گذری بر خاطرات شهید مدافع وطن پویا اشکانی(بخش اول)
 معرفی نامه
شهیدمدافع وطن پویا اشکانی
نام و نام خانوادگی : پویا اشکانی
فرزند : عباس
تاریخ تولد : ۱۳۷۷/۹/۴
محل تولد : کرج
تعداد خواهر و برادر : یک خواهر و یک برادر
وضعیت تاهل :متاهل
تعداد فرزندان : ندارد
لقب : شهید دهه هفتادی
 میزان تحصیلات : دیپلم
علاقمند : ورزش کشتی و بدنسازی (قهرمان وزن۸۵ کیلو ؛ مدال طلا و نقره مسابقات پرس سینه)
تیکه کلام : دنیا دوروزه ؛ چون میگذرد غمی نیست
مدت خدمت درنیروی انتظامی : 9ماه
درجه : سرباز
کارهای مهم : دستگیری قاچاقچی مواد مخدر ؛ دستگیری متجاوزان به عنف ؛ دستگیری باندبزرگ قاچاقچی مواد مخدر درکرج
نحوه شهادت : در عملیات مربوط به دستگیری قاچاقچی مواد مخدر ؛ به دست قاچاقچی سوزانده شد و پس از ۴۳ روز بستری شدن در بیمارستان به فیض شهادت نائل آمد
محل شهادت : محل درگیری کمالشهر کرج
تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۹/۲۲
آدرس مزار : کرج ؛ کمالشهر ؛ امامزاده محمد و سکینه خاتون ؛ قطعه شهدا ؛ ردیف اول ؛ قبل از آبخوری دوم

خصوصیت بارزاخلاقی
پویا پسر سر به زیری بود اگر گاهی دعواش می کردیم سکوت می کرد تا طرف مقابل آرام شود. (مادر شهید)
ازدواج
۱۷ آبان ۹۵ روزی بود که پویای من تو سن ۱۷سالگی به مامانش (عمه ام) از علاقه اش به من میگه و ۱۰فروردین ۹۶رسما میان خواستگاری؛ پویا از همون شیرینی هایی که من دوست داشتم خریده بود(خامه ای) آقاپویا برای مراسم خاستگاری  نبودن؛  مامانش بهم گفت: که از دایی وزندایی  خجالت می کشید ونیومده بود. منم نبودم روز خاستگاری؛ بعد که اومدم خونه از آبجی پویا آمار روگرفتم‌. دیدم همه چی حل شد شکر خدا و مشکلی پیش نیومده بود. پدرم بهم گفت: من گفتم هر چی دخترم بگه؛ نظر من رو پرسید من هیچی نگفتم از شرم و حیا ؛ همون سکوت علامت رضاست. و بعدش با هم رفتیم خونه مامان بزرگم اینا.

مراسم عقد
من و پویا از بچگی علاقه داشتیم اما حجب حیامون  همیشه مانع از ابراز این علاقه می شد. بالاخره ۱۳خرداد  ۹۶ب عقد هم آمده ایم. در دوران عقد پویا سرباز بود و قرار بود عید ۹۷ زندگیمان را شروع کنیم که خداوند جوری دیگر برایمان رقم زد. زمان قرائت خطبه عقد صدای ضربان قلب خودم و پویام رو می شنیدم. خطبه عقد که می خوندن باراول دوم برخلاف همه عروسها گفتن عروس داره سوره ی نور می خونه؛ بار دوم برای خوشبختی مون دعا کردم وبار سوم با استناد از آقا امام زمان علیه السلام و شهدا با اجازه از پدر و مادرم و بزرگترا بله را گفتم. حاج آقا هم بعداز عرض تبریک و مبارک باشی گفتند: ماشاالله که آقای داماد سرباز اسلام هستن ان شاالله سرباز امام حسین علیه السلام بشند؛ سفید بخت بشید ان شاالله. دعای عاقدمون چه زود به استجابت رسید و پویام تو ایام اربعین سرباز امام حسین علیه السلام شد. عاشقی من و پویا دوران شیرینی بود. (همسر شهید)

احترام به همسر
ما در سن پایینی ازدواج کردیم هردونفرمان هفده ساله بودیم ولی چیزی که در پویا عجیب بود احترامی بود که برایم قائل بود؛ پویا آنقدر در احترام گذاشتن و محبت کردن به من بالا بود که گاهی فکر می کردم با یه عارف دینی ازدواج کردم.

توجه به ورزش
پویا توجه بالایی به ورزش داشتن طوری که چندین مدل طلا و نقره در پرس سینه دارد و عکسهای از شهید به یادگار مانده کاملا مشخص است ورزشکار هستند.

شوق شهادت
یک روز پویا برای دوره رفته بود غرب یک عکس با لباس افسری گرفته بود که بی نهایت خوشگل و زیبا شده بود تا عکس و دیدم بهش گفتم : پویا چقدر نور بالا میزنی ؛ اونروز پویا در جوابم خندید وگفت: خانم این عکس و برای شهادت گرفتم؛ چندماهی از گرفتن اون عکس نگذشت که پویا به درجه رفیع شهادت رسید.(مادر شهید)

مقام شهادت وجانبازی
پویا میامد دنبالم منو میبرد خونشون پویای من سرباز نیروی انتظامی بود. هرموقعه که با ماشین از دم خونه رد می شد یا آژیر یا بوق میزد منم با ذوق میرفتم پنجره رو باز میکردم ؛ یه روزی یه عکس نظامی گرفته بود آورد خونه وقتی دیدم گفتم: وا؛ پویا چه نور بالا میزنی پویا گفت:آره؛ این عکس و به نیت شهادت گرفتم ؛گفتم: پویا این چه حرفیه!؟  پویاگفت: خانمم گریه چرا ؟! حالا نه به من شهادت دادن نه جانبازی!! ولی مهرنازم خیلی حس قشنگیه که داری از وطنت دفاع میکنی؛ اونروز حرفای پویا رو نفهمیدم ولی پویا خیلی زود به آرزوش رسید. چیزی که درمورد پویا عجیب بود جایگاهی بود که برای شریک زندگیش قائل بود. خب ما هردو خیلی سنمون کم بود ولی پویا مثل یه عارف  برام جایگاه بالایی قائل بود. اصلا طاقت یه قطره اشک منو نداشت. آخ چقدر الان که مرور خاطرات می کنم دلتنگشم.

خرید عروسک
اونروز دلم خیلی برای مامانم تنگ شده بود دلم گرفته بود ساعت شش غروب بود که پویا اومد خونه تا چشمش به من افتاد گفت: خانم کوچولوی من چی شده؟! هیچی نگفتم ولی پویا بغضم از تو چشمام دیده بود. پویا در حالیکه دستم میکشد؛ پاشو پاشو ببینم زانوی غم بغل کرده. اونروز پویا تا ساعت ۱۲شب منو برد بیرون دوردور ، باهم آب هویج خوردیم  تو مسیر برگشت به خونه؛ یه آقایی داشت عروسک می فروخت؛ پویا سریع ماشین و زدکنار ورفت یه خرس خیلی خوشگل برام خرید. پویا بهم‌گفت: دیگه نبینم بغض کنیا وگرنه میگم این خانم خرسه بخوردت؛ اونروز خیلی بهمون خوش گذشت. چندماه بعدش پویا روز زن صورتی همون خرس و برام خرید و گفت: مهرناز این خواهر همون خرسی که اونشب برات خریدم. چقدر سخته که الان باید دلتنگی هام با یادگاری هات برطرف کنم.(همسرشهید)

روز واقعه
هر زمان که کرج پیش پویا بودم صبح پامی شدم براش صبحونه درست کنم می گفت: پانشو عزیزم  صبحونه نمی خورم؛ راضی به زحمتت نیستم؛ هیچ وقت نمیزاشت صبحونه بزارم براش درست کنم. می گفت: سخت میشه برات زحمت میشه دکمه های لباسش روکه می بستم  واسش آیت الکُرسی می خوندم. بنده های پوتینش رو باهم می بستیم وان یکاد می خوندم. همیشه تا دم در بدرقه اش می کردم و به خدامی سپردمش. صبح ها خداحافظی هامون خیلی طول می کشید. هعی می رفت بعد برمی گشت خداحافظی می کرد. می رفت تو آسانسور باز برمی گشت عقب؛ می گفت: مواظب خودت باشیا؛ آنقدرتکرار می کرد من همیشه می گفتم: من که خونه ام چیزیم نمیشه شما مواظب خودت باش؛ همیشه می گفتم پویا تو امانت منی دست خودت؛ نبینم امانت داری نکنی؛ نبینم خیانت در امانت کنی. اون هم همیشه همین جمله رو با عشق بهم می گفت. ی وقتایی که ساعت می شد ۶:۰۵ دقیقه و پویازنگ آیفون و نمیزد من و عمه ام دیگه از دلشوره می مردیم. اگه قرارم بود دیر بیاد ماموریت جایی بره حتما بهم خبر میاد. اگه هم که کرج نبود تا می رسید خونه بهم زنگ می زد که من خیالم راحت باشه که رسیده خونه. اما اونروز واقعه دلم اساسی شور می زد ظهر به پویا پیام دادم ولی جواب نداد. خودم آروم می کردم ومی گفتم: مهرناز حتما جائیه، نشینده؛ کار داره. خلاصه از این حرفا؛ تا اینکه  ساعت شد ۶:۳۰ دیگه طاقت نیاوردم اصلا سابقه نداشت پویا طی روز زنگ نزنه اگه نمی تونست زنگ بزنه حتما پیام می داد. یه بار زنگ زدم کسی گوشی برنداشت برای بار دوم که زنگ زدم بابا(پدرشهید) برداشت. گفتم : الو سلام؛ بابا گفت: مهرناز جان خوبین؛ گفتم: بابا پویا کجاست؟ گفت: گوشی پویا دست منه اومد میگم زنگ بزنه همین قطع کرد. دلشوره ام بدتر شد با خودم گفتم آخه یعنی چی ؟پویا هرکجا باشه الان باید بیاد خونه خدایا نکنه چیزی شده !! دوباره گرفتم؛ گفتم: بابا پویا کجاست؟ گوشیش چرا دست شماست ؟ بابا: الاناست که برسه نگران نباش. می گفتم: حتما متهم برده برسونه جایی میاد سه ساعت طول کشید سه ساعتی که سی سال بود برام.
نسخه چاپی