وجود و تعلیم و تربیت
دونالد وندنبرگ Donald Vandenburg ، در کتاب وجود و تعلیم و تربیت، توصیفی پدیدارشناختی از روش‌های تربیتی سنتی ارائه کرده است. این روش ها به وسیله رابطه های «سلطه - فرمانبرداری» و «امر کردن به اطاعت کردن» توصیف شده است. معلم سلطه دارد و فرمان می دهد و نقش شاگرد آن است که تسلیم باشد و اطاعت کند. در چنین روابطی، هم معلم و هم شاگرد از رابطه تربیتی رضایت بخش دور افتاده، به اجرای نقش‌هایی که تعلیم و تربیت را بیهوده می کند، می پردازند. روش تربیتی بدین منظور به کار نرفته که به شاگردان کمک کند تا برای رشد از راه شناخت وجودشان در دنیا (پیشینه های فردی و شیوه‌های پاسخ دادن به محرکات) نسبت به امکانات آگاه باشند. همچنین، بدین منظور نبوده که به آنها کمک کند تا فهم بهتری از استعدادهای خود داشته باشند؛ استعدادهایی که به مقتضای آن وارد فعالیت تربیتی می شوند.
 
در نتیجه، با معلم بیگانه‌اند. بنابراین، آنچه مربیان اگزیستانسیالیست جستجو می کنند، عبارت است از ابداع روش‌های تربیتی که هم برای خودشان و هم برای شاگردان، نوعی گشودگی نسبت به دنیا را فراهم می کند. این نکته بر عدم مداخله معلم دلالت ندارد؛ بر عکس، به خاطر تجربه وسیع تر، دانش و فهم پدیدارشناختی معلم، مسؤولیت وی آن است که نوعی محیط تربیتی فراهم آورد که آگاهی از گذشته و حال و امکانات آینده را تشویق می کند. این مسأله شبیه رابطه دو طرفه بابر بین معلم و شاگرد است. این امر همچنین برای دوره زمان پدیدارشناختی یعنی تربیت گذشته – حال- به آینده زندگی آگاهانه، مناسب است. بنابراین، شیوه تربیتی صحیح، امکانات دنیا را در برابر معلم و شاگرد قرار می دهد تا معلم هیجان فراگیری علم را دوباره کشف کند و به روی شاگرد، دنیای کاملا جدید امکانات گشوده گردد.
 
عملا، این امر مستلزم اموری مثل روش‌شناسی است که به شاگرد کمک میکند تا بر زبان تسلط بیشتری یابد، روش‌های مؤثرتر برقراری ارتباط را یاد بگیرد، دستور زبان بسیار بهتری را برداشت کند، و نسبت به درک و بیان ما فی الضمیر توانا شود. مثال دیگر، آگاهی از تاریخ زندگی انسان و این نکته است که از چرایی رشد و تکامل فرهنگ بشری اطلاع فراوانی به دست آورد.

شاگردان تربیت می شوند تا سرگذشت انسان و از آن جمله موقعیت و اوضاع خودشان را بهتر درک کنند. آنها نسبت به توانایی انسان، حساس تر می شوند و می فهمند که تاریخ گذشته ضرورت و کاملا سرنوشت آنها را تعیین نکرده است. هر چند زمان حال متأثر از گذشته است، اما در هر وضعیتی از زمان حال، توانایی بالقوه ای برای تغییر و اتخاذ مسیرهای جدید وجود دارد. برای تحقق این شیوه و نتیجه تربیتی، معلم باید درک کند که شرط اساسی آن است که به شاگردان در جهت تفسیر جهان و شکوفا کردن توانایی‌ها کمک شود.
 
به یک معنا، آنچه اگزیستانسیالیست جستجو می کند، شیوه ای است که به شاگردان کمک می کند تا جهان را درونی و از آن خود سازند؛ اما این امر همیشه بیش از درونی ساختن صرف است. گوردون چمبرلین تجربه تربیتی را به عنوان «برخورد دو فرایند پیچیده تجربه» یعنی معلم و فراگیر توصیف کرده است. با آن که ممکن است تجربة معلم از لحاظ پختگی و وسعت، از تجربه فراگیر مهمتر باشد، اما هر دو پیچیده است و فرایند تربیتی اساسأ فرایندی است برای تلفیق این دو جریان. نقش شاگرد یک نقش وابسته است، چرا که پختگی ندارد، فاقد فهم است یا....، اما این امر بدان معنا نیست که همه ابتکارها در اختیار معلم باشد. نقش معلم، نقش کمک کننده است؛ یعنی فردی که شاگرد را یاری می کند و به او قدرت می دهد تا مطالب را بفهمد، درونی کند و در اختیار در آورد.

معلم از پاسخهای فراگیر، خواه این پاسخ‌ها فعال باشد یا منفعل، الهام می گیرد. ممکن است فراگیر با طرح سؤالات و بیان علایق و حتی با سبکهای داستانی حوزه‌های جدیدی ابداع کند. همان طور که چمبرلین متوجه شده ممکن است معلم مدعی مرجعیت برای شاگرد باشد، اما این مرجعیت از فهم فرایند تربیتی و جهان پدیدارشناختی فراگیر ناشی می شود. فراگیر هم مرجعیت دارد؛ مرجعیتی در تفسیر مقاصد معلم و نیز در تفسیر این که یادگیری چگونه با زندگی خصوصی او مناسبت دارد و چگونه معنا پیدا می کند. بنابراین، همگرایی دو جریان تجربه معلم و تجربه شاگرد تا اندازه ای به تجربیاتی وابسته است که هر یک به رابطه طرفینی تربیت می آورند. همچنین این امر، به زمان حال و تفسیری که هر یک نسبت به فعالیت جاری دارند، مربوط می شود. بالاخره، همگرایی به عمل بعدی وابسته است، به این که چگونه معلم مؤثرتر می شود و فراگیر چگونه رشد می کند و توان اداره امور شخصی و اجتماعی را پیدا میکند.
 
ماکسین گرین در کتاب معلم به عنوان بیگانه، مسائلی را مطرح می کند که یک مربی باید در مورد برخورد با موقعیت‌های پدیدارشناختی مربوط به روابط انسانی از خود بپرسد. معلم صرفا نباید سؤال اگزیستانسیالیستی من کیستم را بپرسد، بلکه باید سؤال کند که چگونه می خواهم دیگری را به عنوان یک دانش آموز، مانند دیگر انسان‌ها و جهان بیرونی ادراک کنم. این کافی نیست که فقط ویژگیهای علمی همنوع (مثل ویژگیهای جسمی و روانی را بشناسیم؛ همچنین باید هر کس موقعیتهای پدیدارشناختی را بشناسد. معلم باید با آنچه می فهمد (و احساس میکند و تصور می کند) به عنوان واقعیتی مهم، به عنوان دانشی ارزشمند یا اعتقادی راسخ به طریق پدیدارشناختی برخورد کند.

به نظر می رسد عصر حاضر دوران تردید و اشتباهکاری است و این هم دلیل دیگری است تا مربی درباره درک و فهم عقلانی سؤال کند؛ این سؤال نباید از بعضی مرامهای عینی که کاملا محصور شده و از زندگی روزمره، طرح شده باشد؛ بلکه باید از دیدگاه پدیدارشناختی مطرح شود که می کوشد جهان آگاهی ابتدایی را که هر یک از ما به موقعیت تربیتی می آورد، بشناسد. در نتیجه، مربی نباید فرایند تربیتی را به عنوان چیزی که از بیرون به شاگردان اعمال می شود تلقی کند، بلکه باید بکوشد تا بفهمد چگونه هر یک از ما با سابقه ای منحصر به فرد به یادگیری روی می آوریم.
 
منبع: مبانی فلسفی تعلیم وتربیت، هوارد آ. اوزمن و ساموئل ام. کراور،مترجمان: غلامرضا متقی فر، هادی حسین خانی، عبدالرضا ضرابی، محمدصادق موسوی نسب و هادی رزاقی، صص215-213، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه، قم، چاپ دوم، 1387
نسخه چاپی