آن چند روزِ برفی
رضا کبریت کشید و گذاشت پای فتیله­ ی فانوس. دوروبرمان روشن شد. نفسم بالا آمد. خداخدا می­ کردم رضا و بقیه ­ی بچه ­ها صدای تیریک ­تیریک به هم خوردن دندان هایم را نشنیده باشند؛ نه این­که همه­ اش از ترس باشد، سرما هم بود. انگارنه­ انگار کُلی لباس پوشیده­ بودم و کلاهم را تا روی چشم­ هایم پایین کشیده­ بودم. آبِ دماغم راه افتاده بود وهایی که توی دست­ هایم می­ کردم گرم­شان نمی­ کرد. دروغ چرا! همان اوّل که زیر برف ماندیم از آمدنم پشیمان شدم. یاد حرف­ های مامان افتادم که دائم می­ گفت: «تو فکر کردی بچه­ بازی است؟! رضا هم از تو بزرگ­تر است و چندمین باری است که از این سفرها می­ رود» و من پایم را کرده بودم توی یک کفش که الّاوبلّا می­ خوام بروم. مراسم آب­غوره­ گیری راه افتاد و اگر پادرمیانی بابا و رضا نبود، محال بود مامان راضی شود. شاید هم حق داشت؛ اولین سالی بود که سال تحویل خانه نبودم.

رضا می ­گفت از محلّی­ ها شنیده که تا حالا دَمِ عید همچین برفی نیامده. بخشکی شانس! به ما که رسید آسمان تروپی افتاد به برف باریدن. انگار ایستاده بود فقط آبروی ما را توی قوطی کند. رضا نرم ­نرم برف را پس می ­زد تا راهی برای بیرون رفتن از شکاف کوه پیدا کند. بقیه هم مچاله شده بودند پای فانوس و خیره نگاهش می­ کردند. همه ­ی لاف­ هایی که قبل از آمدن زده بودم جلوی چشمم رژه می ­رفت. خودم را کشیدم طرف رضا؛ فکر کنم فهمیده بود ترسیدم که گفت: «اهالی بفهمن این­جا گیر کردیم می­ آیند کمک.»

 نمی­ خواستم بعد از آن همه اَلم­شَنگه­ ای که برای آمدن به پا کرده بودم، سوژه شوم برای بچه ­های محل. تنها راهی که می ­شد با آن جلوی آبروریزی را گرفت، عوض کردن حرف بود.

- «با این برفِ سنگین، سقف ساختمان پایین نمی ­آید؟»
 
چشم­ های رضا توی تاریکی برق زد؛ انگار که حرفم نابجا بوده باشد؛ دوباره برف را با دست کنار زد.

- «سقفِ مهدیه که با آن همه آهن پایین نمی­ آید؛ ولی این کَپر­ها با این برف حتماً سقف­شان پایین می ­آید. کاش زودتر آمده بودیم، تا حالا ساختمان را تمام کرده بودیم!»
 
 نگاهِ سنگین بچه ­ها را حسّ می­ کردم. شاید فهمیده بودند دارم نقش بازی می­ کنم. اصلاً فهمیده باشند، به آن­ ها چه مربوط؟! من هرکار که دلم می­ خواست می­ کردم. خودشان که تابلو بود بریده ­اند و نزدیک است دل پاره کنند. دستم را بُردم توی دالان کوچکی که رضا کنده بود و انگشتانم را فرو کردم توی برف و بیرون کشیدم. رضا دوباره نگاهم کرد.

- «اگر سردته به برف دست نزن. باید تا وقتی میان سراغ­مون دوام بیاری.»

بدون این­که حرفی بزنم دوباره مُشتم را پُر از برف کردم.

- «پس خیلی آهسته که برف نریزد و همین راه هم بسته شود.»

دو ساعت گذشته بود. رضا توی تونل پیش رفته­ بود و دیگر دیده نمی ­شد. نور فانوس می­ لرزید. بچه­ ها افتادند به همهمه که نفتش دارد تمام می­ شود؛ ولی خودشان هم می­ دانستند کاری از دست رضا برنمی ­آید. رضا فقط مسئول گروه بود؛ غول چراغ جادو نبود که نفت ظاهر کند و چراغ را روشن نگه دارد. شعله می ­لرزید و سایه­ های­مان شده بود شبیه مترسک کنار زمین­ های پای کوه که دستش توی باد تکان می­ خورد. باد توی آستین­ هایش می­ پیچید و هوهو می­ کرد. به رضا نشانش دادم، دستش را توی هوا تکان داد و گفت: «خیالاتی شدی؛ صدای کولاکه»؛ ولی انگار صدای یک زن بود که داد می­ کشید.

مردم که گفتند ننه­ بلقیس دختر مریضش را زده به کول و راه افتاده سمت شهر، زدیم به کوه و کمر؛ مثلا آمدیم پای کوه ننه را پیدا کنیم که برفِ روی صخره ریزش کرد و پای شکاف کوه، گیر افتادیم. خودمان شدیم گُم­شده که یکی باید پیدای­مان می­ کرد. اصلاً من مانده بودم ننه­ بلقیس به چه عقلی با این هوا زده به دل جادّه؛ آن هم جادّه­ ی قراضه ­ای که سال ­تا ­سال ماشین به خودش نمی ­دید. ما که تا رسیدیم آن بالا دل و قلوه­ های­مان آمد توی دهان­مان.

 فانوس که خاموش شد دوباره صدای بچه ­ها بلند شد:

- «رضا! این چراغ خاموش شد.»  

انگار برف و سرما یا شاید هم ترس عقل­شان را از کار انداخته بود که نمی­ فهمیدند رضا نمی­ تواند کاری کند. صدای رضا نمی ­آمد. گردن کشیدم توی تونل و صدا کردم؛ صدای هوهو می­ پیچید توی تونل؛ انگار مترسک از آن­ طرف جوابم را می ­داد. از یک طرف می ­ترسیدم جلو بروم و از طرف دیگر، رضا تنها کسی بود که می ­شد رویش حساب کرد. این دو- سه نفرکه زبان­شان بند آمده بود و بعید نبود خودشان را از ترس خیس کنند. مُچاله شدم و خودم را چهاردست ­وپا جا دادم توی تونل؛ مثل دیوانه­ ها با خودم حرف می ­زدم. هرلحظه منتظر بودم مترسک بپرد توی تونل و خِفتم کند. هنوز داشتم با خودم حساب و کتاب می­ کردم که چی نذر کنم تا از این معرکه خلاص شویم که دایره­ ی روشنی ته تونل دیدم؛ نذرم یادم رفت. تُندتر از قبل خودم را به تهِ تونل رساندم. خشکم زد؛ مترسک داشت برف­ های پای کوه را برمی­ داشت. داد کشیدم و برگشتم توی تونل.

چشم­ هایم که به نور عادت کرد تازه فهمیدم ننه­ بلقیس بوده. خداخدا کردم ننه ­بلقیس ماجرا را برای کسی تعریف نکند. بقیه­ ی مردم روستا هم مشغول کندن برف ­های جلوی شکاف بودند. رضا و دو نفر دیگر که بیل روی دوش­شان بود سمت کوه می­ دویدند. یکی از مردهایی که جلوی تونل بود، پتویی از روی الاغش پایین کشید، روی من انداخت و من پتو را به خودم پیچیدم. هنوز غروب نشده بود که بچه­ ها هم از شکاف کوه بیرون آمدند و تا صبح پای آتشی که کنار کَپرها روشن کرده بودند یخ­مان را آب کردیم.

سه روز بعد برف ­ها آب شد. ما که سرما و سختی آن شب هنوز توی تن­مان بود، سه ­­هفته­ ای ساختمان مهدیه را تمام کردیم؛ مهدیه­ ای که قرار بود هم مدرسه باشد هم مسجد و هم سر پناه خانواده­ های کَپرنشینی که آن­جا زندگی می­ کردند. وقتی بالا و پایین پریدن بچه­ ها را دیدم، دردِ تاول­ های دستم یادم رفت. اصلاً برایم مهم نبود آفتاب­ سوخته شدم یا پای سفره­ ی هفت­ سین سال را تحویل نکردم. همان سال بود که به رضا گفتم از این به بعد هرسال همراهش می­ روم. آدم تا نکشیده باشد، نمی ­داند سقف خانه­ از پلاستیک و پارچه باشد و زمستان و تابستان را باید زیر همان سر کنی، یعنی چه! اوّلش مامان موافق نبود و هزار­جور بهانه آورد و گفت:

- «حتماً که نباید کارگری کنی، کمک مالی می­ کنیم. اصلاً به بابا می­ گویم از موقوفه­ ی بابابزرگ به بچه­ های اردوی جهادی بدهد تا برای این­جور جاها استفاده کنند»؛ ولی من زیر بار نرفتم. پولی که قرار بود آن­ ها بدهند سهم بابابزرگم بود؛ من سهم خودم را داشتم؛ سهم من همین چند روز تعطیلی عید بود و زورِ بازویم. 

 
نویسنده: سمیه عالمی
نسخه چاپی