من یک پیاز هستم
سلام ...

من یک پیاز هستم.

ترو خدا شما دیگه تا اسم من میاد یاد اشک و آبغوره نیفتین!!!

ای بابا!!! ما توی زندگیمون یکم خوشی ندیدیم هر کس ما رو دید یا دستش گرفت زد زیر گریه...

آخه من نمی دونم آدما وقتی منو ومی بینن یاد کودوم غم و غصه شون می افتن که اینجور اشک می ریزن؟!

اصلا می دونی! بعضی وقتا آرزو می کنم نباشم باور کن بعضی وقتا خودمو قایم می کنم اما چه میشه کرد از دست بعضی آدما که تا منو می بینن می افتن سر پوست کندنم و گریه و ...

هی... یه بار نشد یکی ما رو بگیره و پوست بکنه و غش غش بخنده که ما هم یکم دلمون باز شه! همش بغض و اشک و ناله دیدیم. باور کنین وقتی توی دست یکی میرم انقدر می خندم و و ادا و شکلک در میارم بلکه اونام از خنده ی من بخندن اما نه انگار اینم از طالع سیاه ماست...

اصلا دیگه طاقت ندارم من همین الان با پوست میرم توی قابلامه دیگم منو نمی بینین خداحافظ.
  
چاکر شما پیازافسرده !!!                             

نویسنده: فاطمه اشعری   
نسخه چاپی