داستانی درباره حضرت صالح (ع) به قلم سیده فاطمه موسوی
وقتی قوم عاد به خاطر گناهان شان عذاب شدند، خدا سرزمین شان را به قوم ثمود داد؛ اما قوم ثمود هم مثل قوم عاد، غرق خوش گذرانی و ناز و نعمت شدند. آن ها خدا را فراموش کردند و به عبادت هفتاد نوع بت  پرداختند. قوم ثمود در این سرزمین پُر از نعمت، کاخ هایی محکم و باشکوه ساختند و میان کوه ها خانه هایی از سنگ تراشیدند، تا از حوادث و بلاها در امان باشند.

خدا صالح علیه السلام را که از قبیله ی خود آن ها بود، بر آنان مبعوث کرد. حضرت صالح علیه السلام آن ها را به پرستش خدا دعوت کرد؛ اما آن ها پیامبری صالح علیه السلام را قبول نکردند و به او تهمت های زیادی زدند.

صالح پیامبر علیه السلام سال های زیادی برای هدایت قومش تلاش کرد؛ اما نتیجه ی چندانی ندید. در آخر قرار شد صالح علیه السلام از بت ها چیزی بخواهد و اگر بت ها خواسته اش را اجابت کردند، او از میان قومش برود و اگر مردم از خدای صالح علیه السلام چیزی خواستند و او اجابت کرد، آن ها به خدای صالح علیه السلام ایمان بیاورند.

وقتی در روز و ساعت تعیین شده، بت‌پرستان به بیرن شهر کنار بت‌ها رفتند و خوراکی‌ها و نوشیدنی‌های خود را به عنوان تبرّک کنار بت‌ها نهادند، سپس آن خوراکی‌ها را خوردند و نوشیدند و به درگاه بت‌ها به دعا و التماس و راز و نیاز پرداختند؛ بعد به صالح علیه السلام گفتند: «آنچه تقاضا داری از بت‌ها بخواه.»

صالح علیه السلام تقاضایش را از بت بزرگ خواست؛ ولی بت جوابی نداد. بت های دیگر هم جواب صالح علیه السلام را ندادند. با وجود اصرار و التماس بت پرستان به بت ها، آن ها کاری نکردند. این بار صالح علیه السلام از مردم خواست تا خواسته خود را به خدا بگویند.

هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود، گفتند: «ای صالح! ما تقاضای خود را به تو می‌گوییم، اگر پروردگار تو تقاضای ما را برآورده کرد، تو را به پیامبری می‌پذیریم و از تو پیروی می‌کنیم و با همه ی مردم شهر با تو بیعت می‌کنیم. از خدا بخواه تا در همین لحظه، شتر سرخ رنگی که پُررنگ و پُرپشم است و بچه ده ماه در رحم دارد، از همین کوه بیرون بیاورد.»

با دعای صالح علیه السلام کوه شکافته شد و ناگهان شتری ماده، از آن بیرون آمد و بر زمین ایستاد.

بت پرستان که از این معجزه حیرت زده شده بودند، از صالح علیه السلام خواستند که اگر خدایش قدرت دارد، بچه شیرخواره شتر را نیز به دنیا آورد. چیزی نگذشت که بچه شتر هم به دنیا آمد.

آن هفتاد نفر ایمان آوردند و همراه صالح علیه السلام به سوی قوم ثمود حرکت کردند؛ اما هنوز به قوم نرسیده بودند، که شصت و چهار نفر آن ها گفتند: «آنچه دیدیم، سحر و جادو و دروغ بود.»

قرار شده بود که شتر یک روز از آب رود بنوشد و روز دیگر، آب برای قوم ثمود باشد. شتر هم یک روز از آب استفاده می کرد و یک روز دیگر از خوردن آب بازمی‌ایستاد. این ماجرا عدّه زیادی از مردم را به خود جذب کرد؛ آن‌ها وجود این شتر را نشانه‌ ی پیامبری حضرت صالح علیه السلام می‌دانستند.

اما این کار، طبقه ی اشراف را به وحشت انداخت؛ آن ها تصمیم گرفتند شتر صالح علیه السلام را بکشند. حضرت صالح علیه السلام متوجه نقشه ی آنان شد و فرمود: «ای قوم! چرا پیش از توبه، برای رسیدن عذابی که به شما وعده داده شده شتاب می‌کنید؟»

آن ها عاقبت شتر صالح علیه السلام را کشتند و خداوند آن ها را عذاب کرد و از بین برد. در این بین، تنها صالح و یارانش جان سالم به دربردند؛ اما این پایان امتحان خدا نبود.

صالح از میان آنان غایب شد و سال ها پس از غیبت، به میان قومش برگشت. او در ابتدای غیبت، میان سال و خوش اندام بود؛ اما هنگام ظهور، چهره اش تغییر کرده بود. پیروانش او را نشناختند. گروهی او را تکذیب کردند، گروهی تردید داشتند و در آخر قبول نکردند که او صالح پیامبر است و دسته ی سوم پذیرای او شدند و بر آیین توحید، ثابت قدم ماندند.

امام صادق علیه السلام می فرمایند: «مَثل حضرت مهدی عجل الله هنگام ظهور، مثل صالح علیه السلام است؛ یعنی مردم سه دسته می شوند؛ گروهی قبول نمی کنند، گروهی دچار شک و تردیدند و گروهی هم ایشان را می پذیرند.»

 
منبع:
مجله باران
نسخه چاپی