مرگ یک رویا
-«باز رفتی توی هپروت که؟ ای کاش به جای این بازی بازی‌ها کمی هم به درس هات دل می‌دادی!»

-«بابا به خدا چند لحظه داشتم استراحت می‌کردم، درسهامو...»

صدای در امانم نمی‌دهد تا جمله‌ام را تمام کنم. سرم را میان دست هایم می‌گیرم و خیره می‌شوم به جزوه‌های مقابلم، کلمه‌ها جلوی چشم‌هایم دارند غرق می‌شوند، انگار آن‌ها هم کمک می‌خواهند. شاید آن‌ها هم از بودن با من خسته شده‌اند...

کیفم را می‌اندازم روی مبل راحتی، صدای مامان از توی آشپزخانه می‌آید: «آزمون چطور بود؟»

سرم درد می‌کند. چشم هایم سیاهی می‌رود. چرا مامان نمی‌پرسد حالت چطور است؟ زیر لب می‌گویم: «بد نبود!» و قبل از این‌که مامان بگوید برو سراغ درس‌هایت خودم می‌روم پیش کتاب‌ها، تست‌ها، جزوه‌ها ..
œ
نگاهی به ساعتم می‌کنم، دیر شده! نمی‌رسم، قلبم تندتند می‌زند. اول صبحی عرق از سر و رویم جاری شده، همه انگار مثل من عجله دارند، می‌دوم، می‌ایستم و آدرس را جست وجو می‌کنم. بالاخره پیدایش می‌کنم.

می‌ایستم مقابل ساختمان، هیچکس آنجا نیست، تعجب می‌کنم و بیشتر ترس برم می‌دارد، صداها و جمله‌ها توی گوشم زنگ می‌خورند: «این آزمون برای شما می‌تواند سرنوشت‌ساز باشد! رقابت شدید است. سرعت، دقت، تنها یک اشتباه کوچک می‌تواند شما را پایین بکشد...»

 احساس می‌کنم زمین زیر پایم سست شده، دیر رسیده‌ام، دنیا دور سرم می‌چرخد. دارم سقوط می‌کنم. می‌افتم، جواب بابا را چه بدهم؟ مامان چی که همه‌ی آرزوها و امیدهایش را در من می‌دید؟ مجسمه‌ی دانشمند کله گنده، فایل‌ها و پوشه‌ها، تصویر خانم مشاور جلوی چشم‌هایم کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شود؛ اما ناگهان دست‌های یخ کرده‌ام گرم می‌شوند. صدایی فرشته‌وار که از دور می‌شنوم مرا به زمین می‌آورد. قلبم مهربان‌تر می‌زند، چشم‌هایم را باز می‌کنم، دست‌هایم را در دست مامان می‌بینم و نگاهش...

هول می‌شوم: «وای ببخشید، اصلا نفهمیدم کی خوابم برد! درسهام... الان دیگه تمومشون می‌کنم...»

 لبخند مامان پررنگ‌تر می‌شود: «اشکالی نداره... خسته‌ای، می‌دونم، اومدم بهت سر بزنم و خسته نباشید بگم، دیروقته، دیگه برو بخواب...»
 
 مامان جمله‌ها را پشت سر هم ردیف می‌کند. خواب آشفته‌ای که دیده‌ام از جلوی چشمهایم محو می‌شود، صدای مامان نوازشم می‌کند: «به خودت فشار نیار! نگرانت شدم،‌ رنگ و روت پریده، باید بیشتر استراحت کنی!»

 دلم می‌خواهد غرق بوسه‌اش کنم و بگویم: «با این حرف‌هایت تمام خستگی‌هایم پرید!» آرام می‌شوم، آرام‌تر از همیشه...

نویسنده: هاجر زمانی
نسخه چاپی