آخرین آرزو
آخرین آرزو
 
چکیده
صورتش زرد زرد شده بود. داشت لحظات آخر را می‌گذراند. لبهایش به آرامی تکان خورد. محسن سرش را نزدیکتر برد تا صدایش را بشنود.
ـ«مرا رو به قبله کنید، یک تکه یخ هم بیاورید.»
یخ... یخ برای چه می‌خواست؟ یعنی تشنه‌اش بود؟

تعداد کلمات: 294 / تخمین زمان مطالعه: 2/5 دقیقه


آخرین آرزو

مرضیه نفری
 

صورتش زرد زرد شده بود. داشت لحظات آخر را می‌گذراند. لبهایش به آرامی تکان خورد. محسن سرش را نزدیکتر برد تا صدایش را بشنود.

ـ«مرا رو به قبله کنید، یک تکه یخ هم بیاورید.»

یخ... یخ برای چه می‌خواست؟ یعنی تشنه‌اش بود؟ یکی از بچه‌ها دوید، قمقمه‌اش را آورد و کنار لب‌های بی‌رنگ حسین گرفت. حسین آب نمی‌خواست. محسن یک تکه یخ آورد، جلوی صورتش گرفت و با تعجب زل زد به چشمهای بی‌جان حسین.

حسین چشم هایش را بست. گرمای خون را روی پیشانی‌اش حس می‌کرد. دست بزرگی که خیلی هم نرم نبود موهای روی پیشانی را کنار زد. آرام گفت: «می‌دانی که مادر ندارم!»

محسن بچه محلشان بود. می‌دانست که از بچگی مادرش را از دست داده است؛ ولی حالا چرا این حرف را می‌زد؟

بچه‌ها دورش جمع شده بودند. بغض داشتند. دل همه پر بود. توی این چند وقت خیلی‌ها شهید شده بودند.

حسین سعی کرد دستش را بالا بیاورد. محسن کمکش کرد و دستش را روی سینه گذاشت.

-«یخ را بگذار روی سینه‌ام. می‌خواهم وقتی شهید شدم همین‌طور که این یخ قطره قطره آب می‌شود من فکر کنم مادرم دارد برایم گریه می‌کند.»

محسن احساس کرد چقدر دلش برای مادرش تنگ شده است. مردها هم بچه ننه می‌شوند. آغوش مادر را می‌خواهند. حسین چشم هایش رابست. بغض بچه‌ها ترکید. محسن به یخ نگاه کرد، چقدر سریع داشت آب می‌شد. دوید تا تکه یخ بزرگتری بیاورد، و روی سینه‌اش بگذارد. چقدر بی‌مادری سخت بود. یخ باید گریه کند. جبهه که این حرف ها را نداشت. همه بی‌مادر بودند. مادرها برای همه بودند. شهدا  بچه همه بودند.

بچه‌ها حسین را بغل کرده بودند. همه مادر شده بودند. دست هایشان را جلوی صورتشان نگرفته بودند. شانه‌ها تکان می‌خوردند و اشک ها روی لباس های خونی حسین می‌ریختند. اشک ها داغ بودند. تمام یخ آب شده بود.


 
نسخه چاپی