داستانی درباره زن بابا به قلم یوسف یزدیان وشاره
تابستان است. فصل عروسی های آبادی. یکی دو هفته است هرجا  می روم، صحبت از زن گرفتن باباست. آبجی ها توی این چند روزه پیش هم هستند و با هم پچ پچ  می کنند؛ مثل امروز.

یکی آهسته به دیگری  می گوید: «وقتی آمد خانه ی بابا، چی باید صدایش کنیم؟!»

آن یکی  می خندد و آهسته تر  می گوید: «چه  می دانم خواهر؟! زن بابا که لابد نمی شود صدایش کرد!»

دیگری می‏ گوید: «خاله که  می شود... چون خاله نداریم، خاله صدایش می‏ کنیم!»

دوباره  می روند توی پچ پچ هایی که من چیزی از آن ها دست گیرم نمی شود؛ اما بالاخره یکی شان با سرفه ای رو می کند به من: «دلت می‏ خواهد یک خاله داشته باشی یوسف؟!»

خودم را  می زنم به آن راه!

- «خاله...؟!»

- «آره آبجی جان! خاله!»

- «کجاست حالا؟!»

- «همین نزدیکی هاست. دور نیست!»

 می پرسم: «مگر  می شود همین طوری خاله ما بشود؟!»

- «چرا نمی شود!؟... خوبم  می شود!»

دیگر نمی خواهم بیش از این بچه حسابم کنند. طاقت نمی آورم. از جا بلند می شوم و داد  می زنم: «من مادر خودم را  می خواهم!... خاله نمی خواهم... نمی خواهم!»

هرچه صدایم  می زنند و التماس  می کنند، بی فایده است. اشک ریزان می زنم به کوچه. تصمیم  می گیرم برگردم و بروم خانه ی دایی حبیب تا به زن دایی حبیب که می گویند زن بابا را برایم نشان کرده بگویم: «نمی خواهم کسی زن بابای من شود. نه زن بابایی می خواهم نه خاله ای!»

 می رسم پشت در خانه ی دایی حبیب. با عصبانیت در می زنم. در حیاط شان باز است، هل  می دهم،  می روم تو.

سلامی  می کنم و  می ایستم کنار در اتاق شان. رویم نمی شود بروم تو و حرف دلم را بزنم. مانده ام چه کنم!

زن دایی پیش  می آید و دستم را  می گیرد و می برد توی اتاق. دایی آهی  می کشد سوزناک: «ای... دایی جان!... خدا بیامرزد آن مادرت را... تنها یک خواهر داشتیم که... .»

بغض و اشک، دیگر مجالی برای ادامه ی کلامش نمی گذارد. زن دایی اما با چهره ای گشاده و خندان، توپ و تشر  می زند به دایی: «حالا تو هم وقت گیر آورده ‏ای؟!... خدایش بیامرزد!... حرفی بزن بچه ی مان خوش حال شود، حبیب!»

اما دایی دیگر نمی تواند حرفی بزند. سر به زیر  می اندازد و با پشت دست، چشم های سرخ و اشکبارش را پاک  می کند! با دیدن این صحنه، تمام غم های عالم  می ریزد توی دلم. خودم را جمع وجور  می کنم.  می خواهم برخیزم و فرار کنم؛ اما تا  می آیم به خودم بجنبم، زن دایی مچ دستم را گرفته است: «کجا زن دایی جان! بیا این جا کنار خودم!... نگاه به دایی نکن!»

 می نشاندم کنار دست خودش و دوری گندم شاهدانه را  می گذارد پیش رویم.: «نگاه به دایی نکن!... برای این دایی، خواهر پیدا نمی ‏شود، ولی برای تو مادر پیدا می ‏شود، وقتی آمدی فهمیدم برای چی آمدی زندایی جان.»

کمی جابه جا  می شوم و گندم شاهدانه ی توی دهانم را نجویده قورت  می دهم.

- زن دایی جان! بی مادری سخت است، باید مادر داشته باشی... خیالت راحت کسی که  می خواهد مادرت بشود می‏ شناسمش. زن خوبی است، بچه ‏ای هم ندارد. حتما تو را دوست دارد. هیچ نگران نباش!»

حرف های زن دایی آن قدر امیدوار کننده و آرام بخش است که هیچ چیز نمی توانم بگویم. دست از پا درازتر برمی گردم به خانه و تا آخر شب ناراحتم.

***
اول صبحی دوباره رفته ام خانه ی آبجی فاطمه. آبجی ربابه هم آن جاست. مثل این چند روزه، از صبح تا شب با هم هستند و دو تایی از زن بابایی که به زودی  می خواهد مادرم بشود، حرف  می زنند. از پچ پچ های آبجی ها با هم، دست گیرم  می شود قرار است همین امروز، عروس خانم را از عیسی آباد به آبادی بیاورند.

یاد مراسم عروسی های «وشاره» و ساعت های خوشش  می افتم:

- یعنی من امروز واقعا  می روم به جشن عروسی بابام؟! یعنی بابای من با آن صورت سرخ و آفتاب سوخته و ریش های سفید و کلاه قهوه ای،  می شود داماد و از روی پشت بام عباسعلی، روی سر عروس عیسی آبادی اش نارنج پرتاب  می کند؟! خب معلوم است! وقتی داماد باشد، لابد نارنج هم پرتاب  می کند! حالا اگر زور نداشت، پرتاب کرد و جلوی پایش به زمین افتاد چه؟! آن وقت که پیش بچه ها از خجالت آب  می شوم! هیچ فکرش را نکن، عوضش در مراسم قباپوشان، وقتی کت و شلوار دامادی اش را پوشید و مثل ماه شد، آن وقت  می توانم کلی پیش بچه ها پُز بدهم و او را به آن ها نشان بدهم و بگویم: ببینید، داماد بابای من است! اما نه! من هیچ وقت ندیدم بابای یکی از بچه های ده داماد شده باشد! دامادها که نباید بچه داشته باشند! حالا اگر واقعا داماد شد چه؟!»

از موقعی که  می فهمم همین امروز عروسی بابام است، از خانه ی آبجی  می زنم بیرون. نمی خواهم توی آبادی بمانم. پناهگاهم مثل همیشه، باغ دراز است.  می روم به سمت باغ.

به باغ دراز که  می رسم همه چیز را فراموش  می کنم. زیر درخت ها  می زنم زیر آواز. نصفه و نیمه، شعر هایی را که یادم  می آید  می خوانم و به خیال خودم چهچه  می زنم؛ اما زود یاد مادرم  می افتم. چشم هایم پر از اشک می شود.

 کم کم خوابم  می گیرد. همان جا دراز  می کشم و در خواب نیم روزی غرق  می شوم.

***
نمی دانم چند ساعت خوابیده ام؛ ولی وقتی بیدار  می شوم، صدای ساز را  می شنوم که از سمت آبادی  می آید. صدای دایره که نه! فقط صدای آشنای پیت حلبی  می آید که در عروسی های وشاره، جای همه ی ساز و سرناها و تار و تنبورهای آبادی های دیگر کار  می کند. آرزو  می کنم، ای کاش اصلا پیت حلبی ای نبود و مراسمی به نام عروسی وجود نداشت! آخر من با چه رویی باید بلند شوم بروم عروسی بابام؟! 

دلم  می خواست حالا توی آبادی بودم و بابا و ساقدوش هایش را  می دیدم، مثل شاخ شمشاد میان جمعیت ایستاده اند و گُل از گُل شان شکفته است.

دیگر طاقت نمی آورم. گیوه هایم را  می پوشم و  می زنم به جاده. باید از راه دور هم که شده قباپوشان داماد را ببینم! از راه پشت قلعه  می اندازم به سمت کوه خواجه نصیر، جوری که هیچ کس نبینَدم، از آن پس وپشت ها خودم را  می رسانم به نزدیکی های قله ی کوه. جایی  می نشینم که جلوی حسینیه و مراسم قباپوشان داماد، خوب دیده شود.

از همین جا داماد و ساقدوش هایش را می بینم که  می روند روی تخت و  می ایستند. دود آبی اسفند بالای سر جمعیت پیچ وتاب  می خورد و در هوای آفتابی محو  می شود. صدای پیت حلبی دوباره اوج  می گیرد.

خیلی طول نمی کشد که غریو شادی و کف زدن های جمعیت تماشاچی بلند  می شود. انگار مراسم قباپوشان شروع شده باشد. همین طور است. مردم صلوات  می فرستند.

پژواک صدای هماهنگ «شادوماد... مبارک باد»، در فضای آبادی پیچیده است. هرچند رویم نمی شود، ولی خیلی دلم  می خواهد آن جا بودم و چهره ی شاد بابا را هنگام پوشیدن کت و شلوار دامادی  می دیدم. از جایم بلند  می شوم. همان جا روی قله ی کوه فریاد  می کشم: «مبارک باد!»

مراسم را از این جا  می بینم؛ ولی نمی دانم چرا به حال خودم نیستم. سرم گیج  می رود.  می نشینم و سرم را روی زانوهایم  می گذارم. چند قطره ی اشک، جاری  می شود روی دست های قلاب شده ام.

- «یعنی عروس می خواهد مادر من شود؟!»

همان طور سر بر زانو،  می روم توی فکر. حرف های دو سه روز پیش زن دایی حبیب در گوش هایم زنگ  می زند: «خیالت راحت باشد! زنی که  می خواهد مادرت بشود  می شناسمش. زن خوبی هست. بچه‏ ای هم ندارد!»

تصمیم  می گیرم همه ی دلهره هایم را همین جا، بالای کوه، بتکانم. با خودم و بابا آشتی کنم. بروم در مراسم عروسی پیش بابا! باید تا دیر نشده از پای کوه بیندازم بروم خانه ، دست و رویم را خوب بشویم، سرم را آب بزنم و شانه کنم. کت و شلوار عیدم را بپوشم و بروم توی مراسم عروسی.

وقتی سرخوش و شاد، به خانه می رسم با کمال تعجّب بابا را  می بینم با همان لباس معمول و کلاه قهوه ای و صورت سرخ که دارد برای گوسفندان توی آغل، علوفه ی تازه  می ریزد و زنی میان سال با چارقد بلند و سفید، در تیمار کردن دام ها همراهی اش  می کند... انگار همه ی دنیا را به من داده باشند: «پس این مراسم عروسی؟! داماد کیست؟! عروس کیست؟!» با خوش حالی می روم به سمت خاله یا همان مادرم. خدایا دوستت دارم!

تصویرساز: فاطمه یزدی
نسخه چاپی