تو خدای من نیستی
نگاهش را به آسمان شب دوخته بود، آرام آرام گام بر می داشت و آهسته آهسته جلو می رفت. در آسمان انگار به دنبال چیزی می گشت. شاید روشن ترین ستاره آسمان. ستاره ای که بتواند بر پیشانی آرزوهایش بدرخشد و او را به هدفی که در سر داشت نزدیک سازد.

پشت سرش آرام آرام حرکت می کردند. دزدانه راه می پیمودند.پیدا و پنهان می شدند. انگار در تعقیبش بودند.

آخرهای شهر به دیوارهای سرخه ای و قدیمی باغی بزرگ رسید. به دیوار تکیه داد، نفسی تازه کرد، سر بر آسمان بر داشت و با دست به همان روشن ترین ستاره اشاره کرد.

این ستاره، این ستاره فروزان خدای من است.

به یکدیگر نگاه کردند.

-پس ابراهیم هم...؟

و لبخند زدند.

انگار می دانست که از ساعتی پیش در پی اش بوده اند این را  نمی خواست پنهان کند. شاید عمد داشت که او را ببینند تا حرف هایش را خوب بشنوند.

دوباره راه افتاد و با فاصله ای از او راه افتادند. آن قدر رفت و رفتند که ستاره پر نور و روشن را دیگر ندید و ندیدند. ایستاد و دوباره به آسمان نگاه کرد. ایستادند و نگاهش کردند. دیگر نه او دید و نه آنها. شاید ساعتی و یا بیش تر، از نیمه شب گذشته بود. نسیم خنکی می وزید و بوی علف های تازه را با خود می آورد.

-پس کجا رفتی خدای من؟

دوباره گوش ایستادند.

-مگر تو خدا نیستی؟ پس کجا رفتی؟ چرا در آسمان نیستی؟

***

شب دوم انگار با او بیشتر احساس همدلی می کردند. شاید هم این تنها یک خیال بود. هر چه بود اما به او امید بسته بودند. ساعتی از قدم زدن هر شبش می گذشت اما هنوز نیامده بود. صدای پچ پچ شان برخاست.

-او با ما نیست.

-هست.

-نیست.

-هست.

ولی او هنوز خدای نادیده را می پرستد.

-بسیار خوب، ستاره هم که نادیدنی است.

-بله اما او می گوید خدایش کسی است که هیچ گاه نهان نمی شود.

-ولی خدای او همیشه نهان است.

-بله اما او می گوید: با دل خدایش را می بیند.

-با دل؟

-هیس. آمد.

صدای پایش محکم بود و بر برگ های خشک و علف های هرزه  قدم می گذاشت.

دوباره نگاهش را به آسمان دوخت. آن شب اما به دنبال ستاره نمی گشت.

ماه در آمده بود و خود را انگار بیشتر از هر شب نشان می داد. نگاهش کرد و باانگشت
آن را نشان داد.

-این ماه خدای من است.

پچ پچ ها دوباره شروع شد:

-نگفتیم؟ براستی او با ماست.

-نیست؟

-از خودش می پرسیم.

-ابراهیم...
 
ماه اندک اندک سر در بستر افق گذاشت و از نگاهها ناپدید شد.صدای ابراهیم در صحرا پیچید:

-ای ماه تابان کجایی؟ صدایم را نمی شنوی؟

و ادامه داد:

-من می خواهم صدایم را به تو برسانم و مشکلم را با تو بگویم.اما تو کجایی؟

صدایش را شنیدند و به فکر فرو رفتند.

***

خورشید سر از افق بر داشته و تور نارنجی اش را بر کوه و دشت و دریا کشیده بود. جهان نفس می کشید.
 
- ای مهر جهان، ای خورشید تابان، ای که بر ما می تابی .تو برتر از ستاره و ماهی، تو نوربخش ستاره و ماه و ابری . تو خدایی .

***

خورشید پسین سر بر بستر افق می گذاشت و صدای رسای ابراهیم در دشت می پیچید:

-تو هم که از دیدگان پنهان شدی.من نیازهایم را حالا کجا ببرم؟

نه نه نه هیچ یک از شما از خود هیچ خواست و اراده ای ندارید.تو ای خورشید بر دریا می تابی اما به اراده خدای من. آبها را بخار می کنی. باز هم به اراده خدای من.

ای ابر، ای باد، ای باران شما همه در خدمت منید اما نه به اراده و خواست خودتان بلکه به اراده و خواست خدای من.

صدایش را بلند تر کرد و فریاد زد:

من مسلمان راستین هستم. رو سوی کسی می کنم که آسمان ها و زمین را آفریده است.

***

هنگامى که (تاریکى) شب او را پوشانید، ستاره‏اى دید، گفت: این خداى من است. اما هنگامى که غروب کرد، گفت: غروب کنندگان را دوست ندارم. و هنگامى که ماه را دید (که سینه افق را) مى‏شکافد، گفت: این خداى من است؟ اما هنگامى که (آن هم) افول کرد، گفت: اگر پروردگارم مرا راهنمایى نکند، مسلما از جمعیت گمراهان خواهم بود. و هنگامى که خورشید را دید (که سینه افق را) مى‏شکافت، گفت: این خداى من است؟ این (که از همه) بزرگ­تر است، اما هنگامى که غروب کرد، گفت: اى قوم! من از شریک­هایى که شما (براى خدا) مى‏سازید بیزارم. من روى خود را به سوى کسى کردم که آسمان­ها و زمین را آفریده، من در ایمان خود خالصم و از مشرکان نیستم.[1]

نگاه دوم:

آقای فیض آموزگار منطق به کلاس آمد، ماژیک آبی رنگ را بر داشت و نوشت:

جهان متغیر است

هر متغیری حادث است

پس جهان حادث است

بعد رو به دانش آموزان کرد و جهره ها را یکی یکی وارسی کرد.

-فهمیدید؟

سه چهار تا دست بالا رفت.

-شما

محمود پای تابلو رفت.

آقا اجازه جهان در حال تغییر است.گاهی شب است، گاهی روز، گاهی باد می آید، گاهی باران، گاهی زمستان است و گاهی تابستان.

-خوب بعدش؟

-آقا همین دیگه

-شما فقط صغرا خانم را توضیح دادید. اما مهم تر از صغرا خانم خواهر بزرگترشان است.شما از کبرا خانم هیچ حرفی نزدید.

بچه ها خندیدند و تازه یادشان آمد که هر استدلال از دو مقدمه-صغرا و کبرا- و یک نتیجه تشکیل می شود.

احمد گفت: آقا اجازه صغرا جزیی اما کبرا کلی است.

-بله اما من دوست دارم کسی از شما دور از اصطلاحات صغرا و کبرا و کلی و جزیی و نتیجه این دو سه جمله ای را که بر تابلو نوشته ام توضیح دهد.

چند دقیقه ای به سکوت گذشت. آقای فیض باز ماژیک را بر داشت. این بار اما چیزی ننوشت. آن را رو به روی بچه ها گرفت و گفت:

این ماژیک یک پدیده مادی است، همان طور که ماه و خورشید و ستاره پدیده های مادی هستند. این ماژیک متغیر است.زمانی نبوده و یا دست کم به شکل امروزی نبوده است.

تمام اجزا جهان این گونه اند. روزی به شکل دیگری بوده و حالا به شکل دیگری هستند.از خودتان مثال بزنم:

خود شما روزی در خاک بودید. خاک به حبوبات و گیاهان و سبزیجات تبدیل شد. پدر و مادرتان از آن غذاها خوردند و در بدنشان تبدیل به خون شد.خون نطفه شد، خدا از روح خود در نطفه دمید. نطفه کودک شد. پس از این مراحل  پشت نیمکت نشسته اید و امروز دارید به منطق گوش می کنید.

از این تغییرهای پیاپی چه نتجه ای می گیرید؟

پس باز هم سری به همان دو خواهران -صغرا خانم و کبرا خانم- می زنیم.

صغرا این است: این جهان -با همه اجزایش- در حال تغییر است.

کبری هم این است: هر چیزی که تغییر کند روزی نبوده است. از این دو مقدمه چه نتیجه ای می گیریم؟

بهتر است خودتان درباره این سوالها فکر کنید.

سرود سوره

ستاره­ را دید       گفت: این خدا نیست
آید اگر روز       در پیش ما نیست

با دیدن ماه             گفت: این چه زیباست
یک لحظه این جا       یک ساعت آن جاست

با خود ولی گفت       این هم خدا نیست
خدا اگر هست          گاهی چرا نیست

خورشید را دید      تابید و تابید
از تابش آن          دنیا درخشید

گفت: این همه نور    این روشنایی
باید تو را گفت        حتما خدایی

آن هم ولی شد          از دیده پنهان
گفت: این خدا نیست    خدای انسان

خدای من هست      تنها خداوند
خورشید و ماهش    معنای لبخند

نویسنده: مرتضی دانشمند
 

منبع:

[1]. انعام، 75 تا 79
نسخه چاپی