فاجعه‌ی نیروگاه برق چرنوبیل
گوشه‌ای از فاجعه‌ی شاهدان عینی انفجار چرنوبیل
 
چکیده
نیروگاه چرنوبیل در اکراین‌یکی از فجایع انسانی و زیست‌محیطی بزرگ تاریخ هسته‌ای جهان است. انفجار این نیروگاه برق نه‌تنها در وسعت زیست‌محیطی تلفات بسیاری برجای گذاشت که اشتباهات مدیریتی بر عمق این فاجعه افزوده است.

تعداد کلمات 1870/ تخمین زمان مطالعه 10 دقیقه
فاجعه‌ی نیروگاه برق چرنوبیل
مترجم: محمد داودی
 
در ۴ آوریل ۱۹۸۶، راکتور شماره ۴ نیروگاه برق چرنوبیل در اکراین منفجر شد. مقامات شوروی در مواجهه با فاجعه هسته‌ای که در مقیاس هم بی‌سابقه بود، هزاران نفر افراد فاقد تجهیزات مناسب را به چرنوبیل که به جهنمی از رادیواکتیو بدل گشته بود فرستادند. گزیده‌ای از مطلب منتشرشده در کتاب جدید سوتلانا الکسیویچ بیان می‌کند که شاهدان عینی این واقعه، هزینه و تلفات انسانی این فاجعه هولناک را که اثراتش هنوز هم پابرجاست به یاد می‌آورند.
یک اشتباه فاجعه‌آمیز در یک آزمایش عادی هسته‌ای منجر به تشکیل زنجیره‌ای از واکنش‌ها غیرقابل‌کنترل شد و راکتور 1000 تنی با کلاهک از جنس فولاد و بتون را با توپ آتشینی نابود کرد. درنتیجه انفجار اولیه نزدیک به 31 نفر جان باختند و در روزهای بعد نیز صدها نفر به دلیل قرار گرفتن در معرض اشعه رادیواکتیو جان خود را از دست دادند.
مقامات شوروی در تخلیه مناطق مسکونی تعلل کردند و از قبول میزان شدت انفجار و خسارت امتناع ورزیدند. درنهایت بیش از 100 هزار نفر از حومه‌های اکراین و بلاروس تخلیه شدند.
کیسه‌های شنی از هلی‌کوپترهایی که بر فراز نیروگاه پرواز می‌کردند به روی راکتورهای آتش‌گرفته ریخته می‌شد (تحلیل‌گران امروزی بر این باورند که این عمل بیشتر خسارت‌بار بود تا مفید) زمانی که آتش راکتورها فروکش کرد، مردی به روی سقف رفته و شروع به پاک‌سازی آوارها و باقیمانده‌های رادیواکتیو کرد. ماشین‌آلات به دلیل ساطع شدن اشعه رادیواکتیو از بین رفتند (خراب شدند). آن مرد درنهایت پس از چند هفته درد و رنج، مرگ دردناکی داشت؛ اما اگر همین تلاش‌ها هم انجام نمی‌گرفت، می‌توانست فاجعه‌ای به‌مراتب بزرگ‌تر را رقم بزند.
درنتیجه این حادثه، 485 روستا و مناطق مسکونی حومه شهر خالی از سکنه و غیرقابل‌سکونت شد و 70 بخش از آن نیز باید به‌طور کامل ویران، حفاری و به‌وسیله کامیون به مکان دیگری برای دفن منتقل شد.
در ادامه داستان لیدمیلا لگناتنکو، همسر یکی از آتش‌نشانانی که در شب انفجار برای مهار آتش به آن منطقه فرستاده شد را می‌خوانیم.
ما تازه ازدواج‌کرده بودیم. هرکجا که می‌رفتیم دستان هم را می‌گرفتیم، حتی به فروشگاه. به او می‌گفتم: دوستت دارم؛ اما نمی‌دانستم چقدر. هیچ نظری نداشتم. ما درست در کنار ایستگاه آتش‌نشانی که محل کارش بود زندگی می‌کردیم. یک‌شب صدایی شنیدم، از پنجره به بیرون نگاه کردم. همسرم مرا دید." پنجره را ببند و برگرد به رختخوابت. راکتور آتش‌گرفته. زود برمی‌گردم."

اشعه رادیواکتیو همه‌جا را فراگرفته بود. شعله‌های بلند و دود آن تمام آسمان را فراگرفته بود. حرارت آتش بسیار وحشتناک بود.
آن‌ها با همان تجهیزات و لباسی که داشتند به منطقه اعزام شدند. تنها ژاکت پشمی بر تن داشتند. هیچ‌کس به آن‌ها نگفته بود که باید به تجهیزات ویژه مجهز شوند. آن‌ها آتش تکه آوارهای در حال سوختن را که از طریق انفجار به زمین‌های اطراف افتاده بود را مهار و خاموش کردند.
ساعت هفت صبح بود که به من خبر رسید همسرم بیمارستانِ. سراسیمه به آن‌جا رفتم اما پلیس آن‌جا را از قبل محاصره کرده بود و به کسی به‌جز آمبولانس اجازه ورود نمی‌داد. مأمور پلیس فریاد زد: آمبولانس پرتوزاست (آلوده به رادیواکتیوه) از سر راه برید کنار!
دوستم گفت:" اون باید شیر بخوره. خیلی هم باید بخوره. هر کدومشون حداقل باید سه لیتر شیر بخورن."
"اما اونکه شیر دوست نداره."
" دوست نداره ولی باید بخوره."
بسیاری از پزشکان و پرستاران بیمارستان مریض میشن و میمرن اما ما تا اون لحظه نمی‌دونستیم.
عصر اون روز نتونستم وارد بیمارستان بشم. دکتر از بیمارستان خارج شد و گفت: بله آن‌ها به مسکو منتقل شدند ولی ما باید لباساشون رو براشون ببریم. لباس‌هایی که آتش‌نشانان در مأموریت پوشیده بودند در ایستگاه سوزونده شده بود. اتوبوس‌ها دیگه فعالیت نمی‌کردند و ما مجبور بودیم دوان‌دوان به داخل شهر بریم. سراسیمه همراه با کیف لباس‌های همسرم به فرودگاه رفتیم اما هواپیما آن‌جا را ترک کرده بود. آن‌ها به ما کلک زدن.
وقتی‌که به ایستگاه آتش‌نشانی برگشتم مأموران مرا با تابش‌سنج چک کردن. لباس‌ها، کیف، کیف پول و کفش‌هایم همگی داغ بودند. در همون لحظه تمامی آن‌ها را ازم گرفتن. حتی لباس‌زیرم. تنها چیزی که بهش دست نزدن پولم بود.
بیمارستان مسکو بیمارستان ویژه‌ای برای رادیولوژی بود و بدون اجازه کسی حق ورود به آن را نداشت. من به خانمی که دربان بیمارستان بود مقداری پول دادم و او گفت:"برو داخل" سپس باید به‌پای کس دیگه‌ای می‌افتادم. درنهایت توانستم وارد اتاق مدیر بخش رادیولوژی بیمارستان بشم. مدیر بی‌درنگ گفت:" خب گوش کن: دستگاه عصبی مرکزی و جمجمه شوهرت به‌شدت تحت تأثیر قرارگرفته." بسیار خب فکر می‌کنم که در آینده یه مقدار دچار سرگیجه بشه." " گوش کن: اگه بخوای آب‌غوره بگیری سریع ازاین‌جا بیرونت می‌کنم. بغل کردن بوسیدن ممنوع. حتی بهش نزدیکم نمیشی. نیم ساعت وقت داری ببینیش."
خیلی خنده‌دار به نظر میومد. سایز پیژامش 48 بود درحالی‌که خودش سایز 52 می‌پوشید. آستینش خیلی کوتاه بود، شلوارش هم همین‌طور؛ اما صورتش دیگه متورم به نظر نمی‌رسید. اون‌ها بهش یک نوع مایع داده بودن. من گفتم:" کجا یهو غیبت زد؟" شوهرم می‌خواست بغلم کنه ولی دکتر نذاشت و گفت." بشین بشین. این‌جا بغل کردن ممنوعه."
چهره شوهرم شروع به تغییر کرد. هرروز شاهد تغییرش بودم. سوختگی داشت به سطح پوستش، دهانش، زبانش، گونه‌هاش می‌رسید. در ابتدا فقط یک خراشیدگی کوچک بود ولی حالا بیشتر از یک خراشیدگی بود. پوست بدنش لایه‌لایه شده بود مثل فیلمای سفید... رنگ صورت و بدنش به رنگای آبی، قرمز و حنایی دراومده بود.

 

بیشتر بخوانید: چه شد که فوکوشیما چرنوبیل نشد


تنها چیزی که در اون لحظه منو نجات داد این بود که تمام این اتفاقات خیلی سریع افتاد، زمانی برای فکر کردن و گریه کردن نبود. در مسکو بیمارستانی ویژه برای افرادی که از مسمومیت پرتوی جدی رنج می‌بردند وجود داشت. 14 روز، این افراد تنها 14 روز دوام می‌آورند. زمانی که سرش را برگرداند، یک توده از موهایش بروی بالش ریخته بود. سعی کردم باهاش کمی شوخی کنم: " دیگه راحت شدی، دیگه به برس احتیاج نداری." اونا قراره موهاشو از ته بزنن.
به پرستار گفتم: " اون داره می‌میره." پرستار گفت:" چه انتظاری داری؟ بدنش 1600 رونتگن دریافت کرده. دوز مرگ آورش 400 تاس. تو کنار یه راکتور هسته‌ای نشستی."
سرگئی وازیلیویچ سولوف، یکی از افراد مسئول در ساخت سقف برای نیروگاه هسته‌ای چرنوبیل بود.
خطر انفجار هسته‌ای وجود داشت و آن‌ها باید آب زیرین راکتور را خالی می‌کردند، بنابراین ترکیبی از اورانیوم و گرافیت با آب ترکیب نمی‌شد و یک جرم سرگشتی یا واگردان را به وجود می‌آورد. اگر این انفجار رخ می‌داد قدرت آن برابر با چیزی میان 3 تا 5 مگاتن می‌بود. اگر این انفجار رخ می‌داد نه‌تنها کیِف و مینسک بلکه قسمت اعظمی از اروپا غیرقابل‌سکونت می‌شد.
مأموریت این بود، چه کسی قرار است به داخل آب برود و دریچه اطمینان را باز کند تا ما آب زیرین راکتور را تخلیه کنیم؟ مقامات به افرادی که حاضر به این کار بودند قول ماشین، آپارتمان و کمک مادام‌العمر به خانواده‌شان داد. آن‌ها به دنبال داوطلب بودند و ازقضا داوطلبان راه می‌افتند! داوطلبان چندین بار غواصی کردند و آب راکتور را تخلیه کردند. به هرکدام از آن‌ها 7000 روبل داده شد. آن‌ها قول ماشین و آپارتمانی که بهشان داده‌شده بود را فراموش کردند - این آن چیزی نبود که آن‌ها به خاطرش غواصی کردند و جانشان را به خطر انداختند. آن‌ها افرادی از یک فرهنگ خاص بودند، فرهنگ بزرگ‌ترین دستاورد. آن‌ها خود را فدا کردند.
راجع به سربازانی که روی سقف راکتورها مشغول به پاک‌سازی بودند چه؟ 3600 سرباز روی سقف راکتور مشغول پاک‌سازی و آواربرداری بودند و شرایط لازم را برای ساخت سقف بتنی فراهم کردند. بدتر از این هم برایشان پیش آمد. آن‌ها جلیقه سرب پوشیده بودند اما پرتوهای رادیواکتیو از قسمت زیرین ساطع می‌شد و آن‌ها برای آن قسمت تدبیری نیندیشیده بودند. آن‌ها فقط چکمه‌های سربی ارزان و معمولی پوشیده بودند. آن‌ها روزانه تقریباً یک دقیقه و سی ثانیه تا دو دقیقه را روی سقف می‌گذراندند. آن‌ها سوخت، گرافیت، تکه‌های بتون و فلز را از روی راکتور جمع‌آوری می‌کردند. 20 الی 30 ثانیه زمان می‌برد تا چرخ‌دستی از زباله‌ها پر می‌شد و سپس 30 ثانیه دیگر برای جمع‌آوری باقی زباله‌ها از روی سقف. وزن خالص این چرخ‌دستی‌های ویژه به 40 کیلو می‌رسید؛ بنابراین می‌توان تصور کرد: جلیقه سربی، ماسک، چرخ‌دستی و سرعت دیوانه‌وار در جمع‌آوری زباله.
هیچ‌کس قرار نبود بالای سقف برود. این کارها قرار بود توسط رباط‌های کنترلی که آمریکایی‌ها و ژاپنی‌ها به ما داده بودند انجام شود اما پرتوهای رادیواکتیو عملکرد قطعات الکترونیکی آن‌ها را مختل می‌کرد و پس از چند دقیقه از کار انداخت.
قابل‌اعتمادترین "رباط‌ها" سربازان بودند. آن‌ها را "رباط‌های سبز" نام‌گذاری کردند. (از روی یونیفرم‌های سبزرنگشان). آن‌ها در چادر و روی زمین می‌خوابیدند. آن‌ها جوان بودند. از این افراد جز مدارک و شواهد و نامی چیزی دیگری باقی نمانده است.
آرکادی فیلین یکی از افراد مسئول در پاک‌سازی چرنوبیل یا به‌اصطلاح برچیننده بود (افرادی که منطقه بزرگی در حومه چرنوبیل حفر کرده و تمامی املاک و زمین‌های آلوده را در آن دفن می‌کردند.)
شما به‌سرعت خود را در جهان شگفت‌انگیز می‌یابید، مکانی که آخرالزمان و عصر سنگی به هم گره‌خورده‌اند. ما در جنگل و داخل چادر زندگی می‌کردیم و با راکتورها 200 کیلومتر فاصله داشتیم. در میان ما افرادی با رنج سنی 25 و 40 سال وجود داشت، برخی از ما تحصیلات دانشگاهی و برخی نیز دیپلمه بودیم. برای مثال من معلم تاریخ بودم. آن‌ها به‌جای تیربار، بیل دستمان دادند. ما خرمنی از زباله‌ها را دفن کردیم. زنان روستا به ما نگاه می‌کردند و دست خود را به نشانه صلیب بالابرده می‌بردند. ما دستکش، ماسک اکسیژِن و لباس‌های جراحی سفیدرنگ به تن داشتیم.
خورشید به‌شدت می‌تابید و ما در خانه‌ی روستاییان به‌مثابه شیطان بودیم. آن‌ها نمی‌فهمیدند که ما چرا مشغول دفن باغ‌هایشان و کندن سبزیجاتی که به نظر عادی می‌آمدند بودیم. زن سالخورده‌ای دست خود را به نشانه‌ی صلیب بالا برد و گفت " بچه‌ها... این کارا برای چیه؟ آیا پایان جهان رسیده؟
در داخل خانه اجاق روشن بود و گوشت در حال سرخ شدن. شما اجاق را با دستگاه تابش‌سنج مورد آزمایش قرار می‌دهید و متوجه می‌شوید که این‌یک اجاق نیست بلکه یک راکتور هسته‌ای است. مرد صاحب‌خانه نظاره‌گر سوختن خانه‌اش بود. ما خانه‌ها چاه‌ها، چشمه‌ها و درختان را دفن کردیم. ما کره زمین را دفن کردیم. ما هر چیزی را خرد می‌کردیم و آن را داخل ورقه‌های بزرگ پلاستیکی قرار می‌دادیم. ما جنگل را دفن کردیم. ما درختان 1.5 متری را به قطعات کوچک‌تر می‌بریدیم و داخل ورقه‌های پلاستیکی قرار داده و به داخل گودال می‌انداختیم.
در خارج از روستا، ما سطح یا لایه اولیه خاک‌های آلوده را حفر کرده و داخل کامیون بار کرده و به مرکز دفن زباله‌ها می‌فرستادیم. من فکر می‌کردم که مرکز دفن زباله ازلحاظ مهندسی مکان پیچیده‌ای باشد اما آن‌جا تنها یک گودال معمولی بود. ما زمین را همچون یک فرش بزرگ برچیده و لوله کردیم. تمام گیاهان و سبزیجات و علف و گل و ریشه‌هایش را از بیخ و بن برچیدیم. این عمل تنها از یک انسان دیوانه برمی‌آید. اگر ما هر شب مانند یک فرد دیوانه نوشیدنی ننوشیم، شک دارم که بتوانیم از عهده‌ی چنین کاری بربیاییم. روان ما از هم می‌پاشد. ما صدها کیلومتر از زمین را نابود کرده و آن را خشک و بایر می‌کنیم.
تأکید ما بر قهرمانان حال حاضرمان بود. شخصی که یک‌بار در هفته به‌خوبی گودال حفر می‌کرد، نشان لیاقت را قبل از هرکس دیگری دریافت کرد. بهترین قبر یا گودال کن اتحاد شوروی. دیوانه کننده بود.
نسخه چاپی