عید سعید فطر
امروز به عیادت بابای محمد رفتیم. او را از بیمارستان آورده بودند و حالش خوبِ خوب بود. چهره‌ی محمد از جلوی چشم‌هایم دور نمی‌شود که با خوشحالی از من تشکّر می‌کرد. دلم می‌خواست از خجالت آب بشوم و بروم توی زمین؛ اما ته دلم از آن‌همه خوشحالی محمد دوست داشتم بال دربیاورم و پرواز کنم. ماه رمضان تمام شد و ما به روزهای گرم و عادی تابستان برگشتیم. من و محمد امروز تا توانستیم شیرینی خوردیم و برای روزهای بعدمان برنامه ریختیم. عید فطر مثل یک هدیه‌ی بزرگ است که بعد از یک امتحان سخت به تو می‌دهند، همان‌قدر شیرین و دل‌چسب!

نویسنده: عاطفه جوینی
نسخه چاپی