صداقت و دروغگویی (صدق و راستي)
صدق و راستي
صداقت و دروغگویی (صدق و راستي)





الف) چيستي صدق

صدق، پاکي احوال باطن است و اعمال که از ظاهر تن در وجود آيد، اصل آن اعمال احوال باطن است. چون احوال باطن پاک باشد، اعمال ظاهر نيز پاک باشد و آن گاه صدق کنند بر اعمال ظاهر. (1)
مراد از صدق، فضيلتي است راسخ در نفس آدمي که اقتضاي توافق ظاهر و باطن، تطابق سر و علانيت او کند. اقوالش موافق نيات باشند و افعال، مطابق احوال. (2)
صدق، راستي است و نشان راستي، حفظ قول است از دروغ و غيبت و شتم (3) و فحش؛ و اشتغال (مشغول شدن) است به ذکر و قرائت قرآن و نصيحت برادران و گفتن سخني که ثمره آن قرآن و اخبارست.
صدق در قول آن گاه پديد آيد که دل به صدق آراسته شود... چون دل قدر صدق بداند و راست عزم و راست نيت گردد و هميشه صادق الفکر باشد، اثر آن صدق که نور دل است شعاعي بر زبان افکند تا قول زبان موافق نيت دل شود. چنان که رسول صلي الله عليه و آله خبر داده است که: «مؤمن را دل و زبان يکي باشد و در همه چيزها موافق باشد دل مؤمن با زبان». (4)
چون صدق در دل و زبان پديد آيد، صدق در افعال پديد آيد.
بدان که صدق، خصلتي پسنديده است و حق تعالي، اهل صدق را ياد کرده است و بر ايشان ثنا گفته که: «رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه» (5) و خلايق را فرمود که رغبت نمايند در صحبت اهل صدق که: «يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و کونوا مع الصادقين.» (6) و رسول خدا صلي الله عليه و آله گفته است که: «هيچ نام بر مؤمن نيفتد نيکوتر از صدق، که چون بنده در دنيا بدان نام معروف گشت، حق تعالي نام او در جريده صديقان ثبت کند و به برکات اين نام قربت حق تعالي بيابد».
رسول صلي الله عليه و آله بر هيچ چيز چندان ثنا نگفته است که بر صدق و صدق را قوت خوانده است. امير المؤمنين علي عليه السلام چنين گفته است که: «برکت صدق مرد را بهتر از مال بسيار است که مال خرج راست، به خرج نيست شود، اما زبان راستگوي هر چه راست مي گويد، درجه او در دين زيادت مي شود».
صدق در سه چيز پديد آيد: در قول و در حال و در عمل. اما ثمره صدق در قول، بهشت است. «فضيل عياض» (7) گفت: هيچ چيز بر حق تعالي مکرم تر از زبان راستگوي نيست. رسول صلي الله عليه و آله مي گويد: «صدق، راهبر است به نيکي و ثمره نيکي بهشت است».
و اما صدق در حال، موافقت حق است به ظاهر و باطن در سر و علانيه. و نشان صدق اين بود که در حالي که بود، باز نگردد، و اگر در معرفت بود به وي باز ننگرد. يمن صدق دور داشتن است وي را از گفت دروغ.
صدق در عمل دور داشتن است وي را از ريا، و صدق حال دور داشتن نظر است از صدق در وقت صدق، و اين عزيزتر و خاص تر است. حق تعالي نظر متصل دارد به کسي که وي را صدق موافقت کند که گفت: «ان الله مع الصادقين». و صادق کسي بود که بدين موصوف باشد. و صادق ثابت حال نباشد.
«جنيد» (8) گفته است: «صادق در يک روز به چهل حال بگردد، و کاذب مرايي (9) در چهل سال بر يک حال بماند. و اختلاف احوال صادق از آن پديد آيد که پيوسته مخالف هوي باشد.» «ابراهيم خواص» گويد: «صادق را نيابي مگر اندر گزاردن فريضه يا قضايي که مي کند.»
گفته اند: صادق را سه چيز بود: حالت و هيبت و نيکويي. «ذوالنون مصري» (10) گويد: «صدق شمشير خداست عزوجل، بر هر جاي که نهند ببرد».
بزرگ تر اخلاص آن است که به کار مولي عزوجل از خلق ثنا نخواهي و طبع آدمي بر اين است که تا از هنر وي آگاه نشوند، حلاوت نيابد. و چون از هنرش آگاه شدند، از هنر بي هنر شد. و محکم صدقي بايد تا در وي خاموشي بود.
حقيقت صدق آن بود که فرشته نداند تا ننويسد، و ديو نداند تا تباه نکند، و تن نداند تا معجب نشود. نشان صدق، ترس بي صدق است. (11)
امام جعفر صادق عليه السلام فرموده است: «صدق مجاهده است و آن که بر خدا، غير خدا را اختيار نکني، چنان که خداوند غير تو را بر تو اختيار نکرده و فرموده است: هو اجتباکم». (12)
گفته اند: «خداوند به موسي عليه السلام وحي فرمود که: من هر گاه بنده اي را دوست بدارم، او را به بلايي که کوه ياراي تحمل آن را ندارد، گرفتار مي کنم. تا بنگرم صدق او چگونه است. اگر او را شکيبا يافتم وي را دوست و حبيب خود مي گردانم و اگر او را جزع کننده يابم که نزد خلق من شکايت مرا مي کند، او را مي گذارم و باک ندارم.» بنابراين از نشانه هاي صدق، کتمان مصيبت ها و طاعت ها و کراهت آگاه کردن مردم بر آن هاست.
در مصباح الشريعه از امام صادق عليه السلام نقل شده که فرموده است: «هر گاه بخواهي بداني راستگويي يا دروغگو، به معناي قصد و عمق ادعاي خود بنگر و آن ها را در ترازوي حق بسنج و گمان کن که روز قيامت است و خداوند فرموده است: و الوزن يومئذ الحق». (13)
هر گاه مقصود تو با عمق ادعايت برابر باشد، صدق تو ثابت شود و پست ترين حد صدق، آن است که زبان، خلاف دل و دل، خلاف زبان نباشد. مثل صادقي که ما توصيف کرده ايم، مثل کسي است که در حال احتضار و جان دادن است و جز اين که جان دهد، چاره اي ندارد. (14)

تعريف صدق و مشتقات آن

صادق نامي است لازم از صدق و صديق مبالغه است از وي و آن، آن بود که او صدق بسيار بود و غلبه حال او صدق بود و کمترين صدق، راست کردن ظاهر و باطن بودن و صادق، آن بود که سخن راست گويد و صديق آن بود که اندر جمله افعال و اقوال و احوال صادق بود. (15)
و گفته اند: «صدق آن بود که سر با سخن موافق بود». (16)
«استاد ابو علي [دقاق]» (17) گفت: «صدق آن بود که از خويشتن آن نمايي که باشي يا آن باشي که نمايي». (18)

حقيقت صدق

جنيد گويد: «حقيقت صدق اين است که راست گويي اندر کاري که اندر آن نجات نيابي مگر به دروغ». (19)
گفته اند: «بر تو بادا به صدق، هر جا که ترس که زيان تو در آن باشد که [صدق] تو را سود دارد و بپرهيز از دروغ هر جا که طمع داري که تو را سود خواهد داشت که آن تو را زيان دارد». (20)

علامت باطني صدق

پرسيدند که: «علامت صدق چيست؟» فرمودند که: «علامت صدق سه چيز است: يکي آن که محبت دنيا از باطن بايد که پاک شود تا صدق راه يابد که تا محبت دنيا در باطن باقي بود، صدق را راه نبود، و هر باطني را که صدق پيدا شود دو صفت در او پيدا آيد: يکي آن که از صحبت خلق گريزان شود، که تحمل صحبت خلق نتواند کردن و ديگر آن که مدح و ذم خلق بر او يکسان بود و باطن او را به اين عالم پيوندي نمانده باشد». (21)

فراغ دل، لازمه صدق

صدق را فراغ دل بايد و فراغ دل آن بود که بر دل به جز ياد مولا تعالي چيزي ديگر نبود. فارغ بوده اندر فارغ نبود از کار. فارغي از کار نشان کاهلي بود. فارغي اندر کار بايد که نشان پسند کاري است و مايه حکمت است. مايه فراغت درويشي است و مايه مشغولي توانگري است و مايه غم آرزوست. (22)

صدق يعني عمل درست

در کافي از امام صادق عليه السلام روايت شده که درباره آيه ي : «ليبلوکم أيکم أحسن عملا» (23) فرموده است: «مراد عمل بيشترنيست، بلکه عمل درست تر مراد است، چه درستي ترس از خداست و نيت راست حسنه است». (24)
قال الله عزوجل: «فإذا عزم الأمر فلو صدقوا الله لکان خيرا لهم». خداوند عزوجل مي فرمايد: «و چون تصميم به جنگ گرفته شد [و فرمان جهاد قطعي شد]، اگر با خدا صداقت ورزند [و از در صدق و صفا در آيند] بر ايشان بهتر است.»
صدق، نامي است براي حصول و وجود حقيقت شيء بعينه. به ديگر سخن: صدق نامي است براي هر حقيقتي که تمام کمالات آن، بالفعل حصول و وجود يافته باشد؛ به گونه اي که حقيقتي تام و کامل به شمار رود. چه اگر حقيقتي چنين نباشد، بعينه آن حقيقت نخواهد بود؛ پس گويا در اخبار از خويش به اين که آن حقيقت است، دروغ گفت: و صادق نبوده است. (25)

رابطه صدق و طلب

مر تو را صدق تو طالب کرده بود
مر مرا جد و طلب، صدقي گشود
صدق تو آورد در جستن، تو را
جستنم آورد در صدقي مرا (26)

ب) فضيلت صدق

فضيلت صدق در قرآن (27) و کلام پيامبر و معصومين عليهم السلام
خداوند فرموده است: «رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه» (28) در فضيلت صدق همين بس که صديق از آن مشتق است و خداوند پيامبران را بدان توصيف کرده و مقام ستايش آنان فرموده است:
«و اذکر في الکتاب إبراهيم إنه کان صديقا نبيا». (29)
خداوندگار عالم مي فرمايد: «اتقوا الله و کونوا مع الصادقين». (30)
يعني: «بپرهيزيد از خدا و با راستگويان بوده باشيد»
ضد دروغگويي، صدق است که راستگويي است و آن اشرف صفات نفسانيه و رئيس اخلاق ملکيه است.
از حضرت رسول صلي الله عليه و آله مروي است که: «شش خصلت از براي من قبول کنيد تا من بهشت را از براي شما متقبل شوم: هر گاه يکي از شما خبري دهد، دروغ نگويد و چون وعده نمايد، تخلف نورزد و چنانچه امانت قبول نمايد، خيانت نکند. و چشم هاي خود را از نامحرم بپوشد و دست هاي خود را از آن چه نبايد به آن دراز کند، نگاه دارد. و فرج خود را محافظت نمايد». (31)
و از امامين همامين (32) امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام مروي است که: «به درستي که مرد به واسطه راستگويي به مرتبه صديقان مي رسد». (33)
و از حضرت صادق عليه السلام منقول است که: «هر که زبان او راستگو باشد، عمل او پاکيزه است. و هر که نيت او نيک باشد، روزي او زياد مي شود و هر که با اهل خانه خود نيکويي کند، عمر او دراز مي شود». (34)
و فرمود که: «نظر به طول رکوع و سجود کسي نکنيد و به آن غره نشويد، زيرا: مي شود اين امري باشد که به آن معتاد شده باشد، و به اين جهت نتواند ترک کند. و ليکن نظر به صدق کلام و امانت داري او کنيد، و به اين دو صفت، خوبي او را دريابيد».
و مخفي نماند که: همچنان که صدق و کذب در سخن و گفتار است، همچنين در کردار و اخلاق نيز يافت مي شود. (35)
روايت کردند که خداي عزوجل جبرئيل را به پيغامبر صلي الله عليه و آله فرستاد و گفت: «يا محمد! امت خود را چهار چيز بفرماي: به راست گفتن که درو دروغ نه، و به داد کردن که درو بيداد نه، و به شرم داشتن که درو بي شرمي نه، و به سخاوت کردن که درو بخل نه». (36)
از طريقه خاصه (شيعه) کافي از امام باقر عليه السلام روايت کرده که فرموده است: «همانا مرد پيوسته راست مي گويد به حدي که خداوند او را تصديق مي نويسد». (37)
از امام صادق عليه السلام نقل شده که فرموده است: «مردم را به غير از زبانتان (با عمل) به نيکي دعوت کنيد تا از شما کوشش و صدق و پارسايي ببينند». (38)
و نيز آن حضرت عليه السلام به يکي از يارانش فرمود: «بنگر علي عليه السلام به چه چيز نزد پيامبر خدا صلي الله عليه و آله منزلت يافت؟ همان را ملازم باش. چه علي عليه السلام جايگاه بلندي را که نزد پيامبر خدا صلي الله عليه و آله يافت و به سبب صدق گفتار و اداي امانت بود». (39)

فضيلت صدق در گفتار عارفان

صدق و اخلاص دو بال است مريد را که بدان در سير و طيران (40) آيد. ذوالنون گفت: «صدق شمشير خداي است در زمين و به غايت بران است. بر هر چه زند، ميانش به دو نيم کند. و هر کس که دست در اين عروه وثقي (41) زد، انقطاع و فترت (42) بدو راه نيابد». (43)
بدان اي رونده راه خداي عزوجل که صدق از ارکان بقاي عالم است. اگر صورت بندد که صدق به يک بار از جهان برخيزد، بقاي عالم نيز به فنا متبدل شود.
برهان بر اين سخن ظاهر است. و صدق اصل همه ستوده هاست و رکن نبوات (44) و مدار رسالات و نتيجه تقوي است.
اگر صدق نبودي، شريعت مندرس (45) شدستي و اگر صدق نبودي پادشاهي و رياست و امارت (46) و خلافت برانداخته شدستي. ميوه درخت انسانيت صدق است و بر ضد اين کذب است و تا معني انسانيت در اندرون مسخ نشود و متبدل نشود زبان به کذب ميل نکند. به حکم آن که مشرکان دروغ گويند در اصل دروغ ها ملحق شده اند به بهايم، تا در ميان مسلمانان و ايشان مناکحه (47) روا نيست. چنان که با ستوران نيست و بسيار احکام ديگر که به تأمل بيرون آورده شود. (48)
«حارث محاسبي» (49) را پرسيدند از صدق، گفت: «صادق آن است که باک ندارد اگر او را نزديک خلق هيچ مقدار نباشد از بهر صلاح دل خويش و دوست ندارد که مردمان ذره اي از اعمال او بينند و کراهيت ندارد که سر او مردمان بدانند که کراهيت داشتن آن، دليل بود بر آن که دوست دارد نزديک خلق جاه و اين خوي صديقان نباشد». (50)
[جريري (51)] گفت: «بيست سال ببودم که زبان من جز از دل من سخن نگفت، يعني آنچه بر دل من بود بر زبان راندم تا ظاهرم باطن را مخالف نگشت، تا به نفاق موصوف نگردم.» پس گفت: «و بيست سال بودم که دل من جز از زبان من سخن نشنيد؛ يعني دلم چنان مستوفاي حق شد که از هيچ کس خبر نداشتم. اگر پيش من بودند نديدم، و اگر با من سخن گفتند نشنيدم».
تواند بود که معني اين سخن آن باشد که ظاهر و باطن من هر دو يکي گشت. زبان دل گشت و دل زبان. هر چه گفتم شنيدم و هر چه شنيدم گفتم. مرا ميان دل و زبان فرقي نماند. گوشم آن شنيد که دل خواست و چشمم آن ديد که دل خواست و پايم آن جا رفت که دل خواست. دلم اسير دوست گشت و جوارح اسير دل. (52)
«ابن اسباط» (53) گويد: «اگر يک شب با خداي عزوجل بر صدق کاري کنم، دوست تر دارم از آن که اندر سبيل شمشير زنم».
استاد «ابوعلي دقاق» گفت: «صدق آن بود که از خويشتن آن نمايي که باشي و آن باشي که نمايي».
«ابراهيم رواحه» با «ابراهيم شيبه» به هم در باديه شدند، ابراهيم شيبه گفت: «علايق که با تو است، همه بينداز.» گفت: «همه بينداختم مگر ديناري.» ابراهيم گفت: «سر مشغول مکن، هر چه داري، همه بينداز». گفت: «مرا ياد آمد که با من دوال هاي (54) نعلين بود، همه بيفکندم. پس از آن هر گه مرا دوالي بايستي، در پيش خويش يافتمي.» ابراهيم شيبه گفت: «هر که با خدا به صدق رود، چنين باشد».
«سهل بن عبدالله» (55) چنين گفته است که پس هر که با نفس و هواي خود مداهنت (56) کند، هرگز نسيم صدق به مشام او نرسد، و کسي که جمال صدق بديد و مخالف هواي خود گشت، از مرگ نترسد، بلکه پيوسته منتظر عزرائيل باشد. کسي که در کاري صادق گشت، نشان او آن بود که هر چه ضد آن کار است آن خود روا ندارد. و بند علايق همه از خود بردارد، و پيوسته منتظر اجل باشد، و انتظار بدان قوت باشد که صدق بر سر او غالب باشد، داند که چون پرده از احوال او برگيرند، رسوا نخواهد شد. کسي که اين صفت يافت، مرگ بر دل او آسان گردد.
«عبدالله ابن المبارک»، (57) «بوعلي ثقفي» (58) را گفت: «يا بوعلي! مرگ را ساخته باش.» عبدالله پاي فراز کشيد، گفت: «يا بوعلي اينک من ساختم و مردم.» بوعلي از آن باز ماند که عبدالله مجرد و صادق و بوعلي را علايق بود، به ترک آن نمي توانست گفت، خجل گشت.
گويند که «ابوالعباس دينوري» (59) مجلس مي داشت، پيرزني نعره اي بزد. گفت: «بمير.» پيرزن برخاست و گامي دو سه بنهاد و گفت: «ي جوان مرد! اينک مردم» و افتاد و بمرد. و اين نشان صدق باشد در توحيد حق تعالي.
حق تعالي به داود عليه السلام وحي فرستاد که هر بنده اي که به شرط، طريق صدق سپرد با من، برهان صدق او به وقت حاجت به خلايق نمايم، تا خجل نشود.
«احمد خضرويه» (60) گفت: «هر که خواهد که خداي تعالي با او بود، بگو صدق را ملازم باش که خداي عزوجل همي گويد: إن الله مع الصادقين». (61)
هر چيزي به عاريت (62) خواهند تا به آن آراسته شوند، جز زبان که آن عاريت نتوان خواست، پس هر کسي راست که زبان خود به راست گفتن و ادب به صلاح آورند.
حکيمي را گفتندي: «سخني را که گفتي قبول نکردند.» گفت: «من از آن غمگين نيستم که قبول نکردند، غمگين از آن باشم که من نيک نگويم يا راست نگويم». (63)
هر که خوش زبان بود، او را دوستان بسيار باشند. هر که سخن او موافق فعل او نبود خود را سرزنش کرده باشد. (64)
«جنيد» گفته است: «هيچ کس چيزي را صادقانه نخواسته و نکوشيده مگر اين که آن را يافته و اگر همه آن را در نيافته، پاره اي از آن را گرفته است». (65)
استاد امام [ابوالقاسم قشيري] (66) گويد: «صدق، ستون همه کارها است و تمامي کارها بدوست و نظام کارها ازوست و صدق، دوم درجه است از نبوت. چنان که خداي تبارک و تعالي گويد: «فاولئک مع الذين انعم الله عليهم من النبيين و الصديقين». (67)
از صفات عاقل بود که حديثي نگويد که او را در آن تکذيب توان کرد. (68)
بر شما باد به راست گفتن، که آن با نيکوکاري به هم در بهشت بود. راست گفتن آرام دل باشد و دروغ گفتن سبب تهمت.
[پيامبر خدا صلي الله عليه و آله فرمودند:] «وصيت کنم تو را به پرهيز از خدا و سخن راست گفتن و به عهد وفا کردن، و سلام فاش داشتن و تواضع نمودن.
خدا نزديک زبان هر گوينده است، يعني هر چه گويد جواب شنود. بهترين جهاد، سخن حق بود به نزديک پادشاه ظالم». (69)
دل نيارامد به گفتاري دروغ
آب و روغن، هيچ نفروزد فروغ
در حديث راست، آرام دل است
راستي ها دانه دام دل است (70)
دل بيارامد به گفتار صواب
آن چنان که تشنه آرامد به آب (71)
چون طمأنينه است، صدق با فروغ
دل نيارامد به گفتار دروغ (72)
صدق عاشق، بر جمادي مي تند
چه عجب گر بر دل دانا زند؟
صدق موسي بر عصا و کوه زد
بلکه بر درياي پر اشکوه (73) زد
صدق احمد بر جمال ماه زد
بلکه بر خورشيد رخشان راه زد (74)
«سيد ابوالقاسم حکيم» گفته است: «هر که نيکو کردا بود، عافيت وي را بس و هر که راست رود، خداي عزوجل وي را بس». (75)

ج) درجات صدق

درجه اول صدق

صدق اول در زبان است و آن در هنگام دادن خبر يا چيزي که متضمن خبر دادن است، تحقق مي يابد و خبر يا به گذشته تعلق دارد يا به آينده و در همين جاست که وفاي به عهد يا تخلف از آن ظهور مي يابد. به هر بنده اي حق است که الفاظ خود را نگه دارد و جز به صدق سخن نگويد. و اين مشهورترين و روشن ترين انواع صدق است، و کسي که زبانش را از دادن خبرها ي خلاف واقع باز دارد او صادق است؛ براي اين صدق دو مرتبه کمال است:
کمال اول - احتراز از تعريض (76) و کنايه است. گفته اند: در کنايه مجالي است براي گريز از دروغ، و کنايه جانشين دروغ مي شود زيرا آن چه باعث ممنوعيت دروغ است، تفهيم چيزي بر خلاف واقع آن است جز اين که در برخي حالات بدان نياز ضروري پيدا مي شود. مصلحت اقتضا مي کند - از آن جمله در تأديب کودکان و زنان و کساني که به منزله ي آن ها هستند، و در احتزاز از ظلمه و ستم پيشگان و پيکار با دشمنان و پرهيز از آگاه شدن آن ها بر اسرار مملکت - کسي که بر چيزي از اين ها ناگزير شود، صدق او در آن به اين است که سخنش براي خدا باشد، و آن چه را حق به او دستور مي دهد و دين اقتضا مي کند، بگويد و اگر چنين کند او صادق خواهد بود، هر چند سخنش چيزي را بر خلاف واقع بفهماند. چه صدق براي ذات آن مطلوب نيست. بلکه به سبب دلالت آن بر حق و دعوت به آن مطلوب مي باشد. لذا نبايد به صورت ظاهر آن نگريست، بلکه بايد به معناي آن توجه داشت. آري در مواردي که ذکر شد و امثال آن ها، چنان چه راهي برايش وجود داشته باشد، به کنايه متوسل شود.
پيامبر خدا صلي الله عليه و آله هنگامي که عزم سفر مي کرد، آن را پوشيده مي داشت (77) تا مبادا به دشمنان برسد و قصد او کنند، و اين امر گفتن چيزي به دروغ نيست. پيامبر صلي الله عليه و آله فرموده است: «دروغگو نيست کسي که ميان دو تن اصلاح مي دهد و خير مي گويد يا خيري را نسبت مي دهد. (78)
اجازه داده شده است که در سه مورد سخن بر وفق مصلحت گفته شود: اول آن که کسي بخواهد ميان دو تن اصلاح دهد. دوم آن که دو همسر دارد. و سوم کسي که درباره مصالح جنگ اقدام مي کند. (79)
صدق در اين موارد به نيت برگشت دارد و در آن جز صدق نيت و اراده خير چيز ديگر رعايت نمي شود. لذا هر گاه قصدش درست و نيتش صحيح و اراده اش صرفا براي کاري نيک باشد، او صادق بوده و به هر لفظ و عبارتي بگويد صديق است. ليکن کنايه در اين موارد سزاوارتر است و راه آن، اين است که از يکي از پشينيان نقل شده است که: او را يکي از ظالمان طلبيد و او در خانه اش بود. به همسرش گفت: «با انگشت خود دايره اي رسم کن و انگشت خود را بر آن بگذار و بگو در اينجا نيست.» او بدان وسيله از دروغ دوري جست و ستمکار را از خود دور کرد و گفتار او راست بود، ضمن آن که به ستمکار فهمانيد وي در خانه نيست. بنابراين کمال اول آن است که از دروغ در صريح الفاظ و از کنايه نيز جز به هنگام ضرورت بپرهيزد.
کمال دوم - آن است که در مناجات با خدا معناي صدق در الفاظ را رعايت کند، مانند اين که مي گويد: «وجهت وجهي للذي فطر السماوات و الأرض»، (80) چه اگر روي دلش از خدا منصرف و به آرزوهاي دنيا و شهوت هاي آن مشغول باشد، او دروغگوست. همچنين در گفتن «اياک نعبد» (تنها تو را مي پرستيم) و قول او که من بنده خدا هستم، چنانچه به حقيقت عبوديت متصف نباشد و خواستي غير از خدا داشته باشد، گفتار او از صداقت بي بهره است و اگر روز قيامت صدق او را در گفتن اين که من بنده خدايم از او مطالبه کنند، از اثبات آن ناتوان خواهد بود. چه اگر بنده نفس خويش يا بنده دنيا و يا بنده شهوت هاي خود باشد در گفتارش صادق نخواهد بود. انسان بنده هر چيزي است که بدان پايبند است. چنان که عيسي عليه السلام در خطاب به مردم گفته است: «اي بندگان دنيا» و پيامبر ما صلي الله عليه و آله فرموده است: «هلاک شده بنده دينار و درهم و بنده جامه و لباس نقش دار»، (81) آنان هر کس را که دلش وابسته به چيزي است بنده آن ناميده اند و بنده حق تعالي کسي است که نخست خود را از غير او آزاد کند تا آزاده اي مطلق گردد. هنگامي که اين آزادگي حاصل شود، دل فارغ و آماده مي شود تا بندگي خداوند در آن جاي گيرد. اين بندگي او را به خدا و محبت او مشغول مي کند و باطن و ظاهر او را به طاعت او پاينده مي سازد و او مراد و مقصودي جز خداوند نخواهد داشت.
سپس هر گاه از اين حد بگذرد، به مقامي عالي تر که آن را حريت (82) مي نامند مي رسد و در اين مقام از خودي خود و اراده و خواست هايش در برابر خداوند آزاد مي شود و در آن چه حق تعالي براي او مي خواهد، اعم از آن که تقربش دهد يا دورش کند، قانع و اراده اش در اراده خداوند فاني مي شود. او بنده اي خواهد بود که از غير خدا آزاد و حر گرديده. پس بازگشته و از نفس خويش نيز آزاد شده و از آن حريت يافته و در نتيجه براي نفس خود مفقود و براي آقا و مولاي خود موجود شده است. اگر او را حرکت دهد، به حرکت مي آيد و اگر او را ساکن گرداند ساکن مي شود؛ اگر او را گرفتار کند راضي است و در او امکاني براي طلب و خواهش يا اعتراض باقي نيست. بلکه او در برابر خداوند مانند مرده در برابر غسال (83) است، و اين منتهاي صدق در عبوديت است.
بنابراين بنده حق، کسي است که وجودش براي مولايش باشد نه براي نفسش و اين درجه صديقان است؛ اما حريت از غير خدا درجه صادقان مي باشد و پس از احرار اين درجات است که عبوديت براي خدا تحقق مي يابد و آن چه بيش از اين است صاحب آن، شايستگي ندارد که صادق يا صديق گفته شود؛ و معناي صدق در قول همين است. (84)

درجه دوم صدق

صدق دوم در نيت و اراده است و آن به اخلاص بازگشت دارد. کسي که داراي اين درجه از صدق است در همه حرکات و سکنات خويش جز خداوند انگيزه اي ندارد، و اگر شايبه اي از لذت هاي نفساني با نيت و اراده او آميخته شود، صدق نيتش باطل مي شود و راست که چنين کسي کاذب گفته شود؛ از عالم مي پرسند: «که در آن چه دانستي چه کردي؟» پاسخ مي دهد: «فلان کار و فلان کار را انجام دادم»، خداوند مي فرمايد: «دروغ گفتي چه تو خواستي که بگويند فلان کار و فلان کار را انجام دادم» خداوند، عالم را تکذيب نکرده و به او نفرموده است که به دانش خدا عمل نکردي بلکه اراده و نيت او را تکذيب کرده است.
يکي از پيشينيان گفته است: صدق عبارت است از صحت توحيد در قصد است، از اين رو خداوند متعال فرموده است: «و الله يشهد إن المنافقين لکاذبون». (85) در حالي که آن ها گفتند: «إنک لرسول الله» (86) و اين سخني راست است، ليکن خداوند آن ها را تکذيب کرد و اين از جهت آن چه به زبان جاري کردند نبود بلکه حق تعالي چيزي را که منافقان در دل داشتند تکذيب کرد. (87)

درجه سوم صدق

صدق سوم صدق در عزم است، زيرا آدمي پس از عمل عزم مي کند و در پيش خود مي گويد: اگر خداوند مالي روزي ام فرمايد، همه يا نيم آن را صدقه خواهم داد. همچنين اگر در طريق حق با دشمني برخورد کردم، با او پيکار خواهم کرد و باک ندارم که در اين راه کشته شوم و نيز اگر خداوند به من حاکميتي عطا کند، در آن به عدالت رفتار خواهم کرد و با گرايش به اشخاص و ستمگري مرتکب گناه نخواهم شد. اين عزم و تصميم که در نفس ملاحظه مي شود، گاهي قاطع و صادق است و زماني در آن انحراف و ترديد و ضعف وجود دارد که در اين صورت با صدق در عزم تضاد خواهد داشت. چه صدق در اينجا عبارت از کمال و قوت است چنان که مثلا گفته مي شود: فلاني داراي شهوتي صادق است، و يا اين شهوتش کاذب است و اين را به هنگامي مي گويند که شهوتش ناشي از سببي ثابت و قوي نبوده و يا ضعيف باشد.
بنابراين مراد از اطلاق در اينجا همين معناست و صادق و صديق کسي است که عزم خود را در همه امور خير قوي و کامل يابد به طوري که هيچ گونه انحراف و ضعف و ترديد در آن وجود نداشته بلکه نفس او هميشه قاطعانه مصمم به انجام دادن امور خير باشد. (88)

درجه چهارم صدق

صدق چهارم در وفاي به عزم است و عزم در حال مستلزم داشتن سخاوت نفس است. چه در عزم و وعده به آينده مشقتي نيست و زحمت آن سبک و ناچيز مي باشد، هنگامي که وعده فرا مي رسد و تمکن حاصل مي گردد، شهوت ها برانگيخته مي شود و عزم از ميان مي رود و شهوت غالب مي شود و در نتيجه وفاي به عهد صورت نمي گيرد. و اين نيز ضد صديق است. از اين رو خداوند فرموده است: «رجال صدقوا ما عاهدوالله عليه». (89)

درجه پنجم صدق

صدق پنجم در اعمال است و آن عبارت از اين است که: بکوشد اعمال ظاهري او بر امري باطني که وي بدان متصف نيست دلالت نداشته باشد و اين کوشش نبايد او را وادار سازد که اعمال را ترک کند. بلکه بايد باطن را به سمت تصديق ظاهر سوق دهد. و اين خلاف چيزي است که ما درباره ترک ريا ذکر کرديم. چه ريا کننده، کسي که به او مي نگرد او را در حضور خداوند ايستاده مي بيند، ولي او در باطن ميان بازار در حضور يکي از شهوت هايش ايستاده است. اين ها کارهايي است که به زبان حال گوياي خبرهايي از باطن است که او در آن ها کاذب مي باشد. در حالي که از او صدق در اعمال مطالبه خواهد شد.
همچنين گاهي ديده مي شود که انساني با سکون و وقار در حرکت است در حالي که باطن او به اين صفت ها موصوف نيست، لذا او در عملش صادق نمي باشد. هر چند توجهي به خلق ندارد و قصدش ريا و خودنمايي نيست. بنابراين راه نجات از اين خطرات آن است که نهان و آشکار انسان يکسان باشد باطنش را مانند ظاهرش يا بهتر از آن کند. چه اگر ظاهرش خلاف باطنش باشد، و به عمد اين کار را مرتکب گردد عمل او ريا گفته مي شود و فاقد اخلاص است و اگر بدون قصد باشد صدق در عمل را از دست داده است. از اين رو پيامبر صلي الله عليه و آله گفته است: «بار خدايا! نهانم را بهتر از آشکارم قرار ده و آشکارم را شايسته گردان». گفته اند: «اگر آشکارش بهتر از نهانش باشد ستم است» لذا يکسان بودن ظاهر و باطن يکي از انواع صدق مي باشد. (90)

درجه ششم صدق

صدق ششم، اين عالي ترين درجات صدق و کمياب ترين آن و عبارت است از: صدق در مقامات دين مانند صدق در خوف، رجا، (91) تعظيم، زهد، رضا، محبت، توکل و امور ديگر از اين قبيل. چه اين ها را مبادي و اصولي است که اين اسامي به مظاهر آن ها اطلاق مي شود، آن ها را نتايج و حقايقي است. صادق حقيقي کسي است که به حقيقت آن ها دست يابد؛ و هر گاه چيزي بر وجود انسان غالب و حقيقت آن در او کامل شد، او در آن چيز صادق مي نامند، چنان که مي گويند: فلاني در جنگ صادق است، يا اين خوفي صادق است، و يا اين شهوتي صادق است. خداوند فرموده است: «إنما المؤمنون الذين آمنوا بالله و رسوله ثم لم يرتابوا... اولئک هم الصادقون» (92) نيز «و لکن البر من آمن بالله و اليوم الآخر» سپس فرموده است: «و الصابرين في البأساء و الضرآء... اولئک الذين صدقوا». (93)
از «ابوذر» درباره ايمان پرسيدند، همين آيه را تلاوت کرد، به او گفتند: «ما از تو درباره ايمان مي پرسيم» گفت: «من از پيامبر خدا صلي الله عليه و آله در خصوص ايمان پرسيدم همين آيه را قرائت فرمود». (94)
براي خوف مثالي مي آوريم: هيچ بنده اي نيست که به خدا ايمان داشته باشد جز اين که از او ترسان است، و اين ترسي است که مي توان نام خوف بر آن نهاد. ليکن خوفي صادق نيست. چه به درجه حقيقت نرسيده است. آيا نمي بيني که هر گاه کسي از حاکمي يا از راهزني در سفر بترسد، چگونه رنگ رويش زرد مي شود و لرزه بر اندامش مي افتد و زندگاني اش منقرض مي شود و خورد و خواب بر او دشوار و فکرش پريشان مي گردد. به طوري که کسانش از وجود او بهره نمي برند و ممکن است در وطنش آرام نگيرد و انس را به وحشت و راحت را به رنج و مشقت بدل کند و خود را در معرض خطرهاي بسيار قرار دهد.
همه اين ها از بيم چيزي است که از آن مي ترسد. آن گاه از آتش دوزخ بيمناک است، ليکن هنگامي که گناهي از او سر مي زند، چيزي از اين حالات در او ظاهر نمي شود. از اين رو پيامبر خداصلي الله عليه و آله فرموده است: «همچون گريزنده از آتش گريزنده اي نديدم که بخوابد، و مانند جوينده بهشت جوينده اي نديدم که به خواب رود». (95)
تحقيق در اين امور بسيار ارزشمند است و براي اين مقامات نهايتي نيست تا بتوان به آن دست يافت. ليکن براي هر بنده اي بر حسب حالش، چه قوي يا ضعيف بهره اي است و هر گاه در آن قوي گردد صادق گفته مي شود...
بنابراين صادق در همه اين مقامات عزيز و ارزشمند و درجات صدق نيز بي نهايت است. ممکن است بنده در برخي امور داراي صدق بوده و در بعضي نباشد، ليکن اگر در همه کارها صادق باشد به راستي صديق است.
«سعد بن معاذ» (96) گفته است: «سه چيز است که من در آن قوي و در غير ضعيفم: از آن گاه که مسلمان شدم. هيچ نمازي نگزاردم جز آن که به خود گفتم زنده نمي مانم تا از آن فارغ شوم، و هيچ جنازه اي را تشييع نکردم جز آنکه به نفس خود همان را گفتم که او مي گويد و به او مي گويند تا آن گاه که از دفن او فراغت حاصل شد. و از پيامبر صلي الله عليه و آله سخني نشنيدم جز آن که دانستم که آن حق است».
«ابن مسيب» گفته است: «هنگامي که اين حديث را شنيدم گمان بردم که اين خصلت ها جز در پيامبر صلي الله عليه و آله جمع نمي شود؛ و همين صدق در اين امور است، زيرا چه بسياري از صحابه که نماز گزاردند و جنازه ها را تشييع کردند، ليکن به اين درجه نرسيدند». (97)

درجات سه گانه صدق

صدق سه درجه دارد: درجه نخست، آن است که قصد و نيت بنده، صادق باشد؛ به اين که قلب او کاملا به سوي حق تعالي متوجه و از هر چه غير اوست روي گردان باشد؛ و با صدق نيت است که ورود در اين شأن [= طلب حق و حرکت در راه او] درست مي آيد و با صدق نيت، هر گونه کوتاهي و تقصيري تلافي مي گردد... .
نشانه اين بنده صادق در صدق نيتش آن است که هيچ دعوتي را که او را به سوي نقض عهد مي خواند، تحمل نمي کند و بر صحت و هم نشيني ضد (98) شکيبايي نشان نمي دهد. و در هيچ حال از تلاش باز نمي ايستد.
درجه دوم، آن است که بنده، زندگي و حيات را جز براي خدمت و عبادت و بندگي حق تعالي نخواهد. و از خودش جز اثر و نشان نقصان و کمبود نبيند... .
درجه سوم، آن است که بنده در معرفت و شناخت صدق صادق باشد؛ يعني شناختي که از صدق دارد با واقع مطابق افتد. چه، صدق در علم خاصه (99) تنها با يک سخن راست مي آيد؛ و آن اين که: رضاي حق به عمل بنده يا به حال بنده و يا به وقت بنده، با فعل بنده و قصد او، موافق و سازگار افتد.(100)

د) آثار و ثمرات صدق

آثار دنيايي صدق

روايت کردند که مردي بگذشت بر «لقمان حکيم». او را ديد مجلسي ساخته و مردمان بسيار بروگرد آمده. او را گفت: «تو بنده اي؛ تو را چه رسانيد بدين جايگاه؟» گفتا: «تقدير خداي عزوجل». گفتا: «حکمت چيست؟» گفت: «سه چيز است: اول راستي در سخن، دوم گزاردن امانت، سوم دست بداشتن از چيزي که تو را به کار نيايد». (101)
روايت کردند از «عبدالله بن دينار» که گفت: «بيرون شدم از مکه با «عبدالله بن عمر» اندر منزلي فرود آمديم. شباني از کوه فرو آمد. عبدالله او را گفت: گوسفندي از رمه به ما فروش. گفتا: من راعيم. (102) گفت: خداوند رمه را بگو که گرگ بخورد. گفتا: پس خداوند خداوند رمه کو؟ عبدالله بگريست. پس آن غلام را بخريد و آزاد کرد و گفت: تو را اين سخن به آزادي آورد درين جهان، اميدوارم که در آن جهانت نيز آزاد گرداند». (103)
«ابو عمرو زجاجي» (104) گويد: «مادرم بمرد. سرايي [ميراث] يافتم از وي. به پنجاه دينار فروختم. و به حج شدم. چون به بابل رسيدم يکي پيش من آمد و گفت: چه داري؟ با خويشتن گفتم: صادق بهتر. گفتم: پنجاه دينار دارم، گفت: فرا من ده، صره (105) به وي دادم، بشمرد، پنجاه بود گفت: بگير اين صدق تو مرا فرا گرفت.» (106)
«فتح موصلي» (107) را پرسيدند از صدق، دست اندر کارگاه آهنگري کرد، پاره آهن سرخ بيرون آورد و بر دست نهاد سرخ شده و گفت: «صدق اين باشد». (108)
گفته اند: «چون خداي تعالي را به صدق طلب کني، آينه اي دهد تو را که عجايب هاي دنيا و آخرت اندرو بيني». (109)
«جنيد بغدادي» گويد: «شبي ابليس را - عليه اللعنه - به خواب ديدم. مي آمد برهنه در بازار. گفتم: اي ملعون، از مردمان شرم نداري؟ گفت: اي جنيد، تو ايشان را مردم مي گويي و به مردم مي شمري که من روز و شب همچون کودکان که در کوي بازي کنند، من برايشان بازي کنم. پس گفتم: مردم که باشند؟ [گفت]: آن که در مسجد شونيزيه (110) باشد که من شب و روز در رنج ايشان گرفتارم و از حسرت ايشان بگداختم و دلم خون گرفت. جنيد گويد، که: چون از خواب بيدار شدم، آمدم تا به در مسجد شونيزيه، و هنوز نيمه شب بود سه تن از درويشان ديدم نشسته و سرها در مرقع (111) فرو برده. چون در مسجد شدم، يکي از ايشان سر بر آورد و گفت: يا ابوالقاسم، هر چه آن ملعون تو را گفت، نگر تا آن را استوار نداري که او دروغ زن است». (112)
«ابن سيرين» (113) گويد که: «سخن فراخ تر از آن است که کسي را به دروغ حاجت بود. گويند: هيچ بازرگان که به صدق کار فرمايد در معامله هرگز درويش نشود». (114)
و روايت کردند از «خالد بن وليد» (115) که گفت: «مردي از اهل يمن به نزديک پيغامبر صلي الله عليه و آله آمد و گفت: يا رسول الله! آمده ام تا مرا بياموزي همه چيزها از آن چه تو را بپرسم، تا خداي تعالي مرا منفعت رساند. گفتا بپرس آن چه خواهي... گفت: دوست دارم که از راستگويان باشم. گفتا دور باش از دروغ گفتن که دروغ به فجور (116) خواند و فجور به آتش خواند، و بر تو باد راست گفتن که راستي به هدي خواند و هدي به بهشت خواند، و کردار نيکوکاران است، نگه دار که سرانجام نيکويي است و توفيق از خداي است. (117)

نشانه روحي صدق در افراد

«عبدالواحد بن زيد» اندر غلامي نگريست از شاگردان خويش سخت گداخته. گفت: «يا غلام! دائم به روزه باشي؟» گفت: «نه و نه نيز دائم روزه گشاده باشم.» گفت: «قيام شب تو مگر به پاي داري؟» گفت: «نه و نه نيز دائم خفته باشم.» گفت: «پس چيست که چنين گداخته شده اي؟» گفت: «دوستي دائم و پنهان داشتن دائم» عبدالواحد گفت: «اي غلام! چه دليري تو.» غلام برخاست و يک دو گام برفت و گفت: «يا رب! اگر داني که در اين گفت صادقم جان من بردار.» بيفتاد و جان تسليم کرد. (118)
«سهل بن عبدالله» گويد: «اول خيانت صديقان حديث ايشان بود با نفس». (119)
از دانايي پرسيده شد: «نشانه صادق چيست؟» گفت: «کتمان عبادت ها». (120)
در جمله [فرد صادق] بايد که احوال ظاهراو موافق احوال باطن او باشد، که هر چه اهل تصوف کنند در ظاهر از باطن خود نشان دهند... پس بايد که صوفي هر چه در ظاهر کند مصداق آن از باطن طلب کند تا صادق باشد نه کاذب، و موافق باشد نه منافق، و مخلص بود نه مرايي، (121) و محقق (122) بود نه مدعي. (123)

نشانه ي فقير صادق

از «جنيد» حکايت شده است که گفت: «نشانه فقير صادق آن است که نه مي خواهد و نه در جايگاه طلب قرار مي گيرد و اگر در چنين جايي قرار گرفت: خاموش مي نشيند.» چنان که از «سهل بن عبدالله» حکايت شده که از او معناي فقير صادق را پرسيدند. گفت: «نه مي خواهد، نه بر مي گرداند و نه چيزي نگاه مي دارد.» (124)

صدق در گفته هاي نماز و اداي درست نماز

پيدا کردن حقيقت قرائت و اذکار نماز: بدان که هر کلمه اي را که اندر نماز ببايد گفت، حقيقتي است که بايد معلوم بود و بايد که گوينده بدان صفت باشد تا صادق بود. مثلا معني «الله اکبر» آن است که «خداي بزرگ تر» اگر اين معني را نداند جاعل بود، و اگر داند و ليکن اندر دل وي چيزي بود بزرگ تر از حق تعالي صادق نباشد. با وي گويند: «اين سخن راست است، و تو دروغ مي گويي.» و هر گاه که چيزي ديگر را مطيع تر بود از حق تعالي، آن چيز نزديک وي بزرگ تر است و معبود و اله وي آن است که وي مطيع اوست.
چنانکه خداي تعالي مي گويد: «أفرءيت من اتخذ إلهه هوئه»(125) و چون گفت: «و جهت وجهي للذي فطر السموات و الارض» (126) معني آن است که روي دل از همه عالم بگردانيدم و به حق تعالي آوردم. اگر دل وي در اين وقت به چيزي ديگر نگران است؛ اين سخن دروغ است، و چون اول سخن در مناجات با حق تعالي دروغ بود، خطر آن معلوم باشد. و چون گفت: «حنيفا مسلما»، دعوي مسلماني کرد. و رسول صلي الله عليه و آله گفت: «مسلمان آن است که مسلمانان از دست و زبان وي رسته باشند.» بايد که بر اين صفت بود يا عزم کند که چنين کند.
و چون «الحمدلله» گويد، بايد که نعمت هاي حق تعالي بر دل تازه کند و همه دل وي به صفت شکر گردد، که اين کلمه شکر است، و شکر به دل بود. و چون «اياک نعبد و اياک نستعين» گويد، بايد که حقيقت اخلاص بر دل وي تازه گردد.
و چون «اهدنا» گويد بايد که دل وي به صفت تضرع و زاري شود، که سؤال هدايت مي کند. و اندر هر کلمه اي از تسبيح و تهليل و قرائت همين بايد که باشد، چنان که مي داند و دل وي به صفت آن معني همي گردد و شرح آن دراز باشد.
اگر مي بايد که از حقيقت نماز نصيبي يابد، چنين بايد که باشد، و اگر نه به صورت بي معني قناعت کرده باشد.
بدان که غفلت دل اندر نماز از دو سبب باشد: يکي از ظاهر بود و يکي از باطن.
اما آن چه ظاهر بود آن باشد که نماز جايي کند که چيزي همي بيند يا همي شنود که دل بدان مشغول همي شود و دل تبع چشم و گوش باشد و علاج اين، آن باشد که نماز جايي کند که هيچ آواز نشنود و اگر جايي تاريک بود بهتر باشد. يا چشم بر هم نهد و بيشتر عابدان عبادت را خانه اي ساخته اند خرد و تاريک که اندر جاي فراخ، دل پراکنده تر باشد. «ابن عمر» هر گاه که نماز کردي، شمشير و کتاب و هر قماشي که بودي از پيش برگرفتي تا چشم بدان مشغول نشدي.
سبب دوم از باطن بود و آن انديشه و خاطر پراکنده باشد و اين دشوارتر و صعب تر است و اين از دو گونه باشد:
يکي کاري بود که وقتي دل مشغول دارد و تدبير آن بود که پيش تر آن کار تمام کند و دل فارغ گرداند، آن گاه نماز کند و براي اين رسول صلي الله عليه و آله گفت: «اذا حضر العشاء و العشاء فابدؤا بالعشاء»، «چون طعام و نماز فراهم رسند، پيش تر طعام بخوريد» و همچنين اگر با کسي سخني دارد بايد که پيشتر سخن بگويد و دل از آن انديشه خالي کند.
ديگر نوع انديشه کاري باشد که به يک ساعت تمام نشود، يا خود انديشه پراکنده باشد که بر دل وي غالب شده است به عادت؛ و علاج اين آن بود که دل به معناي ذکر و قرآن که مي خواند همي دارد، و معني آن همي انديشد تا بدين انديشه، آن را دفع کند و اين تسکين کند انديشه را، اگر سخت غالب نبود و شهوت آن کار قوي نباشد. اما اگر شهوت قوي باشد، انديشه آن بدين دفع نيفتد. تدبير کند تا مسهلي (127) خورد تا مادت علت را از باطن قمع کند و اين مسهل آن بود که به ترک آن چيز که انديشه از آن است بگويد، تا برهد و اگر نتواند، هرگز از اين انديشه نرهد و نماز وي هميشه آميخته بود با حديث نفس؛ و مثل وي چون کسي باشد که اندر زير درختي بنشيند و خواهد که مشغله بنجشکان (128) نشنود، چوبي بر گيرد و ايشان را همي راند، و اندر حال باز همي آيند. اگر خواهد که برهد، تدبير آن بود که درخت از اصل بر کند. چه تا درخت باشد، نشيمن بنجشکان باشد. همچنين تا شهوت کاري بر دل وي مستولي بود، انديشه پراکنده به ضرورت با وي همي باشد.
و از اين بود که رسول صلي الله عليه و آله را جامه اي نيکو آورده بودند به هديه و علمي(129) نيکو داشت. چشم وي بر آن علم افتاد اندر نماز. چون نماز بگزارد آن جامه را با خداوند جامعه داد و جامه کهنه اندر پوشيد. (130)

پي نوشت ها:

1- مرتع الصالحين، ص 93.
2- مصباح الهدايه، ص 240.
3- شتم: دشنام و ناسزاگويي.
4- التصفيه، ص 120.
5- سوره ي احزاب، آيه 23: از مؤمنان مرداني اند که راست کردند آن چه عهد کردند با خداي.
6- سوره توبه، آيه 119: اي آنان که بگرويديد! بترسيد از خداي و باشيد با راستگويان.
7- فضيل عياض: از عارفان و محدثان معروف قرن دوم هجري که در سمرقند تولد يافت و در مکه درگذشت.
8- جنيد بغدادي: ابوالقاسم جنيد بغدادي از عارفان صاحب نام بغداد در قرن سوم هجري که تأثير زيادي نيز بر عارفان بعد از خود نيز نهاد.
9- مرايي: رياکار.
10- ذوالنون مصري: از عرفاي معروف و مشهور قرن ششم هجري.
11- مرتع الصالحين، ص 94.
12- سوره حج، آيه 78: او شما را برگزيد.
13- سوره اعراف، آيه 8: سنجش (اعمال و تعيين ارزش آن ها) در آن روز حق است.
14- راه روشن، ج 8، صص 180-181.
15- ترجمه رساله قشيريه، ص 328.
16- همان، ص 328.
17- ابوعلي دقاق: عالم و عارف قرن چهارم هجري.
18- همان، ص 331.
19- همان، ص 330.
20- همان، ص 332.
21- مقاصد السالکين، ص 460.
22- مرتع الصالحين، ص 233.
23- سوره ملک، آيه 2: «تا شما را بيازمايد که کدام يک بهتر عمل مي کنيد».
24- راه روشن، ج 8، ص 158.
25- شرح منازل السائرين، خواجه عبدالله انصاري، صص 123 و 124. اين توضيح در مورد صدق ناظر به تعريف صدق به اين شکل است: صدق، اخباري است که مطابق با واقع باشد.
26- مثنوي معنوي، دفتر دوم، ابيات 3006-3007.
27- راه روشن، ج 8، صص 171-172.
28- سوره احزاب، آيه 23: ... مرداني هستند که بر سر عهدي که با خدا بسته اند صادقانه ايستاده اند.
29- سوره مريم، آيه 41: در اين کتاب از ابراهيم ياد کن که او بسيار راستگو و پيامبر خدا بود.
30- سوره توبه، آيه 119.
31- بحارالانوار، ج 75، ص 94.
32- همام: پادشاه بلند همت.
33- کافي، ج 2، ص 105، ح 8.
34- همان، ح 11.
35- معراج السعاده، صص 562 و 563.
36- گزيده در اخلاق و تصوف، ص 29.
37- کافي، ج 2، ص 105.
38- همان، ج 2، ص 105.
39- راه روشن، ج 8، صص 172 و 173.
40- طيران: پرواز.
41- عروه الوثقي: دستاويز محکم و استوار.
42- فترت: سستي.
43- عوارف المعارف، ص 196.
44- نبوات: دين ها.
45- مندرس: کهنه و پاره.
46- امارت: حکومت.
47- مناکحه: ازدواج.
48- مرتع الصالحين، ص 197.
49- حارث محاسبي: از بزرگان صوفيه در قرن چهارم و پيشواي طريقت محاسبيه.
50- ترجمه رساله قشيريه، ص 332.
51- ابومحمد جريري: عارف معروف بصره در قرن سوم و چهارم هجري.
52- شرح التعريف، ج 4، ص 1755.
53- علي بن اسباط کوفي: محدث شيعي نيمه ي قرن سوم هجري.
54- دوال: چرم، بند چرمي.
55- سهل بن عبدالله: سهل بن عبدالله تستري از عرفاي قرن سوم هجري و شاگرد ذوالنون مصري.
56- مداهنت: چرب زباني، ظاهر کردن چيزي خلاف آنچه در دل است.
57- عبدالله بن مبارک: از محدثين تابعي قرن دوم هجري، سخنان حکمت آميز او در کتب عرفاني فراوان آمده است.
58- ابوعلي ثقفي: عطار گويد: «امام وقت بود و عزيز روزگار. در علوم شرعي کمال داشت و در هر فني مقدم بود».
59- ابوالعباس دينوري: از مشايخ صوفيه قرن سوم هجري.
60- احمد خضرويه: از مشايخ تصوف خراسان و معاصر با يزيد بسطامي در قرن نهم هجري.
61- ترجمه رساله قشيريه، ص 328.
62- عاريت: زينت، تجمل و تکلف.
63- اخلاق محتشمي، ص 224.
64- همان، ص 226.
65- اللمع في التصرف، ص 255.
66- ابوالقاسم قشيري، از بزرگان عرفان در قرن چهارم هجري.
67- ترجمه رساله قشيريه، ص 327. سوره نساء، آيه 69 «همراه با کساني خواهند بود که خدا نعمتشان داده چون پيامبران و صديقان».
68- اخلاق محتشمي، ص 228.
69- همان، ص 219.
70- مثنوي معنوي، دفتر دوم، ابيات 2735-2736.
71- همان، دفتر ششم، بيت4276.
72- همان، دفتر ششم، بيت 2576.
73- اشکوه: شکوه.
74- مثنوي معنوي، دفتر پنجم، ابيات 2774-2776.
75- مرتع الصالحين، ص 244.
76- تعريض: گوشه و کنايه زدن.
77- بخاري و مسلم از حديث کعب بن مالک.
78- صحيح بخاري، ج 3، ص 227.
79- صحيح مسلم، ج 8، ص 28؛ کافي کليني نظير آن از امام صادق عليه السلام، ج 2، ص 342.
80- سوره انعام، آيه 79: من روي خود را به سوي کسي کردم که آسمان ها و زمين را آفريده است.
81- صحيح بخاري از حديث ابي هريره و پيش از اين ذکر کرده است.
82- حريت: آزادگي.
83- غسال: مرده شوي.
84- راه روشن، ج 8، صص 173-175.
85- سوره منافقون، آيه 1: ... ليکن خداوند گواهي مي دهد که منافقان دروغگويند.
86- سوره منافقون، آيه 1: ... (ما گواهي مي دهيم) به يقين تو پيامبر خدايي.
87- راه روشن، ج 8، صص 175و 176.
88- همان، ص 176.
89- سوره احزاب، آيه 23: ... مرداني هستند که بر سر عهدي که با خدا بستند صادقانه ايستاده اند.
90- راه روشن، ج 8، ص 177.
91- رجا: اميد.
92- سوره حجرات آيه 15: مؤمنان واقعي تنها کساني هستند که به خدا و پيامبرش ايمان آورده اند، سپس هرگز شک و ترديدي به خود راه نداده اند.
93- سوره بقره، آيه 177: ... ليکن نيکي (و نيکوکار) کسي است که به خدا و روز بازپسين ايمان آورده اند... و در سختي ها و بيماري ها شکيبايند...آن ها کساني هستند که راست مي گويند.
94- مستند اسحاق بن راهويه، عبد بن حميد، مردويه از قاسم بن عبدالرحمان، الدر المنثور، ج 1، ص 169.
95- صحيح ترمذي، ج 10، ص 65، از حديث ابي هريره؛ الاوسط طبراني از حديث انس.
96- سعد بن معاذ: يکي از اصحاب پيامبر (ص)
97- راه روشن، ج 8، صص 178-180.
98- ضد: کسي که حال او در تقابل و تناقض با حال صادق است.
99- در اصطلاح خواص.
100- شرح منازل السائرين، صص 124-126.
101- گزيده در اخلاق و تصوف، ص 65.
102- راعي: چوپان.
103- گزيده در اخلاق و تصوف، ص 63.
104- ابوعمرو زجاجي: از مشايخ متصوفه قرن چهارم هجري. اهل نيشابور بود و در مکه مي زيست.
105- صره: کيسه پول.
106- ترجمه رساله قشيريه، ص 330.
107- فتح موصلي: از متقدمان و بزرگان مشايخ موصل در قرن سوم و معاصر «بشر حافي».
108- ترجمه رسال قشيريه، ص 331.
109- همان، ص 332.
110- مسجد شونيزيه: مسجد جامع بغداد.
111- مرقع: لباس وصله دار.
112- پند پيران، ص 85.
113- ابن سيرين: محمد از تابعين است و در خوابگزاري و تعبير سرآمد مي باشد و از معاصرين حسن بصري (قرن دوم هجري) است.
114- ترجمه رساله قشيريه، ص 333.
115- خالد بن وليد: از اصحاب رسول خدا.
116- فجور: تبهکار، فسق.
117- گزيده در اخلاق و تصوف، ص 135-137.
118- ترجمه رساله قشيريه، ص 329.
119- همان، ص 331.
120- اللمع، ص 255.
121- مرايي: رياکار.
122- محقق: آن که حقيقت بر او کشف شده.
123- آداب الصوفيه، ص 31.
124- اللمع في التصوف، ص 102.
125- سوره جاثيه، آيه 23: ديدي آن را که گرفت خداي خود، هوايش را.
126- سوره انعام، آيه 79.
127- مسهل: دارويي که معده و روده را تطهير کند.
128- بنجشکان: گنجشکان.
129- علم: نشان.
130- کيمياي سعادت، ج 1، صص 170 و 171.

منبع: کتاب گنجينه برگزيده متون کهن ، صداقت و اخلاص از ديدگاه عالمان و عارفان مسلمان


نسخه چاپی