دو خط آب...
صدای میرزا بریده بریده می­ آمد بالا. عباس سرش را توی چاه کرد و طناب را بالا کشید. بعد دلو را خالی کرد روی زمین و گفت: «میرزا پیر شده، دیگه آدم چاه نیست. اگه اون پایین خفه بشه، تو جرات داری بری پایین یا من؟»

رضا خودش را انداخت روی تل خاک و نالید: « من نگفتم، خودش پیله کرد. چه می ­دونستم یک راست می­ یاد سرچاه.»

 عباس دستش را پایه کرد و سرش را گذاشت روی دستش و گفت: «چی بگم والاه. آخه یکی نیست بگه، میرزا این چاه اگه آب داشت که این طالب تا حالا کشیده بودش بالا. نمی­ گذاشت به من و تو برسه.»

 رضا دوباره از جا بلند شد و رفت پای چاه. سرش را کرد توی چاه و فریاد کشید: «میرزا، تو رو به جدت بیا بالا من غلط کردم. میرزا اگه طوریت بشه بابام می بندتم به گاری.»

هیچ صدایی نیامد. رضا این­ بار بلندتر داد کشید و میرزا را صدا کرد. دوباره صدای میرزا از چاه زد بیرون: «نترس یا می ­میرم یا به آب می ­رسم. پیری آخرش مردنه. خوف نکن پسر.»

عباس دستش را بلند کرد و کوبید توی سر رضا. چشم­ هایش را جمع کرد و دوباره دستش را توی هوا بالا و پایین کرد: «خاک تو سرت. به تو چه مربوطه کی پول داره، کی نداره. بچه، تو کی آدم می­شی؟ نمی­ فهمم ندیر دکتر بشه چی به تو می­دن؛ اصلا مگه تو مفَتشی؟ حالا اسپری­ اش را با خودش برده یا نه؟.»

رضا سرش را  تکان داد وگریه افتاد. دست­ های خاکی­ اش را کشید به شلوارش و پشت سر هم دستش را کوبید روی پاهایش. عباس ظرف آب را  طرفش گرفت. انگار که بخواهد رفتار تند چند دقیقه پیشش را توجیه کند سرش را تکان داد و بعد گفت: «گریه که فایده نداره، بیا کلکی سوار کنیم و این پیرمرد را بکشیم بالا.»

رضا سرش را بالا داد که یعنی آب نمی­ خواهد. طرف خاک ­ها رفت، خودش را انداخت روی خاک. عباس آب را همان­ جا گذاشت و دوباره آمد سرچاه. رضا سرش را گذاشت روی زانوهایش. مشتش را کوبید روی خاک­ ها و گفت: «چه­ کار کنم؟ نمی ­شناسی، این میرزا را به کاری گیر بدهد ول کن نیست. از دهنم پرید گفتم، شورا گفته هرکس از چاه آب در بیاره مال خودش. از کجا می­ دونستم میرزا می­ خواد آب بکشه بیرون. رفتیم شورا وقتی گفتن حرف راسته، گفت، این چاه مال منه. باور کن همه­ می ­دونستن میرزا به آب نمی ­رسه. برای همین هم قبول کردن.»

عباس دوباره طناب را بالا کشید و دلو را بغل رضا خالی کرد روی زمین. کلاه نقاب­دارش را برداشت و خودش را باد زد و گفت: «چرا هیچ­کس نیومد کمک؟ پیرمرد تک و تنها رفته توی چاه؛ اصلا چرا به بابات نگفتی بیاد یک کاری کنه؟»

رضا دوباره روی خاک­ ها جابه ­جا شد و آب بینی­ اش را بالا کشید: «بابام نیست، رفته ختم یکی از فامیلا. منم وقتی دیدم پیرمرد تنها می ­یاد افتادم به التماس کردن؛ ولی فایده نداشت. مجبور شدم راهی بشم باهاش. فقط به مادرت گفتم اومدی خونه بیایی سر چاه طالب. همین از دستم بر می ­اومد.تو هم انقدر دیر اومدی که فایده نداره.»

بعد خاک ­ها را مشت کرد و پاشیدشان توی هوا. دوباره دست توی خاک کرد و مشتش را پر کرد و فشارشان داد. چشم­ هایش را گشادتر کرد و مشت خاک را چسباند به صورتش و مشتش را گرفت طرف رضا وگفت: «عباس خاک نم داره. ببین به خدا نرم شده.»

عباس طناب را ول کرد، یک مشت از خاک را برداشت و برانداز کرد. بعد پرید سرچاه و سرش را تا جایی که راه داشت پایین برد و بلند گفت: «میرزا خاک نم­دار شده. بیا بالا، پایین دم می­ندازه، نفست می­ گیره. بیا من می­رم بقیه رو می­ کنم.»

رضا هم مثل عباس سرش را پایین برد و گفت: «میرزا، منم می­رم پایین. شما از بالا بگو من و عباس چه کار کنیم. به خدا مو به مو هر چی گفتی انجام می ­دهیم. فقط بیا بالا.»

صدای میرزا پیچید توی چاه و بالا آمد:«طناب رو بکش پسر. چاه که بچه بازی نیست. شما فقط خاک را تند تند بالا بکشید خودم هستم. میرزا سرش بره حرفش نمی ره.» بعد از تمام شدن جمله ­اش افتاد به سرفه.

دلو که بالا آمد خاک خیس ­تر از قبل شده بود. عباس دلو را آزاد کرد و طناب را بست دور کمرش. پرید لب چاه و پاهایش را گذاشت دو طرف چاه. رضا هاج و واج مانده و فقط عباس را نگاه می­ کرد. عباس که پایش را روی پا کند اول چاه گذاشت، رضا به صدا آمد و گفت: «می­خوای بری پایین؟ مگه بلدی؟»

عباس یک پاکند دیگر پایین رفت و گفت: «بلدم نباشم باید یاد بگیرم. میرزا پایین تلف می­شه. برم پایین راضیش می­ کنم بیاد بالا. فقط بی دست و پا بازی در نیاری، تند تند خاک رو بکش بالا.»

عباس پایین رفت و سرش ناپدید شد. صدای میرزا می­ آمد، عباس را دعوا می­کرد که چرا پایین رفته. رضا سرش را توی چاه کرد و عباس را صدا کرد: «عباس رسیدی پایین؟ عباس...عباس... میرزااا... عباس رسید؟»

صدای هیچ کدام­شان نمی ­آمد. رضا دستپاچه دور و برش را نگاه می­ کرد. پرنده پر نمی ­زد. روی زمین خوابید. پاهایش را خم کرد و دوباره گردنش را توی چاه برد. همه­ ی نفسش را تو برد و داد کشید: «عباس...عباس..»

هنوز  تکرار عباس دوم تمام نشده بود که صدای عباس از ته چاه بالا آمد: «مرض، ختم عباس گرفتی؟ این­جا به آب نشسته میرزا میاد بالا، بقیه رو خودم می­ کنم.»

هنوز صدای عباس قطع نشده بود که میرزا پشت سرش گفت: «بی­خود، این­جا برای دونفر جا نیست.» دوباره صدای سرفه­ ی میرزا پیچید توی چاه.

صداها که بالا آمد، رضا از لب چاه کنار آمد. یاد کت میرزا افتاد. سرش را به آسمان کرد و لب­ هایش جنبید. کت را وارسی کرد و گوشی میرزا را از جیبش بیرون آورد. دست که روی کلید گذاشت صفحه روشن شد. دکمه را فشار داد و گوشی را چسباند به گوشش. چندثانیه بعد، به کسی که آن­طرف خط بود گفت: «سلام آقا، شما پسر میرزاین؟... من رضام پسر... می­ خواستم بگم میرزا رفته توی چاه طالب، تو رو خدا بیایید این­جا... باشه... فقط زود بیایید.» دکمه­ا ی را فشارداد و گوشی را توی کت میرزا گذاشت.

دوباره رفت سرچاه. هنوز صدای میرزا و عباس می­ آمد؛ ولی صدا واضح نبود و رضا نمی ­توانست بفهمد چه می­ گویند.

دوباره صدای سرفه­ ی میرزا آمد. عباس داد زد: «طناب به کمر میرزاست، ببندش به درختی چیزی که اگه میرزا پاش از پاکند جدا شد پایین نیافته؟ رضا شنیدی چی گفتم؟ رضا...»

 رضا سرچرخاند و دنبال چیزی گشت که بتواند طناب را ببندد. سرش را برد پایین و داد زد: «شنیدم، الان می­ بندم.»

با زحمت طناب را به درخت گره کرد و دوبار کشیدنش را از باز نشدنش امتحان کرد. طناب را گرفت و لب چاه آمد و گفت: «عباس، طناب سفته بگو میرزا بیاد بالا.»

دیگه سرفه­ ی میرزا قطع نشد. عباس دنبالش تا سه تا پاکند آمده بود بالا، داد زد: «میرزا نمی­تونه بیاید بالا، طناب رو نکشی می­افته پایین. خودم یواش یواش می یارمش.»

هنوز جمله­ ی عباس تمام نشده بود که صدایی از چاه آمد و داد و هوار عباس پشت صدا، چاه را پر کرد. رضا دوباره سرش را تا جایی که می ­شد توی چاه برد و عباس را صدا زد. دوباره صدای خش­دار عباس آمد: «طوری نیست، چه ­قدر سر و صدا می­ کنی؟»

رضا کلاه عباس را که کنار چاه افتاده بود برداشت و بالای چشم ­هایش گرفت. سرک کشید به راهی که پسر میرزا باید از آن راه می ­آمد. دوباره صدای عباس از چاه بالا آمد: «طناب دیگه ­ای اون­جا نیست؟ اگه هست سرش رو ببند به درخت بنداز پایین من ببندم دور کمرم.»

 رضا دور و برش را برانداز کرد و همان­طور که به جاده نگاه می­ کرد گفت: «این­جا هیچی نیست. میرزا خوبه عباس؟»

میرزا دیگر سرفه نمی­ کرد. صدای نفس نفس عباس می ­آمد؛ انگار به دهانه نزدیک­تر شده باشند. صدای ماشین از جاده آمد. رضا دوید پای جاده و برای ماشین دست تکان داد. وقتی مطمئن شد کمک رسیده، پای چاه دوید و عباس را با خبر کرد. پسر میرزا و ندیر از ماشین پیاده شدند و دویدند پای چاه. پسر میرزا پا تو چاه کرد تا میرزا را کول کند و بالا بیاورد. ندیر، رضا را بغل کرد و چسباند به خودش. طالب هم لنگ ­لنگان می ­آمد پای چاه. میرزا که بالا رسید ندیر و رضا بالا کشیدنش. دلو پسرش که بالا آمد اسپری را از جیبش بیرون آورد و لای لب­ های میرزا گذاشت و فشارش داد. نفس میرزا بالا آمد. چشم ­هایش را باز کرد. لباس­ های خیس میرزا چشم ­های طالب را براق کرد و گفت: «میرزا، انقدر وابسته­ ی مال دنیا بودی؟ اگه می­ مردی که چاه به دردت نمی­ خورد.»

 ندیر، عباس را هم بیرون آورد. همه­ ی لباس­ هایش گلی وخیس بود. دست­ هایش را بالا آورد و کف دستش را به طرف رضا گرفت. رضا خودش را از زمین بلند کرد و کف دستش را کوبید به دست­ های عباس و تن گلی ­اش را بغل کرد. میرزا لای چشم­ هایش را باز کرد. پسرش، سرش را نزدیک لب­ه ایش برد و میرزا چیزی توی گوش پسرش گفت.

ندیر چادرشبی را که از ماشین آورده بود دور میرزا پیچید و کولش کرد و به طرف ماشین رفت. ندیر از کنار طالب رد شد. طالب رو به عباس گفت: «به آب رسید؟»

عباس خودش را جمع و جور کرد و از جا بلند شد: «این گل و شل مال آبه دیگه. بالاخره چاه مال میرزا شد.»

بچه­ ها به سمت ماشین راه افتادند. رضا از کنار طالب که می­ گذشت گفت: «آب چاه وقف بچه­ های مدرسه است. آب خواستی پولش رو می­دی. یادت که نرفته میرزا تو شورا چی گفت؟»

پسر میرزا طناب و دلو را برداشت. طرف طالب آمد: «راست می­گه، آب رو وقف دانشگاه رفتن بچه­ های روستا کرد. ندیر اولیشه.»

 
نویسنده: سمیه عالمی
نسخه چاپی