داستانی درباره «امتحان ریاضی» به قلم یوسف یزدیان وشاره
صبح زود از در حیاط زده ‏ام بیرون. بره بزغاله ‏های نازم را جلو انداخته ‏ام ببرم صحرا، که صدای بلند رادیوی همسایه، همان جا توی کوچه میخ‏ کوبم می ‏کند.
 
- «یعنی درست شنیدم؟! انگار می‏ گفت: شنوندگان عزیز برنامه! همون طور که می‏دونید، امروز دوم شهریور است...، یعنی به این زودی شهریورماه رسید؟! اگه واقعاً دوم شهریور باشه، من چه خاکی باید توی سرم بریزم؟! من که اصلاً لای کتاب ریاضی‏ ام رو تا حالا باز نکرده ‏ام!»

در سه‏ راهیِ جلوی در خانه، مثل مجسمه ایستاده ‏ام و نمی ‏دانم باید چکار کنم. گوسفندها اما انگار هیچ چیز نشنیده ‏اند. همان‏ طور سرشان را زیر انداخته ‏اند و به راهی که همیشه باید بروند می‏ روند.

واقعاً هاج و واج شده ‏ام. یک چشمم به در حیاط است، یک چشمم به دنبال گوسفندها که بی‏ خیال این حرف ‏ها دارند از پیچ کوچه ی «صاحب‏ جان» رد می ‏شوند. یک‏ دفعه مثل جن‏ زده ‏ها به دور خودم می‏ چرخم. نگاهم به پنجره ی بالاخانه می ‏افتد. در چوبی حیاط را با دست و پا و سر و سینه هُل می ‏دهم و خودم را توی دالان می ‏اندازم. نمی‏ دانم راه‏پله ‏های بالاخانه را با سر دویده‏ ام یا پا، که جیغ ‏های بنفش خاله‏ جان مثل همیشه اوج می‏ گیرد. «من که بی سلام وارد نشده ‏ام... بگذار هرچه می‏ خواهد بگوید...پس این کتاب کوفتی کجاست؟! ای خدا... من که این ریاضی لعنتی رو همین جا توی تاقچه گذاشته بودم!»

خیلی جاها را توی خانه به هم می‏ریزم؛ اما مگر این کتاب درس تجدیدی ‏ام پیدا می ‏شود. بعد از زیر و رو کردن اشیای خانه، آخر و عاقبت کتاب ریاضی لوله ‏شده‏ ام را از پشت صندوق لباس‏ پیدا می‏ کنم و درحالی که نزدیک است طعم جاروی خاله جانم را از نو بچشم، مثل قرقی از بالاخانه می‏ پرم بیرون و می ‏زنم به چاک.

انگار به گنجی دست یافته باشم و دزدانی که پشت سرم به راه افتاده باشند و بخواهند آن گنج را از چنگم بیرون بکشند، همین طور توی کوچه می دوم و می دوم تا به بره بزغاله های بی‏ معرفتم می‏ رسم که میدان را خالی کرده ‏اند و بی‏ منِ چوپان‏شان رفته ‏اند. ای کاش راه شان را می‏ کشیدند و می ‏رفتند توی زمین خودمان. می ‏رفتند پیش بابا که دارد آن جا را بیل می‏ زند. لامروت ‏ها ریخته‏ اند توی یونجه ‏زار اوستا‏ سلیم و حالا بخور و کی نخور. فارغ از هرچه حساب و هندسه و ضرب و تقسیم و منفی و مثبت، جوری می ‏لمبانند که انگار از سال قحطی فرار کرده باشند.

ورق‏ های لوله‏ شده ی ریاضی اول راهنمایی‏ ام را به زور از هم باز می‏ کنم و نگاهی به آن ‏ها می‏ اندازم؛ ولی به هر صفحه‏ اش که زل می‏ زنم انگار هیچ وقتِ خدا برایم آشنا نبوده ‏اند.

-«ای خدا! حالا من با این تجدیدی لعنتی چکار کنم؟!... چطور این همه کتاب رو تا آخر بخونم؟!... ای کاش از اول تابستان به فکر تجدیدی ا‏م بودم! ای کاش امروز و فردا نمی ‏کردم! می‏ رفتم پیش کریم ‏آقا یاد می‏ گرفتم... چقدر این پسرعموی عزیز می‏ گفت بیا با هم کار کنیم تا یاد بگیری؛ ولی من هی پشت گوش انداختم و گذاشتم برای بعد...!»

اولین سالی است که تجدیدی آورده ‏ام. به یاد مدرسه و درس ریاضی ‏اش می‏ افتم. به یاد روزی که دبیر اخموی ریاضی وارد کلاس شد. اسم‏ های مان را از روی دفتر خواند و در همان ساعت اول، سؤال‏ پیچ‏مان کرد. چون نتوانسته بودم بگویم مساحت ذوزنقه را چطور به دست می ‏آورند آن قدر توپ و تشرم زد که از خودم بدم آمد. از آن به بعد دیگر از جناب مستطاب شان خوشم نمی ‏آمد و اصلاً رغبتی به کار کردن روی مسئله‏ های ریاضی نداشتم. آقای دبیر خوش‏ خلق هم که انگار با ما قهر کرده بود و غیر از چندبار چوب‏کاری دیگر کاری به کارمان نداشت. ما هم ازخداخواسته در دنیای بی‏ خبری خودمان غرق شده بودیم و در زنگ ریاضی به طاق ضربی کلاس زل می ‏زدیم و تنها در فکر نوشتن انشاهای طول و دراز خودمان بودیم. 

یادم می آید که موقع گرفتن کارنامه می‏ گفتند تاریخ امتحانت هفده شهریور است. حالا خوب است تا تاریخ امتحان دو هفته ‏ای وقت دارم. مثل این که هیچ راهی جز خواندن درس تجدیدی نیست. باید هرطور هست با ریاضی‏ ام آشتی کنم؛ ولی من که از این بُردارهای کج و معوج، هیچ چیز نمی ‏فهمم!

دارم صفحه ‏ای از ریاضی را کلمه به کلمه می‏ خوانم که برّه ی سیاه و سفید و نازنازی ‏ام می ‏آید دم دستم. چند دانه کشمش از جیبم بیرون می ‏آورم و به پوزه ی پشمالویش می‏ سپارم. مثل این که شیرینی کشمش ‏ها کار خودش را می ‏کند. جلویم زانو می‏ زند و به دستانم خیره می‏ شود. منتظر کشمش ‏های بعدی است؛ آستین‏ های جیبم را هم که نشانش می‏ دهم بی‏ فایده است. از جایش جم نمی‏ خورد. لابد آمده است درس شیرین ریاضی بیاموزد:

بره ‏جان! این بار خوب گوش کن. از نو مسئله را برایت می‏ خوانم: «قورباغه ‏ای می ‏خواهد از یک دیوار بالا برود. او با هر جهش سه متر بالا می ‏رود و هر بار دو متر سُرمی‏ خورد و پایین می ‏آید. اگر بلندی دیوار شش متر باشد... حواست کجاست سیاه و سفید احمق! نکند هوس چوب کرده باشی... برو گم شو که دیگر نمی‏ خواهم ریختت را ببینم...»

حسابی مشغول معلم ‏بازی با بره ی اَبلق خودم شده ‏ام که حواسم نیست گوسفندهایم دوباره رفته‏ اند به سراغ یونجه‏ های اوستا سلیم و از صدای داد و فریادهای باباست که دوباره به خودم می ‏آیم.

 
  • - «آهای بچه ی بی ‏فکر... خودت نشسته ‏ای سایه ی درخت و از گوسفندهایت غافل شده ‏ای؟!... تا نیامده ‏ام به سراغت، تند برو مال‏ ها را از حاصل مردم بیرون کن.»
چشم، می‏ روم. تند هم می ‏روم. اول بگذار از این دانش ‏آموز حساس خودم قول بگیرم نگاه به اخلاق تند من که معلمش شده ‏ام نکند. نگاه به وظیفه دانش ‏آموزی خودش بکند که درس ‏هایش را سر وقت، آن هم با عشق و علاقه بخواند تا خدای ناکرده هیچ وقت به دردی که من دچارش شده ‏ام نشود.

ظهر موقع برگشتن به خانه، تصمیم کبرای خودم را می‏ گیرم. تصمیم می‏ گیرم بعد از ناهار بروم سراغ کریم ‏آقا و از پسرعموی عزیز خودم خواهش کنم اهمال کاری‏ های من را ببخشد و مرا به عنوان دانش ‏آموز پشیمان خودش بپذیرد. می‏ دانم آقا کریم که خودش چند سال است در دانشگاه درس می‏ خواند، خوب بلد است ریاضی را به من یاد بدهد. به شرطی که دل به درس بدهم و روی تمرین‏ هایی که می‏ دهد کار کنم.

نگاهی به مقدمۀ کتاب ریاضی‏ ام می ‏اندازم که هیچ وقت به آن توجه نداشته‏ ام:

ریاضی مثل هر علم دیگری زبان خاص خودش را دارد. این زبان را بفهمید و بیاموزید تا از ارتباط با ریاضی لذت بیش تری ببرید. زبان ریاضی مجموعه ای از اعداد، علائم و نمادها، حروف، اشکال و روابط بین آن هاست.

 
  • - «خدایا! کمکن کن به درس ریاضی عشق بورزم و با فهمیدن زبان ریاضی و تلاش و کوشش برای آموختن آن برای همیشه در این درس موفق باشم!»

منبع:
مجله باران
نسخه چاپی