بهانه ي پرواز
بهانه ي پرواز
بهانه ي پرواز






عمليات والفجر هشت شروع شده بود؛ حال و هواي عجيبي بر حاشيه ي اروند حکمفرما بود، توي دل نخلستان ما هم آماده رفتن بوديم. آنهايي که تا آن لحظه فرصت نوشتن وصيت نامه را نداشتند دست به قلم شده و آخرين حرف ها را مي نوشتند، کسي از نوشته هاي ديگر خبر نداشت، ولي همه از يک چيز خبر داشتند. شايد اين آخرين بار باشد که قلم به دست مي گيرند.
در حالي که دشمن اطراف ما را به شدت بمباران مي کرد و گلوله هاي توپ هم در نزديکي ما يکي پس از ديگري به زمين مي خورد. اما نبرد اصلي، آن سوي اروند بود و ما منتظر گذشتن از خط آتش دشمن با قايق و سپس وارد کارزار ديگر.
از سنگر بيرون آمدم. ديدم عليرضا گياهچين، کنار يک نخل نشسته و در حال نوشتن است. از کاغذ توي دستش فهميدم دارد وصيت مي نويسد. بهش گفتم: «پاشو برو توسنگر. گلوله مي آد. بعدا وصيت کن.» و او تنها گفت: «شايد ديگر وقت نکنم.» هنز چند لحظه نگذشته بود که به سنگر برگشته بودم که صداي انفجاري در نزديکي سنگر، همه را ميخکوب زمين کرد. علي رضا را به ياد آوردم و سريع دويدم بيرون. در ميان دود و خاک و برگهاي درختان نخل که فضا را پر کرده بود به سمت جايي که علي رضا در آن نشسته بد رفتم. گلوله دقيقا کنار نخلي خورده بود که علي رضا کنارش نشسته بود. چيزي از علي رضا باقي نمانده بود؛ جوري که فکر مي کردم علي از آنجا پرواز کرده بود. نخل آذرين شده بود به تکه هاي بدن علي رضا و برگهاي تکه تکه شده ي وصيت نامه اش. ياد حرف چند دقيقه قبلش افتادم...
يک ساعت بعد، بچه ها يک پاي علي را حدود دويست سيصدمتر دور تر پيدا کردند، هنوز نمي دانم و کسي هم نمي داند علي رضا در وصيت نامه اش چه نوشت. شايد همان آخرين جمله اي را که به من گفت نوشته بود و پس و انها به بهانه پروازآنجا نشسته بود.


نسخه چاپی