آفرینش نظام جهانی
نظریه نظام جهانی، فرهنگ و نظم جهان
 
چکیده:
سالهای بین دو جنگ جهانی و بعد از جنگ جهانی دوم دورهای خاص در تفکر علمی- اجتماعی و تفکرات ایدئولوژیک تر مرتبط با آن بود که با خطوطی که اندیشمندان ترقی گرای قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ترسیم کرده بودند، همسویی داشت. این را بی اغراق میتوان گفت که «جنگ طولانی» ۱۹۱۴ تا ۱۹۴۵ خود تا حدی متضمن یک منازعه ایدئولوژیک در مورد اشکال مختلف آسیب شناسی گذشته و به نوعی پیش آگهی در مورد مباحثات مربوط به گذار به تجدد بود که نخستین مرحله آن تا سال ۱۹۱۴ به پایان خود رسیده بود.

تعداد کلمات: 1979 کلمه / تخمین زمان مطالعه:  10 دقیقه
 
آفرینش نظام جهانی
نویسنده : رونالد رابرتسون
برگردان : کمال پولادی

 جریان سراسری جهانی شدن و پیدایش یک عرصه واحد جهانی را تنها از رهگذر آنچه نظریه «اراده گرایانه» خوانده می شود میتوان بررسی کرد. چنین نظریه ای بر نکات زیر مبتنی است: «نظام جهانی قابل تقلیل به صحنه ای نیست که صرفا دربرگیرنده یک سلسله از جوامع پاکنشگران کلان یا هر دو اینها باشد. بنابراین با افراد، جوامع، نظام های مرکب از جوامع و به همین صورت کلیت بشر باید در قالب یک چهارچوب تحلیلی منسجم برخورد شود، ضمن آنکه باید از تقلیل گرایی، به ویژه کارکردگرایی، فایده انگاری و صور ماتریالیستی آن، اجتناب شود. عرصه جهانی در کل نظامی اجتماعی۔ فرهنگی است که از درهم فشرده شدن فرهنگ های تمدنی، جوامع ملی، جنبشها و سازمانهای درون ملی و میان ملی، خرده جوامع و گروههای قومی، شبه گروههای درون جامعه ای ناشی شده است، به گونه ای که قیدها و فشارهای فزایندهای را بر همه آنها تحمیل می کند و به نحو متمایزی آنها را تقویت یا تضعیف می کند. به موازات پیشرفت عمومی جهانی شدن فشارهای متزایدی بر این واحدها وارد میشود تا «هویت» خود را در شرایط جهانی - بشری تعریف کنند. علاوه بر این جهانی شدن کنشگران جدید و «فرهنگ های سومی»، مثل جنبشهای فراملی و سازمانهای بین المللی، پدید می آورد که به طور مثبت یا منفی به وضعیت جهانی واکنش نشان می دهند. اما هنگامی که من از یک دیدگاه بالاخص جهانی طرفداری میکنم مجبور نیستم جهانی شدن را تنها برحسب واحدهای خاص، خواه جهانی یا خرده جهانی، تبیین کنم. اساسا یک نظریه چندبعدی برای اینکه بتواند قیود و الزامات وضعیت تازه جهانی را بر واحدهای اجتماعی مختلف (واحدهایی که جامعه شناسی به طور سنتی با آنها سروکار داشته است) به درستی بررسی کند، باید نقطه تلاقی لایه های چندگانه ای از تحلیل باشد.
یکی از مقاصد من این است که آنچه که می توان آن را «مسئله سامان جهانی» نامید، در کنار یا شاید حتا به جای مسئله قدیمی سامان اجتماعی و همینطور جوامع ملی مطرح کنم. اما یک نظریه اراده گرایانه به جای تأکید بر ساختار تبلور یافته نظام جهانی بیشتر به تحولات تجربی حساسیت نشان میدهد و از این رو بر فرایند جهانی شدن و مقصودمندی مستمر سامان جهانی پای می فشارد. یکی از نکات اساسی نظریه من این است که واکنش های متفاوت به جهانی شدن بر خود این فرایند تأثیر می گذارد به این ترتیب مسیر و حاصل و لذا شکل عرصه جهانی هنوز تا حد زیادی نامتعین و دستخوش تغییر و بازسازی است.
دوم، به همین ترتیب مهم است که در برخورد با ابعاد تحلیلی فرایند جهانی شدن از تقلیل گرایی بپرهیزیم. تاکنون در باره ظهور آنچه که برخی نظام مدرن جهانی می خوانند، عموما یا در قالب اقتصادی یا در چهارچوب سیاسی بحث شده است. من می خواهم از مدلهای نسبتا ساده «جامعه سیاسی جهانی» یا «اقتصاد جهانی» فراتر بروم و به پویایی های مستقل فرهنگ جهانی و موقعیت معضل دار «عامل فرهنگ» در بخش اعظم نظریه نظام جهانی بپردازم. به ویژه استدلال خواهم کرد که کثرت گرایی فرهنگی خود از صور مقوم وضعیت جهانی معاصر است و این که انگاره های مربوط به نظام جهانی از جمله واکنشهای نمادین به جهانی شدن و تفاسیر این پدیده خود از عوامل مهم در تعیین مسیر همین فرایند است.

و سرانجام، یکی از مقاصد من این است که آنچه که می توان آن را «مسئله سامان جهانی» نامید، در کنار یا شاید حتا به جای مسئله قدیمی سامان اجتماعی و همینطور جوامع ملی مطرح کنم. اما یک نظریه اراده گرایانه به جای تأکید بر ساختار تبلور یافته نظام جهانی بیشتر به تحولات تجربی حساسیت نشان میدهد و از این رو بر فرایند جهانی شدن و مقصودمندی مستمر سامان جهانی پای می فشارد. یکی از نکات اساسی نظریه من این است که واکنش های متفاوت به جهانی شدن بر خود این فرایند تأثیر می گذارد به این ترتیب مسیر و حاصل و لذا شکل عرصه جهانی هنوز تا حد زیادی نامتعین و دستخوش تغییر و بازسازی است.
امواج علایقی که در دهه ۱۹۶۰ به جامعه شناسی ساختارها و فرایندهای جهانی ایجاد شد، مثل آنچه در کارهای لاگوس (1963)، گالتون (1966)، هاروویتز (1966)، مور (1966)، نتل و رابرتسون (1968)، فرانک (1969) و پارسونز (1971) نمایان شد، بخش عمده اش متوجه موضوعات آشنا و آزمودهای چون توسعه صنعتی شدن و نوسازی بود و در این ارتباط تکوین یافت. در دهه ۱۹۶۰ «مطالعه کنندگان جهان» به شیوه های گوناگون استدلال می کردند که بررسی مسائل مربوط به مسیر، مشخصات و پویایی های جوامع ملی در دنیای مدرن، که تنها در قالب مطالعات تطبیقی صورت می گیرد، تا حد زیادی متضمن مغفول گذاشتن الزامات جهانی بوده است. به بیان دیگر موضوعاتی چون «نوسازی»، «توسعه» و غیر اینها چنان بررسی می شد که گویی هیچ رابطه ای بین جوامع ملی وجود ندارد، چه رسد به لحاظ کردن این احتمال که در فراسوی پدیده همکنشی بین جوامع، وضعیتی جهانی با گوهر خاص خود نیز وجود دارد.

تجزیه و تحلیل تحولات جامعه، و به نحوی مغشوشتر تجزیه و تحلیل تحولات اجتماعی، فرهنگی، در وجه کلی، که به صورت پارادایمی مسلط در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ جریان داشت، قرائت ابتری از مفهوم تحول بود که قبلا در جامعه شناسی کلاسیک تبلور پیدا کرده بود. علمای علوم اجتماعی غربی عموما با یک تصویر سه وجهی و متوالی از تحول جوامع بدوی یا سنتی، جوامع در حال توسعه و جوامع توسعه یافته سروکله میزدند. این تصویر آگاهانه یا ناآگاهانه، تا حد زیادی دنباله تصویری بود که جامعه شناسان در دهه اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم به طور کامل تر ترسیم کرده بودند. تصویرهایی که در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ داده شد از جهانی انعکاس این دریافت معروف بود که مسیر تحول جوامع همسو با حرکت از جوامع مبتنی بر شئون به سوی جوامع مبتنی بر قرارداد است، از جوامعی که با همبستگی مکانیکی مشخص می شوند به سوی جوامعی که همبستگی ارگانیک دارند، از جوامع فئودالی به جوامع سرمایه داری و در مفهوم جامعه شناسانه تر از جماعت (گمن شفت) به جامعه (گزل شفت). اینکه مدافعان تصویر مزبور خودشان با یکدیگر مناقشه داشتند، در بحث ما اهمیت چندانی ندارد. آنها همه در این باور سهیم بودند که در غرب یک «تحول بزرگ» از قرون وسطا تا اواخر قرن نوزدهم صورت گرفته است، صرف نظر از این که در مورد عوامل اجتماعی - فرهنگی این تحول و مسائل جوهری ناشی از آن اختلاف نظر داشتند (1957, Polanyi). علاقه خاص آنها به شکوفا شدن این صورت جدید جامعه که در پایان قرن ۱۹ وجود داشت، نشانگر توجه آنها به وجوه گوناگون آن جامعه بود. از جمله وجوهی که واجد اهمیت خاص پنداشته میشد مسائل پایهای مربوط به شکل گیری جامعه جدید بود. جامعه شناسان مزبورگزل شفت را امر مسلم نمی دانستند.

   بیشتر بخوانید :    گلوبالیسم یا جهانی شدن

گرچه باید از اغراق در این نکته بر حذر بود، اما می توان گفت که سالهای بین دو جنگ جهانی و بعد از جنگ جهانی دوم دورهای خاص در تفکر علمی- اجتماعی (و تفکرات ایدئولوژیک تر مرتبط با آن بود که با خطوطی که اندیشمندان ترقی گرای قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ترسیم کرده بودند، همسویی داشت. این را بی اغراق میتوان گفت که «جنگ طولانی» ۱۹۱۴ تا ۱۹۴۵ خود تا حدی متضمن یک منازعه ایدئولوژیک در مورد اشکال مختلف آسیب شناسی گذشته و به نوعی پیش آگهی در مورد مباحثات مربوط به گذار به تجدد بود که نخستین مرحله آن تا سال ۱۹۱۴ به پایان خود رسیده بود. نکته حائز اهمیت بیشتر این است که وقتی در اواخر دهه ۱۹۴۰ و اوایل دهه ۱۹۵۰ بحث در باره سیر تحولات اجتماعی از سرگرفته شد، چهارچوب آن به یک معنا تنگ تر از دوره جامعه شناسی کلاسیک و به معنای دیگر گسترده تر از آن بود.

در اواخر دهه ۱۹۴۰، به ویژه در اوایل دهه ۱۹۵۰، توجه به دگرگونی جوامع در مقیاس بزرگ بیشتر به جوامعی که به جهان سوم موسوم شدند محدود ماند. در آن سالها توجه به تحولات جامعه بیشتر به اقتصاد «کیفیت زندگی» و اموری محسوس بود، مثل آموزش و پرورش و بهداشت و سلامت جسمی. این نگرش در باره نگرش کلاسیک که به مسائل پیچیده ای مثل چگونگی هستی فرد، صور جدید همبستگی اجتماعی، سنجش معنای زندگی مدرن و خصوصیات عمده همکنشی می پرداخت، دامنه تنگ تری داشت. به سخن دیگر در حالی که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل بیستم دلمشغولی در باره «تحول بزرگ» بیشتر متوجه ملاحظات مربوط به فروریزی سبک زندگی اروپای کهنه» و پیامدهای آن برای جوامع غربی بود، در اوایل دهه ۱۹۵۰ عموما به تحولات جوامع از این دیدگاه نگاه نمیشد. آنجا هم که به این مسائل توجه میشد، بیشتر با این دید به قضایا پرداخته می شد که چگونه بستگیهای پیشینی» در جماعات و فرهنگ های سنتی باید تضعیف شود تا آنکه جوامع جهان سوم بتوانند در مسیری که گویا قبلا جوامع توسعه یافته تر» طی کرده اند، به نوسازی برسند (1963 ,Geerts).
دلمشغولی در باره تجدد (یا به گونه ای متفاوت، اما همچنان مهم دلمشغولی در باره مدرنیسم) در بخش عمده اش به لحاظ تحلیلی با پدیده «جهان بودگی» هماهنگ نبوده است. کم بودند کسانی که به تبلور جهان به عنوان یک مکان واحد یا به کل جهان به صورت یک نظام اجتماعی - فرهنگی توجه نشان میدادند، در حالی که ضمنا به انواع موضوعاتی که نویسندگان پایان قرن ۱۹ به صراحت مطرح کرده بودند و بعد در مکتب فرانکفورت و مکتب نقد ادامه یافت، توجه کافی داشتند. به بیان دیگر، از میان کسانی که به سنت جامعه شناسی کلاسیک توجه نداشتند، تنها تعداد معدودی به جنبه های «ژرف» تجدد در یک قالب نظام مند جهانی پرداخته اند. برگر در عین حال به تجدد در معنای کلاسیک و نوسازی در معنای معاصرتر آن پرداخته است.
در این دوره به مسائل قدیمی تر، که با اندیشه مربوط به گزل شفت مرتبط بود، توجه زیادی معطوف نشد. البته مکتب فرانکفورت از این حیث استثنای مهم است، اما این مکتب اساسا با جامعه غرب سروکار داشت. تحلیلهای معطوف به جهان سوم که طی دهه ۱۹۵۰ به سرعت رشد کرد و تا اوایل دهه ۱۹۷۰ توجه زیادی را به خود جلب کرده بود، به پذیرش نظریه نوع سومی از جامعه تمایل داشت که جامعه ای گذری در میان دو قطب مخالف انگاشته میشد. باید اضافه کرد که در این گونه تحلیلها وجه جماعتی (گمن شفت) کشورهای «کم توسعه» وضعی مشکل زا در حرکت به سوی گزل شفت تلقی میشد.
اما مطالعات مربوط به «نوسازی و توسعه» از یک جهت چشم انداز وسیع تری را تشویق می کرد که در باره علایق مستقیم جامعه شناسی کلاسیک میدان گسترده تری داشت و آن عبارت بود از نوعی تمرکز بر مسائل جهانی. البته من به این مسئله واقفم که برخی از جامعه شناسان اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن بیستم بحث در مسائل جهانی را آغاز کرده بودند.

دلمشغولی در باره تجدد (یا به گونه ای متفاوت، اما همچنان مهم دلمشغولی در باره مدرنیسم) در بخش عمده اش به لحاظ تحلیلی با پدیده «جهان بودگی» هماهنگ نبوده است. کم بودند کسانی که به تبلور جهان به عنوان یک مکان واحد یا به کل جهان به صورت یک نظام اجتماعی - فرهنگی توجه نشان میدادند، در حالی که ضمنا به انواع موضوعاتی که نویسندگان پایان قرن ۱۹ به صراحت مطرح کرده بودند و بعد در مکتب فرانکفورت و مکتب نقد ادامه یافت، توجه کافی داشتند. به بیان دیگر، از میان کسانی که به سنت جامعه شناسی کلاسیک توجه نداشتند، تنها تعداد معدودی به جنبه های «ژرف» تجدد در یک قالب نظام مند جهانی پرداخته اند. برگر در عین حال به تجدد در معنای کلاسیک و نوسازی در معنای معاصرتر آن پرداخته است. برگر با حساسیت خاصی که به ابعاد نمادی تجربه مدرن دارد، توجه خود را به هزینه هایی معطوف می کند که تجدد / مدرنیسم به صورت «عسرت» و «قربانی شدن» برای انسان به همراه دارد. با این حال برگر حتا در کارهای اخیر خود به هیچ وجه به صراحت به وضعیت جهان بودگی نمی پردازد و در عوض بر هزینه هایی که تجدد بر بشر تحمیل کرده است و نارضایتی ها از آن بسیار تأکید می کند؛ مثل وجهی از سنت کلاسیک که اساسا به وضع جامعه بودگی در برابر وضع جماعتی به دیده نقد نگاه می کند. هابرماس (1981a ,1979) به سهم خود هم به موضوعات کلاسیک و هم به شرایط اجتماعی - فرهنگی معاصر توجه میکند. هدف آشکار او در بازسازی، نقد و بسط تئوری های کلاسیک ارائه یک ارزیابی جامع تر در باره تسلط زیست جهانی معنادار در اثر عملکرد نظام هایی است که در جامعه سرمایه داری به لحاظ کارکردی عقلانیت خاصی دارند. با اینکه تئوری عقلانیت ارتباطی هابرماس یقینا نقدی صرفا رمانتیک از عوارض تجدد سرمایه دارانه نیست، اما می توان گفت که رویکردهابرماس به زیست جهان در مقابله با کارکرد نظام تا حدودی نقدی یکجانبه از دستاوردهای جامعه مدرن است و در معرض این خطر قرار دارد که با خرده گیری از موضوع جماعتی (گمن شفت علیه وضعیت بیگانگی انگیز جامعه جدید (گزل شفت) اشتباه گرفته شود. علاوه بر این، من در این خصوص با نظر لیوتار (1985) موافقم که میگوید اجماع مورد نظر هابرماس ممکن است با توجه به انفکاک حوزه های حیات در جامعه مدرن و بازیهای زبانی امکان پذیر نباشد .

با وجود این، یکی از مهم ترین وجوه تاریخ جدید - «آفرینش» نظام جهانی، توجه به نوسازی اقتصادی و سیاسی به بهای بی توجهی به موضوعاتی بود که در بدو پیدایش جامعه شناسی جزء موضوعات مهم این رشته به شمار می رفت. البته در این بحث کلی استثناهایی هم دیده می شود. مهم ترین استثنا مباحثات. برخاسته از نظریه نظام جهانی والرستین است.
 
منبع:
جهانی شدن (تئوری اجتماعی وفرهنگ جهانی) ، رونالد رابرتسون ، ترجمه کمال پولادی، نشر ثالث چاپ چهارم (1393)

   بیشتر بخوانید :
   نظریه‌های جهانی شدن
   بعد فرهنگی جهانی شدن
   جستاری نظری پیرامون جهانی شدن

 
نسخه چاپی