کودک مسئول، نسبت به خود احساس خوبي دارد
کودک مسئول، نسبت به خود احساس خوبي دارد
کودک مسئول، نسبت به خود احساس خوبي دارد

نويسنده : فاستر دبليو کلاين و جیم فی
ترجمه : میترا خطیبی



در اين دنيا،کودکان به دو دسته تقسيم مي شوند.دسته ي اوّل،صبح از خواب بيدار مي شوند،نگاهي به آيينه مي اندازند و با خود مي گويند:«هي،اين خوش تيپ را ببين.چه سرحال است!من اين پسرک را دوست دارم،و شرط مي بندم که بقيّه هم او را دوست دارند.»
دسته ي دوّم:وقتي خود را در آيينه مي بينند با خود مي گويند:«اوه نه،اين دخترک را ببين.اصلاً از او خوشم نمي آيد،و شرط مي بندم که هيچ کس او را دوست ندارد.»
دو ديدگاه کاملاً متفاوت از زندگي؛و دو نوع خودپنداري کاملاً متفاوت.کودکاني که خودپنداري و يا خودباوري اندکي از خويش دارند،اغلب انجام تکاليف مدرسه را فراموش مي کنند،به ديگر همسالان خود آسيب مي رسانند،و با معلمان و والدين جرو بحث مي کنند،دست به دزدي مي زنند،و هرگاه اوضاع را بر وفق مراد خود نبينند،فوراً درخود فرو مي روند،و دراين حال عملکردشان درست مانند کودکان غيرمسئول است.امّا از سوي ديگر،کودکان با خود باوري خوب،دوستان بسياري دارند،کارهاي روزانه ي خود را با نظم انجام مي دهند،و در مدرسه هرگزدچارمشکل نمي شوند-آنها مسئوليت را به عنوان امري بديهي،در زندگي روزمره ي خود به کار مي گيرند.
شايد اين امر بسيار ساده و پيش پا افتاده به نظر برسد،ولي بين خودباوري و رفتار کودک در مدرسه،خانه،زمين بازي و يا هرجاي ديگري،ضريب وابستگي مستقيمي وجود دارد.بايد گفت که کودکان با خودباوري زياد،هميشه طالب بهترين ها هستند و بهترين چيزها را ياد مي گيرند،زيرا احساس خوبي نسبت به خود دارند،و به همين دليل نيز احساس مسئوليت مي کنند.
در روش تربيتي با عشق و منطق،سعي ما براين است تا با افزايش حس خودباوري مثبت در فرزندان مان،به آنها فرصتي براي کسب تجربه دهيم.ما با علاقه و عشقي که نسبت به آنها داريم،اجازه ي شکست و اعمال نفوذ را، در رفتار و عملکردشان به آنها مي دهيم،و سپس با اين شيوه، مسئوليت را به آنها آموزش مي دهيم،و سرانجام در کسب پيروزي و موفقيّت به آنها کمک مي کنيم و شريک غم و شادي شان مي شويم،و اين گونه،در هر مرحله اي از زندگي، حس خودباوري در کودکان، رشد و تکامل مي يابد.
فکر مي کنم، من همانم که تو فکر مي کني
متأسفانه،بسياري از والدين،به فرزندان خود،فرصتي براي پي ريزي خود باوري مثبت نمي دهند و تمام تمرکز آنها بر نقطه ضعف هاي فرزندان قرار مي گيرد.آنها ناآگاهانه و ندانسته اين دليل را مي آورند:بچّه ي کوچولوي من،قبل از آن که بتواند انگيزه ي يادگيري چيزي را در خود پيدا کند،بايد اين نکته را بداند که چقدر ضعيف و ناتوان است.»هرگاه،اين والدين با فرزندان خود صحبت مي کنند، محور گفتگوي شان،براين پايه است که بچّه ها کاري را ناقص و ناتمام انجام مي دهند،و يا اين که به هيچ وجه توانايي انجام دادن آن را ندارند.اگر کودکي مشکل کوچکي و يا عادت ناپسندي دارد، و يا حتي کلمات را درست بيان نمي کند...اين دسته از والدين،مرتب نقطه ضعف هاي کودک را به رُخ اش مي کشند،که نتيجه ي چنين عملي،تحليل مداوم حس خودباوري در کودک است.
امّا والديني که توانايي هاي کودک خود را باور دارند،و همه جا و همه وقت آن را ابراز مي کنند،روزبه روز شاهد رشد مسئوليت در فرزندشان هستند.فکر کنيد،ما بزرگسالان چه طور نسبت به فردي که توانايي هاي ما را باور و به آن تکيه مي کند،واکنش نشان مي دهيم.
اگر فردي که براي ما خيلي مهمّ است،با خود فکر کند که ما بزرگ ترين و خارق العاده ترين موجودي هستيم که او تا به حال ديده است،ما مانند نابغه اي بزرگ عمل خواهيم کرد.اين امر باعث حس خود باوري مثبتي در ما مي شود،امّا اگر همين شخص، فکر کند که ما فردي بي ارزش و بي کفايت هستيم،شايد هرگز،اين توانايي را نخواهيم داشت تا اشتباهش را به او ثابت کنيم،و اين عدم توانايي،باعث خودباوري منفي در ما مي شود.
اين دقيقاً همان برخوردي است که با کودکان مي شود.کودکان به خود مي گويند:«من آن کسي که شما فکر مي کنيد،مي توانم باشم،نيستم.من حتي آن کسي که خودم هم فکر مي کنم،مي توانم باشم،نيستم.من آن کسي هستم که فکر مي کنم،شما فکر مي کنيد،من هستم.»بنابراين، آنها بيشترين انرژي فکري و احساسي خود را صرف کنکاش و جستجو دراين مسئله مي کنند که احساس و برداشت ما از آنها درست باشد،و تمام فکر خود را معطوف به اين مقوله مي کنند.به طور مثال،مدت ها قبل از اين که پسرم چارلي (فرزند جيم)مهارت هاي نويسندگي خود را تقويت کند،معلّم کلاس هفتم اش،استعدادهاي نويسندگي او را کشف و او را در اين زمينه تشويق و راهنمايي نمود.در پاسخ به آن چه که معلّمش از او توقع داشت،و در چارلي توانايي انجامش را مي ديد،باعث شد تا چارلي با جديت و شوق هرچه تمام تر شروع به کارکند،و اکنون او نويسنده اي تمام عيار است.
ما به عنوان والدين،نقشي مهمّ و حياتي در ساختار خودباوري مثبت،فرزندان مان داريم.ما با سخنان و رفتارمان،با چگونگي تشويق ها و دلگرمي هاي مان و نيزشيوه ي الگودهي خود پيام هايي را به فرزندان مان مي فرستيم،که اين پيام ها نحوه ي احساس آنها را نسبت به خودشان شکل مي دهد.
ميزي سه پايه
شکل ساختاري خودباوري يک فرد، مي تواند با شکل ظاهري و ساختاري يک ميز سه پايه مقايسه شود.چنين ميزي،تا زماني سرپا و پابرجا خواهد بود که هر سه پايه ي آن قوي و محکم باشد.اگر اگر هرکدام از پايه ها سست باشد،ميز تکان مي خورد و ثابت نمي ماند،و اگر يکي از پايه ها نباشد بايد با ميز خداحافظي کرد.
سه پايه ي خودباوري،در فرزدان ما نيز تحت تأثير پيام هايي است که از ما به آنها منتقل مي شود.اين پيام ها مي توانند،هم باعث رشد و شکوفايي و کسب موفقيّت شوند،و هم مي توانند باعث دلسردي و کاهش عزّت نفس و خودباوري آنها شوند.
متأسفانه،بسياري از پيام هاي تأثيرگذاري که به فرزندان مان مي فرستيم،در باطن بار معنايي منفي دارند.ممکن است،ما منظور و نيّت بدي نداشته باشيم،ولي کلمات و سخنان و يا نحوه ي بيان ما کاملاً با آن چيزي که قصد بيانش را داريم،متفاوت و مغاير باشد،درنتيجه،نوع برداشت و درک کودکان هم کاملاً متفاوت خواهد بود و اين يکي از مصيبت بارترين و بدترين برخوردها در روابط متقابل والدين و فرزندان است.
به طور مثال،چنين پرسش ساده اي،مانند«براي چه اين کار را مي کني؟»دو معناي متفاوت دارد،يعني حاوي دو پيام آشکار و پنهان است.پيام آشکار آن اين است که،در ظاهر سؤالي ساده به نظر مي رسد.اما آن چه که فرزند ما مي شنود و پيام پنهان و مستتري که دراين سؤال است و او دريافت مي کند،اين است که:«تو قابليت زيادي نداري.»يا وقتي مي گوييم:«من هرچيزي را بايد يک بار به تو بگويم،ولي مجبورم هزار بار بگويم.»مفهوم آن،اين است که:«تو واقعاً خنگي،انگار سلول هاي عصبي ات،پيام را درست به مغزت نمي رسانند.»
پيام هايي با چنين معنا و مفهومي،براي کودکان واقعاً مخرّب و نابود کننده هستند،اين پيام ها از نوعي هستند که شايد فرد را به مرز جنون برساند.ما مي توانيم،اين پيام ها را به نحو ديگري،با کمي زرق و برق و لحني ملايم نيز به کودک منتقل کنيم:«عزيزم تو که نمي خواهي،امروز بدون کت بيرون بروي،مگر نه؟»امّا هنوز هم مفهوم منفي پيام از داخل اين جمله نيز خودنمايي مي کند؛پيام پنهان اين جمله:«تو هنوز آن قدر شعور نداري که بفهمي آيا سردت هست يا گرمت»و مفهوم نهايي اين پيام اين است که:«من از تو بزرگ ترم،و از تو بيشتر مي فهمم.من از تو قوي ترم،اختيار بيشتري نسبت به تو دارم،و اين من هستم که مي توانم تو را وادار به هر کاري بکنم.»مجموع و برآيند تمام جملات بالا با يک حساب سرانگشتي اين جمله مي شود:«حرف،حرف من است،چون من اين طور مي گويم.»
هرگاه که به فرزندان خود،فرمان مي دهيم:«ساکت شو!»«بس کن!»يا «تلويزيون را خاموش کن!»با پيامي که به آنها مي دهيم،به خودباوري شان صدمه مي زنيم و آن را هدف قرار مي دهيم.چرا؟زيرا زماني که به کودکان دستور مي دهيم،درحقيقت به آنها مي گوييم:
*«تو حق هيچ اظهار نظري نداري.»
*«تو حتي نمي تواني درک درستي از خودت داشته باشي.»
*بايد صدايي خارج از وجودت به تو بگويد چه کار کني.»
برعکس،هنگامي که روش تربيتي عشق و منطق را سرمشق خود قرار مي دهيم،براين تلفيق و ترکيب قدرتمند تأکيد مي ورزيم که:ما بر توانايي هاي فرزندان خود صحّه مي گذاريم،ولي درعين حال به آنها اجازه ي شکست در موقعيت هاي غيرتهديد آميز را نيز مي دهيم.ما نبايد تنها منتقد و محافظ باشيم.والديني که فرزنداني غيرمسئول،پرورش مي دهند،دقيقاً در جهت عکس عمل مي کنند.آنها منتقد و محافظ فرزندان خود هستند.
يک قاعده ي عملي و کلي،براي دانستن اين که چه طور با کودکي حرف بزنيم،اين است که از خودتان بپرسيد:«اگر قرار بود در محل کارم پيامي مشابه به رئيس ام بدهم،چگونه و بايد چه مي گفتم؟»بدون شک،گاهي اوقات،حتي رؤسا هم کارهاي گنگي انجام مي دهند،امّا ما بايد هوشيار باشيم و بتوانيم رفتار آنها را،با نحوه ي برخورد و گفتارمان تصحيح کنيم،بدون آن که به شخصيت آنان توهين کنيم.
پايه ي اوّل:در زندگي ام،افراد مهم وتأثيرگذار مرا دوست دارند.
بهترين نوع عشق،عشقي است که بدون هيچ قيد و بندي باشد.عشق ما به فرزندان مان هرگز نبايد مشروط باشد.البتّه،کار ساده اي نيست،امّا براي ما و فرزندان مان بسيار مفيد و کارآمد است.عشق حقيقي و بي رياي والدين،بايد بدون توجه به توانايي ها و کمالات کودکان،به آنها نشان داده شود.اگرچه اين مقوله به آن معنا نيست،که همه ي کارها و رفتار آنان،از نظر ما شايسته و به جا مي باشد.
با وجود اين،اغلب والدين براي تجربه و درک عشق،هيچ گونه فرصتي به کودکان خود نمي دهند.بعضي از والدين براي بهبود و رفتار و يا از بين بردن بعضي عادات بد در بچّه ها،از ابراز عشق و محبّت به آنها خودداري مي کنند.بعضي ديگر،با شوق و ذوق،براي پيشرفت فرزندان شان در کارهاي مدرسه به آنها کمک مي کنند،به طور مثال فکر مي کنند با انجام تکاليف مدرسه،«عشق »زيادي را به آنها منتقل مي کنند،و با اين عمل اين نکته را تأکيد مي نمايند که هرچه کودک پيشرفت بيشتري کند،عشق بيشتري در انتظار اوست،و بچّه ها اين پيام پنهان را مي گيرند که در صورت عدم پيشرفت و موفقيّت، بايد در انتظار عشق و محبّت والدين بمانند.اين والدين با اعمال زور و فشار،عشق خود را ابراز مي کنند،آنها نشانه هاي واقعي عشق مانند(نگاه کردن،لبخند زدن و غيره»را فراموش مي کنند؛ولي کودکان همه ي اين ها را مي بينند و با خود فکر مي کنند،عشق والدين به آنها،تنها بستگي به پيشرفت و موفقيّت در مدرسه دارد و بس.
درحقيقت کنش متقابل بين والدين و فرزندان-که همان بيان عشق است-به مراتب مهمّ تر ازموفقيّت ها و شکست هاي کودکان است.امّا در اين جا تناقض ديگري وجود دارد:هنگامي که:ما در سايه اي از شک و ترديد،فرزندان خود را امتحان مي کنيم تا ببينيم آن اندازه که ما توقع داريم،خوب و موفق هستند يا خير،کودکان ما اين مسئله را درک مي کنند و نمي توانند، کارايي و عملکرد خوبي که ما خواستار آنيم،از خود نشان دهند.
امّا والدين تأثيرگذار،هم در معناي پنهان و هم در معناي آشکار،پيام هاي خود را به فرزندان شان مي دهند:«اين جا آن قدرعشق هست که ما بدون توجه به عملکرد و نحوه ي برخورد شما در مدرسه و يا هرجاي ديگري،اين عشق را به شما تقديم مي کنيم.»
زماني که چنين عشقي با در آغوش گرفتن،لبخند زدن و نگاه کردن ترکيب مي شود؛پيوندي ناگسستني ميان والدين و کودکان به وجود مي آيد.کسب چنين تجربه اي،هرگز براي کودکان دير نيست.(اگر زماني،فردي با خود شما اين گونه رفتار کند،شما چه احساسي خواهيد کرد؟)چنين تلفيقي از بيان و نحوه ي ابراز عشق حاوي پيام هاي مؤثر و بزرگي براي هر فردي به ويژه کودک است.کودکان در تمام مدّت عمر،همواره پيام هايي را به ياد مي آورند،که از «افرادي مهمّ و تأثيرگذار»در زندگي خود،گرفته اند-اين افراد،شامل اعضاي نزديک خانواده و بعضي از معلّمان مي شود.کودکان نيمه هوشيارانه يا حتي هوشيارانه،به اثبات درست بودن اعمال افراد مهم و تأثيرگذار برمي خيزند.
پايه ي دوّم«من مهارت هايي دارم و مي خواهم آنها را به کار گيرم.»
براي ساخت و پرورش خودباوري در بچّه ها، والدين بايد پيام هايي را به آنها بدهند که حاوي اين نکته باشد،«آنها توانايي ها و مهارت هايي دارند،و به کارگيري اين مهارتها ضامن موفقيّت ايشان دربين هم سن و سالان شان است.»
هرکودکي بايد در مورد خود اين احساس را داشته باشد که مي تواند با ساير بچه ها درکلاس،زمين بازي،خانه و هرجاي ديگري رقابت کند.کودکان بايد بدانند که همه امکانات و عوامل مورد نياز،براي اداره ي زندگي و حل مشکلات در وجود خودشان نهفته است.آنها بايد بدانند،که پدر نمي تواند کاري براي شان انجام دهد.مادر نيز نمي تواند باعث موفقيّت شان شود.و درنهايت اين نتيجه گيري را خواهند کرد،که خود به تنهايي داراي مهارت ها و توانايي هايي براي کسب موفقيّت در زندگي هستند.
اين مهارت ها از طريق الگوبرداري آموخته مي شود.الگوهاي صحيح تربيتي والدين،به کودکان کمک مي کند تا طرز تلقي و احساس خوبي در مورد خود پيدا کنند.براي آن که،والدين الگوي خوبي براي فرزندان شان باشند،بايد بدانند که فرزندان همواره مراقب آنها هستند و کوچک ترين مسئله اي در کنش و واکنش والدين،از ديد آنها دور نمي ماند.والدين فرزانه مي انديشند:«اگر بچّه ها،هميشه به حرف ما گوش نمي کنند،نبايد از اين موضوع -خيلي ناراحت و عصباني شويم بلکه بايد خونسرد باشيم،زيرا آنها مراقب رفتار ما هستند و هيچ چيزي از ديد آنها پنهان نمي ماند.»
کودکان ازهمان بدو تولّد،براي يادگيري نحوه ي عملکرد بزرگ ترها،توانايي بسيار زيادي دارند.آنها آن چه را که مي بينند،ابتدا بررسي مي کنند و سپس سعي بر تقليد آن دارند.علاقه و اشتياق اوّليه ي آنها اين است که درست مانند والدين شان،کارها و اموررا ياد بگيرند و انجام دهند.اگرچه،اغلب والدين با الگوهاي رفتاري که ارائه مي دهند،بچّه ها را دلسرد و نااميد مي کنند.
تيمي،پدر را درحال جارو کردن و تميز کردن گاراژ مي بيند،و به تقليد از او،جاروي کوچولويي برمي دارد و شروع به پخش کردن آشغال ها در اطراف مي کند.او با خودش فکر مي کند:«احساس مي کنم،بزرگ شدم.دارم ياد مي گيرم،چه طور از جارو استفاده کنم.اميدوارم پدر هم اين مسئله را بفهمد.»
پدر هم فهميد،امّا چگونه؟او به جاي آن که،از تجربه اي که فرزندش درحال فراگيري آن بود،خوشحال شود،برعکس تنها اشتباهات پسرکوچولويش را ديد.پدر با صدايي که نارضايتي از آن موج مي زد،گفت:«تيمي!ببين چه کار کردي!خواهش مي کنم،برو بازي کن و بگذار من هم کارم را تمام کنم.»
اگر،گاهي اوقات،پدر اجازه ي تجربه ي کوچکي که هيچ زياني را نيز دربرنداشت،به تيمي مي داد،اين کار موجب خودباوري کودک مي شد.ولي پدر درست عکس اين عمل را انجام داد و به جاي دلگرمي به تيمي،او را دلسرد و آزرده کرد.نکته ي مهمّ اين جاست که دلسردي کودک،باعث کاهش ميزان خودباوري دراو مي شود.با چنين نحوه ي برخوردي،کودک هرگز از رفتار مسئولانه ي بزرگ ترها تقليد و پيروي نخواهد کرد.
والديني که بيشتر به نتيجه و سرانجام کار مي انديشند،به جاي آن که حواس خود را بر آموزشي متمرکز نمايند،که نيمه کاره رها شده است،با اين شيوه ي تربيتي باعث مي شوند که کودکان در مورد مهارت و توانايي هاي خود،دچارخودباوري منفي شوند.وبعد همين والدين با تعجّب از خود مي پرسند:«چرا بچّه هاي ما نمي خواهند درکارخانه به ما کمک کنند؟»
شايد بپرسيد:«پس نحوه ي کنترل و کيفيت کار چه مي شود؟»از چه زماني ما نگران نتايج پاياني کار مي شويم؟ما نمي خواهيم ذرّه اي خاک و آشغال در گاراژ باقي بماند،مگرنه؟کيفيت يادگيري با تمرين،تشويق و الگو دهي بهبود پيدا مي کند.با گفتن:«آهاي،تيمي،تو واقعاً بلدي چه جوري جارو کني.اين کارهم براي خودش يک جور تفريح و سرگرمي است.مگرنه؟نگاه کن من چه طور از جارو براي جمع آوري آشغال استفاده مي کنم.»اين نحوه ي برخورد، الگوي رفتاري درستي را براي تقليد و نسخه برداري به کودک ارائه مي دهد.تيمي مي خواهد،مانند پدرش،هم کارش را درست انجام دهد و هم احساس خوبي از کارش داشته باشد.
وقتي بچّه ها کوچک هستند،مي توانيم ترکيب مهمّ و با ارزشي را به نام ترکيب سه تايي به آنها ياد بدهيم:انجام کار،تفريح و من (پدر يا مادر به عنوان الگو).درواقع به آنها مي گوييم که،ما مطمئن هستيم،انجام کار يک تفريح و سرگرمي است و ما الگوي شما قرار مي گيريم.هنگامي که کودکان سعي بر يادگيري کاري را دارند،هرگز نبايد در مورد کار و نحوه ي عملکردشان،پيش داوري و قضاوت نماييم.به جاي پيش داوري و قضاوت،مي توانيم جملاتي ازاين دست به آنها بگوييم:
*متوجه اين موضوع شده ام که براي يادگيري تقسيم هاي طولاني،داري به سختي تلاش مي کني.اگر بخواهي ،مي توانم کمک ات کنم.
*مي بينم که داري ياد مي گيري تخت خواب ات را مثل مامان مرتب کني.دوست داري،ببيني که من چه طور چين و چروک ها را صاف مي کنم؟
هرزمان که براي ما ميسّر بود،مي توانيم تفريح و سرگرمي را نيز چاشني کارکنيم.وقتي که بچّه هاي من(فاستر)کوچک بودند،ما با هم ظرف ها را مي شستيم،هنگام پاک کردن ظرف ها و قبل از گذاشتن آنها در ماشين ظرفشويي،پيش خود ناراحتي چربي ها و جرم هاي روي ظروف را تصوّر مي کرديم،و براي خودمان تعريف مي کرديم،که چربي ها و جرم ها به يکديگر چه مي گويند.آنها فرياد مي زنند :«اين جا چه خبر هست؟»«اين پارچه ي گنده براي چيه و چه کار مي خواهد بکند؟واي مي خواهد مرا از روي بشقاب بردارد.آخ خ خ خ ...!»بعد همين طور که بشقاب ها در ظرفشويي گذاشته مي شوند،چربي ها و جرم ها به گفتگوي خود ادامه مي دهند:«اين اتاق گرد و بزرگ،مي خواهد بچرخد.واي همه ي ما محکوم به مرگ هستيم.آخ خ خ خ!»وقتي بچّه هايم بزرگ تر شدند و به دبيرستان رفتند،هنوز هنگام ظرف شستن،فرياد و مرگ جرم ها و چربي ها را تصوّر مي کردند.
زماني که،آنها کوچک بودند،به راحتي مي توانستم،براي جا انداختن و نديدن لکه هاي چربي روي بشقاب ها آنها را مؤاخذه و بازخواست کنم،امّا با اين کار،نشاط بچّه ها از بين مي رفت و تجربه اي نيز کسب نمي شد.
به موازات آن که بچّه ها بزرگ مي شوند،ما نيز از اين ترکيب سه تايي جدا مي شويم،جا را براي کار و تفريح بازتر مي کنيم.ما نيز به عنوان بزرگ تر،کار و تفريح را توأم و با هم دوست داريم، و از ترکيب اين دو با هم احساس بهتري مي کنيم.
پايه ي سوّم:من قادرم،برزندگي خود،کنترل و نظارت داشته باشم.
سوّمين پايه ي محکم و قوي ميزسه پايه ي ما،همانا گوش دادن کودکان به نداي درون شان است:«من توانايي کنترل و نظارت به زندگي خودم را دارم.من مي توانم تصميم بگيرم،و آن قدر محکم و مقتدر هستم،تا بتوانم با پيامدهاي خوب و بد تصميماتي که مي گيرم،کنار بيايم و زندگي کنم.»بايد گفت،کودکاني داراي چنين ذهنيتي از خود هستند که والدين از همان ابتدا،اجازه ي تصميم گيري، در مورد مسائل و امور مربوطه را به عهده ي آنها مي گذارند.
بسياري از والدين به فرزندان خود مي گويند که انتظار دارند،آنها در قبال خودشان احساس مسئوليت نمايند،با وجود اين،همين والدين،هميشه مسائلي مانند گرما،سرما، گرسنگي، تشنگي، خستگي و يا حتي رفتن به دستشويي را به کودکان خود يادآوري و گوشزد مي کنند.همه ي ما پيام هايي از اين دست را شنيده ايم:
*«کت ات را بپوش.اگر بدون کت بيرون بروي،سردت مي شود.»
*«ما يک ساعت پيش غذا خورديم.پس تو نبايد حالا گرسنه باشي.»
*«ديگر نبايد نوشيدني بخوري،حالا بنشين و ساکت باش!»
*«قبل از رفتن به دستشويي،اول مطمئن شو که کسي آن جا نيست.»
هرکدام از اين پيام ها اين نکات را به کودکان يادآوري مي کند که آنها خودشان قادر به تفکّر و انديشه نيستند،و اين که نمي توانند،هيچ گونه کنترل و نظارتي،روي زندگي و تصميم گيرهاي خود داشته باشند.امّا نکته ي جالب توجّه اين است که،والديني اين پيام ها را به فرزندان شان مي دهند که خود از عدم مسئوليت پذيري و بي فکري بچّه ها شاکي و ناراحت هستند.
اگرچه،کودکان از همان بدو تولّد،شجاعت و شهامت زيادي براي کنترل و نظارت بر زندگي خود و تصميم گيري دارند،اما براي اين تصميم گيري تجربه ي کافي ندارند.بنابراين اغلب کودکان به خاطر عدم تجربه ي کافي،گزينه هاي ضعيفي را انتخاب مي کنند،امّا با وجود اين،مي توانند از اين اشتباهات پيش آمده،درس بگيرند.به شرطي که والدين دخالتي نکنند.
شادي ما ،شادي آنهاست
شايد فکر کردن به اين نکته که فرزندان از رفتار ما الگوبرداري مي کنند،کمي ذهن شما را پريشان کند،ولي بايد بدانيد که آنها تقريباً هر فعاليت و نحوه ي برخورد فردي را،تنها از طريق الگو برداري ياد مي گيرند؛و حتماً مي دانيد که چه کساني الگوهاي اوّليه ي بچّه ها هستند،مگر نه؟روش و نحوه ي برخورد بچّه ها در مسائلي مانند:جنگ و دعوا،ناکامي،حل مشکلات،کنار آمدن با ديگران،نحوه ي گفتار و بيان،ظاهر شخصي،حرکات بدني و خيلي مسائل ديگر،نشأت گرفته،از رفتار افراد بزرگسال به ويژه والدين شان است.از يادگيري حرف زدن تا يادگيري رانندگي ،همواره چشم هاي تيز بين آنها به دنبال نحوه ي عملکرد و رفتار ماست.
زماني که بچّه ها رفتن به دستشويي را ياد مي گيرند،کفش هاي مامان را پا مي کنند،يا کلاه بابا را به سر مي گذارند.اگر مادر،درحال شستن ظرف ها در ظرفشويي باشد،آنها هم همان جا هستند؛آب را به اطراف مي پاشند و خيس مي کنند.اگر پدر،مشغول تعمير کاربراتور ماشين باشد،آنها هم آن جا هستند،و آماده ي کمک به پدر مي باشند.امّا بسياري از والدين عصباني مي شوند،چون فکر مي کنند که بچّه ها دست و پا گيرند و درد سرساز.امّا بايد بدانيم که،آموزش فرصت ها به کودکان،هديه اي بسيار ارزشمند با بهايي اندک به آنهاست.
البتّه شايد،اين راه حلّ الگوبرداري از والدين،براي شما ناآشنا و غيرملموس باشد.به زبان ساده تر،اين مقوله به اين معناست که:«من هميشه با مراقبت صحيح و درست از خودم،الگويي مناسب براي مسئوليت پذيري و رفتار سالم براي فرزندم هستم.»
يکي از بزرگان ديني ما مي فرمايد:«همسايه ات را مانند خودت دوست
بدار»قدما مي گويند:«ما نمي توانيم کسي را دوست داشته باشيم،مگر آن که ابتدا خودمان را دوست بداريم.»و اين جمله در اين بحث ما نيز کاربرد دارد.اگر ما،که خود را بهتر از هرکسي مي شناسيم،خويشتن خويش را دوست نداشته باشيم،دراين صورت،چه طور مي توانيم انتظار داشته باشيم که به طور مثال همسايه مان از مصاحبت با ما لذت ببرد.
بنابراين، بايد اين نکته را مد نظر داشته باشيم،که خودشيفتگي واقعي هميشه خودشيفتگي شفاف و زلالي است.به اين معنا که،توجه به خود،درواقع همان توجه به برادرمان نيز مي باشد.بعد از جنگ جهاني اوّل،با هرج و مرجي که در آلمان به وجود آمد،بذر جنگ جهاني دوّم پاشيده شد.ما به برادران آلماني خود توجه اي نکرديم.ولي در جنگ جهاني دوّم،ما واقعاً به ژاپن کمک کرديم و حال با گذشت پنجاه سال از جنگ جهاني دوّم،خوشبختانه هنوز جنگ جهاني سوّم درجهان رخ نداده است.
ولي اين وضعيت نمي تواند به همين صورت پايدار بماند.درحقيقت،وضعيت بازنده-برنده،براي هيچ يک از ما در هيچ کجاي دنيا،قابل تمديد نيست.اين وضعيت،حتي مي تواند به صورت برنده-برنده يا بازنده-بازنده هم باشد.فقط در کوتاه مدت امکان دارد،ما وضعيت برنده-بازنده راداشته باشيم.
علي رغم گفته ي قدما و بزرگان،مبني براين که«خود را دوست بداريد»و حتي خود را به هرچيزي و هرکسي ارجح بدانيد-شايد به نظر برسد که اين نکته و سخن ارزشمند،با هدف تربيتي ما مغايرت کامل دارد.بسياري از والدين،براين باورند که فرزندان شان بايد مقدّم برهمه باشند.ولي بايد بدانيد که،اين کار نامش فداکاري نيست.اين والدين درآن واحد براي فرزندان خود،راننده تاکسي، سرويس رايگان،ساعت زنگ دار، بنگاه مسافرتي، تحليل گر مالي و غيره هستند.شما صداي آنها را مي شنويد که مي گويند:
«خوب،اوضاع را سرو سامان دادن،و تو را به مدرسه بردن و آوردن،و هم چنين شرکت در جلسه ي بررسي مسائل و مشکلات مدرسه،براي من کمي پرزحمت هست،ولي من همه ي اين کارها را مي کنم،چون دوست ات دارم و هميشه تو برايم از هرچيزي ارجح تري و در درجه ي اوّل اهميّت هستي.»
هنگامي که،کودکان با چنين طرز تلقي بزرگ مي شوند،از نحوه ي رفتار و برخورد والدين شان درمي يابند که آنها هيچ توجهي به خود ندارند و فرزندان را بر خود مقدّم مي دانند؛و کودکان که همه چيز را با الگو برداري مي آموزند،ياد مي گيرند تا در آينده آنها نيز،ديگران را بر خود مقدّم بشمارند.
زماني که دوران دبيرستان سپري مي شود،همين والدين نمي دانند چرا فرزندان شان چنين خودانگاري ضعيفي از خود دارند.و بعد مي گويند:«من درهمه حال،بچّه ها را مقدّم برخود مي شماردم و هميشه هرکاري که از دست ام برمي آمد،براي شان انجام مي دادم.»درحقيقت،جوانان اين خودانگاري ضعيف را با الگوبرداري از والدين شان به دست مي آورند.اين روش را روش خودتخريبي مي گويند،زيرا فرد خود را متأخر از ديگران و ديگران را مقدّم برخود مي شمارد.
البتّه،ما به عنوان پدر و مادر،هرگز نمي خواهيم به قيمت تحقير و قرباني نمودن فرزندان مان،خود را بر آنها مقدّم بشماريم.ما نمي خواهيم که فرزندان مان بازنده شوند،بلکه در عوض،خواستار پيروزي آنها،در هر ميدان و عرصه اي هستيم.امّا در عين حال خواستار اين هستيم که خود نيز پيروز و برنده باشيم.بنابراين،هميشه بايد براي رسيدن به وضعيت برنده-برنده سخت تلاش کنيم.ما مي خواهيم که هم خودمان و هم فرزندان مان،نسبت به خويش احساس خوبي داشته باشيم،بنابراين بهترين و اصولي ترين راه،توجّه به خويشتن،به بهترين شکل و روش ممکنه است.
ما هنوز خود را درجايگاه فرزندان مان قرار مي دهيم و خود را به جاي آنها مي گذاريم،و باز هم کارهاي شان را انجام مي دهيم و کمک شان مي کنيم.امّا اغلب اوقات،اين کار را مي کنيم تا حس خوبي نسبت به خود داشته باشيم،و در نهايت از بودن باهم لذّت ببريم.به طور مثال،از شرکت پسرمان در بازي هاي فوتبال، لذّت زيادي مي بريم،چون درواقع از نشستن روي نيمکت و کرکري خواندن هنگام مسابقه،و برنده شدن تيم پسرمان لذّت مي بريم.گوش کردن و مرور درس هاي موسيقي دخترمان براي مان لذّت بخش است،زيرا مشاهده ي پيشرفت او در موسيقي،به ما احساس خوبي مي دهد.رشد و تکامل،و کسب تجربيات شيرين،بخش اصلي و عمده ي زندگي ما و فرزندان مان را تشکيل مي دهد.دراين ميان آن چه که عايد ما مي شود و سود حاصله ازآن براي ما،قابل مقايسه با آن چه که فرزندان مان به دست مي آورند،نيست.

پيوست 1
داستاني از خودباوري

روز اوّل بازگشايي دبستان است.براي هر کودکي،رفتن به مدرسه اي بزرگ،با اتوبوسي بزرگ،لحظه اي بزرگ و فراموش نشدني در زندگي اوست.ما دراين داستان،سوزان و سام-را به عنوان نماينده ي دو گروه متفاوت از کودکان درنظر مي گيريم.آنها،آن روز از در بزرگ مدرسه،وارد آن مي شوند.در ذهن سوزان چنين افکاري مي گذرد:«شايد مدرسه جاي خيلي خوبي باشد.احساس خيلي خوبي دارم.مي توانم ياد بگيرم.مطمئنم.مدرسه آن قدرها هم بزرگ نيست.»
و امّا سام،در ذهن او سازي مخالف زده مي شود:«مدرسه شايد آن قدرها هم بزرگ و مهمّ نباشد.شايد نتوانم چيزي ياد بگيرم.ممکن است نتوانم با بچّه ها کنار بيايم.من واقعاً در مورد مدرسه هيچي نمي دانم.»
خودباوري و نحوه ي رفتار يک کودک هنگام ورود به دبستان،نشأت گرفته از پيام هاي دريافت شده اي است،که کودک در سال هاي اوّليه ي زندگي از والدين خود مي گيرد.هرکودکي،از بدو تولّد،احساس پذيرش و توجّه والدين را در جهتي مثبت،درک مي کند.
سوزان در پنج سال اول زندگي خود، تمامي پيام هاي مثبت را به خوبي دريافت و آنها را درک کرده است.پيام هايي به اين مضمون،که او با استعداد،دوست داشتني و باارزش است.والدينش پيام هاي مثبت خود را با گفتن اين جملات به او مي دادند:«ما تو را همان گونه که هستي،دوست داريم.زيرا تو براي ما باارزش و دوست داشتني هستي.»در سال هاي اوّليه ي زندگي،والدين سوزان به او،فرصت هايي را براي تفکّر درباره ي خودش دادند.او اجازه داشت در مورد مسائل بسيار ابتدايي،خودش به تنهايي تصميم گيري نمايد.چون در اين مقطع سني،فقط تصميم گيري حائز اهميّت بود.والدينش سؤالاتي ازاين دست از او مي پرسيدند:«مي خواهي امروز کت ات را بپوشي يا با خودت بياوري؟»
از طرف ديگر،سام هم پيام هايي را گرفته است.امّا آن پيام ها ،به او مي گفت که او در حد و اندازه ي آن چه که والدينش از او انتظار دارند،نيست.پيام هايي که او دريافت مي کرد،اين بود:«اگر تو کارت را خوب انجام بدهي،آن وقت ما هم تو را بيشتردوست داريم.»والدين سام،هيچ وقت به او،اجازه ي تصميم گيري در مورد خودش را نمي دادند.وقتي هوا سرد مي شد و زمان پوشيدن کت مي رسيد،والدينش به او مي گفتند:«تو بايد آن کت را بپوشي.نمي تواني بدون آن از خانه بيرون بروي.»
در اوّلين روز مدرسه سوزان ترديد کمي در مورد توانايي هايش داشت،امّا سام سرشار از توهمات،سؤالات و عدم اعتماد به نفس بود.
زماني که اوّلين برگه هاي امتحان به دانش آموزان داده شد،سوزان با خوشحالي از جايش پريد،برگه ي امتحاني اش را گرفت و ديد که امتحان خود را با موفقيّت گذرانده است،احساس شادي زايد الوصفي کرد،زيرا براي رسيدن به چنين لحظه اي تلاش زيادي کرده بود.
امّا سام به هيچ وجه مانند سوزان نبود ؛او هيچ جنب و جوشي نداشت.او نيازمند تشويق و دلگرمي بود،ولي کسي نبود که او را تشويق کند.صدايي از درون به او مي گفت:«شايد تو به اندازه ي بقيه تلاش نکردي،و خوب نبودي.مراقب باش!حتماً مورد توبيخ و تنبيه قرار مي گيري.»سام نمي خواست که بچّه ي بدي به نظر برسد.او دوست نداشت به اين مسئله فکر کند.بنابراين از اقدام به هرکاري و يا از تلاش براي تکميل کارهايش،خودداري مي کرد.
تا کلاس ششم،موفقيّت هاي سوزان ادامه پيدا خواهد کرد،هر پيروزي کوچکي بر زمينه ي خودباوري سالمي که از پيش موجود است،بنا خواهد شد.امّا سام هم چنان بي تفاوت خواهد بود.به هيچ چيزي اهميّت نخواهد داد.هيچ گاه در جهتي مثبت تلاش نخواهد کرد،و زندگي را براي والدين و معلّمانش تلخ و ناراحت کننده خواهد کرد.
بايد اين نکته ي مهمّ، را مد نظر داشته باشيم که ساختن خودباوري مثبت،در کودک،از خانه و از بدو تولّد آغاز مي شود.

پيوست 2

هميشه آن چه که مي گوييم،دقيقاً همان چيزي نيست که کودکان مي شنوند کودکان مفهوم پيام هايي را که از طريق سخنان و يا کارهاي ما مي گيرند،به سرعت درک مي کنند.هرکدام از مثال هاي زير،به يک ميزان، معناي آشکار و پنهاني را دربردارند.
«جورج،به تو اجازه مي دهم که براي خودت تصميم بگيري.»
معناي آشکار:«تو مي تواني تصميم بگيري.»
معناي پنهان:«تو توانا هستي.»
«جُون من به تو فرصت ديگري مي دهم،اما بهتر است خودت به زندگي ات سامان بدي.»
معناي آشکار:«همه چيزخوب پيشرفت مي کند.»
معناي پنهان:«تو نمي تواني کاري کني.بايد فرصت ديگري براي تو فراهم کنم.»
«لي،براي چه اين کار را کردي؟»
معناي آشکار:«يک پرسش ساده.»
معناي پنهان:«کار خيلي احمقانه اي بود.»
«تِسا،بدون کت از خانه خارج نشو.»
معناي آشکار:«يک يادآوري ساده.»
معناي پنهان:«تو نمي تواني به تنهايي فکر کني.»

پيوست 3

«پيام هايي که حاوي عشق هستند.»
در آغوش گرفتن،بازي کردن و کشتي گرفتن،سربه سر گذاشتن هاي دوستانه و يا حتي شوخي کردن،همگي از عواملي هستند که باعث تقويت و استحکام روابط،ميان والدين و فرزندان مي شوند.حال اگر بتوانيم اين عوامل را با لبخند و تلاقي نگاهي مهربانانه ترکيب کنيم.در اين صورت،اثر فوق العاده اي خواهند داشت.ما مي توانيم با استفاده از اين لحظه هاي احساسي،پيام هاي ضمني و مفهومي مورد نظرمان را به کودک نيز انتقال دهيم،و اين گونه، عشق را همواره بين خود و فرزندان مان نگه داريم.
*«اگر خودت بينديشي،کار بزرگي انجام مي دهي.»
*«هميشه و هروقت که به تو احتياج دارم،درکنارم هستي و به دادم مي رسي.»
*«من هميشه بدون توجّه به مسائلي که اتفاق مي افتد،تو را دوست دارم.»
*«به نظر مي رسد،تو مي تواني هميشه از پس مشکلات ات برآيي و خودت آنها را حل کني.»
*«مطمئنم،هروقت که کارخوبي مي کني،به دنبال آن احساس خوبي هم پيدا مي کني.»

پيوست 4

کودکان آن چه را که مي بينند،همان را نيز مي آموزند.
من (جيم)،دوران کودکي خود را در ناحيه ي صنعتي دنور،در منطقه اي بسيار بد و با وضعيتي اسف بار،در يدک کشي که براي ما حکم خانه را داشت،گذراندم.بعد از مدّتي،وقتي که اعضاي خانواده ام، پول هاي شان را روي هم گذاشتند،گاراژ کوچکي خريديم،تا از اين به بعد درآن زندگي کنيم،و اين درحالي بود که پدرم،با تمام دارايي و توان مالي اش،درحال ساخت خانه اي براي ما بود.
پدرم،روزها به سر کار مي رفت،او راننده ي تراموا در پايين شهر و نوبت کاري اش صبح ها بود،او هرروز، وقتي ساعت 2 بعدازظهر،از سر کار برمي گشت،چکش و ارّه اش را برمي داشت و يک راست به سراغ ساخت خانه مي رفت.اين کار،هفت سال طول کشيد.
هرزمان که پدرم را درحال کار مي ديدم،با خودم فکر مي کردم:«واي،او چه کار بيهوده اي مي کند،سيمان را مخلوط مي کند،آجرها را روي هم مي چيند،ميخ ها را با چکش مي کوبد،چوب ها را ارّه مي کند و تخته ها را روي هم قرار مي دهد.»من هرروز شاهد اين کار بودم.
در پايان روز،وقتي که پدرم کارش را تعطيل مي کرد،به من مي گفت:«جيم،اين ريخت و پاش ها و کثافت کاري ها را تميز و مرتب کن.»من هم،فرقون،خاک انداز و شن کش را برمي داشتم،و شروع به جمع آوري آشغال ها مي کردم.درهمان ضمن کار،پدرم براي من توضيح مي داد که مردم بايد ياد بگيرند،که ريخت و پاش ها و آشغال هاي شان را خودشان تميز و جمع آوري کنند.و بايد بعد از اتمام کار همه ي وسايل را جمع و همه جا را تميز و مرتب نمايند.
يک روز وقتي که پدرم متوجه شد که من،بدون توجّه وسايل ام را دراطراف پخش و پلا کرده ام،برايم توضيح داد:«جيم چرا هيچ وقت وسايل ات را جمع آوري نمي کني؟آن دوچرخه مال تو هست که توي پياده رو افتاده؟اين وسايل هم مال تو هست که اين ور و آن ور پخش و پلاست؟اگر يک زماني به آنها احتياج پيدا کني،خودت هم نمي داني ،آنها را کجا گذاشتي؟»البتّه من همان موقع همه چيز را در مورد تميزي و جمع و جور ياد گرفتم.من ياد گرفتم که بزرگ ترها هيچ وقت،اهل تميزي و جمع و جور امور و کارهاي مربوط به خودشان نيستند.
اگر پدرم،خودش مبادرت به تميز کردن و جمع و جور ريخت و پاش ها و کارهايش مي کرد،دراين صورت،براي من الگوي بهتري بود،و بعد به من مي گفت:«حالا که يک روز کاري ديگر تمام شد،احساس خوبي دارم،امّا زماني احساس بهتري پيدا مي کنم،که اين ريخت و پاش ها و کثافت کاري ها را هم تميز کنم،و تمام ابزار و وسايل را جمع کنم و در جاي خودشان قرار بدهم.»با اين کار پدرم، پسري را تربيت مي کرد که از تميزي و جمع کردن ريخت و پاش ها و کثافت کاري هايش لذّت ببرد،و با علاقه کارش را انجام دهد.به همين دليل تا،امروز گاراژ خانه ي من،بهم ريخته و آشفته است.

پيوست 5

خارج از اين جا،دنياي سرد و بي رحمي مي تواند باشد.
يکي از غروب هاي سرد و خشک کلرادو بود.يکي از همان شب هاي سردي که «جک لندن»در کتاب«سپيد دندان»وصف اش را کرده است که آب دهان قبل از رسيدن به زمين يخ مي زند.امّا آن شب سرد براي خانواده ي من (فاستر)حامل پيام مهمّي بود.همه ي اعضاي خانواده جلوي در ورودي جمع شده بوديم.همسرم از پسرمان پرسيد:«اندرو،مي خواهي کت ات را بپوشي؟»اندرو گفت:«نه،به کت ام احتياجي ندارم.»او تنها تي شرتي به تن داشت.همسرم گفت:«مطمئنم پشيمان نمي شوم،از اين که کت ام را مي پوشم.»با گفتن اين جمله،همسرم الگوي رفتاري مناسب و مسئولانه اي را به پسرم نشان داد،و بعد هم کت اش را پوشيد و همگي سوار ماشين شديم.
دو بلوک،بعد از خانه صداهاي مبهمي از عقب ماشين مي آمد-بدون شک صداي بهم خوردن دندان ها از شدت سرما و لرز بود-همسرم گفت:«مثل اين که عقب ماشين يک غاز هست.»
اندرو با لکنت گفت:«آررره.»کلمات بعدي که از دهان اندرو خارج شد،اين بود:«دَ دَ فعه ي بَ بَ ع د من کُ کُ ت ا م را مي پوشم.»
همسرم در جواب گفت:«اوه،عزيزم،فکر بسيار خوبي است.»(رانندگي ما اين قدر طولاني نشد که اندرو،از سرما کبود شود،ولي درعوض براي درک مفهوم ضمني و پنهان اين پيام،ما به قدرکافي فرصت و زمان داشتيم.)
اگرهمسرم گفته بود:«کت ات را بپوش.هوا سرد است.»اندرو شايد پاسخ مي داد:«نه.»و همسرم در ادامه مي گفت:«من مادر توام.کت ات را بپوش.»
بعد هم،اندرو در عقب ماشين،مثل اسپند روي آتش،با احساس تنفر نسبت به مادرش،مي نشست.بدون آن که چيزي را ياد گرفته يا تجربه کرده باشد.آن وقت او با خودش فکر مي کرد:«بسيار خوب،کت ام را مي پوشم.امّا فقط براي آن که تو مجبورم کردي.حالا صبرکن تا من بزرگ شوم،آن وقت در مورد پوشيدن کت ام و خيلي از مسائل ديگر،اين خودم هستم که تصميم مي گيرم!»
وقتي که بچّه هاي کوچک سرکشي و تمرّد مي کنند،والدين مي توانند با تشر و امرونهي ،و بيان يک نتيجه گيري مثبت،اين سرکشي و طغيان را فرو بنشانند.امّا وقتي بچّه ها، به سن بلوغ مي رسند،تازه دراين سن سرکشي هاي آنها شروع مي شود،و ديگر دستورات والدين هيچ کارايي ندارد.
بنابراين، بايد به کودکان در سنين پايين،اجازه ي تصميم گيري در مورد مسائل ساده اي را داد،که به آنها درس تفکّر و بررسي مسائل زندگي را مي دهد؛اين کار تمريني براي آنها محسوب مي شود.دراين صورت،وقتي آنها به سن بلوغ مي رسند،کمتر مستعد و دنباله روي کارهاي خلافي مانند مواد مخدّر و غيره خواهند بود،زيرا ياد گرفته اند که خود،مي توانند بهترين تصميم گيرنده باشند و بهترين تصميمات را نيز در مورد زندگي خودشان بگيرند.اين بچّه ها، در طي دوران جواني مي توانند،بهترين دوستانِ والدين شان، هم چنين بهترين دوست خود باشند.
منبع: کتاب تربيت با عشق و منطق


نسخه چاپی