دستهایی که تکیه گاه من است
کارنامه را تا می­ کنم و می­ گذارمش وسط کتاب ادبیات. زیر همۀ کتاب­ ها قایمش می­ کنم. این اولین کارنامه ­ای است که دارم از دیگران قایمش می­ کنم. همیشه وقتی کارنامه می­ گرفتم دلم می ­خواست قابش کنم و بگذارمش روی طاقچه تا همه بیست­ هایم را ببینند و کیف کنند؛ اما این دفعه بدجوری خراب کرده ام؛ دلم می­ خواهد اصلا نیست و نابودش کنم. کاش م ی­شد، ولی آخرش که چی؟

می­ نشینم کنج اتاق، زانوهایم را تو بغل می­ گیرم و با خودم حرف می­ زنم.

ـ «اِ اِ اِ  دختر مگر توی کلۀ تو کاه پر کرده­ اند!؟»

 نه اتفاقا ًقبل از امتحانات چند کیلو گردو و پسته خورده ­ام!  بابا طفلکی، داد دستم و گفت: «بگیر دخترم، خوب بخور تا انرژی درس خواندن داشته باشی.»

من هم هر روز جیب­ هایم را پر می­ کردم و هی دهانم می­ جنبید؛ اما مغزم به خودش زحمت تکان خوردن هم نداد. آخر 8 هم شد نمره؟  بیچاره شدم! دو دستی می ­زنم توی سرم. البته آرام می ­زنم که یک وقت کاه­ هایش تکان نخورد.

ـ «اصلا همش تقصیر این مهتابه، انقدر حرف م ی­زد که هیچی از درس را نمی­ فهمیدم. کاش به خانوم معلم گفته بودم جایش را عوض کند، آخر دوست جون جونیم بود، اگر می­گ فتم باهام قهر می­کرد. کاش ...»
می­ روم پیش مادر، دارد غذا درست می­کند. کنارش می­ ایستم و زیر زیرکی نگاهش می­ کنم. مادر انگار آتشش زده باشند یک دفعه ملاقه را در دستش تکان می ­دهد و رو به من می­گ وید: «اگه فکر کردی من به بابات می­گم کورخوندی! برو این جوری قیافه ­تو برای من مظلوم نکن.»

 نادر از جلوی تلویزیون بلند می­ شود، می­ آید تو آشپزخانه و دهنش را کج می­ کند.

ـ «هه هه هه! نمرۀ 8 هم بدچیزی­یه ­ها!»

می­ دوم دنبالش و با حرص می­ گویم: « اگر من کمکت نکرده بودم که همه نمره­ هات صفر بود!»

 نادر از تو اتاق شمشیرش را بر می­ دارد، می­ گیرد به سمت من و ادای شمشیر بازها را در می ­آورد. می­ خواهم بگیرمش و گوشش را بچلانم که صدای زنگ در بلند می­ شود. بهش می­ گویم: «برو درو باز کن!» نادر ابروهایش را می­ اندازد بالا و شکلک در می ­آورد.

ـ «من نمی­رم! خودت برو خانوم زرنگ، بابا پشت در منتظره!» می­ خواهم خفه­ اش کنم، بهش چشم غره می ­روم،انگشتم را برای تهدید به سمتش تکان می­ دهم، اما چاره ­ای ندارم، می ­روم سمت در و توی دلم می­ گویم: «بدبخت شدم!»

بابا با دست پر، پشت در ایستاده است. اگر رویم می ­شد و صورتش را نگاه می­ کردم، حتما لبخندش را هم می ­دیدم. زیر بغلش یک هندوانه سبز تپلی نگه داشته بود و در آن یکی دستش، پاکت موز و گوجه و کاهو.
صدای آرام بابا تکانم می ­دهد:

– «چرا منو نگاه می­ کنی دختر جان؟»

هندوانه را از دستش می­ گیرم و می­ دوم به آشپزخانه. از آنجا سرک می­ کشم، بابا کت کهنه ­اش را در می­ آورد و می­ نشیند، تکیه می­ دهد به پشتی و پاهایش را دراز می­ کند: «آخیش!»

یک چایی ِلیوانی برایش می ­آورم، می­ گوید: «دستت درد نکنه باباجان.» می­ ترسم اگر بنشینم کنارش بگوید: «چه خبر بابا؟» وآن وقت چه بگویم؟ بگویم بعد از این همه سال قبولی و نمره­ های خوب، امسال که کلی پسته و گردو به خوردم داده، شیرین کاشته ­ام؟ آن هم چه شیرینی! هشت.

دستپاچه می ­روم به آشپزخانه. آب کتری دارد می­ جوشد. در کتری را بر می­ دارم و قل قلش را نگاه می ­کنم، دل من هم عین همین کتری دارد می­ جوشد. صدای نادر می­ آید که خودش را دارد برای بابا لوس می­ کند. به خودم می­گویم: «اصلا ًبگو مگه چه می ­شه؟  مگه چیکارت می­ کنه؟» خودم به خودم جواب می­ دهم.

- «هیچ کاریم نمی ­کنه، فقط سرشو می­ندازه زیر و با چشم ­های خسته­ اش می­گه دستت درد نکنه باباجان! نه، من از خجالت آب می­شم. اگه کتکم می­ زد، بهتر بود.»
کف دست هایم را نگاه می­ کنم، یاد دست های بابا می­ افتم. دست های بزرگ بابا همیشه خشک است، کف دست هایش همیشه تاول یا بریدگی دارد. این ها را وقتی بابا خواب است و دستانش را از من قایم نمی­ کند دیده ­ام.

به دست هایم می­ گویم: «واقعا ً هم درد نکنید، خسته نباشید! حداقل دو خط بیشتر می ­نوشتید که نمرۀ 10 می­ گرفتم!»

مامان می­ آید و کتری را خاموش می­ کند: « کتری مرد بس که زد توی سر خودش، نمی­بینی؟!»

مامان از وقتی کارنامه­ ام را دیده، خیلی عصبانی است. بهتر است بچپم در اتاقم.

آرام از کنار بابا رد می­ شوم، کاش به اندازۀ یک مورچه کوچک می­ شدم تا مرا نمی ­دید. چیزی نمانده پایم به اتاق برسد که بابا صدایم می ­زند: « ندا جان بیا مبلغ این چکو ببین. مهندس می­ گفت با این چک دیگه حقوق طلب ندارم، ببین درسته؟»


یخ می­ کنم. می ­روم جلو و چک را نگاه می­ کنم. دو ماه حقوق کامل، صد تومان از ماه پیش، پنجاه تومان اضافه کاری، همش با هم می­ شود...«بله بابا، درست است.»

- «خدا خیرش بده، سر ساختمان بعدی هم باهاش قرارداد می­ بندم. آدم با انصافیه.»

چک را می­ دهم دست بابا و می­ خواهم جیم شوم که بابا می­ گوید: «سواد چیز خوبیه. می­بینی باباجان؟ به خاطر همین دوست دارم تو تحصیل کرده بشی.»

قلبم هوری می­ ریزد پایین، انگار فهمیده! آرام می­ گویم: «بله ...خوب... درس خواندن خوبه!» بابا می­ گوید: «خوب چه خبر، نتیجۀ امتحانات نیومد؟»

نادر می­ آید و با شمشیرش گوشه­ ای می ­ایستد. کف دست هایم عرق می ­کند و خیس می­ شود، به تته پته می­ افتم. 

– «نه... یعنی، آره... می­ یاد...»

بابا بی ­توجه به حال من انگار در رویایی شیرین غرق است، نگاهش را می ­دوزد به سقف: « دختر من باید برای خودش کسی بشه. دنیا دنیا خرجش می­ کنم تا به جایی برسه.»

صدای نادر می ­آید که می­ گوید: «ندا هشت گرفته!» و مثل موشک می­ دود به اتاق. دیگر طاقت نمی­ آورم، همۀ آن خجالت­ ها و ترس­ ها تبدیل به اشک می­ شود. سرم را می­ اندازم زیر:

– «غلط کردم بابا!»

بابا متعجب می­ پرسد:

– « مگه چی شده بابا جان؟ چرا گریه می­ کنی؟»

بابا شانه ­ام  را تکان می ­دهد.

- «چرا گریه می ­کنی؟ آروم باش دخترم!»

نگاهم به گل­ های قرمز فرش گره خورده، لب باز می­ کنم:

–«به خدا... نمی­ دونم، نمی ­دونم چرا امسال این طوری شد، نمره ­های دیگه ­م بد نیست، فقط ریاضی... غلط کردم بابا... اشتباه کردم!»

بابا دست های قلاب شده ­ام را از هم باز می­ کند، دستم را می­ گذارد کف دست خودش. با آن یکی دستش چانه­ ام را می­ دهد بالا. می­ توانم نگاه گرمش را احساس کنم:

- «فدای سرت دخترم، من به خاطر خودت می ­گم. دلم می­ خواد بزرگ که شدی آدم مهمی بشی، راحت و آسوده زندگی کنی وگرنه... دیگر گریه نکن، دوباره می­ری امتحان می­دی و جبران می ­کنی.»

تپش قلبم آرام می­ شود. بابا دستانم را می­ فشارد. دست های لاغر من در دست های بزرگ بابا گم شده ­اند. به دست هایش نگاه می­ کنم، دست های مهربانش خشک است و آفتاب سوخته و عین یک کوه پشتیبان من.

نویسنده: فاطمه نفری
نسخه چاپی