تنهایی حال نمی‌دهد(قسمت اول)
تنهایی حال نمی‌دهد (قسمت اول)
 
چکیده
امروز بدترین روز عمرم بود، فکر کنید آدم با بهترین دوستش قهر بکند، قهر که نکند. دلگیری پیش بیاید. من و مهناز از دوران ابتدایی با هم دوست بودیم؛ اما مهناز این روزها خیلی لوس شده است، از وقتی باقری به کلاس ما آمده است بیشتر وقتش را با باقری می‌گذراند و یادش رفته که از ابتدایی با هم دوست بودیم...

تعداد کلمات: 911 / تخمین زمان مطالعه: 5 دقیقه


تنهایی حال نمی‌دهد(قسمت اول)
 
مرضیه نفری


امروز بدترین روز عمرم بود، فکر کنید آدم با بهترین دوستش قهر بکند، قهر که نکند. دلگیری پیش بیاید. من و مهناز از دوران ابتدایی با هم دوست بودیم؛ اما مهناز این روزها خیلی لوس شده است، از وقتی باقری به کلاس ما آمده است بیشتر وقتش را با باقری می‌گذراند، باقری زرنگ‌ترین دانش‌آموز کلاس ما است، ریاضی‌اش خیلی خوب است، مهناز با باقری می‌چرخد. یادش رفته که از ابتدایی با هم دوست بودیم و باقری امسال آمده به کلاس ما. می‌آیم خانه، می‌روم پیش مامان و برایش تعریف می‌کنم که: «مهناز برگه‌ی امتحان جغرافی‌اش را که گرفت به من نشان نداد، چه‌طور برگه‌ی امتحانی من را همیشه می‌بیند و از من می پرسد که من چند شده‌ام؛ اما خودش برگه‌اش را نشان نداد، باقری برگه مهناز را نگاه کرد و با همدیگر خندیدند.»

 مامان پرتقال‌های خراب را از توی سبد برمی‌دارد، جدا می‌گذارد و می‌گوید: «عیبی نداره دخترم.»

می‌گویم: «مامان چی عیب نداره؟ خیلی عیب داره که یکی برگه‌ی امتحانی صمیمی‌ترین دوستش را نبیند؛ ولی یک‌نفر که تازه آمده تو کلاس آن را ببیند.»

مامان سبد را م‌ گذارد کنار ولب‌هایش را جمع می‌کند: «یک میوه‌ی خراب کل سبد را خراب کرده. بابات موقع خرید دقت نکرده.»

من را نگاه می‌کند که ماتم‌زده ایستاده‌ام روبه رویش. یک اخم کوچولو می‌کند و می‌گوید: «عیب نداره. این‌ها که چیزی نیست. بین دوست‌ها پیش می‌آید. خودت را ناراحت نکن، الان غذا هم آماده می‌شود.»

با ناراحتی  می‌روم داخل اتاقم، لباسم را در می‌آورم و می‌گویم: «چرا مامان می‌گوید عیب نداره؟ چرا می‌گوید الان غذا آماده می‌شود؟»

آبجی فهیمه که می‌آید خانه‌ی ما، خوش‌حال می‌شوم، آبجی فهیمه همیشه حرف‌های من را خوب متوجه می‌شود و من را درک می‌کند. من برای آبجی فهیمه تعریف می‌کنم که مهناز با من چه‌کار کرده، برایش تعریف می‌کنم که من هم در گروه سرود مدرسه هستم؛ اما مهناز و باقری کنار هم می‌ایستند، برایش تعریف می‌کنم که مهناز همه چیز را فراموش کرده است.

آبجی فهیمه به حرف‌های من گوش می‌کند و می‌گوید: «پودر بچه را برایم می‌آوری؟»

با ناراحتی می‌گویم: «مهناز خیلی بد شده!»

آبجی بچه را روی پایش می‌خواباند و می‌گوید: «پای بچه سوخته.»

با بغض می‌گویم: «آبجی، مهناز حتی برگه‌ی امتحانی‌اش را به من نشان نداد.»

آبجی می‌خندد: «آی آی... داری حسودی می‌کنی؟ دفعه‌ی بعد تو هم نشان نده، تا آخر سال آن‌قدر از شما امتحان می‌گیرند.»

 با ناراحتی می‌روم اتاقم، مسئله فقط امتحان نیست از ما همیشه امتحان می‌گیرند، چرا همه این باقری را دوست دارند. حالا  خوب است دو وجب قد بیشتر ندارد. مهناز چرا این‌طوری شده است؟ چرا زنگ تفریح با باقری رفتند؟ چرا در گروه سرود با باقری کنار هم ایستادند؟ چرا مهناز با باقری صحبت می‌کند؛ ولی با من خیلی کمتر صحبت می‌کند.

***

خانم تهامی رو می‌کند به باقری و می‌گوید: «دستت درد نکند. با این چند تا که توی ریاضی مشکل دارند کار کن، امتحانشان خراب نشود.»

بدبختی این‌جاست که اسم من هم جزء بچه‌های ضعیف است. یعنی من درسم خوب است، فقط توی ریاضی اشکال دارم. ولی هیچ دلم نمی‌خواهد باقری با من تمرین کند. بچه‌ها دور باقری جمع می‌شوند. بقیه‌ی بچه‌ها می‌دوند حیاط. باقری وسایلش را جمع می‌کند و می‌گوید: «زنگ آخر برویم نمازخانه، من نمونه سوال هم آورده‌ام. می‌دهم به شما، با هم تمرین می‌کنیم.» مقنعه‌ی مهناز را از پشت می‌کشم. مهناز برمی‌گردد سمت من:
 
ـ «برویم حیاط، الان زنگ تفریح تمام می‌شود.»

مهناز اشاره می‌کند به باقری که دارد اشکال یکی از بچه‌ها را جواب می‌دهد. با ناراحتی می‌گویم: «نمی‌آیی نیا، من که رفتم.» با ناراحتی به سمت سالن می‌روم. هنوز به حیاط نرسیده‌ام که صدای زنگ می‌پیچد توی سالن.

***
سارا و زینب و هانیه آمده‌اند زیرزمین. باقری نیامده است. هانیه می‌گوید:«چرا باقری نمی‌آید. دیرمان می‌شود. باید برویم خانه.»

ساندویجم را گاز می‌زنم و می‌گویم: «خب، دارد ناز می‌کند؛ حالا فکر کرده چه خبره! من که می‌روم خانه به خواهرم می‌گویم بامن تمرین کند.»

کیفم را برمی‌دارم که باقری و مهناز می‌آیند توی نمازخانه. باقری با ناراحتی می‌گوید: «بچه‌ها ببخشید معطل شدید. نمی‌دانم دفتر ریاضی و نمونه سوال‌ها چی شده؟»

از جایم بلند می‌شوم و روبه‌روی باقری می‌ایستم، می‌گویم: «نمی‌خواهی یاد بدهی از اولش بگو، دو ساعته این‌جا منتظریم.» مهناز مقنعه‌ی سورمه‌ایش را عقب‌تر می‌کشد و می‌گوید: «چرا این‌طوری می‌گویی؟ باقری داشت میزها را می‌گشت. خودش دوست داشت یاد بدهد.»

بقیه‌ی ساندویجم را می‌گذارم توی کیفم و می‌گویم: «من که فکر نمی‌کنم، می‌خواست پیش خانم تهامی کلاس بگذارد.»

صدای پچ‌پچ بچه‌ها توی نمازخانه می‌پیچد. باقری ناراحت به ستون تکیه داده است و از خجالت سرخ شده است. به سمت حیاط راه می‌افتم. توی دلم عروسی است. بدجوری آبرویش رفت. حالا همه جا می‌پیچد که باقری خودخواه است و خودش را می‌گیرد، دوست ندارد به کسی چیزی یاد بدهد.

***
 
تشنه‌ام شده است. به محض رسیدن به مدرسه، می‌دوم سمت آب‌خوری. دارم آب می‌خورم که مهناز می‌رسد و می‌پرسد: «زهره کجا بودی؟ چرا دیر کردی؟»

معلوم است قهر نکرده که جلو آمده. یعنی مهناز هیچ‌وقت قهر نمی‌کند؛ ولی یک‌جورهایی لج آدم را در می‌آورد. حالم بد نیست؛ اما الکی خودم را به مریضی می‌زنم و می‌گویم: «حالم خوب نیست.»

مهناز کیفم را می‌گیرد و می‌گوید: «چرا؟ چه بد شد. من رویت حساب کرده بودم.»

با عجله می‌پرسم: «برای چی؟ چه‌کار داری؟»

با مهناز به سمت صف راه می‌افتیم. مهناز توضیح می‌دهد که: «قرار شده یک گروه نمایش تشکیل بشود. وقت هم نداریم. ما سه نفر نقش دوست‌های صمیمی را بازی می‌کنیم.»

می‌ایستم سرصف. مهناز هم پشت سرم می‌ایستد. آرام می‌پرسم:«ما سه نفر یعنی کی‌ها؟»

 در گوشم آرام می‌گوید: «من، تو و باقری دیگه.»

این داستان ادامه دارد...



 
نسخه چاپی