آخرین منجی (2)
آخرین منجی (2)
آخرین منجی (2)






شناخت حضورى

بهترين راه شناخت مبدء و معاد و لزوم حجّت و واسطه، علوم حضورى انسان است، كه شك بردار نيست. اينك به توضيح اين گونه شناخت، و ارتباط آن با مبدء و معاد و حجّت مى پردازيم:

الف: شناخت حضورى و مبدأ

آن چه در اين جا به آن عنايت مى شود، تحليل كلامى نورانى از اميرالمؤمنين(عليه السلام) در شناخت پروردگار است، كه از آن به عنوان نزديك ترين و يقينى ترين راه شناخت نام برده مى شود. اين كلام، انسان را بر قله يقين مى نشاند و دغدغه و حيرت را از انسان پرسش گر مى زدايد و نورانيت آن، همه ظلمت هاى معرفتى انسان را محو مى گرداند:
«من عرف نفسه فقد عرف ربّه». «هر كه خود را شناخت، پروردگارش را شناخته است».
ما براى رهايى از ضلالت و گمراهى در سلوك خويش، نيازمند شناخت امام و رسول هستيم و شناخت آنان، كه منذر و هادى اند، منوط به شناخت «ربّ» و «الله» است. بر اساس فرمايش مولا على(عليه السلام) اين شناخت، به آشنايى و معرفتِ خود انسان بستگى دارد، زيرا با شناخت خويشتن، خالق خويش را باز خواهد شناخت. اما انسان چگونه به خودشناسى مى رسد؟ چه ابزار و وسيله هايى او را به اين معرفت مى رساند؟ و چگونه از اين خودشناسى به خداشناسى راه مى يابد؟ درك و آگاهى انسان از خود، يك علم حضورى است و بدون هيچ واسطه و ابزارى براى انسان حاصل است. من قبل از اين كه حواس پنج گانه خود را به كار گيرم، پيش از شنيدن و ديدن و بوييدن و چشيدن و لمس كردن و قبل از بكارگيرى تفكر، خود را يافته ام و خود را مى شناسم. اين چنين نيست كه تا فكر نكنم، هستى ام را احساس نكنم، تا اين كه مانند «دِكارت» بگويم:
من فكر مى كنم، پس هستم! قبل از فكر كردن، من و فكر و فعل نَفس يعنى تفكر را درك مى كنم، اين درك و شهود، هيچ واسطه و ابزارى لازم ندارد، زيرا علم من به خود، و علم نَفس به نفس، خود نفس است. حتى «سوفسطائيان»، كه اولين شكّاكان تاريخ اند و در طول تاريخ، پيروانى براى خود يافته اند، در هر چيز كه شك كنند، در اين شكى ندارند، كه خود آن ها هستند كه شك مى كنند و به دارنده شك علم اشراقى و شهودى و حضورى دارند. اين خودآگاهى در خواب و بى هوشى و مستى نيز هست. بوعلى سينا براى توضيح اين مطلب، انسان را به يك تجربه فرضى درون ذاتى فرا مى خواند و مى گويد:
«انسانى را فرض كنيد كه در آغاز خلقتش قرار گرفته و هيچ خاطره اى از پيش، نسبت به خود ندارد و مزاج و عقلش در نهايتِ سلامت است و هيچ گونه تماس حسى با بدن خود و ساير اشياء ندارد و در اين حالت در يك فضاى خالى و آزاد و معتدلى قرار گيرد، به گونه اى كه هيچ گونه فشار و تأثير تحريكى بر او وارد نشود; در اين حالت كه از همه چيز غافل است، حتى از بدن و اعضا و حواس و قواى خود، از ذات خود غافل نبوده و نفس خود را مى يابد، و اين اولين ادراك آدمى و واضح ترين دريافت بشرى است، كه از راه حجّت و برهان و استدلال فراچنگ نيامده است».
اين بيان بوعلى به «فرض انسان معلق در فضا» معروف است. انسان علاوه بر خودآگاهى بدون واسطه، حضوريات و ادراكات بلا واسطه ديگرى نيز دارد:
1 ـ انسان در خود نيروى تفكر و تخيّل و نيز نيرويى كه اعضاء و جوارح او را به كار مى گيرد مى يابد و به آن ها علم حضورى دارد، و هيچ وقت در بكارگيرى آن ها اشتباه نمى كند، تا به جاى يك نيروى ادراكى، از يك نيروى تحريكى و يا برعكس، استفاده كند، براى نمونه اين چنين نيست كه چون بخواهد در امرى تفكر كند، به جاى فكر كردن، به راه رفتن اقدام كند.
2 ـ من نسبت به افعال خود علم حضورى دارم، چيزى را تخيّل مى كنم، در چيزى مى انديشم، كارى را اراده مى كنم، مقايسه و سنجش و تعقل مى نمايم، و قضاوت مى كنم، و بر همه اين افعال، احاطه اشراقى و شهودى دارم.
3 ـ در خود احساس شادى و غم، ترس و شجاعت، و يا بُغض و محبت مى كنم. اين حالات روانى را مستقيماً و بدون واسطه درك مى كنم. وقتى گرسنه يا تشنه مى شوم بر اين حالت آگاهى پيدا مى كنم. وقتى اين نوع احساسات را دارم، نمى توانم بگويم: شاد نيستم، ترسى ندارم و يا گرسنه نمى باشم. ممكن است معلوم شود گرسنگى ام كاذب بوده، ولى احساس گرسنگى كه در خود دارم، نمى توانم كاذب بدانم.
4 ـ در صفحه ذهن خود نقش ها و تصوراتى را مى بينم، از آتش گرفته تا خاك و سنگ و خورشيد و سياهى و سفيدى، كه درك وعلم به وجود وبودن اين نقشها در ذهن، بدون واسطه به دست مى آيد، هرچند كه واقعيتى نداشته باشد و به وجودى خارج از ذهن براى آن ها معتقد نباشيم.
بنابر اين من به خودم، و به نيروها و قواى بكارگيرنده اعضاء، و به افعالى كه از من سر مى زند، به انفعالات و حالات درونى ام، به همه تصوراتى كه در ذهنم نقش مى بندد، دركى حضورى و بلا واسطه دارم، كه چون بى واسطه و شهودى است، جاى هيچ گونه خطا و احتمال كاذبى در آن ها راه ندارد و از هرگونه شكى، پيراسته است.
وقتى كه نفس در اين حضوريّات و ادراكات بلا واسطه به تأمل و تفكر مى پردازد، معارف جديدى را پى مى ريزد و حقائق نورانى، وجود او را روشن مى گرداند.
آدمى از اين معارف و حضوريّات، به وضعيت، قدر، روابط و استمرار حيات خود شهود پيدا مى كند و از اين مجموعه، به شناخت ربّ و هستى و رسول و دين و معاد مى رسد و نياز به حجّت را با تمامى وجودش احساس مى كند. با شيوه بهره گيرى از حضوريات، پاى استدلال سخت پُر تمكين مى گردد.
چگونه اين معارف جديد از آن مجموعه به دست مى آيد؟ چگونه خودشناسى، شخص را به خداشناسى مى رساند؟ وقتى من خود را يافتم و به توانايى هاى وجودى ام آگاه شدم و نيروهاى ادراكى و تحريكى خود را شهود كردم، و فهميدم داراى نيروى تفكر و تخيل و تعقل هستم، و نيرويى دارم كه اعضاى من را به حركت وامى دارد، و از آن طرف، مى دانم زمانى بود كه من نبودم، و سپس بود شدم، و آن چه را كه در اختيار دارم، اختيار آن ها را ندارم و محكوم آن ها هستم، و آمدن و رفتن و ماندنم از خودم نيست; پس بايد خالق و حاكم و مدبّرى داشته باشم كه مخلوق و محكوم و مجبور نباشد و او است كه «ربّ» من است.

اثر اين شناخت

اين معرفت به ربّ، در من عشق و محبتى به او ايجاد مى كند. زيرا او من را به خودم شناسانده و او است كه من با او خودم را شناخته ام. اين معرفت و عشق در من احساس رفتن و حركت را ايجاد مى كند. اين فقر وجودى، من را به سوى او سوق مى دهد، تا مانند ابراهيم خليل بگويم:
( اِنّى ذاهِبٌ اِلى رَبّى سَيَهْدين)
«به درستى كه من به سوى پروردگارم رهسپارم و او من را هدايت خواهد كرد».
و چون موسى از او بخواهم:
( رَبِّ اَرِنى اَنْظُرْ اِلَيْكَ)
«پروردگارا! خود را به من نشان بده تا به سوى تو نظر كنم».
مى خواهم به سوى او دعوت و هدايت شوم و اين جا است كه به داعى و هادى نيازمند مى شوم و ضرورت رسول را احساس مى كنم و به نداى درون و برون لبيك مى گويم. همين احساس كه من را نيازمند رسول كرده، به حجّت و امام بعد از او نيازمندم مى كند، تا از دين و آن چه كه من را با حق ربط داده، گم نشوم و از ضلال و هلاك و نسيان رهايى يابم; و قرآن شاهد صدق اين حقيقت است و به رسول و حجّت بعد از او اين گونه دلالت دارد و مى فرمايد:
( وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ وَ اَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللهِ وَ فيكُمْ رَسُولُهُ وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللهِ فَقَدْ هُدِىَ اِلى صِراط مُسْتَقيم)
«چگونه كفر مىورزيد در حالى كه آيات خداوند پياپى بر شما خوانده مى شود، و رسول او در ميان شما است، و هر كس به خداوند تمسّك جويد، به صراط مستقيم هدايت شده است».
آيه، عوامل هدايت را دو امر مى شمارد; وجود رسول در بين مردم و تلاوت آيات.
بعد از رحلت رسول، تنها آيات، انسان را از كفر و ضلالت باز نمى دارد; بلكه او نيازمند كسى است كه جانشين و هم سو با رسول باشد. بدون حجّت و امام، ضلالت از دينِ رسول قطعى است، به همين جهت در ذيل آيه، هدايت به صراط مستقيم را مخصوص كسانى مى داند كه به حق چنگ زده اند، و آن هم چيزى جز حجّت خدا نيست. و اين گونه از خودشناسى به خداشناسى و شناخت رسول و دين و نيز حجّت و امام مى رسيم.

ب: شناخت حضورى و معاد

معرفت ديگرى كه من را به حجّت پيوند مى دهد و نيازمند مى كند ـ كه برخاسته از مجموعه حضوريات من است ـ وجود نيروهاى متعدد و استعدادهاى افزون بر ساير موجودات، چون نيروى فكر و عقل و قلب و روح انسانى است، كه بيانگر قدر وارزش من است واين كه از مجموعه آن چه در اطرافم هست بزرگترم و آن ها را از آگاهى ام به تصورات ذهنى مى شناسم و با درك نقش هاى ذهنى و تفاوت آن ها با يكديگر، به واقعيت هستى خارج از خود پى مى برم.
( اَوَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا فى اَنْفُسِهِمْ ما خَلَقَ اللهُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ وَ ما بَيْنَهُما اِلاّ بِالْحَقِّ وَ اَجَل مُسَمّى)
«آيا در خودشان تفكر نمى كنند كه خداوند آسمان ها و زمين را نيافريده مگر با هدفدارى و زمانمندى معين».
كه نتيجه تفكر در نفس و توجه به اين حضوريات، من را به عالم واقع مى بَرَد و به هدف مندى و عالم هستى متوجه مى كند. شناخت من از خود و مقايسه آن با هستى، ارزش من را گوشزد مى كند، كه انسان با اين مجموعه استعدادها، از دنيا بزرگ تر است. و هدف از آفرينش وى، محدود به دنيا نيست. و همين است كه حضرت على(عليه السلام)مى فرمايد:
«فما خُلِقت ليشغلنى اكل الطيبات كالبهيمة المربوطة همّها علفها».
«خلق نشدم كه خوردن غذاهاى پاكيزه، من را مانند حيوانِ پروارى، به خود مشغول نمايد».
و در سخن ديگرى مى فرمايد:
«لسنا للدنيا خلقنا»
«ما براى دنيا خلق نشديم».
محدود به دنيا بودن، اين همه امكانات و استعدادها را لازم نداشت و تنها غريزه كافى بود، تا چون حيوانات لذت را به بهترين شكل انجام دهد و از هر دغدغه و ترس و غم برهد. استعدادها و توانمندى هاى بسيار و انفعالات و حالات روانى، انسان را بزرگ تر از دنيا نشان مى دهد و مى فهماند دنياى ديگرى در پيش روى اوست و عوالم ديگرى را بايد درنوردد، همان گونه كه امكانات جنين در رَحِم، نشانه حركت به دنياى بزرگ تر است. از اين رو حضرت على (عليه السلام) به فرزندش امام حسن(عليه السلام) و همه نسل ها مى گويد:
«واعلم انّك انمّا خُلِقتَ للآخرة لا للدنيا».
«به حق، تو براى آخرت خلق شده اى نه براى دنيا».
عظمت قدر و استمرار حيات انسان، در حوزه هاى بزرگ تر از دنيا و روابط گسترده و پيچيده انسان با خود و هستى، آن چنان است كه: اگر يك ذرّه را برگيرى از جاى***خلل يابد همه عالم سراپاى اين قدر و استمرار و روابط، ضرورت برنامه ريزى و معاد را به دنبال دارد و اين سان برنامه ريزى، از توان غريزه انسان و علم و عقل او بيرون است، زيرا انسان از غريزه ضعيفى برخوردار است و بايد تجربه هاى متعددى انجام دهد، تا بياموزد و دچار خسران نشود. عقل، نورى است كه در محدوده دنيا راه را روشن مى كند و از دنياى ديگر و روابط پيچيده آن، بى خبر است; گو اين كه غريزه و عقل در همان محدوده خود هم نيازمند هدايت هستند. به ناچار كسى بايد براى انسان برنامه ريزى كند و استمرارش را نشان دهد و ضابطه ها را در كنار رابطه ها به او بياموزد. آن كس، بايد از انسان آگاه تر و عالِم بر همه جنبه هاى بشرى باشد، تا بتواند ضوابط را به او ارائه نمايد و وى را از خسران و سوختن برهاند. او كسى جز خالق نخواهد بود، كه هم مى تواند مربى انسان باشد و هم هادى را، به سوى خلق گسيل دارد. او است كه از اين راه و روابط آگاه است و از هر كشش و سستى و نسيانى فارغ مى باشد. و با اين سير است كه سوره قدر تبيين مى شود. چرا نزول قرآن در ماه رمضان؟ و چرا در شب؟ و چرا رجحان آن بر هزار سال؟ و چرا نزول ملائكه؟ و بر چه كسى؟
ميزان معرفت نفس و خودآگاهى او از خود، به گستردگى وجود انسان و ميزان توجه به حضوريات بستگى دارد. همين تفاوت در بسط وجودى است كه تفاوت آگاهى انسان ها را ايجاد مى كند. و براى همين منظور كه نفس بسط يابد و توجه بيش ترى به حضوريات داشته باشد، تا معارف ارزشمند را به دست آورد، در ماه رمضان به رياضت و كنترل نفس امّاره و ـ شب زنده دارى ـ امر مى شود، تا به قدر و ارزش وجودى اش پى ببرد، و نياز به وحى را با تمام وجود احساس كند. و از اين رو است كه در اين شب قرآن نازل شده و همه امورات و برنامه ريزى هاى يك ساله نازل مى شود. بر چه كسى؟ بر كسى كه آگاهى گسترده دارد و بر تمام راه انسان و معاد او واقف است و آزاد از همه كشش ها است. آن كس كه هم سو با رسول است و جامعه را از ضلالت و بن بست به فلاح و رويش سوق مى دهد
حضرت على(عليه السلام) مى فرمايد:
«انا من رسول الله كالضوء من الضوء و الذراع من العضد»
«هم خوانى من با رسول خدا، مانند نور با نور و دست به بازو است».
اللّهم عرّفني نفسك، فانّك ان لم تعرّفني نفسك، لم اعرف رسولك;
اللّهم عرّفني رسولك، فانّك ان لم تعرّفني رسولك، لم اعرف حجّتك;
اللّهم عرّفني حجّتك، فانّك ان لم تعرّفني حجّتك، ضللت عن ديني.
اللّهم لا تُمتني ميتةً جاهليّة; و لا تُزغ قلبي بعد اذ هديتني.

دليل نقلى اثبات حجت

ضرورت حجّت در قرآن

با تبيين نياز انسان به حجّت و ضرورت آن با توجه به ارزش آدمى، و نيز برهان هاى ديگر عقلى، نوبت به بررسى راه هاى نقلى با استفاده از دو منبع نور، يعنى قرآن و نهج البلاغه مى رسد. اين دو بهترين گواه صادق بر ضرورت و ـ بالاتر از آن ـ وجود حجّت خواهند بود.
قرآن كريم در موارد بسيارى بر اين امر گواهى داده و ضرورت وجود حجّت را خبر مى دهد. خداوند بر انسان منت نهاده و او را مورد خطاب قرار داده و براى او حجّت آورده، تا براى انسان كه امانت و مسئوليت را پذيرفته، عذرى نماند. در آيه (47) سوره قصص آدمى در برابر خداوند به محاجّه برمى خيزد، كه: بايد براى ما رسولى مى فرستادى و حجّت را بر ما تمام مى كردى، در حالى كه خداوند براى ردّ عذر انسان حجّت را در مرحله آغازين با او همراه كرده است و مى فرمايد:
( رُسُلا مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرينَ لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كانَ اللهُ عَزيزاً حَكيماً)
« ] به تمام انبيا از نوح تا خاتم وحى كرديم [ پيامبرانى كه بشارت دهنده وبيم دهنده بودند، تا بعد از اين پيامبران، حجتى براى مردم بر خدا باقى نماند و خداوند عزيز و حكيم است».
عزّت و حكمتِ كاملِ حق اقتضا دارد با منت گذاشتن بر انسان و مخاطب قرار دادن او، حجّت را بر او تمام كند، تا در فرداى حساب، به بهانه نبود حجّت عذرتراشى نكند.
از اين رو آدمى در مقابل پروردگار هيچ عذرى براى عدم انجام حق و نپذيرفتن حجّت ندارد، و اگر به زعم خود برهانى دارد، به نص قرآن باطل و واهى است.
در آيه ديگر مى فرمايد:
( وَ لِكُلِّ اُمَّة رَسُولٌ) «و براى هر امتى رسولى است»
و از آن رو كه هر امتى اجلى دارند: ( وَلِكُلِّ اُمَّة اَجَلٌ)
«و براى هر امتى سرانجامى است»
و اين امت مُؤَجّل كه حيات و مرگى دارند، نيازمند رسولى از خودشان هستند تا راه را بنماياند و امت را از ظلمت برهاند:
( وَ ما اَرْسَلْنا مِنْ رَسُول اِلاّ بِلِسانِ قَوْمِهِ)
«هيچ رسولى را نفرستاديم مگر به زبان قومش».
در بيان ديگرى مى فرمايد:
( وَ لَقَدْ بَعَثْنا فى كُلِّ اُمَّة رَسُولا أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ وَاجْتَنِبُوا الطّاغُوتَ ...)
«در هر امتى رسولى را برانگيختيم تا آن ها را به عبوديت و صراط مستقيم دعوت نمايد و از راه هاى انحرافى و عبادت طاغوت بازدارد».
ادامه آيه سخن از واكنش مردم در برابر دعوت انبيا است:
( فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَى اللّهُ وَمِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلالَةُ ...)
انسان ها در برابر دعوت، دو گروه مى شوند; گروهى هدايت مى شوند و دسته اى ديگر به ضلالت تن مى دهند، ولى حجّت بر آن ها تمام است، زيرا انتخاب آن ها با بيّنه و وجود حجّت است. اين آيه بر وجود رسول و حجّت و اهداف او تأكيد و صراحت دارد.
قرآن در جاى ديگر مى فرمايد:
( يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ اُناس بِاِمامِهِمْ...)
«روزى كه ما هر جماعتى را همراه رهبرشان فرا مى خوانيم»
آيه نشان مى دهد آدم ها بر اساس امامى كه برگزيده اند، مؤاخذه مى شوند. اين گزارش از واقعيتى است كه انسان ها بدون امام نخواهند بود، هرچند امام آن ها باطل باشد، گو اين كه بايد از جانب خداوند براى آن ها امامِ حَقّى نصب شده باشد، تا بتوانند انتخاب كنند.
آياتى كه براى انسان اهدافى را ترسيم مى كند نيز باتوجه به اهداف و تحقق آن ها، وجود حجّت و رسول را ضرورى مى نمايد، تا توسط آن ها، انسان راهِ رسيدن به اهداف را پيدا كند. از جمله اين آيات، آيه شريفه ذيل است:
( اَيَحْسَبُ الاِْنسانُ اَنْ يُتْرَكَ سُدى)
«آيا آدمى گمان مى كند كه بيهوده و بدون هدف رها شده است»
آيات ديگرى كه در بررسى پيوستگى حُجَج الهى به آن ها به زودى اشاره مى شود نيز به وضوح ضرورت حجّت را مى رساند.

ضرورت وجود حجّت از ديدگاه نهج البلاغه

على(عليه السلام) در جامعه اى است كه از يك سو جريان رسالت به انحراف كشيده شده است و از سوى ديگر كشورگشايى و تسلط بر زمين هاى خاور دور و امپراتورى شرق ـ ايران ـ و هجوم سيل غنائم جنگى و وفور نعمت ها، تبختر دست اندركاران و تسلط جريان نفاق، و رسوخ يهود را به دنبال داشته است. در چنين شرايطى هجوم فرهنگى و بازگشت مجدد جاهليت و در نهايت ختم همه اين جريان ها به يزيد بن معاويه مشهود است. او به صراحت انكار نبوّت و رسالت كرده و گفته است:
لعبت هاشم بالملك فلا***خبر جاء ولا وحيٌ نزل
اين وضع مى طلبد على(عليه السلام) بر اصول تأكيد كند و با طرح مجدد اهداف و موازين، جامعه را از ارتداد و انحراف نجات دهد و به آن ها گوشزد كند كه بزرگ ترين خسارت اين است كه جامعه نوپاى اسلامى آن چه را به دست آورده، با متاع قليل و اشياى پستى مبادله نمايد.
«ولبئسَ المتجر اَن تَرى الدنيا لنفسك ثمناً و ممّا لك عند الله عوضاً...».
«چه بد تجارتى است كه دنيا را بهاى خويشتن ببينى و اين سراى ناپايدار را به عوض آن نعمت ها، كه خدا در آن جهان مهيّا كرده است، بستانى».
از اين رو على(عليه السلام)، با تكيه بر مهم ترين اصل، كه در معرض فراموشى است، يعنى حُجَج الهى و ولايت علوى و سيره نبوى مى گويد: با ولايت طاعات قبول مى شوند و عبوديت معنا پيدا مى كند و راه حق و صراط مستقيم روشن مى گردد. على(عليه السلام) به هر مناسبت و در هر فرصتى از رسول و دعوت به او و از بازگشت قوم به احياى سنت رسول الله و كتاب خداوند سخن مى گويد.
اين توجه و سعى على(عليه السلام) در دعوت به اهداف، چراغ راهى براى همه كسانى است كه بر انحرافات امروز جامعه حسرت مى خورند و شاهد غارت سرمايه ها، و عقب گردها هستند. كسانى كه بر فراموشى آرمان ها غصه مى خورند، و به سبب بدعت ها به خود مى پيچند، بايد مانند على(عليه السلام) دعوت را شروع كنند، تا آدم ها جاى اهداف را نگيرند و هوس ها جاى ميزان ها ننشيند.
براى اين كه خودشان با ديدن اين فشارها از راه به در نروند و به خوارج نپيوندند، و يا در چنگال بايدها و نبايدهاى مصلحتى اسير نشوند، تا با ضعف ها به رشوه قانع شوند و دم فرو بندند، و براى اين كه بر خود يأس را هموار ندارند، بايد از على(عليه السلام) بياموزند كه چه وقت بايد سخن گفت: «نَطَقْتُ حينَ تَعْتَعوُا» و چگونه صبر كرد؟ و به چه دعوت كرد؟ و چگونه دعوت كرد؟ تا از همان راه انحرافى كه رفته اند، برگردند و موانع بازگشت را بردارند.
از اين رو است كه على(عليه السلام) در نهج البلاغه بيش تر از همه مباحث، مبحث حجّت را طرح مى كند، چه به عنوان عام و چه به عنوان خاص. على(عليه السلام) تأكيد دارد كه به جامعه بفهماند، خداوند انسان ها را به حال خود رها نكرده است.

هدف دارى انسان

به گفته مرحوم سيد رضى كم تر خطبه و منبرى بود كه حضرت بر آن قرار مى گرفت، مگر اين كه قبل از شروع به خطبه مى فرمود:
«ايّها النّاس اتّقوا الله فما خلق امرؤ عبثاً فيلهو، و لا تُرِكَ سُدى فيلغو»
«اى مردم! اطاعت خدا را بكنيد. هيچ انسانى بدون هدف و بيهوده خلق نشده، تا لهو پيشه كند و دل مشغول باشد، و هيچ كس رها نشده تا هرچه بخواهد، انجام دهد و بار تكليف و مسئوليت را وانهد».
هيچ فردى بيهوده و بدون هدف آفريده نشده، تا دل مشغول دارد و قواى فكرى خود را به كار نگيرد و متذكر اهدافى كه خدا، برايش رسم كرده نشود و به لذت هاى فنا پذير روى بياورد. هيچ انسانى رها نشده و آزاد نيست و بدون مسئوليت و تكليف نمى باشد، تا هر كارى بخواهد انجام دهد و سرگرم شود و از راه بماند.
بنابر اين، خلقت آدمى هدف دار است و عبث نيست، آدمى جهت رسيدن به آن اهداف، داراى برنامه است. به انسان در همه مراحل توجه شده و براى او تكليف و مسئوليتى تعيين گرديده، تا بتواند با مسئوليت پذيرى و انجام آنچه از او خواسته اند، به هدف راه يابد و به ملاقات حق بشتابد.
آن حضرت(عليه السلام) در خطبه ديگرى مى فرمايد:
«فان الله سبحانه لم يخلقكم عبثاً و لم يترككم سدى و لم يَدَعكم فى جهالة و لا عمى. قد سمّى آثاركم و علم اعمالكم و كتب آجالكم و انزل عليكم الكتاب تبياناً»
«خداوند سبحان، شما را به عبث نيافريده وبى هدف وانگذاشته ودر نادانى ونابينايى رها نساخته است. آنچه را بايد به انجام رسانيد معلوم كرده وبه كردارتان آگاه است ومدّت عمر شما را معيّن كرده است. براى شما كتابى نازل كرده است كه بيان دارنده هر چيزى است.»
حضرت در ابتداى خطبه به صفات حق، علم و غلبه و قدرت او اشاره دارد. چنين خدايى با اين صفات، خدايى نيست كه بود و نبودش يك سان باشد. او با تو مرتبط است و بر تو مسلط است و بر هر شىء احاطه دارد. در نتيجه تو در برابر چنين خدايى، مسئول هستى و بايد در فرصتى كه به تو داده، عامل باشى، و بار امانتى را كه بر دوش شما گذاشته، به منزل برسانى. كتابش را رعايت كنى و حقوق و تكاليفش را انجام دهى. زيرا حكمت خداوند اقتضا دارد كه هيچ مرحله اى از حيات براى انسان بدون برنامه نباشد. او انسان را عبث و بيهوده خلق نكرده است. او از خلقت هدفى دارد و بعد از خلق، انسان را به خود وانگذاشته و زندگى را براى او پوچ قرار نداده است. اگر خدا براى اين دنيا برنامه اى را تدارك ديده، آدمى را نسبت به آن بى خبر قرار نداده و او را در ظلمت رها نكرده است; زيرا او را به خير و شر و نور و ظلمت هدايت كرد. براى چگونه زيستنِ او، كتاب را نازل كرد و با چه كسى رفتن، نبى و رسول را برانگيخت; و بايدها و نبايدها و راه را با اكمال دينش به پايان برد، پس بر انسان حجّت را تمام و براى او مواضع عذر را بيان كرد. آن گاه حضرت امير(عليه السلام)بعد از مرحله معرفت و شناختِ حق و مبدأ و راه و راهنما، به چگونگى آمادگى آدمى اشاره دارد، و اخلاق و موانع خُلق او را بيان مى كند.
چگونه حجّت خدا، بر ما حجّت را تمام كرده و اندكى را جا نگذاشته است; او با تعيين جايگاه آدمى و رابطه او با خالق، بر ضرورت حجّت تصريح دارد.
در پايان خطبه، امام آگاهانه مى فرمايد: ملازم راه بودن و از اهداف غافل نشدن، و از امكانات و حجّت باطنى بهره گرفتن، به اين است كه از آنچه زمينه عبث و لغو را فراهم مى كند و موجب فراموشى حجّت باطنى و ظاهرى ـ ذكر و رسول ـ مى شود پرهيز كرد، و آن را تكذيب نمود.

هميشگى و پيوستگى حجّت

بحث ضرورت وجود حجت، با اشاره به بعضى از دليل هاى عقلى و نقلى آن گذشت. در اين مرحله از دوام و استمرار حجّت سخن مى گوييم.
بعد از اين كه ضرورت وجود حجّت براى انسان ثابت شد، به طور طبيعى تا انسان موجود است، بايد چنين حجتى همراه او باشد. در غير اين صورت خلاف آن چه تبيين شد، پيش خواهد آمد. بنابر اين تركيب خاصّ آدمى و ساختمان وجودى او و هدف دار بودن وى و نيز محدود نبودن به دنيا، راه و راهبرى را لازم دارد. قرآن بر اين مطلب و استمرار وجود راهبر، صحّه مى گذارد و نهج البلاغه ـ كه محور بحث ما است ـ نيز بدان اشاره دارد.
ادامه دارد ......
* ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : hamedeh


نسخه چاپی