نقد فلسفی تاریخ (قسمت دوم)
مطالعه‌ی تاریخی برای نقد فلسفی
 
چکیده:
توین اولین کاری که بی بر مبنای آن تاریخ را بررسی می کند این است که عرصه‌ی مطالعه‌ی تاریخی را به بخش های مشخص و متمایز، که هر یک جامعه خوانده می شوند، برش می دهد. هر جامعه کاملا متکی به نفس است.

تعداد کلمات: 1393 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 6 دقیقه
 
نقد فلسفی تاریخ (قسمت دوم)
نویسنده: رابین جورج کلینگوود
ترجمه: علی اکبر مهدیان
 
توین اولین کاری که بی بر مبنای آن تاریخ را بررسی می کند این است که عرصه‌ی مطالعه‌ی تاریخی را به بخش های مشخص و متمایز، که هر یک جامعه خوانده می شوند، برش می دهد. هر جامعه کاملا متکی به نفس است. در نزد توین بی، مسئله ی بسیار مهم این است که آیا مسیحیت غربی ادامه ی جامعه ی هلنی است یا جامعه ای جدا که به طریق فرزند خواندگی به آن مربوط است. پاسخ صحیح، به نظر او، دومی است. هر کس که پاسخ اول را بدهد یا تمایز مطلق میان دو پاسخ را مغشوش سازد، جرمی نابخشودنی علیه نخستین قانون روش تاریخی (با برداشتی که او از آن دارد) مرتکب شده است. ما اجازه نداریم بگوییم تمدن چلنی با فرایندی تطوری شامل تأکید بر برخی عناصر آن، به ضعف گراییدن بعضی دیگر و ظهور عناصر جدیدی در خود آن، و وام گرفتن عناصری دیگر از منابع خارجی به مسیحیت غربی تبدیل شد. اصل فلسفی آن این است که یک تمدن ممکن است به شکل های تازه ای تبدیل شود، اما باز خودش باقی بماند، درحالی که اصل توین بی این است که اگر تمدنی تحول یابد خود هستی اش متوقف می شود و تمدن تازه ای به وجود می آید و این دو راهی دربارهی تطور در زمان به همان اندازه در مورد تماس های مکانی نیز صدق می کند. این گونه تماس ها، تماس های خارجی میان یک جامعه و جامعه ای دیگرند و بنابراین قطع صریح میان یک جامعه و همسایگان آن را فرض می گیرند. ما باید قادر باشیم که دقیقا بگوییم در چه نقطه ای یک جامعه از صحنه بیرون می رود و جامعه ای دیگر آغاز می شود. اجازه نداریم بگوییم که یکی در دیگری محو می شود.

   بیشتر بخوانید:  مشخصه‌های تاریخ‌نگاری مسیحی

این مفهوم اثبات گرایانه ی فردیت است؛ مفهومی که بر طبق آن فرد به عنوان فرد با بریدن از هر چیز غیر با مرز بسیار دقیقی شکل گرفته است که به وضوح هر چه را که درون آن است از هر چه بیرون آن است متمایز می کند. درونی و بیرونی هیچ یک به دیگری راه ندارند. این از نوع فردیتی است که بدنهای سنگی (یا ماده ای دیگر آن را در بر گرفته است. این ممیز اولای عالم طبیعت است و آن عالم را از عالم ذهن، که در آن فردیت عبارت از جدا شدن از محیط نیست، بلکه نیروی جذب محیط به درون خویش است، متمایز میکند. بنابراین، این آن چیزی است که در تاریخ فردیت معنا می دهد چرا که عالم تاریخ همانا عالم ذهن است. مورخی که تمدنی غیر از تمدن خودش را بررسی می کند، حیات ذهنی آن تمدن را فقط در صورتی می تواند بفهمد که تجربه ی آن را برای خودش باز آفریند. اگر اروپایی غربی امروز تمدن چلنی را از نظر تاریخی بررسی کند، به غنای ذهنی آن تمدن دست می یابد و آن را جزء جدایی ناپذیر خودش می سازد. در واقع، تمدن غربی خودش را دقیقا به همین طرز، با بازسازی ذهن عالم چلنی در ذهن خویش و تطور غنای آن ذهن در جهات جدید، شکل بخشیده است. به این ترتیب، تمدن غربی به هیچ طریق صرفأ خارجی با تمدن چلنی رابطه ندارد. این رابطه درونی است. تمدن غربی فردیت خود را نه با متمایز ساختن خویش از تمدن چلنی، بلکه با مطابقت داد خود با آن تبیین و در واقع تحصیل می کند.
 باید اضافه کنم که این انتقاد فقط بر اصول اساسی جایز است و توین بی در جزئیات کتاب خود حس تاریخی بسیار ظریفی بروز می دهد و فقط به ندرت می گذارد داوری عملی تاریخی او به سبب اشتباهاتش در اصول نادرست گردد. این اتفاق در حکم او دربارهی امپراتوری روم می افتد که او به آن صرفا به عنوان مرحله ای از انحطاط چلنی گرایی می نگرد. به عبارت دیگر، به سبب آن که روابط روم با یونان به حدی نزدیک است که نمی شود آن را تمدنی متمایز تلقی کرد و به سبب آن که این تنها شرطی است که بر اساس آن می شد دستاوردی اصیل را به آن نسبت داد، دوراهی ای برای توین بی پیش آمده که مجبورش کرده است تمام دستاوردهای امپراتوری روم را ندیده بگیرد و با آن صرفا به عنوان یک پدیدهی فاسد رفتار کند.
توین بی از پی بردن به این موضوع عاجز مانده است، زیرا پندار کلی او از تاریخ نهایتا طبیعت گرایانه است. او به حیات یک جامعه به سان حیاتی طبیعی مینگرد نه ذهنی، چیزی که در قعر زیست شناختی صرف است و به بهترین وجه طبق تمثیلات زیست شناختی فهمیده می شود. و این امر به واقعیت دیگری مرتبط است و او هیچگاه به مفهوم دانش تاریخی به سان بازآفرینی گذشته در ذهن مورخ نمی رسد. او تاریخ را به سان منظرهای محض می نگرد، چیزی مرکب از وقایعی که مورخ دیده و ضبط کرده است، پدیده هایی که از خارج در معرض دید او قرار گرفته است، نه تجاربی که او باید با آنها برخورد و آنها را از آن خود کند. به بیان دیگر، او هیچ گونه تحلیل فلسفی از روشی که با آن دانش تاریخی خویش را کسب کرده، ارائه نکرده است. او صاحب دانش تاریخی عظیمی است، اما طوری با آن رفتار میکند که گویی ساخته و آماده در کتاب ها می یابد و مسئله ای که مورد علاقه ی اوست، فقط مرتب کردن آن پس از گردآوری است. کل طرح او واقعا طرح قفسه هایی است که آنها را تمیز چیده و برچسب زده اند و واقعیات تاریخی ساخته و آماده را می توان در آنها قرار داد. این گونه طرح ها به خودی خود زیانبخش نیستند، ولی همیشه خطرهایی را به دنبال دارند؛ به خصوص، خطر از یاد بردن این امر که واقعیاتی که به این سان در قفسه چیده شده اند، باید با یک برش از سیاق خود جدا شوند. اگر این عمل عادت شود، به وسواس تبدیل می شود. انسان فراموش می کند که واقعه ی تاریخی، چنان که بالفعل وجود دارد و چنان که مورخ آن را می داند، فرایندی است که در آن چیزی به چیز دیگر تبدیل می شود. این عنصر روند حیات تاریخ است. برای واقعیت های تاریخی چیده شده در قفسه، نخست باید بدین جاندار تاریخ کشته شود یعنی، خصوصیت اساسی آن به عنوان روند انکار شود تا بتوان آن را قطعه قطعه کرد.
 
به این ترتیب، نقدی که باید بر اصول توین بی وارد آید دو وجه دارد. نخست، او به خوډ تاریخ، فرایند تاریخی، طوری می نگرد که گویی با خطوط راست به بخش های بی ارتباط به هم برش یافته است و استمراری را که به اعتبار آن هر بخش به بخش های دیگر پیوندی می خورد و در آنها نفوذ می کند، انکار می کند. تمایزی که او بین جوامع و تمدنها قائل است، واقعا تمایزی بین نقاط کانونی در فرایند است و او به غلط آن را به سان تمایزی بین قطعات یا کپه های واقعیت که فرایند به آنها تقسیم شده باشد، استنباط کرده است. ثانیا، او مفهومی نادرست از رابطه ی بین فرایند تاریخی و مورخ که آن را می شناسد دارد. او مورخ را همچون ناظر خردمند تاریخ می بیند، به همان طریق که دانشمند ناظر خردمند طبیعت است: او نمی تواند ببیند که مورخ عنصری ترکیبی در خود روند تاریخ است، که در خود تجربه ای را احیا میکند و از آن دانش تاریخی به دست می آورد. درست همان طور که به غلط قسمت های مختلف فرایند را خارج از یکدیگر می داند، فرایند کلی و مورخ را هم خارج از یکدیگر می پندارد و این دو انتقاد دست آخر به یک چیز منتهی می شوند؛ تاریخ به طبیعت تبدیل می شود و گذشته، به جای زنده بودن در حال (که در تاریخ چنین می شود) مفهوم گذشته ی مرده را (که در طبیعت چنان است) به خود می گیرد. ولی در عین حال باید اضافه کنم که این انتقاد فقط بر اصول اساسی جایز است و توین بی در جزئیات کتاب خود حس تاریخی بسیار ظریفی بروز می دهد و فقط به ندرت می گذارد داوری عملی تاریخی او به سبب اشتباهاتش در اصول نادرست گردد. این اتفاق در حکم او دربارهی امپراتوری روم می افتد که او به آن صرفا به عنوان مرحله ای از انحطاط چلنی گرایی می نگرد. به عبارت دیگر، به سبب آن که روابط روم با یونان به حدی نزدیک است که نمی شود آن را تمدنی متمایز تلقی کرد و به سبب آن که این تنها شرطی است که بر اساس آن می شد دستاوردی اصیل را به آن نسبت داد، دوراهی ای برای توین بی پیش آمده که مجبورش کرده است تمام دستاوردهای امپراتوری روم را ندیده بگیرد و با آن صرفا به عنوان یک پدیدهی فاسد رفتار کند. ولی در تاریخ، چنان که در عمل روی می دهد، پدیده های فاسد محض وجود ندارد: هر انحطاطی ارتفاع هم هست و فقط ناتوانی های دانشی یا عاطفی شخص مورخ، که تا حدی ناشی از جهل صرف و تا حدی ناشی از اشتغالات حیات عملی اوست، مانع می شود او این خصلت مضاعف را که در آن واحد برای هر روند تاریخی خلاق و ویرانگر است، به طور اعم ببیند.
 
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)

   بیشتر بخوانید:
  خمیرمایه‌ی ایده‌های مسیحی
  سرشت تاریخ‌نگاری یونانی ـ رومی
  تاریخ‌نگاری رومی

 
 

 
نسخه چاپی