امروز مال من است!

دانه‌ای که سپیدار شد

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌ها گذشت و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید اما هیچ کس جز پرنده‌هایی که قصد خوردنش را داشتند به او توجهی نمی‌کردند. دانه از این زندگی خسته شده بود. از این همه کوچکی و گم بودن.

یک روز به خدا گفت:« این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمی‌آیم. خدایا چه می‌شد اگر مرا کمی بزرگتر می‌آفریدی. »

خدا گفت: «تو بزرگی، بزرگتر از آنچه که فکرش را بکنی، فقط به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.»

دانه کوچک معنی حرف خدا را نفهمید اما خودش را زیر خاک پنهان کرد. سالها بعد، دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه شد که هیچکس نمی‌توانست او را نبیند، سپیداری که به چشم همه می‌آمد.
بهترین روز زندگی من امروز است، من دیروز را نمی‌توانم به دست بیاورم و آینده هم مال من نیست، اما امروز مال من است تا آن را هر طوری که می‌خواهم بگذرانم و از آنجا که امروز تازه است و من زنده‌ام خدا را شکر می‌کنم.


امروز مال من است

در یک مهمانی، جرج از دوستانش خواست که هر کدام بگویند که بهترین روز زندگی‌اشان چه روزی بوده؟

زن و شوهری گفتند: «بهترین روز زندگی ما روزی بود که با هم آشنا شدیم.»

زنی گفت:« بهترین روز زندگی‌ام روزی بود که نخستین فرزندم به دنیا آمد. »

مردی گفت:« بهترین و بدترین روز زندگی‌ام وقتی بود که از کار اخراج شدم، زیرا بعد از آن یاد گرفتم روی پای خود بایستم و راه تازه‌ای را شروع کنم.»

آخرین نفر گفت: «بهترین روز زندگی من امروز است، من دیروز را نمی‌توانم به دست بیاورم و آینده هم مال من نیست، اما امروز مال من است تا آن را هر طوری که می‌خواهم بگذرانم و از آنجا که امروز تازه است و من زنده‌ام خدا را شکر می‌کنم.»
 

پیراهن خوشبختی

پادشاه سرزمین مغرب، بسیار افسرده و غمگین بود. او هیچ گاه نمی‌خندید و خوشحال نبود. تا اینکه حکیمی دانا به پادشاه گفت: «اگر پیراهن خوشحال‌ترین آدم را بپوشی، حتماً معالجه خواهی شد.»

پادشاه هم دستور داد تا شادترین آدم سرزمینش را پیدا کنند و پیراهنش را برای او بیاورند. مأمورین به راه افتادند و همه جا را جستجو کردند اما آن شخص را پیدا نکردند.

ناامید شده بودند تا اینکه در راه بازگشت به قصر، در صحرا چوپانی را دیدند که لباسی کهنه و پاره به تن داشت اما خوشحال و سرزنده آواز می‌خواند و می‌خندید.

از او پرسیدند: «تو همیشه این قدر سر حال و خوشحال هستی؟ »

چوپان گفت:« آری، من همشه خوشحالم. زیرا نه حسرت دیروز را می‌خورم و نه نگران آینده‌ام و هر روز را خوب و زیبا شروع می‌کنم و مطابق سلیقه خودم زندگی می‌کنم نه مطابق خواسته مردم. به مردم احترام می‌گذارم و هرگز نگران حرف مردم نیستم و پیوسته از بند باید و نبایدها آزاد هستم.»

وقتی خبر به پادشاه رسید و دانست که خوشحال‌ترین مرد سرزمینش مرد ساده‌پوش است، دانست که شادی در ثروت زیاد نیست. پس تمام اموالش را بین فقرا تقسیم کرد و تصمیم گرفت به شیوه چوپان زندگی کند.
 

منبع مقاله :

حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.

نسخه چاپی