داستانی درباره بی احتیاطی به قلم لیلا خیامی
ماشین قرمز کنار پیاده رو پارک کرده بود و داشت چرت می‌زد که سر و کلّه ماشین سبز پیدا شد. ماشین سبز ویراژی داد و قیژوویژی کرد و کنار ماشین قرمز ترمز کرد. ماشین قرمز از سروصدای او از خواب پرید و گفت: چه خبر شده؟ جایی آتش گرفته؟!

ماشین سبز همان‌جور که قاه‌قاه می‌خندید گفت: «نه بچه‌جان! مگر تا به حال ویراژ ندادی؟ تو دیگر چه‌جور ماشینی هستی؟!»

ماشین قرمز چرخ هایش را جمع‌وجور کرد و گفت: «چرا باید ویراژ بدهم؟ لاستیک‌هایم خراب می‌شوند. تازه اگر پلیس هم ببیند جریمه می‌شوم.»

 ماشین سبز که دوباره موتورش را روشن کرده بود، همان‌جور که راه افتاد برود گفت: «برای این‌که کیف کنی. نمی‌دانی چه‌قدر باسرعت‌رفتن کیف دارد.» بعد هم مثل برق و باد از آن‌جا دور شد و سر و صدایی توی خیابان راه انداخت که نگو.

 ماشین قرمز نگاهی به او کرد و با خودش گفت: «یعنی واقعاً کیف دارد؟! یعنی کار خوبی است؟!»

 موتورش را روشن کرد. یک‌کمی گاز داد. یک‌کمی بیش‌تر. باز هم بیش‌تر و بیش‌تر و باسرعت توی خیابان راه افتاد. وای چه‌قدر تند می‌رفت! با‌سرعت از کنار پمپ بنزین رد شد. با‌سرعت میدان را دور زد و باسرعت از جلوی ماشین پلیس رد شد.

ماشین پلیس چراغ‌هایش را روشن کرد و راه افتاد دنبالش. ماشین قرمز آن‌قدر تند می‌رفت که اصلا پلیس را ندید. او از چند تا کوچه و خیابان رد شد. همین‌جور باسرعت داشت می‌رفت که یک‌دفعه یک اتوبوس گنده سر راهش سبز شد. اتوبوس گنده که داشت از خیابان دور می‌زد، ماشین قرمز را دید که با سرعت به طرفش می‌آید. شروع کرد به بوق‌زدن؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود. ماشین قرمز که حسابی دست‌پاچه شده بود تا آمد ترمز کند، دور خودش چرخید و چرخید و محکم خورد به اتوبوس گنده. کاپوت و همه‌ی درهایش حسابی زخمی شد و چراغ‌های جلویش شکست.

اتوبوس گنده که یک‌کمی درش زخمی شده بود، شروع کرد به سروصداکردن: «چرا این‌قدر تند می‌روی؟ مگر ندیدی دارم دور می‌زنم؟ حواست کجاست؟!» 

 ماشین قرمز که خیلی ترسیده بود، شروع کرد به گریه‌کردن. باکش سوراخ شده بود و بنزین‌هایش داشت می‌ریخت. حالش اصلاً خوب نبود. همین موقع بود که ماشین پلیس از راه رسید. پشت سرش هم جرثقیل گنده آمد. جرثقیل چنگکش را آویزان کرد به ماشین قرمز و ماشین کوچولوی قرمز را کشان‌کشان به تعمیرگاه برد.

 ماشین کوچولو طفلکی قرمز شد، چند هفته توی تعمیرگاه ماند تا حالش بهتر شد. تازه وقتی خوب شد سروکلّه ماشین پلیس پیدا شد با یک برگه‌ی جریمه.

 ماشین قرمز از خجالت سرش را انداخت پایین و گفت: «قول می‌دهم دیگر هیچ‌وقت باسرعت نروم.»

 بعد هم برگه‌ی جریمه را گرفت و موتورش را روشن کرد و به طرف خانه‌اش راه افتاد؛ آهسته و آهسته و آهسته.
نسخه چاپی