من خدایم را گم کرده ام
خدا خدا کجایی؟ چرا جواب من را نمی دهی؟

من خدایم را گم کرده ام. خدای مرا ندیده ای؟ بزرگ بود. قشنگ بود.مهربان بود. با جذبه وپرابهت بود.

کوچک بود. در ذرات ومولکول ها جا می شد.

بزرگ بود تا بی نهایت، هیچ جا جا نمی شد. لطیف بود و با سخت ترین چیزها با لطافت رفتارمی کرد.

حنان بود. خیلی دلسوز، به بدترین بندگانش هم دل می سوزاند.

قهار بود وجبار، به بهترین بندگانش هم قهر می کرد.

دارم می گردم، خسته شده ام، هر چه می گردم کمتر می یابم، همه سرکارم  گذاشته اند.

پروانه می گوید:«در بال من است، نمی بینی؟»

و من نگاه می کنم بال های ظریف پروانه که چیزی ندارد.

شیر می گوید:« در نعره من است و نعره بلندی می کشد که همه جنگلیان را می ترساند.

ستاره چشمک می زند و سیاهی شب را به رخ من می کشد.

-«خدا حتما در شب است. شب آرام است. آرامش می بخشد. مگر نگفتی خدای تو هم آرامش می بخشد وآرام می کند؟»

خورشید اخم می کند و می گوید:«خدا در من است. بزرگم، زیبایم، نور دارم، خدا نور است. نور آسمانها و  زمین.»

ابر سیاه جلو می آید، جلوی خورشید را می گیرد و قهقهه زنان می گوید:« خدا را می خواهی ؟ بیا در من است. دیدی چطور جلوی خورشید مغرور را گرفتم؟ ببین چگونه می بارم. زندگی وحیات از من است. وخدای تو مثل من حیات می بخشد. خدا را دیدی؟»

باد آمد. ابر را برد وبه قدرتش نازید:« هو هو خدا در من است.خدا قیوم است. می تواند. دیدی توانستم.»

گشتم. همه جا را گشتم. خدا را اینجا گم نکرده ام. این ها راست می گویند خدا در باد وباران و ابر وخورشید وستاره و... هست.

خدای من گم شده است. خدای من در خواب دم صبح، لای تقلب ها، لای دو بهم زدن ها، لای پارتی بازی ها، لای پیامک ها و...گم شده است.

خسته شده ام باید بگردم. اول خودم را، آری آخر من هم مثل خدایم، بزرگ، لطیف، زیبا و....

نویسنده: مرضیه نفری
نسخه چاپی