داستانی درباره دوست مجازی به قلم مرجان ظریفی
 بی حوصله ام...بی حوصله...بی حوصله... دوست دارم 393 بار به تعداد همه ی دوستانی که توی واتساپ و وایبر و شبکه های دیگه ی اجتماعی دارم بگویم حوصله ام سر رفته.

یک هفته است که به این خانه اسباب کشی کرده ایم و بابا به عمد هنوز اینترنت نصب نکرده است. از شانس بد من هم یک ساعت پیش شارژ گوشی ام تمام شد.

طاق باز روی تختم دراز کشیده ام و حوصله ی هیچ کاری ندارم. انگار به دست و پایم دست بند زده اند.

مادر توی آشپزخانه است و دارد برای دوست بابا شربت درست می کند. بدون این که دلم بخواهد حرف های آن ها را می شنوم.

آقا محسن دبیرادبیات و دوست قدیمی باباست. دوستی آن ها به دوران مدرسه برمی گردد؛ اما چند سال بعد خانواده ی بابا می روند شهرستان و آقامحسن و بابا هم دیگر را گم می کنند. دیروز که اتفاقی هم دیگر را توی خیابان می بینند، آدرس و شماره ی تلفن می دهند.

به سقف خیره می شوم. سفید سفید است و نمی دانم چرا این قدر نگاهش می کنم و دارم دنبال چه چیزی روی آن می گردم.

صدای بابا پر از هیجان است.

- «یادته محسن! کلاس پنجم بودیم و من سر کلاس حرف زدم و آقای معلم منو جریمه کرد تا از طولانی ترین درس کتاب پنج بار بنویسم؟ اون وقت تو اومدی خونه مون و سه تا از مشق ها رو عین دست خط خودم نوشتی؟»

 آقا محسن گفت: «این که چیزی نیست. یادته من ریاضیاتم رو حل نکرده بودم و معلم گفت باید با خط کش ده ضربه کف دستام بزنه؟ ضربه ی اول و دوم رو که خوردم اشک توی چشمام جمع شد. اون وقت تو دستاتو جلو آوردی و گفتی: آقا اجازه! .... بقیه اش رو به دستای ما بزنید!»

صدای آقا محسن لرزید. صدای بابا هم  وقتی که داشت می گفت: «نوکرتم»‏، لرزید.

به 393 دوستم فکر می کنم که از بی حوصلگی من بی خبرند.

مادر وارد اتاقم می شود و می گوید: «چرا نمیری پیش مردها بشینی؟ پس کی می خواهی از مردها رفتار مردونه یاد بگیری؟»

می گویم: «مامان! کمی پول بده تا شارژ بخرم.»

 
مامان جدی می شود: «توی این هفته به اندازه ی کافی برای جوک های بی مزه و بازی های خشن هزینه کردی، تا آخر هفته از پول خبری نیست!»
 
صدای بابا ناخواسته توی گوشم فرو می رود: «یادته چه قدر به پیرزن و پیرمردها کمک می کردیم؟! انگار وظیفه ی خودمون می دونستیم به همه کمک کنیم!»
 
پیش خودم می گویم: «از بس بی کار بودید!»
 
آقا محسن می گوید: «چه قدر اون کارها حس خوبی می داد. باور کن فکر می کنم هرچه خوشی تو زندگیم دارم مال دعای اون پیرزن و پیرمردهاست!»
 
بابا می گوید: «راستی! دیدی بچه های این دوره زمونه همه اش می گن حوصله نداریم... حوصله نداریم؟!»

می گویم: «دروغه... اصلا هم این طور نیست!»

بابا ادامه می دهد: «اگه یه روز تلفن شون رو ازشون بگیری یه جورایی به بن بست می رسن!»

«این هم یه دروغ دیگه ی بابا!»

آقا محسن می گوید: «یکی از موضوع های انشایی که هر سال به دانش آموزانم می دم اینه: بهترین دوست خود را توصیف کنید. یه چیز هایی می نویسند...!»

توی دلم داد می زنم: «این معلم ها هم همیشه غلو می کنند!»

حال ندارم از جایم بلند شوم و کاغذ و قلم بردارم. توی ذهنم یک صفحه ی سفید باز می کنم و می نویسم :
 
«اسم بهترین دوست من... یک دفعه بین علی و سامان می مانم. با علی چند سال است در یک کلاس درس می خوانم؛ ولی تا حالا خانه ی هم دیگر نرفته ایم. با سامان هم امسال دوست شده ام و بیش تر به هم پیام می دهیم و کم تر صدای هم را می شنویم.»

دوباره یاد موبایلم افتادم و همه ی دوستان مجازی ام که تنها به خاطر نبودن چندهزار تومان شارژ، دنیای من با آن ها کات شده است.

صفحه ی سفید ذهنم هنوز باز است. دارم به خصوصیات یک دوست خوب فکر می کنم. صدای بابا من را به خود می آورد:

 
- «رضا جان! چرا نمی آیی پیش ما؟»

دفتر ذهنم را موقتا می بندم و به سالن می روم. آقا محسن با لبخندش از من استقبال می کند. می روم کنارش می نشینم. دستم را می گیرد و می گوید:
 
- «نیما پسر بزرگم مثل تو می ره کلاس نهم. نریمان هم می ره هفتم. هردوتاشون عضو تیم والیبال نوجوانان هستند.»
 
 چهره ی آقامحسن مهربان و قابل اعتماد است. به او می گویم:
 
- «عمو محسن! می شه دفعه ی دیگه نیما و نریمان رو هم با خودتون بیارید؟ می خواهم دور از دنیای مجازی با آن ها دوست شوم.

نویسنده: مرجان ظریفی
تصویرساز: معصومه کشایی
نسخه چاپی