نسخه چاپی