شهدا اهل حرف نبودند، اهل عمل بودند
شهید مدافع حرم مسعود عسگری
متولد شهریور 1369 تهران
تاریخ شهادت : 21 آبان 1394 در اطراف شهر حلب سوریه

چند خاطره از شهید مدافع حرم «مسعودعسگری»
پدر مسعود که خود زمانی رزمنده بود می‌گوید

مسعود درسش خیلی خوب بود واستعداد عجیبی در یادگیری داشت او از ١۴ سالگی در کنار درس فنون و مهارت رزمی و نظامی را فرا گرفت. ما خودمان او را به ندرت می‌دیدیم. دوره های رزمی ،غواصی و خلبانی را به طور کامل گذرانده بود. مسعود در بخش «بسیج فاتحین » برای عملیات برون مرزی فعالیت می‌کرد و جزو نیروی های واکنش سریع بود. او دوره های آموزشی چتر بازی، غواصی، خلبانی هواپیمای تک نفره، سلاح کشی، صخره نوردی و زندگی در شرایط سخت را گذرانده بود.

یاد شهید هیچ گاه فراموش نمی‌شود. مسعود، شهید بابایی را خیلی دوست داشت و او را الگوی خودش قرار داده بود.

 

 شب شهادت از زبان پدر

«عملیات موفق بچه های فاتحین برای آزادسازی شهرالعیس ضربۀ سنگینی به تروریست های تکفیری وارد کرده بود تا جایی که بر اساس مکالمات شنود شده ، آن ها دیگر روحیه و انگیزه ای برای مقاومت نداشتند. بعد از سقوط شهر، نیروهای مدافع حرم برای پاکسازی و آزاد سازی وارد شهر شدند. آقا مسعود و چند نفر از نیروهای فاتحین جلوتر از بقیه درداخل ماشین در حال پیشروی بودند که در کمین دشمن گرفتار شدند. یکی از تکفیری ها با سلاح سنگین و پیشرفته ( توپ) به سمت ماشین آن ها شلیک می‌کند و همین تیراندازی موجب شهادت مسعود و چهار نفر دیگر از نیروهای فاتحین می‌شود آقا مسعود از ما پیشی گرفت. یک شب حالت خاصی به من دست داد. با خودم گفتم : «کاش من هم با مسعود می‌رفتم. اما تا انسان عمل نکند، حرف زدن بی فایده است. شهدا اهل حرف نبودند، اهل عمل بودند.»
 

مادر مسعود می گوید

 قبل از رفتن به سوریه، مسعود موتورسیکلتش را که به تازگی خریده بود، فروخت تا وسایل مورد نیاز را برای سفر به سوریه مهیا کند. اولین بار که به سوریه رفت، قبل از عید 1394 بود و اصلاً به ما چیزی نگفت و زود برگشت. شکلات سوریه‌ای هم برای مان به عنوان سوغات آورده بود. وقتی پرسیدم: «کجا بودی؟» گفت: «با دوستان بسیجی جایی کار داشتیم.» گفتم: «مسعود! من هم مثل خودت می‌فهمم.» گفت: «مادر! فقط به کسی نگو.» من هم برای این که کسی متوجه نشود نوار عربی دور شکلات‌ها را باز کردم تا اگر اقوام از آن خوردند، متوجه نشوند از کجا آمده است.

سری دوم که رفت گفت: «مادر! یک ماه ونیم مأموریت داریم.» پرسیدم: «کجا؟» گفت: «نمی‌توانم بگویم، فقط بدان زیارت است.» رفت و یک هفته‌ بعد برگشت. گفتم: «چه شد برگشتی؟ تو که گفتی یک ماهه دیگر می‌آیی؟» گفت: «گاه فرصتی می‌شود که برگردیم سر بزنیم.» هربار که می‌خواست برود همین را می‌گفت که تا یک ماه دیگر برنمی‌گردم؛ اما سری آخر گفت: این بار توقع نداشته باش برگردم، منتظرم نباش دیگر واقعاً یک ماه طول می‌کشد.» گفتم: «باشد قبول.» گفت: «تا وقتی اسم مرا از رسانه‌ یا تلویزیونی نگفته‌اند به هیچ کس نگو که من کجا رفته‌ام»؛ حتی به پدر و دو تا برادرش هم چیزی نگفتم تا این که شهید شد. قبل از این که مرتبه ی آخر به سوریه برود، برای من در تلگرام، پیامی فرستاد. بعدا این پیام را به برادرم نشان دادم که گفت: «روی سنگ قبرش همین شعر را بنویسید.» متن شعر این بود:

 
باید بپرد هر که در این پهنه عقاب است/ حتی نه اگر بال و نه پر داشته باشد

کوه است دل مرد؛ ولی کوه نه هر کوه/ آن کوه که آتش به جگر داشته باشد

عشق است بلای من و من عاشق عشقم / این نیست بلایی که سپر داشته باشد


برادر بزرگ تر مسعود می‌گوید

یک مرتبه که در کوچه بودم و داشتم در تلگرام برای یکی از دوستانم مطلبی را تایپ می‌کردم، حسابی مشغول شده بودم و نزدیکی های خانه، آرام آرام قدم برمی‌داشتم که یک دفعه مسعود جلوی من ظاهر شد و دست هایش را طوری که انگار می‌خواهد من را در آغوش بکشد، باز کرده بود. هر وقت به آن جا و سر کوچه می‌رسم یاد داداشم می‌افتم و خیلی دلم برایش تنگ می‌شود. هر وقت می‌آمد خانه با محبت و انرژی خاصی دست دراز می‌کرد و سلام می‌داد. خیلی با محبت بود. هنوز گرمای دستش را احساس می‌کنم. همیشه همین طور بود. حالت ها و حرکاتش هیچ وقت از ذهنم بیرون نمی‌رود.
 

یکی از دوستان مسعود می‌گوید

مسعود خوش اخلاق و افتاده بود و گل خنده از چهره اش محو نمی شد. این را حتی از عکس ها و اعلامیه هایی که از این شهید به یادگارمانده می توان فهمید. او در مراسم و عزاداری‌های هیئت و مسجد «یوم‌الغدیر» محله ی فلاح، هر‌کاری که از دستش برمی‌آمد، بی‌ریا انجام می‌داد. برای او اهمیتی نداشت که در مجلس عزای امام حسین(ع) وظیفه‌اش شستن دیگ باشد یا سر و سامان دادن به هیئت.
 

یکی از بچه محل های مسعود می‌گوید

چند سالی که با او هم محله ای بودم، هیچ‌وقت ندیدم مسعود مثل بعضی از جوان‌ها وقتش را در کوچه و خیابان به بیهودگی بگذراند. جوان مؤدب و سربه زیری بود که احترام کوچک و بزرگ محله را نگه می‌داشت.

مسعود مثل یک برادر بزرگ‌تر برای بچه‌های محله بود. چند بار وقتی به پول نیاز داشتم، سراغ او رفتم و مسعود که می‌دانست من خرج خانواده‌ام را می‌دهم، با قرض از دیگران مبلغ مورد نیازم را برایم فراهم کرد. هر وقت دلم می‌گرفت، با مسعود درد دل می‌کردم و خیالم راحت بود که او راز زندگی‌ام را پیش کسی فاش نمی‌کند.

گردآورنده: رامین جهان پور
نسخه چاپی