داستانی درباره فرهنگ آپارتمان نشینی به قلم لیلا خیامی
یک جعبه ی بزرگ گذاشته بودند جلوی راه پله ها. به سختی می شد از کنارش رد شوی. من رد شدم. مامان هر جور بود رد شد، بابا که آمد رد شود شکمش گیر کرد. بابا خیلی عصبانی شد، شروع کرد به سروصدا: «این جعبه را چرا این جا گذاشتند؟!»

از صدای بابا چند تا از همسایه  ها آمدند بیرون. همه به هم نگاه کردند و گفتند: «کی این جعبه را گذاشته؟!»

 اما جعبه مال هیچ کدام نبود. بابا راه افتاد دم خانه ی همسایه ها. یکی یکی در همه ی خانه ها را زد و گفت: جعبه ی جلوی راه پله  ها مال شماست؟

عجیب بود، جعبه مال هیچ کس نبود. مامان با ناراحتی گفت: «چه آدم  های بی فکری هستند!»

 بابا که از ناراحتی قرمز شده بود گفت: «فرهنگ آپارتمان نشینی ندارند.»

نبات خانم همسایه روبه رویی گفت: «ادب ندارند.»

من همان جا کنار جعبه ی بزرگ نشستم. بابا گفت: «معلوم نیست تویش چی هست؟»

 آقارضا همسایه ی طبقه ی اول گفت: «بیایید بازش کنیم.»

خاله خانم گفت: «نه بابا دست نزنید. خراب می شود از دست مان شکایت می کنند.»

بابا با عصبانیت گفت: «این جوری که نمی شود، جعبه را گذاشتند جلوی راه و رفتند، هر کسی بخواهد از کنارش رد شود دست و پایش گیر می کند.» یادش رفت شکم خودش را بگوید.

خاله خانم گفت: «اصلا فکر همسایه  ها را نمی کنند. چه دور و زمانه ای شده.»

خلاصه هر کسی چیزی می گفت که یک دفعه سروکله ی داداش امید پیدا شد.

داداش با خوش حالی گفت: «باباجان! خیلی ارزان بود، کولر تر و تمیزی است، بیا ببریمش روی پشت بام  وصلش کنیم.» بعد دستش را گذاشت روی جعبه ی بزرگ. 

بابا دست پاچه شد و چپ چپ به امید نگاه کرد، بعد هم شروع کرد به سرفه کردن. مامان از خجالت مثل گوجه فرنگی شد. چندتا از همسایه  ها سرشان را تکان دادند. چندتا هم یواشکی خندیدند. من هم حسابی خجالت کشیدم. واقعا که چه داداش بی ملاحظه ای.

داداش امید تا قیافه ی بابا و مامان و همسایه  ها را دید، شروع کرد به معذرت خواهی: «ببخشید. حواسم نبود سر راه است و... .»

 بابا و مامان آن قدر خجالت کشیدند که داشتند کم کم آب می شدند. اگر آقا رضا چیزی نمی گفت شاید هم واقعا آب می شدند.

آقارضا با خنده گفت: «ناراحت نباش همسایه!»

اصغرآقای بقال گفت: «بیایید کمک کنیم از سر راه برش داریم.»

 بابا سرش را بلند کرد و با دست راستش محکم زد پشت  گردن داداش امید، بعد هم گوشه جعبه را گرفت تا بلندش کند. همسایه  ها یکی یکی جلو آمدند و هر کدام یک گوشه ی کولر را گرفتند و به طرف پشت بام راه افتادند: «یواش، از این طرف بگیر، آهسته و... .»

تصویرساز: کیانا میرزایی
نسخه چاپی