خاطرات صبحي (3)
خاطرات صبحي (3)
خاطرات صبحي (3)


شرح مسافرتها

رجوع به مطلب : و بالجمله با آن معارف و اين معتقدات و ماية از اطلاعات ما و رفيق طريق از قزوين روانة زنجان شديم اما با سرور و نشاطي كه به وصف در نيايد . آن روزها وسايل سير و سفر چون اين ايام نبود و بيشتر مسافرتها با كالسكه وگاري و اسب و استر طي ميشد صباح روز خوشي بوسيله گاري از قزوين براه افتاده پس از طي شش فرسخ قريب غروب وارد سيادهن شديم و در جنب قهوه خانه فرود آمده بر بام كاروانسرائي منزل كرديم. آقا ميرزا مهدي كه مردي سفر كرده و در اين گونه امر مهارتي داشت سطح بام را به اندازة لزوم آب پاشيده آنگاه از خورجين خود گليمي بيرون آورده بگسترد و خورجين را متكاي خود قرار داده تشك سفري خود را در پاي آن بيانداخت و عباي زخيمي بدوش گرفت و دست از آستين بدر آورد و قهوه چي را خواسته فرمان چائيئ تازه دم داد . اما اين بنده بر بالاي بام گردش و به اطراف و جناب نظر ميكردم تا آفتاب غروب كرد. ديدم مرغ و خروسهایی كه در صحرا پراكنده بودند رو بكاروانسرا بطرف لانه خود مي آيند رفته رفته گله هاي گاو و گوسفند از مراتع به ده برميگشتند و مواشي به ده نرسيده بانگ برداشتند و در خانه ها تفرقه شدند همهمه ده زيادتر شد و تا نيم ساعت ادامه داشت در اين وقت هوا خوب تاريك شده بود ، من از بام رباط بدرون قهوه خانه رفتم ديدم داخل و خارج آن قهوه خانه پر از مردم است و در دو گوشه دو منقل آتش نهاده و جمعي پيرامون آن به كشيدن ترياك مشغولند باز بالا رفته قدري با رفيق طريق صحبت كرديم پس از آن شام خورده ، خوابيديم .
آقا ميرزا مهدي را في الحال خواب در ربود ولي من تا يكي دو ساعت در رختخواب سفري خود بيدار گاهي دچار كشاكش افكار و زماني متوجه به آسمان و اختر شمار بودم تا نفس از بدن عنصري توجه به قالب مثالي كرد و به سير بقية الخيال در عالم مقدار مجرد از ماده مشغول شد . صبح زود از خواب برخواسته پس از صرف چاي براه افتاديم و هم چنان بر روية روز قبل هر روز راه مي پيموديم و هر شب در منزلي مي آسوديم تا روزي كه وارد زنجان شديم اواخر تابستان و فصل وفور ميوه بود چون زنجان بهائي كم داشت و آشنايي هم با كسي نداشتيم در كاروانسرائي فرود آمديم و با كمال احتياط رفتار ميكرديم تا پس از 20 روز به منزل يك نفر از قدماي بابيه بهائيه كه اسمش ميرزا محمد قلي و شغلش عطاري و سنين عمرش متجاوز از 80 بود نقل و تحويل كرديم و 23 روز هم در آنجا بوديم و در اين مدت مخفيانه هر شب معدودي از احباء بديدن مي آمدند و گفتگو مي كرديم . و در آنجا فهميديم كه عدة بابيان ازلي بيشتر از بابيان بهائيست و اوضاع بهائيان در زنجان هيچ خوب نيست بسيار تاً سف خورديم كه چرا بايد شهري كه در صدر بابيت مركز مهمي بوده و روزي عموم مسلمين از سطوت و قدرت بابيان هراسان بودند امروز اينطور باشد و در نتيجه زحمات آنان بالكل از بين برود .در زنجان 43 روز در عين ملامت و افسردگي توقف كرديم تا كاروان تبريز از طهران رسيد قضاء را جلو دار كاروان و يكي دو نفر از چارپا داران بهائي بودند یك اسب و استر به ما وا گذاشتند يك شب من سوار اسب ميشدم و استر را ميرزا مهدي به زير بار ميكشيد شب ديگر ميرزا مهدي اسب دواني ميكرد و من قاطر سواري اين دفعه حركت ما در شبها بود يعني بعد از اذان مغرب به راه ميافتاديم و قبل از ظهر به منزل ميرسيديم منزل اول قريه نيك پي بود ، دهي است خوش آب و هوا و بسيار با صفا در جنب كاروانسراي شاه عباسي كاروانيان بار انداختند بعد از آن بعضي به خدمت ستوران پرداخته و ديگران براي تهية خوراك آتش افروختند و در اندك وقتي دود و دمشان براه افتاد ما نيز در نزديكي ايشان در چمن با صفائي منزل گزيديم و مختصر طعامي خورده و بر روي سبزيها دراز كشيديم اما كجا استراحت روزگار خواب شب را ميكند يك ساعت به غروب آفتاب مانده بود برخاسته قدري در ده گردش كرديم تا بر رويه روز قبل براه افتاديم .
از امشب به خلاف شب گذشته بنده را خواب گرفت و هر چه ميخواستم خود را نگهداري كنم ممكن نمي شد و پيوسته تا صبح پينكي مي زدم و بسيار واقع ميشد كه در حالي كه سواره لگام مركب را در دست داشتم ناگهاني به خود مي آمدم و مي ديدم در حال افتادنم دستم بي اختيار سر افسار اسب يا قاطر را بالا مي كشيد و همچنان در كشمكش خواب و بيداري مي بودم تا طلوع صبح و به محض روشن شدن هوا ديگر حالت كسالت از من دور ميشد و بعضي اوقات چنان از بي خوابي به ستوه مي آمدم كه مي خواستم پياده شده به ترك سفر و همراهي با كاروان گفته لحظه اي خفته باشم بياد بيان معجز نشان شيخ اجل رحمة الله عليه مي افتادم كه در گلستان ميفرمايد :

حكايت :

شبي در بيابان مكه از غايت بي خوابي پاي رفتنم نماند سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار .
پاي مسكين پياده چند رود
كز تحمل ستوده شد بختي
تا شود جسم فربهي لاغر
لاغري مرده باشد از سختي
گفت اي برادر حرم در پيش است و حرامي از پس اگر رفتي جان بردي و اگر خفتي مردي :
وش است زير مغيلان به راه باديه خفت
شب رحيل ولي ترك جان ببايد گفت
همين تذكر به من نيروي شكيبايي مي داد و بر آن حال صبر مي كردم اما بعداً انديشه اي ديگر به خاطرم رسيد كه توانستم از آن شبها استفادة خوبي كرده باشم و آن توجه به حق و مناجات با او بود فلهذا هر شب يا مقداري جلوتر از كاروان يا مقداري عقب تر مي رفتم و به راز و نياز با خداوند دمساز ميشدم و بانگ زنگ قافله صداي رودخانه و مشاهدة منظره كوه و صحرا و جلوة مهتاب خاصه انعكاس ماه در آب به حال خوش ما مدد ميكرد و نفس را صفايي داده به مبداً متصل ميساخت پس به آهنگ مثنوي مي خواندم :
اي خدا اي قادر بي چون و چند
از تو پيدا شد چنين قصر بلند
اي خدا اي فضل تو حاجت روا
با تو ياد هيچكس نبود روا
اينقدر ارشاد تو بخشيده اي
تا بدين بس عيب ما پوشيده اي
قطرة دانش كه بخشيدي ز پيش
متصل گردان به درياهاي خويش
قطرة گو در هوا شد يا كه ريخت
از خزينه قدرت تو كي گريخت
گر درآيد در عدم با صد عدم
چون بخوانيش او كند از سر قدم
از عدمها سوي هستي هر زمان
هست يا رب كاروان در كاروان
خاصه هرشب جمله افكار و عقول
نيست گردد جمله بحر نفول
باز وقت صبح آن اللهيان
برزنند از بحر سر چون ماهيان
اي دعا ناكرده از تو مستجاب
داده دلرا هر دمي صد فتح باب
چند حرفي نقش كردي از رقوم
سنگها از عشق شد هم چو موم
نون ابرو صاد چشم جيم گوش
بر نوشتي فتنة صد عقل و هوش
زين حروقت شد خود باريك ريس
نسخ ميكن اي اديب خوشنويس
حرفهاي طرفه بر لوح خيال
بر نوشته چشم و ابرو خط و خال
بر عدم باشم نه بر موجود مست
زآنكه معشوق عدم وافي تر است

*******


بالجمله از قرية نيك پي به سر چم و از چم به جمال آباد و از جمال آباد به ميانج كوچ كرديم قبل از طلوع صبح به رودخانة قزل اوزن رسيده از پل دختر گذشتيم همراهان نقل كردند دختري بوده است فريفتة چوپاني شده و اين پل و قصري كه در بالاي كوه است ساختة اوست خلاصه بر روان آن عاشق و معشوق درودي فرستاده از فراز و نشيب قافلان كوه با زحمت و احتياط گذشتيم تا به جلگة وسيع ميانج رسيديم و از رودخانة ميانج هم عبور كرده وارد قصبه شديم و به همراهي كاروانيان در كاروانسرايي فرود آمديم.
در زنجان به ما گفته بودند كه معدودي بهائي در ميانج هست كه مقدم بر ايشان سيدي است از نجباي آن قصبه پس از ورود و كمي استراحت بسراغ ايشان شتافته ديدن كرديم چون جلو داران توقف شب را در آن قصبه مقرر داشته بودند شبي در نهايت خوشي در منزل سيد مذكور بروز آورديم و پس از توقف دو روز يك شب در ميانج عازم غريب دوست شديم در اين منزل شنيدم كه راهزنان شاهسون چند كاروان را زده اند و راه امنيتي ندارد بسيار مضطرب شديم و زنگهاي قافله را باز كرده از بيراهه براه افتاديم و در انتهاي بيم و هراس با خواندن تعويظ و دعا به حوالي قريه قراچمن رسيده عازم دوات گروتكمه داش شديم در آنجا معلوم شد كه به سلامت رسته ايم و تا منزل حاجي آقا كه هشت فرسخي تبريز است آمديم آنجا خبر ديگر مسموع شد كه بيشتر بر اضطرابمان افزود و آن شيوع مرض وبا در تبريز و پراكندگي مردم از شهر باطراف بود جلودار كاروان گفت در اين نزديكي دهي هست كه سيسان نام دارد واحباب در انجا بسيارند اگر ميل داريد روزي در آنجا اقامت كنيد تا بعد چه پيش آيد لذا قاصدي روانه سيسان كرده اظهار اشتياق بملاقات دوستان آنجا نموديم طولي نكشيد كه دو راس اسب با چند نفر از احبا آمده ما را بدان ده بردند و در مسافر خانه آنجا جاي دادند 12روز در آنجا مانده و در منتهاي محبت و خوشي از ما پذيرائي ميكردند اما تفهيم و تفهم معاني و مطالب بين ما بسيار بزحمت ميشد زيرا زبانشان تركي بود و هيچ فارسي نمي دانستند و ما بالعكس و بنده از همانجا بآموختن زبان تركي پرداختم و بعد از قليلي مدت توانستم بتركي تكلم و رفع احتياج خود را بكنم از سيسان باتفاق چند نفر از احباي تبريز كه آنان نيز از وبا به آنجا گريخته بودند روانة متنه شديم آن ده دو سه خانوار بهائي داشت چهار پنج روزي توقف كرديم و از آنجا بليقوان كه بواسطه ظروف سفالينش در همه آذربايجان معروفست و پس آن بقرية زنجاناب كه بهترين ييلاق آن حدود است عزيمت كرديم وشبي در آنجا گذرانده روز ديگرش رهسپار ميلان شديم ميلان از توابع قصبه اسكوست و بهائيانش منتسبين يكي از بابيان اوليه هستند كه حاجي احمد موسوم بوده و آنروز در تبريز و تفليس تجارت مهمي داشتند و آن ايام زحمت مسافرين و واردين را متحمل و با كمال محبت و بطور شايسته از مبلغين پذيرائي مي كردند قصبة اسكو كه در دره با صفائي واقع شده جنب ميلانست و در آنجا نيز معدودي از مردم متوسط الحال در سلك امر بهاء منتظمند .اسكو مركز محال اسكو چايست و بواسطة عیاراني((لوطيها ))كه از آنجا بيرون آمده در تمام اطراف تبريز معروفست و بر سر هم مردماني مهمان دوست وگشاده رو دارد بيشتر سكنة اسكو و ميلان و آن حدود از طائفة شيخيه اند در اسكو و ميلان هر چند با چند نفر صحبت شد ولي كسي بهائي نگشت ما هم رخت بربسته عازم ممقان شديم .
ممقان قصبة بزرگي است و مردمانش با فطانت و زارعينش قابلند و زراعت در آنجا دشوار است زيرا بيشتر اراضي سنگلاخ و بايد بعضي از زمينها را اول خاك دستي بريزند بعد زراعت كنند و آبش هم نسبتا كم است با وجود اين اهل آن قصبه با ثروت ترين مردم آن نواحيند كشت صيفي اش بسيار خوب و هندوانه اش در همة آذربايجان به خوش طعمي مشهور است چند روزي در منزل يكي از پيروان بهائي باتفاق دو نفر از احمد اوف ها كه از ميلان با ما آمده بودند ميهمان بوديم كه نامش آقا علي پولي و شيخي شوخ و خوش مشرب بود و حكايات غريب از او نقل ميكردند منجمله ميگفتند كه زنش مسلمان بوده و از ترس زن مدتها بهائيت خود را مستور ميداشته و از اين جهت سالها در ايام رمضان صائم مي بوده و هر شب و روز پنج نوبت با بي اعتقادي نماز مي خوانده روزي در ماه صيام در شدت گرماي تابستان از صحرا به خانه مي آمده و در اين انديشه بوده كه به چه وسيله روزه خود را بشكند و زن را به بهائيت بكشاند به محض ورود به خانه به فحاشي به زن و تابستان مي پردازد وكاردي كه بر كمر داشته از غلاف مي كشد و ديوانه وار زن را عتاب ميكند تا كي تشنگي مرا دچار زحمت كند زود برخيز و هندوانه بياور بيچاره زن لرزان و هراسان هندوانه بر زمين ميگزارد و او با همان كارد با غيظ و غضب هندوانه را دو نيم كرده ميگويد اي ملعونه بي آنكه دم برآري و انديشه به خود راه دهي بنشين و بخور و ديگر ياد روزه مكن و بدين وسيله موفق ميشود كه زن را از آداب اسلامي بركنار داشته خود را راحت كند .

*******


بالجمله از ممقان به گوگان و از گوگان به عجب شير و قريه جنت آن شيشوان رفتيم شيشوان محل اقامت شاهزاده امام قلي ميرزا پسر ملك قاسم ميرزا فرزند فتحعلي شاه بود كه الي الان اولاد و احفاد او در آنجا ساكنند اداره امور بهائي در شيشوان بر عهده آقا احمد علي نامي ممقاني بود و هر گونه زحماتشان را متحمل ميشد و هر چند مردي عامي بود ولي خوش طبع و پاكيزه اخلاق بود پس از توقف يك هفته در شيشوان به مراغه رفتيم كه از شهرهاي آذربايجان است و آثار بعضي مشاهد و ابنية قديمه هنوز در آنجا بر پاست از آن جمله قبر اوحد الدين و رصدخانه خواجه نصير در خارج شهر مركز بهائيت در مراغه آن روز خانه مرحوم حاجي ميرزا عبدالمجيد بود كه از اطباي محترم و معروف آنجا محسوب ميشد و مردي با ذوق و حال بود مراغه بعكس ساير نقاط آذربايجان بهائيانش نسبتا از معاريف و محترمين بلد بودند از مراغه به بناب رفتيم كه در انتهاي درياچه شاهي واقع است در بناب دو روزي بيش توقف نشد و با كسي ملاقاتي به ميان نيامد جز با جناب سيف العلماء كه از اجلة طائفة شيخيه و فرزند مرحوم شيخ علي قاضي است .
چون مسافرت ما در اطراف آذربايجان به طول انجاميده بود لذا از بناب عازم تبريز شديم و مقداري از همين راه رفته را برگشتيم جائي را كه نديده بوديم در اين سفر ديديم .ايلخچي و سردرود بود ايلجچي در چهار فرسخي تبريز است و سكنه آن از غلات ((علي اللهي )) و بقول خود اهل حقيقتند كه در آذربايجان به گوران معروفند در اين ده به جاي ملا و مسجد مرشد و تكيه است چون چند نفر بهائي در آنجا بود براي آنان دو روزي مانده روانه تبريز شديم پس از طي دو فرسخ به سردرود رسيديم از سردرود عمارات مرتفع تبريز خصوصا ارگ عليشاه نمايان است قدري نزديكتر سواد شهر بطور خوبي ديده شد . از قبرستان گچل كه اول شهر است گذشته وارد محلة ارمنستان و از آنجا به محله نوبر به منزل حاجي علي محمد احمد اف وارد شديم قضا را در آنجا اجتماع ((محفل روحاني )) بود از ملاقات ما اظهار سرور كردند و قرار توقف رسمي ما را در منزل ميرزا حيدر علي اسكوئي دادند و اين ميرزا حيدرعلي از معاريف بهائيان آذربايجان و مردي در بعضي شئون لاقيد ولا ابالي است مختصر سوادي دارد وخط نسخ را بد نمي نگارد درتبليغ مولع وحريص و داراي سليقة مخصوصي است و اگرچه از اهل حرفه و تجارت است ولي از اين فن جز ضرر حظ و نصيبي ندارد وگاهي به زراعت و صناعت مي پردازد و در تبريز 9 ماه اقامت كرديم جمعي تبليغ شدند و معدودي تصديق كردند تبريز شمارة بهائيان بيشتر از 150 نبود و بطوري كه ميگفتند پيشرفت و محبوبيت اهل بها در تبريز بسيار خوب بوده جز آنكه بواسطه ور شكستگي ((كمپاني شرق)) رونق و اعتبارشان از بين رفت وكمپاني شرق شركتي بود كه چند نفر از رؤساي بهائي تاسيس كردند و اسهامي 10توماني ترتيب دادند و قريب 19هزار تومان پول از اطراف آذربايجان و ايران جمع كرده در ظرف مدت كمي كوس ورشكست فروكوبيده بي آنكه ارائه صورت حساب وكيفيت ضرر را بدهند كمپاني را بر چيدند اين واقعه سبب خمودت بعضي از بهائيان و اعراض مبتديان و انزجار سائرين شد به هر حال در تبريز خدمتي كه از ما به جامعه بهائيت سر زد بغير از تبليغ يكي دو نفر اين بود كه مبلغي نقدينه از احباب جمع كرده و خانه مرغوبي در بهترين نقاط شهر براي مسافر خانه خريديم و چون مدت اقامت ما در تبريز بطول انجاميده بود مصمم مسافرت شديم نظر به پاره اي جهات صلاح چنان ديديم كه از راه تفليس و بادكوبه به انزلي و رشت و تهران رهسپار شويم لذا با خط آهن كه در همان ايام اقامت ما از جلفا به تبريز كشيدند روانه مرند و جلفا شديم .
بعداز توقف يك شب از جلفا با الكساندر وپول از نخجوان و ايروان و اوچ كليسا و از جنگلهاي سبز و خرم گذشته وارد تفليس شديم و شب وروزي در تفليس بگردش مشغول بوده از آنجا به باد كوبه و مسافر خانه در آمديم قضا را آن ايام باد كوبه مجمع مبلغين شده بود بغير از ما دو نفر آقا سيد اسد الله قمي و سيد جلال سينا و ميرزا منير نبيل زاده و ميرزا عبد الخالق باد كوبه اي و چند نفر ديگر بودند كه يكي دو نفر از ايشان از اهل بلد و مابقي از عشق آباد و ايروان در آنجا جمع بودند و مقدم بر همة ايشان از حيث شان و رتبت سيد اسدالله قمي بود كه سن قريب به هشتاد و قيافه نوراني و محاسني سفيد و بلند داشت و اصلا از اهل قم و بزرگ شدة تبريز و قبل از بهائيت و شغل مبلغي و تبريز كفش دوزي ميكرده و در بهائيت بعد از گرفتاري هائي كه برايش پيش آمده به عكا رفته و در آنجا اقامت گزيده و بعد از بهاالله مورد توجه عبدالبهاء شده تا آنجا كه معلم شوقي افندي گشته و در سفر عبدالبهاء به آمريكا جزو ملتزمين ركاب و خواص اصحاب بوده و خداش بيامرزد مردي خوش قريحه و مزاح و بذله گو بود و بعدا در ضمن كتاب اشارات مفصلي در مواقع خود به احوال او خواهد شد در هر صورت بنده زايد الوصف مشعوف بودم كه جمعي از مبلغين را زيارت ميكنم كه سالها آرزوي درك خدمت آنان و همكاري با ايشان را داشتم و چون به طوري كه بعداً به عرض خواهم رسانيد از رفيق خود كرم و كرامتي نديده بيشتر متوجه حال سائرين بودم ولي دقت در احوال آنها سبب سلب ارادت من از ايشان گرديد چه ديدم اين منقطعين از ما سوي الله و متوجهين به حق نيز چون ديگران گرفتار شئون دنيه دنيا هستند و پيرو نفس و هوي و رعايت اختصار را به ذكر جزئيات مطالب نميپردازم همين قدر ميگويم كه اين جمع كه جمله ترويج يك مقصد و مرام و تبليغ يك امر و ديانت ميكردند همه با يكديگر خصم و نسبت به هم حاسد بودند و پيوسته به لطائف الحيل در سراسر تخريب كار و توهين حال يكديگر مينمودند و گاهي از تفسيق نيز باك نداشتند با اين همه ديگران را به محبت و صفا و به تبرك نفس و هوي دعوت و دلالت ميفرمودند :
زاهدان كاين جلوه در محراب و منبرميكنند
چون به خلوت مي روند آن كار ديگر ميكنند
مشكلي دارم ز دانشمنـد مجـلس باز پـرس
توبه فـرمايان چرا خود توبه كمتر مي كنند
گوئيــــا بـــاور نمي دارنـــد روز داوري
كاين همه قلب و دغل در كار داور ميكنند
الحاصل مدتي در باد كوبه مدتي توقف و مختصر سفري نيز به اطراف از بالا خانلي و نفتالين كرده و بعد از مشورت با دوستان فسخ عزيمت به طهران نموده از باد كوبه با كشتي به تازه شهر رفتيم و از آنجا هم با راه آهن بدون هيچ توقفي در راه به سرعت برق و باد به عشق آباد آمديم !
عشق آباد بعد از حيفا و عكا در نظر اهل بهاء مهمترين نقاط دنيا است زيرا اولين مشرق الاذكار ( معبد بهائي) را درآنجا ساختة و بهائيان آزادي كامل دارند و به نظر ما بهائيان عشق آباد نمونة ‌كاملي براي اهل عالم توانند بود و البته يك جنبة ابهائي تشكيل داده و با خود و سايرين به محبت اسلام و صلح و صفا سلوك ميكنند و عنقريب اين رويه به ساير نقاط عالم نيز سرايت كرده تمام دنيا جنت ابها خواهد شد و ما از اين سعادت كه نصيبمان شده بود سروري زايدالوصف داشتيم !!.
باري در عشق آباد در محوطه مشرق الاذكار منزل گرفتيم و بناي آمد و شد با احباب گذاشتيم بهائيان عشق آباد بيشتر يزدي و روستائيان آذربايجاني و معدودي هم از اهل ساير نقاط ايران و قفقاز بودند كه بوسيله داد و ستد وگرمي تجارت ثروتي اندوخته و از فقر بغنا رسيده رياست روحاني آن جمع را شيخ محمد علي قائني داشت كه بهائي شيعي مشرب و متقي و مردي تندخو و عصبي مزاج بود و بدین واسطه بسياري از احباب بالاخص جوانان از او رنجيده نسبت بوي تنفر اظهار ميكردند و بيشتر عناد او با مخالفان خود بر سر اصول و مبادي اخلاقي و امر بمعروف و نهي از منكر بود .

*******


بالجمله عشق آباد را بخلاف آنچه تصور ميكرديم ديديم اكثر جوانان بهائي دچار مهلكات اخلاقي و پيروان مبتلا به كبر و نخوت و جامعه بهائيت دچار تشتت وگرفتار اختلاف يك دسته طرفدار حريت نسوان وكشف حجاب و دسته ديگر مخالف آزادي مطلقه زنان و رفع نقاب ، آنان به اينان نسبت حمق و وحشيگري و جهالت ميدادند و اينها ايشان را بفسق و فجور و دياثت ! متهم مي داشتند و اختلافات ديگري نيز در بيان بود چون خصومت ترك و فارس كه شرحش موجب درازي سخن است .و بر اين اختلافات گاهي اثرات خارجي مترتب ميشد من جمله نقل كردند كه بعد از ظهر جمعه دو نفر از مبلغين مهم در شاهراه عام مصادف ميشوند و اتفاقاً هر دو براي عبادت بمشرق الاذكار ميرفته چون در قضيه ای با يكديگر اختلاف نظر داشتند بمحض روبرو شدن يكي ديگري را دشنام مادر ميدهد و طرف مقابل معاملة بمثل ميكند و خلاصه الكلام كار بمجادله مي انجامد و به سبب خالي بودن معبر از گذريان مدتي مديد اين دو منادي وحدت عالم انساني و مصلح بشر سيلي و مشت بر روي و پشت يكديگر مي زنند و مي كوبند تا آنكه بعضي از روسها و مسلمين رسيده و به آب نصيحت آتش اين فتنه را مي خوابانند گذشته از اين منقولات خود نيز نظائري از آن قبيل ديدم كه كنونم مجال گفتن نيست از عشق آباد سفري بخاك خوارزم كرديم و مدتها در مرو و تجن يولنان و تخته بازار و قهقهه بسر برديم و دوستان نازنيني پيدا كرديم كه گردش روزگار و تصاريف ليل و نهار بين ما و ايشان مدتهاست خط جدائي كشيده در مرو شاهجان بياد يار مهربان و جوي موليان در يك آمو و آب جيحون افتاده يكسره ناچار جلو تاختيم و مدتي در ساحل آمو دريا (رود جيحون ) منزل ساختيم و از خربزه هاي شيرين آنجا خورديم و از مؤانست دوستان دلنشين لذت برديم پس روانه كاكان (بخاراي نو ) و بخارا شديم و در مهمانخانه توران منزل گزيديم در بخارا فقط يك نفر بهائي بود آنهم جواني تاجر و از اهل يزد قدري در شهر و بازار گردش كرديم و روز ديگر بزيارت قبر اقا محمد فاضل قائني كه در آنجا در گذشته بود رفتيم و چون كاري ديگر در بخارا براي ما نبود بسمرقند روانه شديم و دو سه هفته در سمرقند مانديم و منزلمان در خانه يكنفر پير مرد يزدي بود اهالي سمرقند و بخارا و تاشكند و قسمت اعظم ماوراءالنهر بسارد معروفند و بر دو دسته اند ترك و تاجيك اهالي سمرقند و بخارا تاجيكند و زبانشان فارسي است ولي تاشكندي ها تركند وكمتر فارسي مي دانند و مجموعاً سكنه تركستان حنفي مذهب و بقول خود امام عظمي هستند فقط در بخارا جماعتي شيعه يافت ميشود كه بخارائي ها به آنها موري ميگويند واصلاً ايراني هستند و با آنكه از دير زماني مبلغين فاضلي مثل ميرزا ابوالفضل گلپايگاني و آقا محمد قائيني سالها در ميان آنها بوده معذالك يك نفر بهائي نشده و بهائياني كه در اين نقاط بلكه در اكثر نقاط خارج از ايران ديده ميشود همان ايرانيان مهاجرند .
سمرقند شهري است خوش آب و هوا و مردماني قوي و نيكو اندام دارد ابنيه تاريخي اين شهر نيز خالي از اهميت نيست نظير مسجد شاه زنده و مسجد خاتم كه از حيث ساختمان وصنعت كاشيكاري از بناهاي مهم اسلامي است مدفن امير تيمور گوركان نيز در اين شهر است از قراري كه ميگفتند سنگ گورش از احجار قيمتي است و مانند آن را در جائي سراغ نكرده اند .
در سمرقند مردمان خوش قريه و با ذوق پيدا ميشود و طايفة از اهل طريقت در آن هستند كه به نقش بندي معروفند روزي طرف عصر در جلو مسجد خاتم گردش ميكردم درويشي را ديدم كه مثنوي ميخواند بياد قصة پدشاه و كنيزك افتادم سوال كردم كه كوي سر پل و غاطفر در اين شهر هست نگاه و خنده كرد و گفت در مثنوي خواندة ؟ گفتم آري گفت هنوز هم آن محله به غاطفران معروف است اما چه فايده كه معشوق ما در آنجا نيست گفتم الحمد لله كه معشوق ما در همه جا هست از سمرقند عازم تاشكند شديم كه آن روز مركز تركستان بود و اين همان شهر است كه در شاهنامه باسم چاچ معروف است اتباع ايراني در تاشكند زيادتر از سمرقند هستند و بهائيانش اغلب رانده شده هاي از عشق آباد ميباشند و بيشتر به بقالي و حرفه هاي ضعيف ديگر و صنعت كفاشي مشغولند و هر يك براي خود همسري روسي پيدا كرده !
حاجي امين معروف در مسافرتي كه به تاشكند رفته و برگشته بود از او سوال كرده بودند كه: شما در آنجا چه كرديد؟ گفته بود: مقداري زن روسي براي (( احباي الهي)) عقد كرديم !
و چون چند نفر را اسم برد گفتند جناب حاجي اينها مدتها ست اين زنها را دارند گفت آري اينها اول عروسي كردند بعد از سالها يادشان آمد كه عقد و نكاح هم در شرع هست ! .
مدتي در تاشكند مانديم و جز با ايرانيان و يك نفر روزنامه نويس تاشكندي كه اسمش عبد الرحمان و مجله به اسم (( الاصلاح )) مي نوشت لايق نيافتيم كه سخني از دين و مذهب با او به ميان آوريم و چون از تبليغ در آن حدود مايوس شديم مراجعت به مرو كرده ايامي در قهقه به سر برديم و يك سفر ديگر بتجن و يولتان و تخته بازار و حدود پنج ده تا نزديك سر حد افغان كه تركمانان ساروق در آنجا ساكنند رفته و مجدد معاودت به مرو كرديم و از آنجا به مراكز ديگر تركمن قراء انوبز معبن ، گوگ تپه و قصبة بهر زن گردش مفصلي كرده اواسط پائيز به عشق آباد برگشتيم در اين سفر مخالفت بنده با آقا ميرزا مهدي شروع شد .
ادامه دارد ...
منبع: مرکز جهانی اطلاع رسانی آل البیت علیهم السلام


نسخه چاپی