پادشاه مریض
آورده‌اند پادشاهی بود که از بس پیتزا و هله‌هوله و سوسیس و کالباس و این‌جور چیزهای بد خورده بود، ناگهان مریض شد.

بعد از این‌که مریض شد، دادوهَوار راه انداخت: «ایها الناس! من حاضرم نصف قلمرو خودم را به کسی بدهم که بتواند مرا معالجه کند. اگر نتوانید مرا معالجه کنید، همه‌ی‌تان را می‌کُشم!»

همة دانشمندان و غیردانشمندان و پزشکان جمع شدند تا پادشاه را معالجه کنند؛ اما نشد که نشد. پادشاه خیلی عصبانی شد.

در همین هنگام، آقایی گفت که فکر می‌کند می‌تواند پادشاه را معالجه کند. او گفت: «اگر یک آدم خوش‌بخت پیدا کنید و پیراهنش را به پادشاه بپوشانید، او خوب خواهد شد.»

پادشاه فوری دستور داد سراسر قلمرو او را بگردند و یک آدم خوش‌بخت پیدا کنند و پیراهن او را برایش بیاورند.

پیک‌ها رفتند و گشتند و گشتند؛ اما نتوانستند یک آدم کاملاً خوش‌بخت پیدا کنند. آن‌ها سراغ هرکس که می‌رفتند یک‌جور مشکل داشت.

یکی کنکور قبول شده بود، اما پول شهریه نداشت. یکی پول داشت، سواد نداشت. یکی ماشین داشت، اما رانندگی بلد نبود. یکی پدرش کارخانة ژل‌سازی داشت، اما کچل مادرزاد بود. یکی رستوران داشت، اما دندان نداشت. یکی گوشی خوب داشت، اما سیم‌کارت نداشت. یکی خانه داشت، اما قسط خَفَن هم داشت. خلاصه هیچ‌کس نبود که مشکلی نداشته باشد و کاملاً خوش‌بخت باشد.

القصه، آخرهای شب یکی از پیک‌ها، وقتی از کنار یک کلبه‌ی خرابه رد می‌شد، شنید که یک نفر در کمال خوش‌حالی و رضایت با خودش زمزمه می‌کند. پیک جلوتر رفت و گوش داد. دید مردی با خودش می‌گوید: «آخ جان! همه‌ی کارهایم را انجام داده‌ام، غذایم را هم خورده‌ام، به کسی هم بدهکار نیستم، حالا می‌توانم راحت و خوش‌بخت سرم را زمین بگذارم و بخوابم.»

پیک خوش‌حال شد و رفت همه را خبر کرد که بالاخره یک آدم خوش‌بخت پیدا کردم. زودتر بیایید برویم پیراهن او را بگیریم و برای پادشاه ببریم.

خلاصه، پیک‌ها ریختند داخل خرابه که پیراهن آن مرد خوش‌بخت را از او بگیرند و هرچه می‌خواهد به او بدهند.

لابد ادامة این داستان را که به‌زور خواستیم طنزش کنیم، می‌توانید حدس بزنید. بله! آن مرد خوش‌بخت آن‌قدر فقیر بود که اصلاً پیراهن نداشت.

 
نویسنده: احمد عربلو 
نسخه چاپی