استاد
استاد
چکیده
کتاب پیش روی سید حسین باز بود اما نگاه او خط اول کتاب مانده بود . ساعتی می شد که سید حسین در فکر بود، نمی دانست  باور کند آنچه را که امروز دیده و شنیده بود.با خود گفت: چرا تا امروز  متوجه حضور آن مرد جوان نشده بودم؟ امروز تمام آنچه را که  می دانستم در برابر او ناچیز دیدم.

تعداد کلمات: 1230 / تخمین زمان مطالعه: 6 دقیقه


استاد

فاطمه بختیاری

سید حسین [1] دستی به محاسن سفیدش کشید و به شعله چراغ  چشم خیره شد. شعله از پشت شیشه نازک چراغ آرام آرام می سوخت و نور زرد و آبی اش اتاق را روشن کرده بود .کتاب پیش روی سید حسین باز بود اما نگاه او خط اول کتاب مانده بود . ساعتی می شد که سید حسین در فکر بود، نمی دانست  باور کند آنچه را که امروز دیده و شنیده بود. با خود گفت:

 چه مدت است که   آن مرد جوان [2] در مسجد درس می دهد ؟ چرا تا امروز  متوجه حضورش  نشده بودم؟

با حسرت آهی کشید. کتاب را بست و از پشت میز کوچکش بلند شد: امروز تمام آنچه را که  می دانستم در برابر او ناچیز دیدم.

به حیاط رفت. صدای جیرجیرک­ ها از لابه لای بوته های باغچه بلند بود. سید حسین برای لحظه ای به  آسمان پر ستاره نگاه کرد وکنار حوض نشست. قرص ماه میان آب زلال شنا می کرد. دستش را در آب چرخاند ماه در آب هزاران تکه شد. به یاد حرف­ های مرد جوان افتاد. با خود زمزمه کرد: با آن جوانی چقدر پخته و سنجیده مسائل فقهی را بیان می کرد.

 صبح را  به یاد آورد؛ زودتر از روزهای قبل به مسجد رسیده بود.  شبستان مسجد خلوت بود. به سر تا سر شبتان چشم چرخاند شاگردانش هنوز نیامده بودند.  نزدیک محراب مسجد تعدادی طلبه دید که دور مرد جوانی جمع شده بودند. با خودش گفت:

بهتر است تا آمدن شاگردانم پیش آن­ها بروم.

کنار ستون سنگی مسجد نشست. به مرد جوان سلام کرد و به لباس های ساده  او نگاه کرد. مرد به آرامی جواب داد و به نشانی ادب دست بر سینه گذاشت. بعد رو به طلبه ای کرد و گفت: جواب سئوالت این است...

سید حسین به دستار کهنه و تمیز و بعد قبای وصله دار او نگاه کرد. با هر جمله ای که از مرد می شنوید زیر لب احسنت می گفت طلبه دیگری سئوال پرسید. مرد قرآن را بوسید و آن باز کرد. آیه ای را خواند و آن را تفسیر کرد. سید حسین با تعجب به او نگاه کرد و از خود پرسید: چرا تا کنون از محضر چنین استادی بی اطلاع و  بی بهره بودم ؟

 سید حسین که آن قدر محو مرد  و حرف­ هایش شده بود که گذشت زمان را حس نکرده بود. شاگردانش آمدند و گوشه شبستان مسجد جمع شدند. اما سید حسین  هنوز به حرف­ های مرد جوان گوش می داد. یکی از طلبه ها به طرف او آمد.  نزدیک سید حسین  نشست و آهسته در گوش او گفت:‌ استاد!
سید حسین صدای طلبه را نشنید. مشغول نوشتن جملاتی بود که از مرد جوان  شنیده بود وکلمات را تند وتند در حاشیه کتابش می­ نوشت. طلبه  خودش را نزدیک تر آورد ودستش را بر شانه سیدحسین گذاشت و گفت: استاد! استاد همه آمده اند.

سید حسین سر بلند کرد. تازه متوجه شاگردش شده بود. سید حسین به سختی از جا بلند شد و به همراه شاگردش به راه افتاد ...

***

 سید حسین از به یاد آوردن صبح هم خوشحال بود و هم ناراحت. خوشحال از این که کسی را پیدا کرده است تا از او  بیاموزد و ناراحت از این که نتوانسته بود تا پایان جلسه درس بماند.

سید حسین دست­ هایش را از  پر آب کرد و از خود پرسید: اگر او بیشتر از من بداند  باید به طلبه هایم  بگویم.

در کاسه دستانش ماه را دید که پیچ  وتاب می خورد. آب را بر صورتش ریخت و به آرامی وضو گرفت :

فردا باز هم به جلسه درسش می روم.

***

سید حسین به  شاگردانش که دور تا دورش نشسته بودند، نگاه کرد. با خودش گفت:

«اگر به آنها بگویم آن مرد جوان بیشتر از من  می داند، چه فکری می کنند؟  سال­ها جلسه درسم از معروفترین جلسات نجف بوده است.»

طلبه ها با تعجب به سید حسین  نگاه کردند. سید حسین هنوز در فکر بود. می خواست  حرفی را چند روز است به آن فکر می کند به طلبه ها بگوید اما باز شک داشت که بگوید  یا نه. به خودش نهیب زد:

«ا گر نگویی جواب خدا را چه می دهی ؟»

کسی از درونش می گفت:« اگر هم بگوی شاید فکر کنند این مدت شاگرد کسی بوده اند خودش هم علمی نداشته است.»

طلبه ها مدتی بود که منتظر شروع جلسه درس بودند. اما سید حسین ساکت و آرام به دیوار تکیه داده بود و به نقطه ای  خیره شده بود. طلبه ای رد نگاه او را گرفت و به جلسه درس آن مرد جوان رسید. طلبه  به پهلوی دوستش زد و آرام گفت: استاد به گروهی که آن طرف مسجد نشسته اند نگاه می کند.

دوستش سر تکان داد: چند روز است استاد حواسشان به درس نیست.

طلبه ای که تازه به جلسه درس سید حسین می آمد با تردید گفت: چیزهای شنیده ام.

طلبه ها به هم نگاه کردند. هم می خواستند حرف او را بشنوند هم می ترسیدند که غیبتی را بشنوند ـ چیزی که سید حسین همیشه آن را نهی می کرد  و به طلبه ها می گفت مراقب باشند.ـ  طلبه از نگاه دوستانش منظور آنها را فهمید. با چشم و ابرو مرد را  که در میان چند طلبه نشسته بود نشان داد و گفت : شنیده ام استاد هر روز  قبل از جلسه خودش  به جلسه درس  شیخ  می روند.

همه با نا باوری به هم خیره شدند. یکی گفت: ا گر ما هم بدانیم چه کسی است حتما همراه استاد می رویم؟

طلبه دیگر زمزمه کرد: سید حسین در درس دادن سخت گیر است و در دانش آموختن سرسخت.

 طلبه ها کنجکاوانه به آن طرف مسجد نگاه کردند. مرد جوان آرام حرف می زند و طلبه هایی که دورش نشسته بودند سرهاشان روی کتاب و دفترشان خم بود و حرف­ های او را یاد داشت می کردند.

سید حسین  با پچ پچ طلبه ها  چشم از مرد برداشت و در دلش دعا کرد : خدا یا کمکم کن تا دچار تکبر نشوم و حرفم را بگویم.

بعد رو به طلبه ها با صدای بلند گفت: «به نام خدا »

طلبه ها نگاهشان را از گوشه مسجد گرفتند و به سید حسین چشم دوختند. سید حسین سرفه ای کرد و ادامه داد:

«امروز می خواهم مطلب مهمی را به شما بگویم.»

 صدای ورق زدن کتاب و دفتر ها بلند شد. طلبه ها  فکر کردند سید حسین می خواهد درس را شروع کند سید حسین به  چهره شاگردانش نگاه کرد. اشتیاق شنیدن را در چشم ­هایشان دید. گوشه مسجد را نشان داد و با اطمینان گفت:

« این شیخ که در آن کنار نشسته برای تدریس از من شایسته تر است.»

طلبه ها با تعجب به سید حسین نگاه کرند و بعد به گوشه مسجد خیره شدند. هر کدام می خواستند حرفی بزنند اما نتوانستند.  سیدحسین حرفش را آن قدر رو راست و بی مقدمه گفته بود که همه  شاگردانش را شگفت زده کرده بود.

سید حسین دستی به محاسن سفیدش کشید وادامه داد:« همه با هم به درس او می رویم.»

کتابش را بغل گرفت و از جا بلند شد. طلبه ها با عجله برخاستند. سید حسین با قدم ­های بلند و محکم به آن طرف شبستان مسجد رفت. کنار طلبه ها نشست. شاگردانش برای این که از استادشان عقب نمانند با عجله دور مرد نشستند.
 
 ...............................................................................................................................................
[1] مرحوم آیت الله سید حسین کوه کمره ای از شاگردان صاحب جواهر  که در نجف حوزه درسی معتبری داشت.
[2] مرحوم آیت الله  شیخ مرتضی انصاری، صاحب کتاب رسائل و مکاسب.

 
نسخه چاپی