داستانی درباره درخت کاری به قلم یوسف یزدیان وشاره
در چه حالی درخت من؟! خوبی؟ سر کیفی؟ حال برگ‏ هایت چطور است؟ حال غنچه ‏هایت؟ می‏ بینم که سال به سال قد می ‏کشی و شاخه ‏های زیبایت رو به آسمان آبی اوج می‏ گیرند.

یادت هست چهار سال پیش، روزی که کنار این جاده کاشتمت؟ آن وقت تنها نُه سالم بود. باید برگردم به همان چهار سال پیش که آقای ماه ‏نظر، مدیر مدرسه‏ آبادی ‏مان، داشت در حیاط مدرسه‏ نطق می‏ کرد:

- «بچه ‏ها! می‏ دانید این روزها روزهای درختکاری است. این جا هم که روستا هست و حتماً پدران تان نهال‏ هایی برای کاشتن دارند. یادتان نرود روز شنبه که آمدید مدرسه، با خودتان یک درخت بیاورید، می‏ خواهیم دورتادور محوطه ی داخل مدرسه و فضای خالی بیرون آن را درختکاری کنیم.»

- «آقا اجازه! چه درختی بیاوریم؟»

- «فرقی نمی‏ کند. هر درختی دارید بیاورید.»

- «کوتاه باشد یا بلند آقامدیر؟»

- «کوتاه و بلندی‏ اش مهم نیست، مهم این است درخت باشد.»

- «آقا اجازه! ما ترکه‏ ی انگور بیاوریم؟!»

- «ترکه‏ ی انگور برای چه؟!»

- «آقا! بخواهید درخت انگور بکارید آقا، باید تَرکه‏ اش را بکارید. بابای ما همین پارسال تَرکه‏ های مُو را توی زمین‏ بالای‏مان کاشت؛ چون درخت مُوی ریشه‏ دار گیرش نیامده بود آقا... همه ی‏شان هم گرفت و شاخ و برگ داد.

- «خب تو هم چند تا ترکه‏ ی انگور بیاور بکار ببینیم چه می ‏شود.»

***
وقتی به خانه رسیدم بابا هنوز نگفته بود چه خبر که همه حرف‏ های آقامدیر را برایش گفتم و این که قرار است چند تا ترکه‏ ی مُو برایش ببرم. بابا خندید و گفت: «آقامدیر نگفت چه نوع ترکه‏ ی انگوری بیاور؟!»

- «نه نگفت.»

- «تو هم نگفتی چه نوع انگوری بیاورم!؟»

- «انگار حوصله نداشت. من هم ازش نپرسیدم... آخر وقتی بچه‏ ها درباره ی نوع درخت‏ ها سؤال می ‏کردند، می‏ گفت: چقدر بهانه‏ گیری می‏ کنید شما بچه‏ ها.»

- «پس معلوم می ‏شود این آقا مدیر تازه‏ وارد شما انگورشناس نیست. خودت که می‏دانی شاید بیست نوع انگور داریم ما. بچه‏ جان! حداقل می‏ پرسیدی انگور زودرس می‏ خواهی یا دیررس. آخر باید بداند چه مُویی بکارد بهتر است. انگورهای پیش ‏رس مثل خلیلی و یاقوتی باشد یا انگور عسکری و صاحبی که میان رسند و خوش‏ خوراک. انگور دل‏ خروس باشد که دیررس هست یا انگور لعل یا انگور ریش ‏بابا...»

- «من چه می‏ دانم بابا!»

***
روز شنبه و موعد درخت کاری رسیده بود. بچه ‏ها هرکدام با یکی دو تا نهال توی دست  شان به سمت مدرسه می ‏رفتند. من هم با یک دسته ترکه ‏ی مو از انگورهای جورواجورِ دیررس و پیش ‏رس وارد مدرسه شدم. بابا ترکه ‏ها را با سلیقه ی خاص خودش توی یک گونی کَنَفیِ نمناک پیچیده بود و رویش را با یک نخ محکم بسته بود. با بسته‏ ی ترکه‏ ها رفتم توی صف کلاس سومی ‏ها ایستادم.

آقای مدیر انگار اوقاتش تلخ بود. توی مراسم صبحگاه همه ‏اش از مقررات مدرسه و انضباط خوبی که بچه‏ ها باید داشته باشند می‏ گفت و حرفی از کاشتن درخت نمی ‏زد؛ اما بالاخره بعد از مراسم صبحگاه گفت: «در فرصت مناسب نهال‏ ها را می‏ کاریم. فعلاً آن ها را بگذارید یک گوشه‏ محوطه و با نظم و ترتیب بروید توی کلاس.» رفتیم سر کلاس خودمان؛ ولی آقای اصلانی، معلم مان، آن روز نیامده بود. سورچمنی مبصر کلاس وادارمان کرد به نقاشی کردن. افتادیم روی دفتر نقاشی‏ و شروع کردیم به کشیدن سگ و گربه و یواشکی حرف‏ زدن با هم تا بالاخره زنگ تقریح شد. هریک از بچه‏ ها نگران نهال خودش بود؛ چون زنگ تفریح همه ی‏مان درست رفتیم بالاسر کاشتنی ‏هایی که آورده بودیم. بابا روش کاشت ترکه‏ ی مُو را یادم داده بود و سفارش کرده بود تا موقع کاشت، ترکه‏ ها را از توی گونی بیرون نیاورم. با وجود این، می ‏دیدم بعضی از بچه‏ ها نهال‏ های شان را همین ‏طور لخت و عور انداخته بودند روی زمین. روی ریشه بعضی از درخت‏ ها اصلاً آفتاب تابیده بود. چقدر بی‏خیال!

همان موقع آقای مدیر آمد توی حیاط مدرسه و مبصر کلاس ‏ها را خواست. هرکدام را مسئول کاشتن درخت‏ ها در یک سمت حیاط کرد و به مبصر کلاس ششم گفت: «عزیزی! برای من کاری پیش آمده که همین الآن باید بروم بخشداری. خودت با مبصر کلاس ‏های دیگر نظارت کنید تا درخت‏ ها را بکارند.»

عزیزی انگار می‏ خواست چیزی بپرسد که آقامدیر گفت: «مشغول کاشت درخت ها شوید. اگر نهال ها زیاد بود، بیرون مدرسه را هم درخت کاری کنید.» آقای مدیر فوری موتورگازی‏ اش را روشن کرد و از در مدرسه زد بیرون. از دود موتورش داشتیم خفه می‏ شدیم که سورچمنی صدایمان کرد. فکر نمی‏ کنم مبصر کلاس به خوش ‏رفتاری سورچمنی توی کل دنیا گیر بیاید. ‏دور از چشم من گره روی گونی کنفی را بازکرده بود. یکی از ترکه‏ های آبدار مو را برداشته بود. آن را بالای سرش تاب می ‏داد. انگار می‏ خواست گوسفندها را ببرد چرا.

 
«یالاّ ببینم درخت‏ هایتان را بردارید و بروید طرف دیوار آفتاب‏رو... یوسف! آن ترکه‏ ها را بینداز دور و بیا این جا چاله بکن!»
 
«این‏ ها را بابام داده بکاریم. چرا بیندازم دور؟!»
 
«آن ها را بینداز دور، آن‏ ها به درد گوسفند چراندن هم نمی‏ خورند.»
 
دیگر داشت اشک‏ هایم سرازیر می‏ شد از دست این سورچمنی خپلو که گونی ترکه‏ ها را با احتیاط گذاشتم کنار دیوار توی سایه. رفتم به کمک منصور و افتادم به کار چاله‏ کنی. این جا بِکَن، آن جا بکَن. وقتی چاله ‏ای کنده می‏ شد، دو تا از بچه‏ ها هم بودند که فوری ریشه درختی را فرومی‏ کردند توی چاله و خاک می‏ ریختند پایش. به سورچمنی خوش‏ جنس گفتم: «این طور که درخت نمی‏ کارند... ریشه این درخت را نگاه کن سربالا مانده... آن یکی را ببین چقدر عمیق کاشته ‏ای... این نهال که اصلاً ریشه‏ ای برایش نمانده!»

او هم ابروهایش را پایین آورد و گفت: «این قدر حرف نزن بچه. برو آن آبپاش را پر از آب کن بیاور!»

سر بالا کردم و دیدم دورتادور مدرسه‏ درخت کاری شده؛ ولی هنوز نهال ‏های زیادی روی دست بچه‏ ها مانده است. عزیزی دستور داد همگی برویم توی فضای باز جلوی مدرسه و درخت‏ ها را بکاریم. توی شلوغ پلوغی مدرسه دویدم و رفتم گوشه ی حیاط، کنار ایوان مدرسه و شروع کردم به کندن یک چاله ی دراز که چند تا از بچه ‏های بیکار می‏ گفتند: داری قبر یزید می‏ک نی؟! خندیدم و فوری رفتم سراغ ترکه‏ های مُو و همان طور که بابا راهنمایی‏ ام کرده بود، آن ها را کنار هم به طور مایل توی چاله خواباندم. دو وجب از درازی ترکه ‏ها را توی خاک بردم و رویشان خاک ریختم. چاله دراز را هم زودی با آب پاش پر از آب کردم. کار تمام.

آقای ماه ‏نظر وقتی با موتورگازی‏ اش برگشت، نگاهی به دورتادور حیاط مدرسه انداخت و خوشحال و خندان در حال گذاشتن موتورش روی جَک گفت: «آفرین به همه ی بچه ‏ها که محوطه ی مدرسه را درخت ‏باران کردند.» نگاهش که به قبر یزید افتاد، از عزیزی پرسید: «این ها دیگر چه درخت هایی هستند که ردیف شده ‏اند کنار هم و هیچ شاخه ‏ای ندارند؟!» تا عزیزی بخواهد حرفی بزند، من دویدم جلو و گفتم: «آقا مدیر اجازه! این ها همان ترکه‏ های مُو هستند که می‏ گفتم... قرار است خودشان ریشه کنند و برگ وبار بیاورند... اگر همه ی‏شان گرفت سال دیگر چند تایش را می ‏بریم جاهای دیگر می ‏کاریم.»

آقامدیر مثل این که خودش آن جا بود؛ ولی دلش آن جا نبود. چند لحظه رفت توی فکر و با تعجب نگاهم کرد. مانده بودم دیگر چه بگویم که عزیزی همان حرف‏ های بابام را در مورد ترکه‏ های انگورم تکرار کرد: «این ها جورواجور از مُوهای روستا هستند آقامدیر. اگر این ترکه‏ ها ریشه کنند و سبز شوند، همه ایوان مدرسه پر می ‏شود از انگورهای رنگارنگ که هرکدام شان طعم و مزه ی خودشان را دارد.»

چهره ی آقامدیر به گل لبخند شکفته بود و رو به من می‏گفت: «آفرین آفرین! صدای اذان عموحاجی از کوچه باغ پشت مدرسه به گوش می ‏رسید. آقای ماه‏نظر به عزیزی اشاره کرد زنگ  تعطیلی را بزند.

***
شب که نشسته بودم به مشق نوشتن، بابا پرسید: «ترکه‏ های مُو را کاشتی؟!»

- «آره! خیلی هم خوب کاشتم شان؛ ولی آقامدیر تعجب کرده بود چرا این‏ هایی که کاشته ‏ام شاخ و برگ ندارند.» بابا خندید و گفت: «این آقامدیر شما بچه‏‏ شهری است، حق دارد ترکه‏ های مُو را نشناسد. حالا بگو ببینم دیگر چه نهال‏ هایی توی مدرسه کاشتند؟»

- «همه جور نهالی بود. گردو بود، توت بود، بادام، هلو، زردآلو، حتی سنجد هم بود، شاید هم چیزهای دیگر.»

- «آن وقت این ‏ها را با نظم و ترتیب کاشتید یا درهم برهم؟»

- «همین طور قاتی پاتی کاشتیم رفتیم... هر یک متر یک چاله کوچولو می‏ کندیم و می‏ گذاشتیم شان توی چاله. خاک می‏ ریختیم پایشان.»

- «بگو هفت بیجار... مگر هیچ کس از مردهای آبادی آن جا نبود بگوید چطور نهال‎ها را بکارید؟»

- «نه نبود. فقط سهراب عزیزی مبصر کلاس ششمی‏ ها بود که زور می‏ کرد تندتند چاله بکنیم و بکاریم شان.»

بابا قاه قاه خندید و زمزمه کرد: «کار هر بز نیست خرمن کوفتن/ گاو نر می‏ خواهد و مرد کهن. این طور که شماها درختکاری کرده‏ اید من که چشمم آب نمی‏ خورد از ده تا درخت یکیش هم سبز شود. سبز هم که بشوند، روی هم سایه می ‏اندازند و مثل صنوبر می ‏روند بالا. درخت نور می‏ خواهد که با این فاصله ‏ی کمی که کاشته ‏اید از نور محروم می ‏شوند.»

از بس از درختکاری خوشم آمده بود، فردایش که روز جمعه بود، به بابا گفتم دلم می‏ خواهد به دست خودم توی زمین‏ هایمان درخت بکارم. می‏ خواهم روش درست درختکاری را یادم بدهی.

بابا گفت: «امسال برنامه ‏ای برای احداث باغ جدید و کاشت درخت نداریم. نهال جدید آب زیاد می‏ خواهد که فعلاً قنات مان کم ‏آب شده و چشم به باران رحمت پروردگار داریم آب زیاد شود؛ ولی اگر بخواهی یکی دوتا درخت بکاری مانعی نیست. می ‏شود آن ها را کنار جوی آب باغ ‏دراز خودمان بکاری.»

بابا دوتا نهال توتِ پیوندی از خزانه ی نهال کاری‏ اش کَند و دستم داد؛ اما راضی نشدم آن ها را در باغ ‏دراز بکارم. گفتم می‏ خواهم جایی بکارم که هیچ درختی آن جا نباشد. بهترین جا هم برای کاشتن شان، بالاسر زمین «جوی‏نو» کنار جاده است. هرچه بابا نصیحتم کرد آن جا بکاری باید آب دستی بهشان بدهی. در همین سال اول، هر هفته باید دو سه بار آبیاری‏شان کنی تا نخشکند. چطور می‏ خواهی از راه دور سطل سطل آب ببری بریزی پای شان؟ اما من هیچ کوتاه نیامدم و شماها را در کنار جاده؛ یعنی همین‏جایی که هستید کاشتم. نه آن طور که توی مدرسه درخت کاری کردیم. بابا آمد ایستاد کنار دستم و فن درختکاری را یادم داد. یکی یکی به فاصله ی پنج متر از هم دیگر کاشتم تان و آبیاری ‏تان کردم. هرکدام تان را که می‏ کاشتم: بلندبلند می‏ خواندم: به دست خود درختی می‏ نشانم/ به پایش جوی آبی می‏ کشانم. درختم کم‏ کم آرد برگ و باری...  و بابا آن وقت چقدر از شور و شعف من خوشحال بود و چشم هایش از شادی برق می ‏زد.

اکنون ای درخت‏ های چهارساله ی من! همیشه پابرجا باشید. وقتی نگاه تان می‏ کنم احساس آرامش می‏ کنم.

همین دیروز که دلم برای آقامدیر دوران دبستانم تنگ شده بود، با یک زنبیل از انگورهای باغ ‏دراز رفتم به دیدنش. آقای ماه‏ نظر از شهر آمده بود تا از تجدیدی‏ ها امتحان بگیرد. تا من را دید آغوش باز کرد و آمد طرفم. می‏ گفت: «کجایی تو پسر... یک سال و نیم است ندیدمت؟! در سایه‏ سار داربست ‏های مُو نشستیم و کلی با هم گفت وگو کردیم. زنبیل انگورم را نمی‏ خواست بگیرد. خوشه‏ های بزرگ انگور را که از بالای ایوان بلند مدرسه آویزان شده بود نشانم می ‏داد و در حضور بچه‏ هایی که داشتند ورقه‏ های امتحانی‏ شان را سیاه می‏ کردند می‏ گفت: «دست مریزاد! همین انگورهای سرخ و زرد و خوش مزه‏‏ ی بالاسرمان هم  از انگورهای باغ شماست که چهار سال پیش این جا کاشته ‏ای پسرجان.»

و شما نمی ‏دانید درخت‏ های زیبای من آن چند دقیقه در سایه‏ سار انگورها در ایوان مدرسه چه احساس عجیبی داشتم. در عین شادی، از حس غرور و افتخار لبریز بودم.  درخت‏ های من، همیشه دوست تان دارم!

نویسنده: یوسف یزدیان وشاره
تصویرساز: محمدصادق کرایی
نسخه چاپی