دلالت‌های منطقی نظریه‌های تربیتی
در سال ۱۹۵۸ جو آر. باریت Joe R. Burnette موضوع دلالت‌های منطقی را بررسی کرد و سه نظر را تشخیص داد. وی نظر اول را دیدگاه «عامیانه» می نامد. در این دیدگاه فرض بر آن است که فلسفه رسمی سرشار از دلالتهایی برای اعمال خاص تربیتی است. این دیدگاه معتقد است که اصول فلسفی رسمی از طریق بسط منطقی می تواند بیاناتی در مورد اوضاع واقعی و از جمله شرایطی که پس از تدوین اصول به وجود آمده، ارائه دهد. طبق گفته بارنت، این دیدگاه نامعقول است. یک نظریه رسمی فلسفی به طور معمول چیزی برای گفتن درباره واقعیتی خاص ندارد، مگر این که نظریه رسمی بر آن دلالت کند یا با آن مربوط باشد. این مثل آن است که گفته شود چون افلاطون چیزهای خاصی بر اساس اصول فلسفی خویش در مورد تعلیم و تربیت پیشنهاد کرده، باید در شرایط خاص تربیتی امروز از آن پیشنهادها پیروی کنیم. افلاطون نتوانسته وضعیتی مشخص یا واقعی مانند نقش قدرتهای هسته‌ای (نیروی اتم) را در زندگی جدید پیش بینی کند. اگر می توانست این نکته را پیش بینی کند، بسیار عجیب بود. از این رو، دیدگاه «عامیانه» در مورد دلالتهای منطقی دیدگاه مناسبی نیست.
 
دومین دیدگاه، دیدگاه «رسمی» است که صورت معتبر یک فلسفهرا مورد توجه قرار می دهد و منطقة توصیف‌ها و توصیه هایی برای عمل تربیتی استنتاج می کند بدون آن که به موضوعات واقعی در موقعیتهای خاص تربیتی به طور شایسته توجه کند. به عقیده بارنت، این دیدگاه اگر تنها به موضع فلسفی علاقه مند باشد و نه به وضعیت های واقعی تربیتی، نادرستی آن روشن است.
 
و نهایتا، بارنت دیدگاه سوم را دیدگاه «موقعیتی» می نامد. در این مورد، انسان‌ها با تجربیات، دیدگاه‌هایی درباره شرایط واقعی، و دیگر سوابق اطلاعاتی به سوی فلسفه می آیند. آنها با زمینه عملی مستحکم در ذهن، به نظریه رو می آورند. وقتی تجربیات با آن حالت زمینه ای و دانش مربوط به این حالت، بیانی نمادین فرض شود که می تواند با فلسفه مرتبط باشد، آنگاه زمینه برای استخراج دلالتهای منطقی از فلسفه و ایجاد فرمولهای نظری و عملی در تعلیم و تربیت، مطرح می شود. به عبارت دیگر، ارتباط منطقی اصول فلسفی با زمینه‌های واقعی باید از طریق فرایندی معتبر طی شود. اما این فرایند صد درصد منطقی نیست، زیرا استفاده موفقیت آمیز از دلالتهای منطقی مستلزم ارتباط تخیل و بینش در زمینه واقعی با فهم کاملی از فلسفه نیز هست.
 
هوبارت برنز Hobart Burns در سال ۱۹۶۲ با این بحث مخالفت کرد. او ادعا کرد که اگر ارتباطی بین یک فلسفه رسمی و عمل تربیتی وجود داشته باشد، این ارتباط روان شناختی است نه منطقی، یا به بیان دیگر، این دلالتها «عملی» است نه منطقی. کسانی که مدعی رابطه منطقی مستقیم هستند، واژه منطقی را با تسامح بسیار به کار می برند. یک دلالت منطقی، دلالتی ضروری است و مدعیان نشان نداده اند که رابطه بین یک فلسفه و عمل تربیتی توصیه شده ضروری است، زیرا انسان‌ها می توانند از یک اصل فلسفی شروع کنند و به توصیه های کاملا متفاوت برسند. بنابراین، روابطی که منطقی بودن آنها ادعا شده، چیزهای دیگری هستند. این روابط عمدتا بر باورهایی درباره ماهیت تعلیم و تربیت یا انسان مبتنی است، و این دلالتها یا روابط بیشتر فلسفی است تا منطقی. انسان تعدادی اقدام تربیتی را بدان سبب دنبال می کند که تعدادی پیش فرض فلسفی در ذهن خود دارد. این به معنای آن نیست که دلالتهای تربیتی را نمی توان از فلسفه رسمی استنباط کرد، بلکه به ضرورت روشن بودن ماهیت این دلالتها اشاره می کند؛ روشن بودنی که کاملا حاصل نشده و مبهم و بد تعریف شده باقی مانده است.
 
امروزه خطوط نزاع در فلسفه تعلیم و تربیت کم و بیش حول محور این نوع دیدگاه‌ها و بحثهای مشابه درباره موضوعات مربوط به اینها کشیده شده است. دسته ای به پیروی از رویکرد «دلالتها» در فلسفه تعلیم و تربیت ادامه می دهند، و دستهای دیگر به سوی تحلیل فلسفی مسائل زبانی در تعلیم و تربیت گام برمی دارند. ماهیت تفرقه انگیز این رویکردها در پایان این فصل به طور عمیق تر بررسی می شود. با وجود این، در این جا کافی است گفته شود که هیچ یک از این دسته ها راه حل کاملا رضایت بخشی برای مسئله دلالتهای فلسفی ارائه نکرده اند.
 
در سال ۱۹۷۴ کلایویکابک  Clive Beck گفت که اختلاف بر سر دلالتها، حول محور نوعی بدفهمی در مورد ماهیت دلالت می گردد. یک نظریه یا اصل فلسفی به طور طبیعی تنها در ارتباط با اصول و نظریه های دیگر، دلالتهایی را آشکار می کند. بنابراین، لزوما غیر منطقی نیست که کسانی در مورد برخی از اصول نظری با هم توافق داشته باشند اما به نتایج مختلف برسند. صرف اعتقاد دو نفر به یک نظریه، بدین معنا نیست که آن دو در هر چیزی که به تعلیم و تربیت ارتباط دارد، موافقند. در عین حال، دو نفر که در مورد یک نظریه با هم اختلاف دارند، ممکن است به نتایج مشابهی برسند. به گفته بک، دلیل اصلی آشفتگی بین نظریه و عمل، عمدتأ عدم کفایت نظریه هاست. برخی نظریه ها طوری ارائه می شود که گویی به همه سؤالات پاسخ می دهد، زیرا محدودیت‌های آنها به نحو مناسبی شناخته نشده است. نظریه‌های دیگر تنها با جنبه های بخصوصی از موقعیت تربیتی سر و کار دارد و از همین رو از ایجاد جامعیت و یکپارچگی ناتوان است. باید محدودیت را شناخت، نقاط ضعف را پیدا کرد، و شاخه های مختلف نظریه را در یک کل یکپارچه به صراحت بیان کرد. با وجود این، نظریه نباید خیلی کلی و انتزاعی شود؛ اگر بناست تأثیری داشته باشد، باید به نظریه کمتر انتزاعی ضمیمه شود تا مسائل خاص تربیتی را بتوان حل کرد. به علاوه، باید به زبانی بیان شود که از لحاظ روان شناختی در هدایت رفتار مؤثر باشد. به عبارت دیگر، باید شامل عناصری باشد که بر پایه یک اصل جامع، برانگیزاند و ترغیب کند، و نیز شامل عناصری که در زمینه‌های خاص تربیتی هدایتگر است، باشد.
 
این کتاب تعدادی از دیدگاه‌های فلسفی را با نگرشی «سیستمی» یا «مکتبی»، ارائه می دهد. مؤلفان کتاب به خوبی آگاهند که اشکالاتی بر این نگرش ایا رویکرد وارد است، زیرا خوانندگان ممکن است نتوانند ببینند که فلسفه‌ها چگونه به هم پیوند می خورند و مرتبطند، یا چطور با مسائل تربیتی معاصر که به نحو خاص به آنها اشاره نشده، ارتباط پیدا می کنند. با وجود این، به لحاظ شیوهای نظام دار در مطالعه مقدماتی، این رویکرد به جهت این که تحولات فلسفی طی آن به روشی سازمان یافته و منظم ارائه می شود، امتیازاتی دارد. این رویکرد خواننده را قادر می سازد تا به عناصر ضروری و اصول اساسی هر فلسفه پی ببرد و ببیند که چگونه بر نظریه و عمل تربیتی تأثیر می گذارد.
 
منبع: مبانی فلسفی تعلیم وتربیت، هوارد آ. اوزمن و ساموئل ام. کراور،مترجمان: غلامرضا متقی فر، هادی حسین خانی، عبدالرضا ضرابی، محمدصادق موسوی نسب و هادی رزاقی، صص557-554، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه، قم، چاپ دوم، 1387
نسخه چاپی