علمی بودن فلسفه مادی
در بسیاری از کتابهای مادیون، چه در زمینه شناخت و چه در زمینه جهان شناسی، در ابتدای بحث نظری که مبتنی بر فلسفه مادی است امری علمی و دیگر نظریات اموری غیرعلمی معرفی می شوند. این طرز شروع بحث غیرمنطقی، اغفال کننده و فاقد ارزش است. فردی که مطالعات تاریخی ندارد، از فلسفه آگاه نیست، با علم و مبانی علمی آشنایی ندارد به محض اینکه می بیند نویسنده مقاله یا کتاب از ابتدا نظر خود را نظر علمی و نظر دیگران را غیر علمی معرفی می نماید، تحت تأثیر نویسنده قرار می گیرد و اصولا بررسی نظر دیگران را غیر ضروری تلقی می کند. در اینجا، خواننده مجذوب حیثیت کلمه علمی می شود و از همان ابتدا نظر نویسنده را می پذیرد.
 
در مورد فلسفه مادی دیالکتیکی چند سؤال قابل طرح می باشد: آیا این فلسفه با علم مترادف است؟ آیا این فلسفه نتیجه علم یا نتیجه تحقیقات علمی است؟ آیا این فلسفه با علم هماهنگی دارد؟
 
درباره فلسفه بطوری که در کتاب زمینه تاریخ فلسفه تألیف خلیا بیچ آمده است، مارکس و انگلیس فلسفه را به عنوان «کلی ترین قوانین حاکم بر تکامل طبیعت، جامعه و اندیشه انسان تعریف کردند.» در ذیل همین تعریف خلیا بیچ می نویسد: «مارکسیسم قوانین حاکم بر تکامل طبیعت و جامعه را به اثبات رساند و...» آیا می توان گفت فلسفه همان قوانین کلی است؟ اگر فرض شود که این قوانین در خود طبیعت و اجتماع وجود دارند، در این صورت فلسفه خود آن قوانین نیست بلکه استنباط فیلسوف ازآن قوانین است.
 
در صفحه ۱۱ کتاب اصول مقدماتی فلسفه تألیف ژرژ پلیت سر آمده است: تنها چیزی که در واقع توضیح جهان و تفسیر و تشریح نمود های آن را ممکن می سازد علم است...» در صفحه ۱۲ همین کتاب درباره فلسفه مادی دیالکتیکی گفته شده است: «... ولی از هم اکنون بخاطر می سپاریم که این فلسفه چیزی جز تشریح علمی عالم نیست.» بنا براین  ، همانطور که ملاحظه می‌شود گاهی این فلسفه با علم یکسان تلقی شده است. باید توجه داشت که فلسفه مادی چه در صورت کلاسیک و چه به صورت مادی دیالکتیکی با علم مترادف نیست.
 

خصوصیات شناخت

در این قسمت از نظریات م.ک. فورت مؤلف کتاب نظریه شناخت که بوسیله آقایان فرهاد نعمانی و منوچهر سناجیان در دو جلد ترجمه شده استفاده شده است. چنانکه در بحث معرفت و خصوصیات آن توضیح داده شد، کسب معرفت یا از طریق تفکر صورت می گیرد و یا از راه عکس العمل مشروط. مؤلف کتاب نظریة شناخت در صفحه ۲۱ جلد اول همین کتاب ضمن نقل و تأیید نظر پاولوف می۔ گوید «فعالیت ذهنی یک فعالیت مغزی است... شالوده این فعالیت تشکیل باز تابهای شرطی است.» اگر شناخت را جریانی شرطی تلقی کنیم، در این صورت ارگانیسم نقشی انفعالی یا پذیرنده دارد و واکنشهای وی در برابر انگیزه ها خود بخود ظاهر میگردند.  مارکس و انگلیس فلسفه را به عنوان «کلی ترین قوانین حاکم بر تکامل طبیعت، جامعه و اندیشه انسان تعریف کردند.» در ذیل همین تعریف خلیا بیچ می نویسد: «مارکسیسم قوانین حاکم بر تکامل طبیعت و جامعه را به اثبات رساند و...» آیا می توان گفت فلسفه همان قوانین کلی است؟ شناخت حاصل از بازتابهای شرطی بر مجاورت دو امر و تکرار آن و تلقین۔ پذیری تأکید دارد، در حالی که شناختی که از راه تفکر صورت می گیرد برفهم و تعقل و استدلال (ارزیابی) متکی است. بایستی توجه داشت که در جریان شناخت تلقین پذیری فاقد ارزش تربیتی است. نتایج حاصل از حصول معرفت از طریق عکس العمل بمشروط محدود و معین است در حالی که کسب معرفت از راه تفکر برنتایج نامحدود و غیرقابل پیش بینی توجه دارد.
 
در صفحه ۳۳ جلد اول آمده است «اگر این سؤال مطرح شود که فکر و شعور چه هستند و از کجا می آیند، روشن است که آنها محصولات مغز انسان می باشند و اینکه انسان خود محصول طبیعت است که همراه با محیط و در درون آن تکامل یافته است.» و نیز در صفحه ۳۶ همین جلدمی گوید «لیکن از نظر علمی ادراکات و اندیشه ها چیزی نیستند مگر بازتاب چیزهای مادی چیز انگاری چیزی نیست مگر جهان مادی که در ذهن بشر انعکاس یافته، به صورت اندیشه برگردانده شده است.»
 
مؤلف با اظهار اینکه ادراکات و اندیشه ها چیزی جز بازتاب امور مادی نیستند و اینکه چیزانگاری یا تصورات چیزی نیست مگر جهان مادی که در ذهن بشر انعکاس یافته و به صورت اندیشه برگردانده شده است، اصولا ذهنی بودن اینگونه امور را مورد انکار قرار میدهد و نمی تواند در تشکیل آنها ذهن را عامل فعال تلقی کند. از سوی دیگر چون توجه به محدود بودن نظر خود دارد یا ملاحظه می کند که ادراکات افراد با هم تفاوت دارند، در صورتی که فعالیتهای حسی ایشان مشابه می باشد از نظر خود مبنی براینکه ادراکات و اندیشه ها چیزی جز بازتاب امور مادی نیستند برگشته نقش عوامل دیگر را نیز مطرح می سازد.
 
در صفحه ۶۲ جلد اول کتاب نظریه شناخت مینویسد: «بازتاب واقعیت در شعور عامل فعالی در هدایت عمل تغییر واقعیت است.» اگر واقعیت در شعور منعکس می شود دیگر چگونه میتوان از فعال بودن شعور بحث کرد. اصولا خود بازتاب واقعیت چگونه می تواند عاملی فعال در تغییر واقعیت تلقی گردد؟
 
مؤلف نظریه شناخت، شناخت را امرمستقیم میداند. در صفحه ۷۸ مینویسد: نخستین و ابتدایی ترین انگارها، انگارهایی اند که مستقیما از مراوده عملی و بلاواسطه با مردم دیگر و اشیاء پیرامون سرچشمه گرفته اند.» همچنانکه در بحث معرفت بیان شد، شناخت امری مستقیم و بدون واسطه نیست. اشیاء خارجی به همان صورتی که هستند در ذهن ما منعکس نمی شوند. شناخت اشیاء با کمک تجربیات قبلی فرد صورت می گیرد. مؤلف کتاب در اول فصل دهم در تعریف حقیقت می گوید «حقیقت تطابق انگارها با واقعیت عینی است.» و نیز در صفحه ۱۹ جلد دوم حقیقت را در عین نسبی بودن مطلق میداند. حقیقت از آنجا که به عباراتی بیان میشود که به اوضاع و احوال، تجربه و وسایل خاص نیل به حقیقت مردمی که آن را تنظیم می کنند، بستگی دارد، نسبی است و از آنجا که آنچه بوسیله این عبارات بیان و بازسازی می گردد واقعیت عینی است که مستقل از دانش انسان وجود دارد، مطلق است.»
 
درباره تعریف حقیقت، همانطور که در بحث حقیقت و معیار آن بیان گردید، تطابق تعریف ذهنی ممکن است , درباره نسبی و مطلق بودن حقیقت ، این نکته قابل ذکر است که حقایق علمی همواره نسبی است.

 
منبع: اصول و فلسفه تعلیم و تربیت، علی شریعتمداری، چاپ پنجاه و سوم، مؤسسه انتشارات امیرکبیر، تهران 1391
نسخه چاپی