یک سحر، یک اتفاق
آدم‌های خوب را همه دوست دارند. می‌توانی راحت کنارشان بنشینی و تمام غصه‌هایت را از یاد ببری. می‌توانی برای انجام هر کار، روی کمک آن‌ها حساب کنی، تازه منّتی هم سرت نمی‌گذارند؛ چون آدم‌های خوب، کارشان هدیه‌دادن است؛ مثلاً لبخند هدیه می‌دهند یا یک عالم اعتماد به نفس یا دلگرمی و امیدواری.

اگر شانس بیاوری و یک نفر از این آدم‌های خوب را برای خودت پیدا کنی، زندگی‌ات از این رو به آن رو می‌شود؛ چون طوری رفتار می‌کنند که می‌توانی راه درست زندگی‌کردن را از آن‌ها یاد بگیری و بعد از مدتی خوب زندگی‌کردن، خودت هم تبدیل شوی به یک آدم خوب.

این‌طور آدم‌ها خیلی هم دور نیستند، شاید یکی از همسایه‌هایتان باشد یا یکی از دوستانتان، اصلاً همین مامان و بابا. خوبی آدم‌ خوب‌ها این است که راحت می‌توانی به آن‌ها دسترسی داشته باشی. آن‌هایی که از مردم کناره‌گیری می‌کنند و جواب سر بالا می‌دهند، گمان نمی‌کنم بتوانند «آدم خوب» باشند. حتماً برای تنهایی‌ها و برای روزهای خوش و ناخوش زندگیتان بگردید و چند آدم خوب پیدا کنید. زندگی بدون «آدم‌خوب‌ها» شدنی نیست.

خوب‌ترین آدمی که خداوند برای زندگی ما آفریده، امام است. او مانند یک پدر خیلی مهربان و دل‌سوز، دست‌مان را می‌گیرد و راهمان می‌برد، آن هم از جاده‌ی اصلی. چشم از ما برنمی‌دارد، هروقت خسته یا گرفتار یا گیج شویم، خودش را برای کمک به ما می‌رساند؛ با لب‌هایی پر از لبخند.

اما افسوس که هر چه‌قدر این آدم‌های خوب، اندازه‌ی خوبی‌شان بزرگ‌تر باشد، تعداد دشمنانشان هم بیش‌تر است. حضرت علی علیه‌السلام را که می‌شناسید. چه‌قدر خوب و بزرگوار بود؟ خیلی! چه‌قدر دشمن داشت؟ باز هم خیلی! تعداد دشمنان ایشان آن‌قدر زیاد بود و آن‌ها آن‌قدر بی‌رحم بودند که زندگی را برای ایشان بسیار سخت و پرغصه کرده بودند.

اولش که امامت ایشان را قبول نکردند و برای خودشان یک حکومت غیرخدایی تشکیل دادند؛ بعدش همسر بزرگوارش، حضرت فاطمه علیها‌ السلام را به شهادت رساندند و آخرش هم باقی‌مانده‌ی زندگی‌اش را  گرفتند.
آن سال، ماه رمضان با سال‌های دیگر فرق داشت. حضرت علی علیه‌السلام هنگام افطار، کم‌تر از سابق غذا می‌خوردند و در طول شبانه‌روز بیش‌تر از سابق عبادت می‌کردند. چندین بار هم به فرزندانشان فرمودند که کم‌کم دارد وقتش می‌رسد. منظورشان وقت پیوستن به آسمان بود.

ابن‌مُلجَم به همراه دو نفر دیگر با هم قرار گذاشتند شمشیرشان را به زهر آلوده کنند و در یک زمان مشخص، سه نفر را به قتل برسانند. حضرت علی علیه‌السلام، معاویه و عمروعاص را. با نهایت غصه باید بگویم که ابن‌ملجم مأمور قتل بهترین مخلوق خداوند، یعنی حضرت علی علیه‌السلام شد.

آن شب تا صبح، حضرت علی علیه‌السلام حال آشفته‌ای داشتند، خواب‌شان نمی‌برد، دل نازنین‌شان آرام نمی‌گرفت، مدام به حیاط خانه می‌آمدند و آسمان را نگاه می‌کردند و اشک می‌ریختند.

نزدیک اذان صبح، حضرت علی علیه‌السلام به حیاط آمدند تا به مسجد بروند. مرغابی‌ها راه ایشان را بستند و دور پاهای ایشان پیچیدند؛ ولی نتوانستند مانع رفتن ایشان شوند؛ چون حضرت علی علیه‌السلام هرگز از خواست خداوند فرار نمی‌کند.

به در خانه که رسیدند، هرچه تلاش کردند در باز نشد، انگار برای قفل در، مشکلی ایجاد شده بود و اصلاً خیال بازشدن نداشت. متأسفانه در هم موفق نشد و حضرت علی علیه‌السلام از خانه خارج شدند.

در تاریکی مسجد، نمازی خواندند و ابن‌ملجم را، که در گوشه‌ای خوابش برده بود، برای نماز بیدار کردند و فرمودند: «تو قصد انجام کاری داری که آسمان از شدت بدی آن کار، فرو می‌ریزد و زمین شکاف می‌خورد و کوه‌ها متلاشی می‌شود. من اگر بخواهم حتی می‌توانم بگویم تو چه چیز را زیر لباست پنهان کرده‌ای؛ اما نمی‌گویم.»

سپس حضرت علی علیه‌السلام به بام مسجد رفتند تا اذان بگویند. ابن‌ملجم بیدار شد و بدون توجه به حرف‌های حضرت امیر، خودش را به نمازخواندن زد تا وقت مناسبی پیدا کند و فکر پلیدش را به اجرا درآورد.

هنگامی که همه سرشان را بر سجده گذاشتند، ابن‌ملجم شمشیر را از زیر لباسش بیرون آورد و ضربه‌ای محکم بر سر حضرت علی علیه‌السلام زد. خون از سر و روی ایشان جاری شد و در گوشه‌ای از محراب افتادند. همین جا بود که حضرت علی علیه‌السلام فرمودند: «به خدای کعبه قسم که من رستگار شدم!»

ابن‌ملجم را با دست‌های بسته نزد حضرت علی علیه‌السلام آوردند و مردم بر سر و صورتش سنگ زدند. حضرت به امام حسن علیه‌السلام فرمودند: «با او مهربانی کن. نگاهش کن که چه‌قدر ترسیده!»

امام حسن علیه‌السلام دلیل این سفارش را پرسیدند. حضرت علی علیه‌السلام پاسخ فرمودند: «ما اهل‌بیت، رحمت خداییم؛ پس هرچه خود می‌خوری و می‌نوشی به او هم بده.»

سپس حضرت علی علیه‌السلام را از مسجد به خانه بردند و مردم تا لحظه‌ی شهادت ایشان، پشت در خانه‌ صف کشیدند و اشک ریختند و پرسیدند: «از این به بعد چه کسی کودکان یتیم را نوازش می‌کند؟»  

 
نویسنده: مریم راهی
نسخه چاپی